🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۹۵ و ۹۶ ❤️مائده دستمو سمت زنگ
خودم رو لحظهای کنار امیرعلی تصور کردم. از خجالت نتونستم سرمو بلند کنم. عزیز سرمو بوسید و با لبخند گفت:
-خب پس مبارکه، یه شب برای دومین بار همراه امیرعلی میایم خواستگاری، ایشالله خیره عزیزم. توکلت به خدا باشه فداتشم
اروم گفتم :
-چشم عزیزجون. تلاشمو میکنم تا جبران کنم.
حس میکردم گونههام قرمز شده، مطمئن بودم عزیز هم دید و فهمید. عزیز دستمو گرفت و مطمئن گفت:
_من مطمئنم تو میتونی عزیزدلم
بیست دقیقه بعد ایلیا بهم زنگ زد. اومد دنبالم. از عزیز خداحافظی کردم رفتم بیرون از خونه.
همینکه سمت ماشین ایلیا قدم برداشتم با خوردن نور چراغ های ماشینی سر برگردوندم و با یه حرکت پخش زمین شدم، تنها قطرات خون رو روی پلک هام حس میکردم و بعد سیاهی مطلق.....
❤️امیرعلی
از فکر حرفای بابابزرگ، اون روز تو مغازه، به لپتاپم پناه بردم... چشمم به لپتاپ بود اما حواسم به حرفای اقابزرگ. مدام میگفت به مائده فرصت بدم. از بخشش گفت، از اینکه خدا چقدر مهربونه، روایتهایی میگفت که چقدر بخشیدن بهتر از نفرت و انتقامه....
وقتی گفت مائده هم منو دوست داره و این بار عشقش واقعیه، برام باورکردنی نبود...ولی الان که دارم اینهمه تغییرش رو میبینم، آره بابابزرگ راست میگه، فقط شاید یه فرصت نیاز داره....
تصمیم گرفتم بهش #فرصت_دوباره بدم، اینهمه #حدیث و #روایت داریم چرا #عمل نکنم؟ من که بخشیده بودمش، چرا فرصت #جبران ندم؟ از یادآوری خواستگاری دوباره لبخندی زدم..
غرق فکر بودم و داشتم با لپ تاپم ور میرفتم که یهو در با شتاب باز شد..و سارا با پریشانی وارد اتاقم شد،
با نگرانی پرسیدم:
-چیشده؟؟اتفاقی افتاده؟
سارا با گریه گفت
-دادااااش...داداش مائده
استرس مثل خوره افتاد به جونم
-مائده چی؟؟؟ چیشده؟؟ دِ حرف بزن دختر
-مائده تصادف کرده
وحشت زده از جا پریدم
-یا حسییین....تصادف؟!؟؟ کجا؟؟چجوری؟؟؟
-آره، بردنش بیمارستان، نمیدونم... نمیدونم... داداش توروخدا بیا بریم بیمارستان
-خ... خیلی خب باشه..سریع بپوش تا بریم
از اتاق که رفت بیرون بااضطراب لباسامو عوض کردم و همراه سارا راهی بیمارستان شدیم. وقتی رسیدیم، همه بیمارستان بودن.
یکساعتی میگذشت که مائده بیهوش رو تخت دراز کشیده بود، دکترش گفته بود خدا بهش رحم کرده، اگه زودتر نمیرسوندنش بیمارستان الان ممکن بود خدایی نکرده ضربه مغزی میشد.
از پشت شیشه نگاهی بهش انداختم، قسمت چپ بدنش کلا آسیب دیده بود، مچ دست و پاش شکسته بود، سرش هم کلی بخیه خورده بود،
از دیدنش تو اون حالت بغض کردم، اما بغضم را قورت دادم تا کسی چیزی نفهمه
دستی رو شونم احساس کردم سرمو برگردوندم و با ایلیا روبه رو شدم که اونم داشت به مائده نگاه میکرد
ایلیا: -وقتی مائده تصادف کرد خیلی ترسیدم، اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم اون لحظه فقط سرجام خشکم زده بود و فقط صدای عزیز جون رو میشنیدم، امیرعلی من خیلی بی عرضم که نتونستم از خواهرم مراقبت کنم، مگه نه؟ الانم عذاب وجدان دارم
سمتش برگشتم و بااینکه منم نگران بودم ولی برای دلجویی ازش گفتم:
-تو هیچ اشتباهی نکردی ایلیا، چرا عذاب وجدان داری؟ الان باید خدارو شکر کنی که مائده خانم زندهس، الهی شکر بخیر گذشت
-دست خودم نیس امیرعلی، من تاحالا مائده رو تواین حال ندیده بودم
-نگران نباش داداش، بهتر میشه انشالله
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۷ و ۹۸
همون لحظه گوشیم زنگ خورد، از بقیه دور شدم و به گوشیم نگاه کردم، فرهاد زنگ زده بود، سریع جواب دادم:
-چیشد فرهاد؟
-امیرعلی، اولا بهت بگم تصادف عمدی بود، دوما هم...
