eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۵ و ۳۶ چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه... سینی چای را روبه روی محمد گرفتم سرش پایین بود چای را برداشت و تشکر کرد... پدر محمد:_خب بهتره که بریم سر اصل مطلب... و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: -برای امر خیر و بخاطر دختر خانومتون مزاحمتون شدیم... مطمئنا که همدیگه رو پسندیدن...بزرگتر ها اگر اجازه بدین دستشون رو بزاریم توی دست هم ... پدر:_بله درسته باعث افتخار ماست...خب آقا پسرتون چه کاره هستن؟؟ -عرضم خدمتتون که فعلا داخل بانک کار میکنن تحصیلاتشون هم فوق لیسانس کامپیوتر هست. -بله درسته...دختر ما هم که لیسانس حسابداری دارن. -بله در جریانیم...نظر شما چیه؟ پدر خندید و گفت: -علف باید به دهن بزی شیرین بیاد... زیر چشمی به روشنک که داشت میخندید نگاه کردم و براش چشم و ابرویی اومدم... مادر محمد لب باز کرد و گفت: -خب بهتره که عروس و داماد برن حرف‌هاشونو با هم بزنن... رنگم پرید... روشنک لبخند موزیانه ای زد و من با اشاره بهش گفتم: -دارم برات! از جایمان بلند شدیم... دور از خانواده ها گوشه ای دیگر از حال روی کاناپه ای نشستیم... محمد شروع کرد: -سلام علیکم. -سلام. -عرضم به حضورتون که...شما رو ابراهیم هادی به ما معرفی کرد... چشمام گرد شد و گفتم: -بله؟؟؟ -همونطور که پدر فرمودن بنا بر ازدواج بنده بوده ولی همسر مناسبی پیدا نکردم. -آها... بله. -قبل از دیدن شما من گلزار شهدا بودم سر مزار ابراهیم هادی...از شهید خواستم خودش یه نفر رو سر راهم قرار بده...وقتی هم برگشتم خونه با شما برخورد کردم.وقتی خواهرم از شما تعریف کردن... -ایشون لطف دارن. -ممنونم... -فهمیدم که شهید شما هم شهید ابراهیم هادیه... و اونجا بود که مطمئن شدم رو انتخاب کرده... اشک توی چشمام حلقه زد... _چی بگم...واقعا عجیبه... -بله درسته...ان شاءالله جواب شما مثبته دیگه؟ لبخندی زدم و گفتم: -بله... -بفرمایین دهنتون رو شیرین کنید 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۷ و ۳۸ روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه‌ها توی سرمان میپیچد... رو به صورت روشنک نگاهی می اندازم و می گویم: -یادته... -چیو...؟؟ -گذشته ها رو! روز اولی که همو دیدیم... اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلوتر از شرکت پیاده شم... یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!! خدا برنامه چیده بود... منو ببره سمت خودش... -اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی... -کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت... -کی فکرشو میکرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط... -و حالا بشه ... نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم... پنج سالی میشود که از محمد گذشته وقتی "حسین" شش ماهه بود... پدرش شهید شد... به یکباره صدای جیغ و گریه ی "زینب" دختر 4 ساله ی روشنک بلند شد... حسین سمت ما دوید و رو به من گفت: -مامان...مامان... -چی شده؟؟؟ رو به روشنک گفت: -عمه، زینب افتاد... روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دوید...به دنبال آنها راه افتادم... زینب گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد... روشنک_چی شده مامانم؟؟؟ زینب با همان صدای نازکش گفت: -داشتم با حسین میدویدم... یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین... روشنک:_الهی من قربون تو بشم عروسکم. حسین:_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام. روشنک:_الهی قربونت بشم که عین بابات یه ... کنار زینب نشستم و گفتم: -خوشگل خانوم...