✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۹ و ۲۰
مامان و بابام تو ماشین نشسته بودن. مامان سرشو از شیشه ماشین آورد بیرون:
_زود باش دیگه چیکار داشتی میکردی؟
_اومدم مامان
سوار ماشین شدم..
_بابا از اون مسیری بریم که.. آ آ چی بود اسمش.. تپه نمیدوم چیچی که اون دفعه رفتیم ها...
بابا:_تپه سلام؟
_آره همون
صدای زنگ گوشیم که هنگام خاموش شدن وتموم شدن شارژم شروع به صدا میکرد به گوشم رسید از کیفم درش آورم واای یادم رفت بزنم شارژ بشه
بابا:_بیا دخترم پاوربانک آورم
_ممنون بابا عشقی
مامان که درحال پوست کندن سیب بود.به من و بابا تعارف میکرد.
مامان:_لازم نکرده تو عشق منو صاحب شی فردا پس فردا دخترت به همسرت بگه عشقی موهاشو میکنی.
_واا مامان امروز از صبح چه حساس شدیا بابای خودمه
بابام خندید و یک نگاه محبت آمیزی به مادر کرد
بابا:_محدثه دخترم مادرتو اذیت نکن
_اطاعت قربان
بعد از ۱۵کیلومتری تپه سلام گنبد امامزاده از دور دیده شد.با دیدن گنبد یک حال معنوی بهم دست داد که با نوشتن نمیشه توصیف کرد که با حرف بابام به خودم اومدم:
_محدثه دخترم میدونستی ناصرالدین شاه به این امامزاده بقدری علاقه زیادی داشت که کاخ شهرستانک تو روستای خوش آب و هوای شهرستانک، که اطراف امامزاده داوود رو ساخت تا هرزمان که میخواد به زیارتش بیاد؟
مامان به جای من گفت:
_چه خوب با خانمش میامده حتما
با خنده گفتم:
_نه مامان اگه میخواست با زناش بیاد که یک چهار-پنج تایی باید اتوبوس میگرفت
مامان:_مگه این ذلیل مرده چندتا زن داشت؟
_ای بابا مادر من ،خود ناصرالدين شاه از حسابش در رفته چندتا زن داره! حالا میخای من بدونم!😄
مامان:_وااااا
برگشت سمت بابا
بابا:_خانم چیزی شده چرا داری چپ چپ نگام میکنی؟ ای بابا مگه من ناصرالدین شاهم و زنها رو من گرفتم؟!😁
مامان:_نه تروخدا بیا بگیر
بابا:_یعنی تو راضی میشی! منم برم بگیرم!!!
مامان یک چشم غره ای به بابا رفت که به جای بابا من خشکم زد چه برسه به بابام.
بابا که عاشق این رفتارهای مامان بود باز دست از شوخیهاش برنداشت تا که به مقصد رسیدیم من که اونقدری خندیده بودم اشک از چشمهام میریخت..خدایا شکرت که خانواده خوبی دارم.بابا ماشین پارک کرد و پیاده شدیم.با هم رفتم داخل حرم.
بعلت کرونا میله کنار ضریح گذاشته بودند که تماسی با ضریح نداشته باشیم.دو رکعت نماز خواندم و به امام زاده داوود متوسل شدم.."سلام آقا.اومدم برام دعا کنی که مشکلم حل بشه.تو بنده صالح خدا هستی برام دعا کن.دعام کن راه درست برم خطا نکنم وسوسه نشم.."
بعد از خوندن دعا و یک درد دل حسابی با حضرت داوود علیه السلام،و دعایسلامتی برای داداشم از حرم خارج شدم.
مامان بابا که منتظرم بون با گفتن قبول باشه دخترم از امام زاده خارج شدیم.
_بابا میگم بریم اینجا یه رستوران هست.
چند پرس چلو کباب بگیریم.