-فرهاد خب؟
-اونی که با دخترعموت تصادف کرد، آرمان بود
باتعجب و داد گفتم:
-آرمااااان؟!!!؟؟؟؟؟
-بله، حالا چطوری برگشت ایران رو بعدا که اومدی اداره واست تعریف میکنم ولی الان خوشبختانه بچه های مرزی اونو دستگیرش کردن. راستی اینم مشخص شد کی به عموت خبر داده پرونده دستت بوده بیا داره میگم برات
حرفش تو سرم اکو شد،....
"بچه های مرزی اونو دستگیرش کردن"
باورم نمیشد آرمان الان دستگیرشده؟یعنی همه چی تموم شد؟ وای خدایا، خدایا شکرت
-حتما.... فقط راست میگی فرهاد؟
-بلاخره همه چی تموم شد و این پرونده رو بعداز بازجویی از آرمان که جنابعالی زحمتشو باید بکشی بسته میشه
-حتما، خدایا شکرت
-بله، خداروشکر، الان حال خانم رستگار چطوره؟
-نمیدونم هنوز بیهوشه
-انشالله زود به هوش میاد نگران نباش، من دیگه برم به پرونده رسیدگی کنم کاری نداری؟
-نه داداش، دمت گرم، خوش خبر باشی، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، این الان بهترین خبری بود که من شنیدم. رفتم پیش بقیه. با اومدن دکتر همگی سمتش برگشتیم
زن عمو: -آقای دکتر دخترم حالش چطوره؟
دکتر: -خوشبختانه به هوش اومدن، هیچ خطری هم تهدیدش نمیکنه، فقط چند روز باید مهمون ما باشن. واقعا خدا بهش خیلی رحم کرد.
باشنیدن این خبر فقط خدا میدونست چقدر خوشحال شدم، همه ترس و استرسم یک باره فرو ریخت و خوشحالی جای اونو گرفت، نفسی ازسر آسودگی گرفتم و تو دلم خدارو شکر کردم
قرار شد امشب زن عمو و سارا بیمارستان باشن، ازبقیه خداحافظی کردم و برگشتم خونه.
همینکه رسیدم خونه اولین کاری که کردم، وضوگرفتم و نماز شکر خوندم،سرمو گرفتم بالا و با خدا دردودل کردم....
"خدایا خودت هم میدونی من هرکاری میکنم نمیتونم فراموشش کنم، خدایا تو که #میبخشی اینهمه #گناهکار رو، من نمیتونم #مثل_تو بشم؟ کمکم کن #فرصتش بدم. خدایا کمکم کن. خدایا خودت گفتی مرا بخوانید تا اجابت کنم...
سرمو به حالت سجده روی زمین گذاشتم. بغضم شکست و ارام در سجده گریه کردم...
خدایا خودت کمکم کن. الهی و ربی من لی #غیرک.....
.
.
.
با پروندهای که دستم بود سمت اتاق بازجویی قدم برداشتم و همینکه وارد اتاق شدم، سمت آرمان قدم برداشتم و پرونده رو گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی روبه روش
-خب، آرمان خان فراری...، بلاخره ما به هم رسیدیم، خوب مارو دوسال بازیچهی خودت کردی ها، ولی مثل اینکه الان گیر افتادی
پوزخندی زدوهیچی نگفت
-هرچی میپرسم رو موبه مو برام توضیح میدی، مفهومه؟؟
-من حرفی برای گفتن ندارم، رئیس، عموی محترمت بود از اون باید بازجویی کنی نه من
-ولی همه نقشه ها زیر سر تو بود آقای ارمان محمدی،...بگو چطور با آقای رستگار و دخترشون آشناشدی؟
با حرص گفت:
-من فقط موسس یه شرکت دارویی بودم همین
-ببین، تو الان به ته خط رسیدی، پس بهتره همکاری کنی
کلافه سر تکون داد آروم زیرلب گفت:
-من که دیگه دستم به جایی بند نیس
بعد سرشو اورد بالاوگفت:
-خیلیخب باشه، اصلا به درک، من فقط بخاطر عاشقی الان اینجام، گناه من اینه
-اتفاقات شخصی شما ربطی به این پرونده نداره لطفا این مسائل رو به پرونده ربط نده
-چرا اتفاقا، ربط داره خوبم ربط داره، وقتی من تو شرکتم کار میکردم محسن رستگار و دخترشون اومدن شرکت برای عقد قرارداد، تو اون قرارداد منافع زیادی بود، وقتی باهاشون قرارداد رو بستم بخاطر رفت و آمد هامون منم از دخترشون خوشم اومد و رفتم خواستگاریش، بعد که فهمیدم همشون قاچاق دارو هستن نمیتونستم قرارداد رو باهاشون بهم بزنم، چون پارمیدا بهم گفته بود اگه این قرارداد رو به هم بزنم اونم همه چیو به هم میزنه