اشکال نداره که... مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟ دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت: -چـرا... -خب...تازه شما که یه سال بزرگتری... غصه نخوریا... زینب از روی زمین بلند شد و گفت: -حسین بیا بریم بازی کنیم... همون لحظه صدای اذان بلند شد...حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت: -باشه... تا مسجد مسابقه بدیم... وقتی که محمد شهید شد.... پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن، بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم... بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجد رو خیلی دوست داره... با اینکه پنج سال و شش ماه بیشتر نداره...ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجاده اش رو پهن میکنه و نمازش رو به سبک خودش میخونه... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۹ و ۴۰ نمازمان که تمام شد گوشه ای نشستم و محو تماشای حسین شدم... مهری رو به رویش گذاشته بودو نماز میخواند...یک دفعه بی هوا بدون اینکه رکوع برود...به سجده رفت... خنده ام گرفته بود گاهی ذکر سجده را می گفت الله اکبر...و نماز چهار رکعتی را دو رکعتی میخواند... رکعت دوم دستش را به حالت قنوت بالا برد... اصولا وقتی دستانش را این حالت می گیرد... یا با خدا حرف می زند یا با پدرش... گوشم را سمتش بردم تا بهتر بشنوم. حسین:_سلام بابایی امیدوارم که به موقع اومده باشم مسجد و دیر نکرده باشم... آخه دیشب که اومدی توی خوابم بهم گفتی وقتی رو میشنوم سریع بیام. راستی بابا یادم نرفته که بهم گفتی باشم و مامان باشم...من مواظب مامان و عمه و زینب هستم تو خیالت راحت باشه... روی زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن... حسین نگران شد... -مامان...چی شد...؟؟؟ روشنک سمت من دوید... -نفیسه حالت خوبه؟؟؟ -آره آره خوبم... زینب نگاهی به من انداخت و گفت: -زن‌دایی چی شدی... لبخندی زدم و گفتم: _خوبم... حسین رو توی بغلم گرفتم و گفتم: -به بابات بگو چرا توی خواب من نمیاد... بهش بگو قرار نبود بره و منو فراموش کنه... حسین اخم کرد و بلند شد از ما دورتر شد فهمیدم چیزی به باباش گفته..... برگشت سمتم و گفت: -غصه نخور مامان...همون شب...محمد به خواب من اومد... رو بهم گفت: -دلم خیلی برات تنگ شده...حسین دیروز دعوام کرد...گفت باهات قهرم که اشک مامانمو درآوردی...ازت عذر میخوام...برو به حسین بگو که من مامانشو خیلی دوست دارم...بهش بگو خیلی مــــــــــــــــــــرده...که هوای عشق پدرشو داره... 💚پایان....💚 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان جدید فردا میذارم☘ 🌟به امیدخدا🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘دهه ☘عزاداری‌هاتون قبول☘ 🏴ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی ش‍‌رک‍‌ت ک‍‌ن https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
رمان ناحله رو نه فقط بنده بلکه بقیه ی ادمین ها هم خوندن و متاسفانه به دلایل زیادی که چندین بار بهشون اشاره کردین متاسفانه نمیتونیم بگذاریم
سلام بله اگه رمان خوب پیدا کنیم حتما میگذاریم
سلام و رحمت باعث افتخاره که اعضای کانالمون انقدر فهمیدن خوشحالیم که توانستیم کمک کنیم ان شالله مفید بوده باشن
پایان ناشناس ها در پناه مادر سادات باشین و مارو در دعا ها فراموش نکنید ✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 نـــــــــود و شش🥰 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ نام نویسنده رو پیدا نکردم متاسفانه ❤️چند قسمت؟ ۷۰ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۱ تا ۱۰💎🔥👇👇