مامان:_لازم نکرده نمیخواد تو این کرونایی. نون و پنیر و گوجه تو سبد گذاشتم اینا سالم ترند...
بابا لبخندش باز کش اومد
_هرچی عزیزم امر کنه،بیاید بریم این بازارچه یکم خرید کنیم.
مامان:_باش بریم حالا یه نگاهی بیندازیم.
_مامان من میریم تو ماشین شما خرید کردید بیاید.
مامان:_باشه مامان برو.
کلیدو از بابا گرفتمو سوار ماشین شدم
گوشیم که کامل شارژ شده بودهمین که روشنش کردم منا زنگ زد:
_الو سلام
منا:_سلام کوفت.سلام درد من که مُردم زنده شدم کجا بودی چرااا گوشیتو جواب نمیدی هان؟ اون از دیشبت،اینم از الانت. اون گردنبند لعنتی رو بده بهشون راحت شیم وااای محدثه من از دست تو دیوونه میشم یک روزی، عجب غلطی کردم باهات دوست شدم ها
_بابا آرومتر حالا مگه چیشده منا؟
منا:_حالا مگه چی شده؟؟بله خانم تو از کجا بدونی چیشده.صبح هرچی زنگ میزدم گوشیت خاموشت بود تلفن خونهتون برنمیداشتی. نگران شدم بلند شدم اومدم دم خونتون نزدیک کوچه تون رسیدم یه مرد هیکلی دیدم مشکوک میزد انگار کشیک میداد خیلی ترسیدم بودما
سریع اومد دم در خونهتون و زنگ و در زدم. داشتم به اون مرد مشکوک سر کوچه نگاه میکردم گوشیش دراوردو به کسی زنگ زد.یهو در خونه با آیفون باز شد.من خر هم سریع پریدم داخل.یهو یه غول بیابونی از خونه اومد بیرون اونم با اسلحه.اسلحه رو گرفت سمتم گفت: صدات دربیاد یا جم بخوری زدمت.محدثه از این صدا خفهکن ها هست تو فیلمها نشون میدن از اونا روش زده بود.
_وای خدا مرگم بده اومدن خونه ما چیکار؟؟
منا:_خنگول اومدن دنبال گردنبند دیگه یعنی فکر منو نکنی ها یوقت روم اسلحه کشیدن فکر خونتون باش.
_فدات بشم خودت خوبی الان زخمی نشدی که؟
منا:_اونا رو ول کن گوش بده بقیهشو یکی دیگه از خونه زد بیرون رو به اون یکی اسلحه داشت گفت:پیداش نکردم..اون مرده اولی گفت:وای به حالت اگه به کسی چیزی بگی و چاقوشو از جیبش درآورد.. گرفت جلو چشمام.._با همین چشماتو درمیارم....
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۱ و ۲۲
_...یه بلایی سرت میارم که روزی صد بار آرزو مرگ کنی..من که از ترس لال شده بودم..گفت:_دست به وسایل خونه نزدیم به اون دوستت حالی کن ما با کسی شوخی نداریم..گوشیش زنگ خورد گفت:باشه الان میام.سریع باش تا کسی ندیدمون.هی دختر 10دقیقه دیگه که ما رفتیم تو برو...دست و پام گم کرده بودم جوری میلرزد...که به محض رفتنشون پخش زمین شدم...
_وای خدای من الان حالت چطوره؟!؟خوبی؟؟ کجایی منا جان؟مامان بابا دارن میان الان راه میفتیم.
منا:_الان خوبم فکر کردم تو رو دزدیدن.
_خدارو شکر که خوبی. من بهت زنگ میزنم.
مامان و بابا سوار ماشین شدن.
مامان:_محدثه کاش تو هم میآمدی یه چیزی میخریدی.
_انشاءالله دفعه دیگه باهم اومدیم
بابا ماشین روشن کرد حرکت کردیم.به این فکر میکردم که با تحویل دادن فلش دست از سرمون برمیدارند آیا یا نه...