-متاسفم که فقط پول برات مهمه، یعنی جون آدما برات مهم نبود، میدونی چندنفر ازآدمای بی گناه رو به کشتن دادی بااین کارهات؟؟؟
سری به نشانه تاسف براش تکون دادم. با تاسف گفتم:
-خب جناب آقای مثلا عاشق، حالا چرا تو این دوسال دنبال من بودی؟؟؟
-عموت گفت دنبالت باشم، چون میدونست پرونده دستت بود، اون از همه چی خبر داشت، وقتی که دخترشو دستگیر کردین من فهميدم و بهش گفتم دخترش زندانِ، با مائده هم ازدواج کردم تا اطلاعات تو رو ازش بگیرم وگرنه اون دخترهی مغرور و ازخودراضی به چه دردم میخورد
عصبی دستمو مشت کردم، باید از اتاق میرفتم. نباید میذاشتم من رو عصبانی کنه. آرمان پوزخندی زد و سریع از جام بلند شدم و اتاقو ترک کردم
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۹۷ و ۹۸ همون لحظه گوشیم زنگ خور
همینکه ازاتاق خارج شدم با رامین و فرهاد روبه رو شدم
رامین: -چه عشق تو عشقی شد
عصبانیتم رو با ضربهای به شکم رامین خالی کردم. رامین که فهمید حالم خیلی بده، اون لحظه چیزی نگفت. لیوان آبی دستم داد:
-اروم باش داداش میفهمم. فقط دلم میخواست طی یک عملیاتی چندتا تیر به این جاسوس بزنم دلم خنک شه، مردک دوسال مارو علاف خودش کرده پوزخند هم تحویلمون میده. میخوام افتخار زدن تیر رو به تو بدم
فرهاد چپ چپ نگاهی بهش کرد
رامین رو به فرهاد گفت:
-تو نمیفهمی من چه حرصی دارم میخورم، دو سال بخاطر این خواب و خوراک نداشتم
فرهاد:-امیرعلی داداش میری ادامه بدی یا من برم؟
رامین: نه بذار خودش بره
-اره کار خودمه.
لیوان اب رو دست فرهاد دادم. چند تا صلوات فرستادمو برگشتم به اتاق بازجویی....
❤️مائده
یک هفته گذشت و بلاخره منو از بیمارستان مرخص کردن، همراه ایلیا و مامان برگشتم خونمون.
همینکه پامو تو حیاط گذاشتم کل خونواده رو تو حیاط دیدم، از عزیزجون گرفته تا امیرعلی، همینکه باامیرعلی چشم تو چشم شدم، بغضی سراغم اومد، همون لحظه لبخند محوی رو لبام جاخوش کرد اونم لبخندی زدوسرشو انداخت پایین.
از لبخند امیرعلی تعجب کردم. شکه شدم. نگاه همه به من بود. کسی نفهمید. اما زود به خودم اومدمو سارا اومد وپرید بغلم و باذوق گفت:
-خوش اومدی مائده جونم
لبخند پر مهری زدم و گفتم:
-ممنون عزیزم
رفتم جلوتر و به همه سلام کردم، تازه بوی آش رشته رو احساس کردم، سمت دیگ آش رفتم و باذوق به آش رشته نگاه کردم
-ای جااااان، گشنم شد
کل خونواده زدن زیرخنده منم خندیدم، بعد همگی وارد خونه شدیم. گرفتن عصا برام خیلی سخت بود اما مجبور بودم یک ماه تحملش کنم، کلی آرمان رو نفرین کردم یعنی فقط کافیه ببینمش
همونطور که سارا کمکم میکرد لباسامو عوض کنم زیرلب آرمان رو به رگبار میبستم که ساراگفت:
-مائده چی داری میگی یه ساعته!؟
-دارم آرمانو نفرینش میکنم
خندید و برس رو برداشت و موهامو شونه کرد
-سارا فقط دلم میخواد باهاش روبه رو بشم
-فعلا که دادنش دست دادگاه
باتعجب از توآینه به سارا نگاه کردم و پرسیدم:
-دادگاه؟! منظورت چیه؟
باتعجب پرسید:
-مگه ایلیا بهت نگفت آرمانو دستگیرش کردن؟
باخوشحالی و باصدای نسبتابلندی گفتم: -دستگیرش کردن؟!؟ راست میگییی؟؟؟
-وای گوشم مائده، آره آره دستگیرش کردن
-خدایاشکرت که بلاخره قراره به سزای اعمالش برسه، کل خونوادمونو درگیر کرد. وای خدایا من چقدر شرمنده همه هستم.