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۱ و ۲ چادرمو برداشتمو از پله ها پایین رفتم طبق معمول مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و لب‌تاب روبه روشون بود داشتن با پسر دور دونه‌شون که چند ساله واسه ادامه درسش رفته بود کانادا صحبت میکردن - سلاااام صبح بخیر ( بابا هم مثل همیشه کم میل یه نگاهی به من کردو سرشو تکون ) بابا: سلام مامان : سلام هانیه جان بیا، یه کم با داداشت صحبت کن - مامان جان دیرم شده،یه وقت دیگه باهاش صحبت میکنم فعلا خداحافظ مامان : باشه برو ،مواظب خودت باش یه ماهی میشد که تصمیم گرفتم که چادری بشم، خانواده و فامیلای مامان و بابام نه زیاد مذهبی هستن نه اهل نمازو حجاب، منم با اعتصاب و گریه و التماس تونستم بابامو راضی کنم تا چادر بزارم فکر میکردن چند روز بزارم دیگه خسته میشم و میزارم کنار، ولی نمیدونستن من چادر با و به اون انتخاب کردم... از وقتی با فاطمه آشنا شدم کل زندگیم از این رو به اون رو شد، فاطمه دختره فوق‌العاده مهربون و خون گرمیه، چند ماهی هست که ازدواج کرده با فاطمه سر کوچه قرار داشتم ،داشتم چادرمو روی سرم مرتب میکردم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم فکر کردم مزاحمه، نگاه نکردم فاطمه: _ببخشید حاج خانم میشه یه نگاهی به ماهم کنین؟ - واییی تویی فاطمه،ماشینو از کی گرفتی؟ فاطمه: سوار شو تا بهت بگم ( سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بهشت زهرا) - خوب حالا بگو ماشینه کیه ؟ فاطمه: _ماشین آقا رضاست،گفتم میخوایم بریم گلزار ،اونم سویچ و دو دستی تقدیمم کرد - واااییی چه شوهره خوبی؟ این شوهر خوب از کجا پیدا کردی به من بگو خخخ.... دعا کن یکی نصیب ما هم بشه... فاطمه : ان‌شاءالله ،البته اگه بابات اجازه بده و ترورش نکنه ... - اره راست میگی ،عمراً قبول کنه (ضبطش و روشن کردم صدای مداحیش بلند شد منم باید برم اره برم سرم بره خیلی مداحی قشنگی بود،چشمم به فاطمه افتاد ،اشک از چشمای قشنگش سرازیر میشد ) - فاطمه جون آقا رضا کی باید بره ( آهی کشید و گفت): -سه روز دیگه ( قلبم شکست ،فاطمه فقط چند ماهه که با رضا عقد کرده بود،همش از دلبستگیش به رضا میگفت ،چه طوری حاضر شد بزاره بره ، چرا جلوشو نگرفت؟؟) ( لبخندی زدم ): -انشاءالله به سلامتی میره و داعشیارو نابود میکنه و برمیگرده فاطمه: -ان‌شا ءالله رسیدیم بهشت زهرا و رفتیم سمت گلزار شهدا. فاطمه طبق عادت همیشه رفت سمت مزار شهیدش ،احتمالا حرف‌ها داره با شهیدش تنهاش گذاشتمو رفتم سمت قرار هفتگی خودم. رسیدم دم غسال خونه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودند و گریه میکردند ... زهرا خانم بادیدنم مثل همیشه لبخند زد و درو باز کرد زهرا خانم:-سلام هانیه جان بیا داخل لباست و بپوش - سلام ،چشم (لباسمو عوض کردم و لباس مخصوص‌ پوشیدم ،بوی کافور آرومم میکرد ، هیچ وقت فکرشو نمیکردم بیام اینجا ،منی که از دیدن جسد وحشت داشتم شب‌ها با دیدنش اصلا خوابم نمیره،الان زمانی شده که خودم دارم میت میشورم) 💫البته روایت که شنیدم در فرو کش این ترس بی تاثیر نبودن مثلا: رسول خدا(ص) فرمود: «هیچ مؤمنی نیست که میّتی را غسل دهد، مگر این‌که حرارت آتش از او دور شود و خداوند مسیر عبور او از پُل صراط به مقداری که صدایش می‌رسد را وسعت بخشد و نوری به او می‌دهند که با آن به بهشت رسد. یا امام محمّد باقر(ع) فرمود: «مؤمنى نیست که جنازه مؤمنى را غسل دهد، و به هنگام پهلو به پهلو کردن او۴ بگوید: اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا بَدَنُ عَبْدِکَ الْمُؤْمِنِ قَدْ أَخْرَجْتَ رُوحَهُ مِنْهُ وَ فَرَّقْتَ بَیْنَهُمَا فَعَفْوَکَ عَفْوَکَ‏؛ بار الها! این بدن بنده تو است که روح را از آن جدا کردى و در میان آن دو جدایى انداختى، پس او را بیامرز، او را بیامرز مگر این‌که خداوند گناهان یک سال او را غیر از گناهان کبیره می‌امرزد... ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۳ و ۴ چند ماه قبل با چند تا از رفیقای دانشگاه یه پارتی رفتیم، مهمونی زیاد میرفتیم دختر و پسر قاطی، حجابم که اصلا مهم نبود، یه شب توی همین مهمونیا یکی از پسرا چند تا قرص آورده بود نمیدونم چه قرصی بود اول نمیخواستم بگیرم از دستش ولی چون بقیه دوستام گرفتن ازش و خوردن منم روم نشد نگیرم با خوردن قرص سرگیجه گرفتم حالم دست خودم نبود ،صدای آهنگ زیاد و بود و همه شروع کردن به رقصیدن. سرم به شدت درد گرفته بودم یه گوشه نشستم و دستمو گرفتم روی سرم بعد از چند دقیقه یه آقایی اومد کنارم نشست. دستشو گذاشت روی شونم ، - خوبی تو؟ ( سرمو چرخوندم ،چشمام تار بود نمیتونستم خوب ببینمش ،فقط بهش گفتم): _حالم اصلا خوب نیست سرم درد میکنه ( یه دفعه یه قرصی اورد جلوم): _بیا بخور با این حالت بهتر میشه قرصو گرفتم ازش و خوردم ، بعد ده دقیقه تشنج کردم و هیچی دیگه نفهمیدم یه دفعه خیسی بدنمو حس میکردم ،آب سرد تو اون هوای گرم خنکم میکرد. چشممو باز کردم دیدم روی تخت غسالخونم.... خانومایی که منو میشستن با دیدنم شوکه شدن شروع کردن به صلوات فرستادن و الله و اکبر گفتن یکی از خانما زنگ زد به حراست که بیاین مرده، زنده شده... با شنیدن این جمله دوباره از هوش رفتم چشممو باز کردم دیدم تو یه اتاق سفیدم، به دستم سرم وصل بود نگاهم به مادرم افتاد که از پشت در گریه میکرد به خاطر اون قرصای روان‌گردان و تشنجی که کرده بودم حرف زدن برام خیلی سخت بود این نفهمیدم که چرا بابام زودتر خواست خاک سپاریم انجام بشه که حتی سردخونه نبردن شاید از ترس آبروش خواسته زودتر این قضیه جمع کنه... (قبلا تو اخبار شنیدم بودم افرادی اینجور زنده شدن مثلا یک زن میانسال به علت ضعف در علائم حیاتی به بیمارستان انتقال میدن که تلاش پزشکان برای احیاءش بی نتیجه می‌مونه و با تایید مرگ به علت ایست قلبی، به سردخانه منتقلش میکنه. صبح روز بعدی که خانواده اش برای انتقال جسد به بیمارستان میرن در حین تحویل متوجه علائم حیاتی میشن) هیچوقت فکر نمیکردم خدا بنده گناه کاری مثل من توجه نشون بده که به من بده... خلاصه تو اون زمان چندین جلسه کلاس مشاوره میرفتم حال روحیم خوب نبود حوصله حرف زدن باکسی و نداشتم، دوستایی که اون موقع همش با هم بودیم وبیرون میرفتیم انگار همه شون غیب شدن حتی سراغی از من نگرفتن.... با فاطمه هم تو همین کلاسای مشاوره آشنا شدم آقای سهیلی مشاوره من ،دایی فاطمه میشد فاطمه رشته اش روانشناسی بود واسه همین هر از گاهی میاومد مطب بعدها متوجه شدم هم دانشگاهی هم هستیم، تا موقعی نوبتم میرسید ،فاطمه باهام حرف میزد ،از زندگی ،از خدا ،از کسی که ‌امیدو تو دلها میزاره،از کسی که یه مرده رو زنده کرده کم کم ازش خوشم اومد، تصمیم گرفتم بیشتر باهاش آشنا بشم، همین آشنایی ها باعث شد من عوض شه... اولین باری که همراه فاطمه به بهشت زهرا رفتم تنها دفعه ای بود که هیچ ترسی به هیچ مرده ای نداشتم علتش رو نمیدونستم دلم میخواست خودمو پیدا کنم از کجا باید شروع میکردم نمیدونستم موقع برگشت چشمم به غسالخانه افتاد به خودم گفتم از همینجا که دوباره زنده شدم باید شروع کنم اول قبول نمیکردن بعد با خواهش التماس قبول کردن سه چهار دفعه اول هر موقع یه میت میدیدم حالم بد میشد و از غسالخونه میزدم