سارا از حرفم لبخندی زد ولی زود بحثو عوض کرد:
-خیلی خب موهاتو هم شونه کردم، بیا این روسری هم بگیر بریم پایین
-دستت دردنکنه زحمت کشیدی
-چه زحمتی عزیزم
روسریمو گذاشتم رو سرم، یه گیره کوچیک زدم تا محکم باشه، مدل زیبایی بستمش، مانتو عبایی بزرگم رو که تازه خریده بودم رو پوشیدمش. و با کمک سارا اتاقو ترک کردم و پیش بقیه رفتیم،
البته ازخدا پنهون نیس از شما چه پنهون بیشتر حواسم پیش امیرعلی بود. از بعد حرفای عزیزجون خیلی حواسم سمت امیرعلی میرفت.
چندلحظه گذشت که عزیز اومد و گفت:
-امیرعلی، ایلیا بیاید این دیگ رو یکم جابه جا کنید ممکنه از روگاز بیفته
ایلیا: -عزیز بخدا جاش درسته شما حساسید
عزیز: -بیا اینقدر غر نزن
بلندشدن و هردوشون رفتن توحیاط.....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰
چند دقیقه بعد همه با هم رفتیم تو حیاط..
امیرعلی:-یک، دو، سه، یاعلی
دیگ رو بلندش کردن و دقیقا وسط اجاق گذاشتن. یک ساعت بعد، آش نذری که عزیز پخته بود رو بین دروهمسایه پخش کردیم.
یک ماه بلاخره گذشت، حالم از قبل بهتر شده و دیروز گچ دست وپامو بازکردم، از اونجایی هم که از درس هام کلی عقب افتادم امروز تصمیم گرفتم برم دانشگاه.
دیروز بعد از بیمارستان با سارا رفتیم و یه چادر عبایی خریدم. اینقدر مانتو مدل عباییم رو دوست داشتم که دلم میخواست چادرم هم عبایی باشه.
مانتو طوسیم که پوشیدم، مقنعه رنگ طوسیم رو هم از کمد برداشتم. کامل آوردمش جلو که همه موهامو بپوشونه. یه کم ضدافتاب زدم. چادرمو روی سرم تنظیم کردم. از مامان خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون...
همینکه پامو تو حیاط دانشگاه گذاشتم، هانیه دوید سمتم و همینکه بهم رسید
-سلااااااام خوبی. وای مائده چقدر حجاب بهت میاااد. خییلی ناز شدی
-سلام عزیزم ممنون. مرسی. حالا خودت خوبی
ازمن جداشد و بالبخند دندون نمایی بهم زل زد
-همینکه میبینم صحیح و سالمی عالی شدم، بیابریم تو کافه بشینیم
همراهش وارد کافه شدیم و روی صندلی نشستیم
-خب چه خبرا مائده خانم؟
-سلامتی، توچه خبر؟
-والا منم سلامتی، ولی خییلی مائده ناز شدی چقدر چادر بهت میاد. منم میخوام از اینا....
از لحن حرف زدنش دستمو جلو دهنم گذاشتم و اروم خندیدم.
-راستی، قراره دوهفته دیگه عروسی بگیریم، ازالانم دعوتی
-جدی میگی هانیه؟ مبارکه
-ممنون، راستی، از برادر چه خبر؟ حالاکه به سلامتی آرمان دستگیرشد، بازم میاد دنبالت؟
-نه دیگه، نمیاد دنبالم، ولی...
-ولی؟ ولی چی؟ خبراییه کلک؟
-نمیدونم، فعلا خودش هم خبر نداره، ولی... فکر کنم قراره بیان خواستگاری
هانیه خندید وگفت:
-اینوباش، خودشم خبرنداره داره چه اتفاقایی میفته
بعد دوباره خندید
-ای بابا هانیه ارومتر زشته
-بابا اینجا که کسی نیست. میدونی جالبش هم اینجاست، خود اصل کاری هم خبرنداره، ههههه
با حرص گفتم:
-کوفت بسه دیگه آبرومو بردی
صداشو پایینتر برد و گفت:
-یعنی واقعا امیرعلی خبر نداره؟ همینجوری خونوادتون بریدن و دوختن؟
-اونجوری هم نیس که، البته با وجود سارا فکرکنم قضیه لو رفته باشه تاالان
-اوه، پس یه عروسی دعوتیم، عه وایسا وایسا، اصلا شاید تو و امیرعلی باهم اومدین عروسیم
-وای هانیه اینقدر تندنرو
-بهشون بگو زودبیان خواستگاریت
با حرص گفتم:
-هانیهههه... این دهن لامصبتو زشته بخداا... ابرومو بردییی
-ازالان دعا میکنم بیان خواستگاریت
بعد دستشو برد بالاوگفت:
-خدایا خداوندا این دومرغ عشق رو به هم برسون، الهی آاااااامیییین
صندلیمو نزدیک صندلی هانیه بردمو محکم زدم توسرش
-آیییی، بیچاره امیرعلی فکرکنم کم کمش تا یک سال دیگه به دلیل تو سری زدنات مرگ مغزی بشه
هین بلندی کشیدم و دوباره دستامو کوبوندم توسرش اونم جیغ خفیفی کشید
-مرضضضض، یه دور از جونی چیزی بگو، عههه
-خیلی خب باشه بابا روانی، اصن امیرعلی تا صدسال دیگه کنارت بمونه والاااااا
اطرافمو نگاه کردم کسی نبود، خداروشکر کافه خلوت بود. زود بلند شدم دستشو گرفتمو از اونجا اومدیم بیرون.