بیرون کم کم دیگه خوب شدم انگار با همه چیزش انس گرفتم حس خیلی خوبی میداد هر موقع داشتم ،حالم بد بود می‌اومدم اینجا ،وقتی نگاه به این مرده‌ها میکردم، آروم میشدم که زندگی نیست . . . . با صدای گوشیم به خودم اومدم... - جانم فاطمه فاطمه: _هانیه جان من میرم داخل ماشین کارت تمام شد بیا (تنها کسی که از موضوع خبر داشت، فاطمه بود ، میدونستم خانواده ام اصلا نمیزارن همچین کاری کنم،) - باشه فاطمه جان چند دقیقه دیگه میام (یه میت و با کمک زهرا خانم و اعظم خانم ،شستیم و کفن کردیم) - زهرا خانم با اجازه تون من برم زهرا خانم: -برو عزیزم مواظب خودت باش - چشم (لباسمو پوشیدمو رفتم بیرون،از بهشت زهرا خارج شدم ،دیدم فاطمه داخل ماشین نشسته رفتم سوار ماشین شدم ) - شرمنده ببخشد فاطمه: -خواهش میکنم این چه حرفیه ، حالا یه موقع ما اومدیم زیر دستت با ملایمت رفتار کن باهام جبران بشه - واااییی خدا نکنه ،این چه حرفیه میزنی دختر فاطمه: چیزه بدی نگفتم که ،عمر دست خداست - باشه بابا،حالا این حرفا رو نزن بریم یه جایی یه چیزی بخوریم فاطمه: -باشه... ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۵ و ۶ رفتیم یه کافه پر بود از دخترو پسر خندم گرفت، تا چند ماه قبل منم جزء همین دخترا بودم. (فاطمه زد به پهلوم) -چیه بابا نگاه نگاه میکنی... +هووم؟؟ هیچی همینجوری ،بریم یه جا بشینیم رفتیم یه میز و صندلی دور تر از بقیه پیدا کردیم و نشستم... - فاطمه جون ،آقا رضا بره کی برمیگرده؟ فاطمه: نمیدونم معلوم نیس یه ماه، دوماه - چقدر بد ،تو چه طور راضی شدی که بره فاطمه: -قبل ازدواجمون گفته بود شرایطشو، منم به حضرت زینب... - واییی من اصلا نمیتونم تحمل کنم فاطمه : -واسه منم خیلی راحت نیست ،به امیدی که برمیگرده دلم آروم میشه. -کی میخواین عروسی بگیرین؟ فاطمه : -ان شاءالله که این دفعه برگشت عروسی میگیریم... - وااایی چه خوب ،منم دعوتم دیگه؟ فاطمه: -مگه میشه دعوت نباشین شما حاج خانوم (صدای زنگ گوشیم اومد،نگاه کردم،مامان بود) - جانم مامان... مامان: هانیه جان یه کم زودتر بیا خونه امشب مهمونی دعوتیم - چشم مامان : قربون دختر گلم برم،خداحافظ - خدانگهدار....اینو چیکارش کنم؟ فاطمه: -چی شده مگه؟ - مامان گفته امشب مهمونی دعوتیم فاطمه:-خوب چه اشکالی داره برو - آخه هنوز کسی با چادر منو ندیده، نمیدونم با دیدنم چه عکس العملایی نشون میدن فاطمه:توکلت به خدا باشه ،همه چیز درست میشه... - نمیدونم ،پاشو بریم که دیر نکنم فاطمه: -چشم (فاطمه منو رسوند خونه و خودش رفت ،در و باز کردم و بابا هنوز نیومده بود) - مامااان، ماماااان مامان: تو اتاقم هانیه جان (رفتم تو اتاق مامانم ،روبه روی اینه ایستاده بود داشت خودشو آماده میکرد) - سلام مامان: سلام عزیزم برو اماده شو بابا الاناست که بیاد... - خونه کی باید بریم؟ مامان : خاله راضیه،جشن فارغ‌التحصیلی اردلانِ - آها باشه (رفتم تو اتاقم روی تختم نشستم ،اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم،منی که تا چند ماه پیش،با لباسای راحت توی مهمونیا شرکت میکردم الان چیکار میکردم. صدای اذان به گوشم رسید،یه امیدی تو قلبم اومد، بلند شدمو رفتم وضو گرفتم،سجاده مو پهن کردمو نمازمو خوندم بعد از تمام شدن نماز کمی آروم شدم تصمیمو گرفتم که با چادر باید برم دراتاق باز شد) مامان : -وااایی هانیه هنوز آماده نشدی بابات اومده... - چشم الان آماده میشم... در کمدمو باز کردم یه پیراهن بلند صورتی و بیرون آوردم و پوشیدم یه روسری سفید هم لبنانی بستم چادرمو سرم کردم،یه چادر رنگی هم برداشتم گذاشتم داخل کیفم که رفتم اونجا عوض کنم از پله ها پایین رفتم بابا و مامان منتظرم بودن با دیدنم تعجب کردن بابا: -هانیه اینجوری میخوای بیای؟ - اره بابا جون مگه اشکالی داره... مامان: این چه سرو شکلیه درست کردی برو لباست و عوض کن - مامان جان من با همین لباسا راحتم مامان: یعنی چی که راحتم،میدونی‌امشب اونجا چه خبره ؟کلی مهمون دعوت کرده خالت - خوب دعوت باشن،به لباس پوشیدم چه ربطی داره بابا: ول کنین الان ،دیر شد بریم میتونستم ببینم که بابا چقدر عصبانیه از دستم. سوار ماشین شدیم و تو راه هیچکس صحبتی نکرد ،فقط بابا از آینه هر از گاهی نگاهم میکرد و دندوناشو به هم فشار میداد. رسیدیم خونه خاله راضیه، یه عالم ماشین دم درخونشون‌ پارک بود بابا هم خیلی گشت تا جا پارک پیدا کنه بعد همه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه خاله راضیه مامان زنگ درو زد. استرس زیادی داشتم ،ای کاش میگفتم حالم خوش نیست. در باز شد و رفتم. صدای آهنگ و خنده های جمعیت از داخل حیاط شنیده میشد دستام‌ میلرزید. یه دفعه در ورودی باز شد خاله راضیه و شوهرش امیر آقا بیرون اومدن خاله راضیه بادیدنم خشکش زد. به روی خودش نیاورد ( مامان و بغل کرد ) خاله راضیه: محبوبه جان خیلی خوش اومدی مامان: سلام خواهر تبریک میگم ان‌شاءالله به همین زودیا جشن عروسیشو بگیری خاله راضیه: ان‌شاءالله ،سلام احمد آقا خوبین بابا: سلام ،خیلی ممنون تبریک میگم امیر آقا: سلام خیلی خوش اومدین‌ بفرماین داخل (خاله راضیه اومد سمتم ،بغلم کرد و گونمو بوسید): -سلام هانیه جان چقدر دلم برات تنگ شده بود.. - سلام خاله جون ،منم دلم براتون تنگ شده بود خاله راضیه: بفرمایین ،بفرمایین داخل میخواستیم بریم داخل...
میخواستیم بریم داخل که اردلان اومد دم در. بابا و مامان باهاش احوالپرسی کردن و تبریک گفتن رفتن داخل من همونجا ایستاده بودم. نمیدونستم چیکار باید بکنم. اردلانی که تا چند ماه پیش اینقدر باهاش راحت بودم،همیشه باهم بیرون میرفتیم، دخترای فامیل آرزوی بودن با اردلان و داشتن درحالیکه اردلان فقط به من توجه میکرد ، نمیدونستم الان چه عکس العملی باید نشون بدم.یه لحظه نگاهمون به هم خورد همه رفته بودن داخل من موندمو اردلان... ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۷ و ۸ خندش گرفت با صدای بلند میخندید اومد سمتم اردلان: -هانیه اینم یه مسخره بازی جدیده؟ (هیچی نگفتم ،با هر لحظه نزدیک شدنش به من ،احساس میکردم قلبم داره از کار میافته ) اومد دستشو برد سمت چادرم،که برش داره ازش فرار کردم و در باز کردم رفتم توی خونه... صدای هانیه گفتنشو میشنیدم. وای خدااا خودت کمک کن از چاله دراومدم افتادم تو چاه. چشمم به مهمونا افتاد. همه با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن زیر گوش همدیگه از پشت دیدم اردلان وارد خونه شد منم رفتم سمت پله ها رفتم داخل یه اتاق. نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن.... «خدایا چیکار باید بکنم ،تو که راه خوب و نشونم دادی ،پس وسط این گناه چیکار میکنم. چرا زمان برنمیگرده به عقب که به این مهمونیه کوفتی نیام.. خدایا خودت آرومم کن ،خدایا یه کاری بکن برام» در اتاق باز شد اردلان بود. بلند شدم و ایستادم اردلان: -هانیه چی شده؟ چرا اینجوری شدی تو ! - اقا اردلان من هانیه گذشته نیستم،هانیه گذشته اون روز تو غسالخونه مرد و رفت، اینی که می‌بینین یه هانیه جدیده،با عقیده جدید اردلان: -باورم نمیشه ،چه طوری اینقدر تغییر کردی ؟ اومد سمتم دستمو بگیره. نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن -تروخدا نزدیکم نیا...