نمیدونم چرا #دلم_نمیخواست، خنده و شوخیهای هانیه رو پسرا ببینن. با تهدیدها و چپچپ نگاه کردنهای من بلاخره هانیه، خل و چل بازیاشو گذاشت کنار
-بریم، الان کلاس شروع میشه
لیوان قهوه تو دستش رو نشون داد و گفت:
-وایسابذار اینو کوفتش کنم بعدمیریم
چشم غره ای نثارم کرد و قهوهشو خورد، بعد زود رفتیم سمت ساختمون و وارد کلاس شدیم
تا روی صندلی نشستیم هانیه گفت:
-وای مائده چقدر عوض شدی، اخلاقت هم عوض شده. حساس شدی، قبلا اصلا اینجوری نبودی
-من که خودم خیلی راضیم. مائده الانم رو دوسش دارم نه اون مائدهی قبلی
سرشو کنار گوشم آورد. منم سرمو به دهنش نزدیک کردم
-اوهوم. منم.
لبخندی زدم و خواستم جواب بدم که استاد وارد کلاس شد....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
از قسمت ۹۱ تا ۱۰۳ اخر رمان💞👇
اینم ۳تای اخری😍👇
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ و ۱۰۳
❤️امیرعلی
تو افکار خودم غرق بودم و به این فکر میکردم حرف دلمو بهش بزنم یانه؟ شاید اگه رو در رو باهاش حرف بزنم بتونه راحت تر حرفشو بزنه
باصدای رامین که منو مخاطب قرارداده بود سرمو گرفتم بالا و دیدم فرهاد و رامین بالا سرم ایستادن،
-ها؟
فرهاد: -ها؟!
رامین: -خب؟
-چیه؟ کارم دارین؟
فرهاد خندید و گفت:
-دوباره که فکرت درگیر طرف شد
عصبی نگاشون کردم.
-ربطی به شما نداره
رامین: تازگیا بی اعصاب شدی ها، بنظرم بری باهاش حرف بزنی لااقل اینطوری به جواب سوالت میرسی
-اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که برم باهاش حرف بزنم
فرهاد: آره، برو
-برم؟
رامین و فرهاد با لبخند دندون نمایی به هم نگاه کردن و رو کردن سمتم و سرشونو به نشانه تایید تکون دادن.
بلندشدم و سریع اتاقو ترک کردم.
به ساعتم نگاهی انداختم 5:20عصر رو نشون میداد، فقط امیدوارم مائده هنوز دانشگاه باشه. سوار ماشینم شدم و سمت دانشگاهش راه افتادم
❤️مائده
ساعت پنج ونیم عصر از دانشگاه رفتم بیرون، خیلی خسته بودم و ازاینکه مجبورم امروز یه ساعت منتظربمونم تا ماشین گیرم بیاد کلافه شده بودم، باهانیه خداحافظی کردم که همون لحظه صدای بوق ماشینی به گوشم رسید، سرچرخوندم و با امیرعلی روبه رو شدم، باتعجب نگاهی کردم
هانیه آروم خندید و دم گوشم گفت:
-مثل اینکه قسمت نیس من برسونمت خونتون، فعلا خداحافظ
هانیه زود رفت و منم سمت ماشین امیرعلی رفتم و این بار عقب سوار شدم.
-سلام آقا امیرعلی!
وقتی منو با پوشش جدیدم دید یه لحظه تو اینه نگاهی کرد اما زود اینه رو تنظیم کرد که نگاهش به من نیافته.
-سلام
چقدر برام #راحت بود که نگاش نکنم.
-شما چرا اومدین دنبالم؟
استارت زد و حرکت کرد.
-ناراحتین که اومدم؟
دستپاچه گفتم:
-نه نه، ببخشید، همچین منظوری نداشتم، آخه چون اون قضیه تموم شد گفتم....
بین حرفم اومد و گفت:
- براتون توضیح میدم.