تروخدا دستتو به من نزن... (اینقدر صدای آهنگ زیاد بود کسی صدای گریه هامو نمیشنید) اردلان: -خیلی خوب ،خیلی خوب ،تو آروم باش.. ( اردلان روبه روم نشست ) -منو باش که میخواستم امشب‌سورپرایزت کنم نگو که خانم زودتر از من سوپرایزشو رو کرده... - ببخشید،اگه میدونستم اینجوری میشه هیچوقت نمی‌اومدم ... اردلان: -دیونه من به خاطر تو این مهمونیو گرفتم،الان میگی ای کاش نمیومدی؟ (خنده داره به خاطر من؟ مامان که گفته بود جشن فارغ التحصیلیه،نمیفهمم چی میگه) اردلان بلند شد و رفت سمت در، روش به سمت در بود گفت: -پاشو بیا پایین ،من به درک واسه پدر مادرت خوب نیست که اینجا باشی اینقدر حالم بد بود فقط گریه کردم. بعد ده دقیقه که آروم شدم چادر رنگیمو از کیفم بیرون اوردم گذاشتم سرم. یه بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم همه نگاها به سمتم بود ،آروم آروم رفتم کنار مامان نشستم مامان: -کجا بودی هانیه ؟ بابات هی سراغت و میگرفت... - هیچی رفتم لباسمو عوض کردم انگار یه تلوزیون بزرگ بودم که همه برو بر نگام میکردن اردلان با دیدن این صحنه ها رفت یه آهنگ شاد گذاشت. و از روی بی میلی شروع کرد به رقصیدن و همه دختر پسرای فامیلم دورش کرده بودن من سرم پایین بود و ذکر میگفتم چه غلطی کردم گفتم میام.... یه دفعه دیدم یکی اومده کنارم وایستاده سرمو بالا کردم الناز بود دختر داییم الناز: -سلام هانی جون،نمیای وسط ؟ - سلام عزیزم نه مرسی الناز: -چرا اینقدر عوض شدی؟ بزار کنار این چادر چاق‌چولتو ... - راهمو پیدا کردم الانم خیلی راحتم الناز: -عع راهتو به ما هم نشون بده شاید متحول شدیم... -باید اول مثل من بمیری بعد خودت راه و پیدا میکنی بلند شدمو رفتم تو حیاط واقعن جو مهمونی برام سنگین بود. سرم درد گرفت با صدای آهنگاشون رفتم کنار استخر روی تاب نشستم یه ده دقیقه ای تو حیاط بودم که اردلان با یه ظرف غذا اومد سمتم چادرمو مرتب کردم اردلان: -میدونستم سختته بیای داخل واسه همین غذاتو اوردم اینجا... - خیلی ممنونم غذا رو ازش گرفتم اردلان رفت لبه استخر نشست اردلان: -هانیه +بله _یه سوال بپرسم راستشو میگی؟ +اره بپرسین _تو که اینقدر تغییر کردی ،احساست به منم تغییر کرده؟ فقط نگو که مثل حامد هستی برام که جوش میارم (خندم گرفت از حرفش آخه همینو میخواستم بگم) +نمیدونم چی باید بگم ،هر کسی یه جایگاهی داره واسه خودش (اردلان بلند شد و اومد کنارم نشست،منم یه کم رفتم عقب تر ،اردلان خندش گرفت) _نترس کاریت ندارم مگه قبلا کارت‌داشتم... هانیه من امشب میخواستم توی جمع ازت خواستگاری کنم (واقعن قافلگیر شدم ،یعنی سوپرایزش این بود؟ احساس میکردم تمام بدنم داره آتیش میگیره ) ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷
🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۹ و ۱۰ _واااییی قیافشوو مثل لبو شدی دختر +نمیدونم چی باید بگم، منو که اینجوری هستمو قبول میکنین؟ _من میدونم که تو دختری نیستی که بخوای این پارچه سنگینو روی سرت همه جا بکشی ،بعد یه مدت خودت برمیگردی سر خونه اولت ( یه لبخندی زدمو): +اشتباه میکنین پسرخاله،من الان خودمو هیچوقت ترک نمیکنم..این چیز سنگینی هم که میگین روی سرمه ،اسمش چادره و ارثیه حضرت زهراست ،تا هر موقعی که نفس میکشم این سرم باقی میمونه (بلند شدمو رفتم سمت خونه که گفت:) _جوابمو ندادی دختر خاله،ازدواج میکنی؟ +منو شما وقتی روی یه چادر به نتیجه‌ای نمیرسیم مطمئنن روی چیزای دیگه هم هیچ تفاهمی نداریم (چیزی نگفت،منم برگشتم تو خونه خاله راضیه اومد سمتم) خاله راضیه: -هانیه جان غذا خوردی؟ - بله خاله جون آقا اردلان آوردن برام، دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود با تعجب گفت: -نوش جونت منم رفتم توی اتاق چادرمو عوض کردم، وسیله هامو برداشتم و رفتم پایین. همه در حال خداحافظی کردن بودن. منم رفتم از خاله راضیه و امیر آقا خداحافظی کردم رفتم بیرون با دیدن بابا ترسیدم،معلوم نبود چی شنید که اینقدر عصبانی بود سوار ماشین شدیم تا برسیم مامان فقط میگفت،آبرمون رفت، بابا هم هیچی نگفت ،انگار آرامش قبل طوفان بود رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم واییی که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود این چند ساعت مثل یه عمر گذشت لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت ،یه دفعه در اتاقم باز شد بابا بود،نشستم روی تخت.. - چیزی شده بابا جون؟ ( بابا اومد روی تختم نشست ) _از فردا دیگه حق چادر گذاشتن و نداری +یعنی چی بابا، من کاره بدی کردم؟ بابا: _میدونی چند تا از دوستام از تو واسه پسراشون خاستگاری کردن؟؟ میدونی الان همه شون پشیمون شدن؟ فقط واسه این چیزی که رو سرت گذاشتی... +خوب بابا جون پشیمون شدن که شدن، کسی که لیاقت چادرمو نداره همون بهتر که از اول بره بابا: _دختره دیونه میدونی اونا از چه خانواده ای بودن؟؟؟ داری آینده تو سیاه میکنی... +بابا جون من اصلا قصد ازدواج ندارم ،به هیچوجه هم چادرمو کنار نمیزارم بابا بلند شد و رفت سمت کمدم چادرمو بیرون آورد. از جیبش یه فندک بیرون آورد میخواست چادرو آتیش بزنه ( منم چشم دوخته بودم به دستاش ،با آتیش کشیدن چادر ،انگار تمام وجودم آتیش گرفت... یاد یه نوشته افتادم: 💎چادرش سوخت ولی ازسرش نیافتاد..💎 دنیا روی سرم میچرخید و چشمام بسته شد. بیهوش شده بودم وقتی چشمامو که باز کردم دیدم دور تا دورم یه عالم دستگاه به من وصله ICU بودم تمام تنم درد میکرد یاد چادرم افتادمو شروع کردم به گریه کردن یه پرستار اومد بالای سرم _دختر با خودت چکار کردی چرا گریه میکنی، گریه برات خوب نیست ! بعد مجبور شد آرام بخش بریزه داخل سرمم که لااقل اینجوری آروم شم نمیدونستم چند ساعت گذشته بود چشممو باز کردم دیدم بابا کنارم روی صندلی نشسته بابا با دیدنم اومد سمتم از داخل یه نایلکسی یه چادر آورد بیرون بابا: -ببخش هانیه جان ،نمیخواستم اینجوری بشه ( با دیدن چادر،انگار تمام دردهای بدنم فراموشم شد،چشمام پراز اشک شد ) بابا: -الهی فدای اون چشمای قشنگت‌ بشم، دیگه هیچ وقت جلوتو نمیگیرم، میتونی چادر بزاری (لبخندی زدم) : -مرسی بابا جون دو روزی بیمارستان بستری بودم این دو روزی کل فامیل اومدن ملاقات و من حوصله هیچ کدومشونو نداشتم و همیشه خودمو به خواب میزدم که زودتر برن یه روز که مامان داشت برام میوه پوست میکند،میخوردم در اتاق باز شد اردلان بود،روسریمو مرتب کردم اردلان: -سلام مامان: -سلام عزیزم خوبی ؟ - سلام ( مامان میوه رو ریز کرد گذاشت کنارم) مامان : -هانیه جان میوه ها رو بخور تا من برم بیرون یه کاری دارم برمیگردم (میدونستم داره بهونه میاره ) - باشه مامان جان مامان رفت و اردلان اومد کنارم گوشه‌تختم نشست خوبه بهش گفته بودم که دیگه نزدیکم نشه!!! اردلان : -خوب شنیدم که یه شوک عصبی سخت بهت وارد شده،علتش چی بود؟ - یعنی نمیدونین؟ شما که از همه بهتر حال اون شبمو می‌فهمیدین اقای دکتر اردلان : -حالا تیکه میندازی به ما ؟ باشه اشکالی نداره! یه دفعه در اتاق باز شد واااااییی فاطمه بود، یعنی از دیدن هیچکس به اندازه فاطمه خوشحال نشدم فاطمه : -سلام ببخشید مزاحمتون شدم؟ - نه نه عزیزم بیا داخل،پسر خالمم کم‌کم میخواست بره (اردلان یه نگاهی یه فاطمه کرد): _بله میخواستم برم ،هانیه جان مواظب خودت باش... - خیلی ممنونم که اومدین به خاله راضیه سلام برسونین اردلان: -چشم فعلا ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