اما تا رسیدن به خونمون حرفی بینمون ردوبدل نشد و منتظربودم تا حرفشو بزنه. بلاخره منو رسوند خونمون، خواستم پیاده بشم که صدام زد
-میشه چند لحظه بشینید؟
دررو بستم و نشستم
-اتفاقی افتاده آقا امیرعلی؟
معلوم بود حرفی که میخواست بزنه براش سخته
-راستش... درمورد موضوعی میخوام باهاتون حرف بزنم ولی... چطوری بگم...
-بفرمایید
نفس عمیقی کشید. بسماللهی گفت که شنیدم
-مائده خانم، بعداز مدتی میخوام حرف دلمو بهتون بزنم، فقط ازتون میخوام باهام رو راست باشین تا به جواب سوالم برسم... دوسال پیش بعداز اون اتفاق همیشه سعی میکردم فراموشتون کنم، اما هیچوقت موفق نشدم، نمیدونم حرفامو درک میکنید یانه، ولی میخوام بهتون فرصت بدم، به خودمم فرصت بدم ببینم میشه یا نه. و اگه موافق باشین... دوباره برای امرخیر خدمتتون برسیم
قلبم ازشنیدن حرفاش انقدر محکم میکوبید که هرآن ممکن بود از سینهم بپره بیرون، یعنی سارا راست میگفت اون هنوز دوستم داره من اشتباه فکر میکردم پس حرفای عزیزجون هم درست بود پس چرا هیچوقت متوجه نشدم!
سوالای زیادی تو ذهنم مرور میشد و جواب هیچکدومشو نمیدونستم، با حرفی که امیرعلی زد به خودم اومدم و بهش نگاهی انداختم
-باورکنید هرجوابی بدین قبول میکنم، فقط صادقانه جواب بدین. دیگه نمیخوام بازیچه بشم.
بغض کرده بودم، آخه مگه میشد بهش نه بگم؟ من نظرم درموردش تغییرکرده بود و الان منم احساسی رو بهش دارم که اون چندساله که بهم داره،
ولی با بغض گفتم:
-خواهش میکنم نگین اینجوری
-شرمنده دست خودم نبود. فقط یه جواب میخام ازتون
سرمو انداختم پایین، نمیدونستم چی بگم، از اینکه بهش بگم بیاد خواستگاری خجالت میکشیدم و اصلا روم نمیشد
-ر... راستش، چی بگم؟
-موافقین فرصت به خودمون و زندگیمون بدیم یا نه؟
پیاده شدم. کنار در سرنشین ایستادم کمی سرمو پایین بردم و بدون اینکه نگاش کنم. آب دهنمو قورت دادم، با صدایی خیلی ارام گفتم:
-قابل باشم بله
نیم نگاهی بهش انداختم معلوم بود از جوابم تعجب کرده. کامل برگشت و نگاهم کرد
-بله؟! بلهی واقعی؟
-مگه بلهی الکی داریم؟
با اخم گفت:
-جواب دوسال پیشتون بلهی الکی بود
-بخاطرش تا اخر عمرم شرمندهتونم. خداحافظ.
صاف ایستادم. برگشتم که برم سمت در خونه، فهمیدم که زود پیاده شد.
گیج گفت:
-ببخشید، ولی الان... جوابتون بله بود دیگه؟
برنگشتم، فقط سرمو تکون دادم و زود سمت در خونه رفتم، اینقدر خوشحال بودم که احساس میکردم هرآن ممکن بود بال دربیارم و پروازکنم.
❤️امیرعلی
با خوشحالی وارد خونه شدم، هنوز باورم نشده بود که مائده جواب مثبت رو داده، همینکه پامو تو پذیرایی گذاشتم دیدم مامان نشسته و تلویزیون میبینه، سمتش رفتم و کنارش رو مبل نشستم
-سلام مامان
-سلام پسرم، خبراییه؟ بنظر خیلی خوشحال میای؟
سرمو انداختم پایین وگفتم:
-میشه چند لحظه باهم حرف بزنیم
-درچه مورد؟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ و ۱۰۳ ❤️امیرعلی تو
کنترل رو برداشتم و تلویزیون روخاموش کردم
-عرض میکنم خدمتتون
کمی خودمو جمع و جور کردم و نفس عمیقی کشیدم
-مامان، برام میری خواستگاری؟
سرمو گرفتم بالا و باچشمای پرتعجب مامان روبه روشدم
-خواستگاری؟!
-بله دیگه
-جلالخالق، تو و خاستگاری؟
-مامان مگه من چمه
-چیزیت نیس، فقط تعجب کردم
بعد چشماشو ریزکرد و لبخند مرموزی زد و پرسید:
-حالا اون دختر خوشبخت کیه؟میشناسمش؟
-مامان خودتونو به اون راه نزنید میدونید منظورم کیه
خندیدوگفت:
-نکنه ازش نظرشو هم پرسیدی؟
-امروز باهاش حرف زدم
-خب خداروشکر
یهو صدای سارا اومد
سارا: -کی قراره بریم خاستگاری مائده جون؟
سر برگردوندم و دیدم سارا دست به کمر کنار در ایستاده
-علیک سلام
-سلام بر داداش داماااادم
-ببینم مگه تو نگفتی امروز تاساعت شیش دانشگاهی؟
مامان: -باایلیا کلاس آخری رو پیچوندن
سارا: عههههه، مامااااان
-پیچوندین؟ سارا؟!
-خب حالا کی میریم خاستگاری؟
مامان: امشب باپدرتون حرف میزنم یه قرار تعیین میکنیم میریم
.
.
.
💞دیشب رفتیم خواستگاری، همراه بابابزرگ و عزیز. وقتی بابابزرگ صیغه #محرمیت رو خوند و انگشتر نشون رو دست مائده کردن از خوشحالی نزدیک بود بال دربیارم،
امروز هم رفتیم آزمایشگاه.
حالا که دارم دقت میکنم میبینم چقدر مائده #عوض شده. اصلا این مائده کجا و اون مائدهی دوسال پیش کجا. از تمام حرکات و رفتارهاش #حیا و #وقار میریزه. الان دیگه دلم میخواد واسه این مائده #جونم رو بدم، دوست داشتنش که چیزی نیست.
جواب آزمایش که مثبت شد یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونمون، زنعمو خونمون بود.
رو کردم سمت مائده و گفتم:
-میگم مائده خانم موافقی یکم نگرانی بهشون وارد کنیم؟
-منظورت چیه؟
-یخورده بترسونیمشون
-ببخشید اینو میگم مگه دیوانه ایم؟
تک خنده ای زدم وگفتم:
-نه، ولی میخوام واکنششونو ببینم
-اووومممم، چشم هرچی شما بگی
-یکمم به قلبم رحم کن خب
خندیدمو مائده با شرم سرش انداخت پایین. از ماشین که پیاده شدیم گفتم:
-سعی کن چهرهت رو ناراحت نشون بدی
-ولی خندم میگیره
دوتایی آروم زدیم زیرخنده، وارد هال که شدیم با مامان و زن عمو روبه رو شدیم
مامان: -چیشد؟ مثبته نه؟
قیافمو ناراحت کردم و سرمو انداختم پایین، مائده هم همینکارو کرد
زنعمو: -وا شما دوتا چتون شده؟
مائده: -جواب آزمایش... منفیه
مامان:-یعنی چی منفیه مطمئنید؟
-بله مامان، منفیه
مامان و زنعمو با نگرانی به هم نگاه کردن
مامان: -آخه شمادوتا چرا اینقدر بدشانسین
زن عمو: -ناراحت نباشین دوباره میرید آزمایش میدین شاید اشتباهی شده
دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم زدیم زیرخنده
زن عمو: -خدا مرگم بده، این دوتا چرا اینجوری شدن؟
مامان: -شمادوتا چتونه؟
مائده با ذوق گفت:
-جواب مثبتههه
قهقهه خندهم به هوا رفت
¤¤سه دقیقه بعد: ¤¤
-غلط کردمممم
مامان: -جرعت داری سرجات وایسا امیرعلی وایسا بینم
صدای خنده های مائده و زن عمو بلند شد، کنار یکی از درختای حیاط ایستادم و چندتا نفس عمیق کشیدم
با ناراحتی گفتم:
-مامان اخم نکن شوخی بود بخدا
مامان: -این شوخی بود؟
مائده بیطاقت گفت:
-زنعمو تقصیر من شد. واقعا ببخشید خواستیم شوخی کنیم
مامان چیزی نگفت.. بعد راه کج کرد و همراه زن عمو برگشت تو خونه، روکردم سمت مائده وگفتم:
-مگه قرار نشد صادق باشیم و دروغ نگیم
-دروغ که نگفتم. شما بخاطر من این نظر رو دادی پس تقصیر منه....
گونههاش سرخ شد
-خب اصلا راستش دلم نیومد شما رو ناراحت ببینم
باعشق نگاهش کردم و اروم گفتم:
-مگه نگفتم به فکر قلبم باش؟
لبخند محجوبی زد. جعبه شیرینی رو از ماشین برداشتم و باهم برگشتیم تو خونه
¤¤روز عقد....¤¤
❤️مائده
نگاهی به خودم تو آینه انداختم و جیغ خفیفی کشیدم و بعد محکم زدم تو سر سارا
-مائدههههه، گفتم اینقدر نزن تو سرممم
-این چیه سارا چرا اینقدر منو شبیه میمون کردی
-مگه چشههه
-گفتم آرایش ملایم باشه ملاااااایمممم
خندیدوگفت:
-خب ملایمه دیگه
با حرص گفتم:
-بنظرت این ملایمههه؟؟؟
-خیلی خب بشین الان برات درستش میکنم
بلاخره یک ساعت بعد سارا موفق شد آرایشمو ملایم تر کنه
سارا: -الان چطور شد؟
-خوبه. ممنون
-آخخیییش
در بازشد و مامان اومد تواتاق
مامان: -شمادوتا کارتون تموم نشد؟
-چرا مامان تموم شد
مامان: -الهی قربونت برم عزیزم ماه شدی
-خدانکنه مامان جون. میگم مامان مشخص نیست الان ارایشم؟
مامان:- -نه فداتشم خیلی ملیح شده دست ارایشگرت درد نکنه
همه خندیدیم. همراه سارا و مامان از اتاق رفتیم بیرون و تو پذیرایی منتظر بقیه نشستیم.
نیم ساعت بعد امیرعلی همراه عمو و زن عمو، بابابزرگ و عزیز رسیدن خونمون. سوار ماشین شدیم و.....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
کنترل رو برداشتم و تلویزیون روخاموش کردم -عرض میکنم خدمتتون کمی خودمو جمع و جور کردم و نفس عمیقی کشی
سوار ماشین شدیم و سمت محضر راه افتادیم.
❤️امیرعلی
میدونستم الان به هم نامحرمیم چون موعد محرمیتمون تموم شده بود. قلبم یه لحظه از تپش نمیافتاد اما نه من نه مائده به هم نگاه نمیکردیم.
چقدر تیپ و ظاهرش همون بود که میخواستم، چقدر رفتارها و حرفهاش دقیقا همون بود که ارزو میکردم. خدایا شکرت....
بلاخره بعدازچندسال انتظار امروز رسید، هنوزم باورم نمیشد، فکرمیکردم یه خوابه، یه رویا، هیچوقت فکرشو نمیکردم من و مائده یه روزی، قراره بریم زیر یه سقف، ولی مثل اینکه آرزوم برآورده شد، فقط باید بگم "خدایا شکرت".
باشنیدن صدای عاقد که برای بارسوم مائده رو مخاطب قرار داده بود از افکارم بیرون اومدم و به قرآن چشم دوختم
عاقد:-خانم مائده رستگار، آیا وکیلم شمارا با مهریهی معلوم به عقد آقای امیرعلی رستگار دربیاورم؟
مائده: -با توکل به خدای مهربون، با کمک از حضرت زهرا سلام الله علیها و با اجازه پدر،مادرم بله
بعد از بله دادن من، صدای صلوات بلند شد و من تو دلم هزاربار خداروشکر کردم، مامان حلقهها رو اورد و من و مائده حلقهها رو دست هم کردیم و صدای دست زدن بقیه اومد
سارا: -الان بهترین قسمته، همگی جمع بشید جمع بشید، میخوام یه عکسی بگیرم درحد تیم ملی
همه جمع شدن و سارا عکس گرفت و گفت:
-عکس خوب دراومد هاااا، ولی یه مشکلی داره که عکس رو یکم زشت کرده
مائده: -چطور؟!
سارا: -آخه من نیستم
-اعتماد به سقف، بیا اینور ببینم الان سقف میفته رو سرمون
همه زدن زیرخنده، ایندفعه ایلیا جای سارا ایستاد و عکس گرفت
بابابزرگ: -خیلی خب دیگه بریم، مثل اینکه عروس و دامادهای دیگه هم هستن
از محضر رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم. با ذوق به حلقهی توی دستش نگاه میکرد، منم با ذوق بهش نگاه میکردم، صداش زدم:
-مائده، خانومم؟
سرشو اورد بالا و باهام چشم تو چشم شد
-جانم اقامون؟
-هیچی، همینطوری دلم خواست صدات کنم
لبخند دندون نمایی زد و سرشو انداخت پایین، دوباره صداش زدم:
-مائده جان؟
دوباره سربلند کرد و سوالی بهم نگاه کرد
-جان دلم؟
-ایندفعه هم دلم خواست صدات کنم
تک خنده ای زد و گفت:
-دیوونه
دوباره سرشو انداخت پایین و به حلقهی توی دستش نگاه کرد
-بانو؟
دوباره سرشو بلند کردو با حرص گفت:
-ببین ایندفعه هم بگی همینطور صدات کردم من میدونم و تو
همزمان باهم خندیدیم و گفتم:
-نه، فقط میخواستم بگم خیلی دوست دارم
لبخندی زد و با خجالت گفت:
-من بیشتر امیرعلی جانم
دربرابرش لبخندی با ذوق زدم وگفتم:
-بریم آرایشگاه الان صدای خواهرشوهرت درمیاد
دستش رو نزدیک دهنش برد خندید و گفت:
-بریم
استارت زدمو گفتم:
-الهی به امید تو....
.
.
.
عاشقی درد است و درمان نیز هم
مشكل است این عشق و آسان نیز هم
جان فَدا باید به این دلدادگی
دل كه دادی میرود جان نیز هم !
🍂...پایان....🍃
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️