مامان:_محدثه..؟؟محدثه...؟
_جانم مامان؟
مامان:_اتفاقی افتاده از وقتی راه افتادیم تو فکری؟چیزی شده؟
_نه..نه.. چیزی نشده فقط فکرم یکم مشغول کارهای هئیتِ.
مامان اشارهای به بابا کرد.
بابا:_محدثه بابا چیزی شده به ما هم بگو نگو نفهمیدم ها یه چند روز تو خودتی اتفاق افتاده؟
_نه بابا چه اتفاقی
مامان:_ولی خیلی مشکوک شدی چند روزِ... حواست نبود داشتم میگفتم که برادرت فردا میاد..نمیدونم چطور دل کنده از بچههای خوزستان..الهی بمیرم بچم از زمان کرونا تا الان سری نزده بهموندلم براش تنگ شده.
بابا:_قربون اون دلت بشم من..انشاءالله سالم باشه و بتونه به مردم سرزمینش خدمت کنه.
مامان:_ان شاءالله
وقتیکه رسیدیم بابا ماشین جلوی دم در خونه پارک کرد.من سریع از پدر ومادر وارد خونه شدم نگاهی به خونه و اتاقها انداختم. هوووف و یکنفس راحت کشیدم خدا را شکر خونه بهم نریخته نبود...
گوشیم که زنگ خورد.یک هینی کشیدمو بدو بدو خودمو رسوندم به اتاقم درو بستم.جواب دادم.
_الو بله
+انگار امامزاده داوود خیلی خوش گذشته با خانواده بهت هان؟؟اون گردنبندو کدوم گوری قایم کردی هااان؟؟؟
_هی عوضی تعقیب میکردی؟؟
+خفه شو..ببین خوب اون گوشهاتو باز کن زنگ زدم بهت بگم چند روز دیگه باهات تماس میگیرم برای تحویل اون گردنبند.وای به حالت....
نذاشتم حرفش تمومبشه.
_من چیزی رو تحویل توی عوضی نمیدم از کجا معلوم بعد تحویل گردنبند دست از سرمون برداری هان چطور میتونم به توعه عوضی اعتماد کنم؟
+مجبوری که اعتماد کنی تو که نمیخوای اتفاقی برای اعضای خانوادهت بیفته؟
_دهنتو آب بکش بیشعور چیکار به خانوادهم داری؟؟
+اگه نمیخوای اتفاقی براشون بیفته پس اون کاری رو که بهت میگیم و انجام میدی
حرفشو زد گوشیو قطع کرد..تو خواب ببینی گردنبنده رو..خدایا خودت یک راهی نشونم بده بگو من چیکار کنم...
اگر فلش بهشون تحویل بدم خون یه بیگناه پایمال میشه..اگه تحویل ندم جان خانوادهم به خطر میفته..سُر خوردم نشستم زمینو تکه دادم به دیوار..ای پناه بی پناهان خیلی به آغوش گرمت نیاز دارم خودت کمکم کن
تقی به در اتاقم خورد..
_بله بفرمایید
صدای نیومد.بازم تقی به در خورد بلند شدم خودم در باز کردم..وااای نَع..شوکه شده بودم..
_دا....دادا....داداش...
داداشم پریدم تو بغلش داداشم کجا بودیییی زدم زیر گریه...
_ای بابا این چه استقبالی آخه اَه ببین دختر آب بینیت لباسمو چیکار کرد
من که مُحکم از گردنش آویزون شدمو بودم با این حرفش بینیمو بلند کشیدم
_الهی فدات بشم خودم میشورم.
انگاری خدا داداش محمدمو یک نشونه فرستاده بود برام.
محمد:_بیا پایین بابا چه خبرته این چه جور سلام کردنه آخه اَه..
_سلام داداشی الهی محدثه فدات بشه میدونی چند ماه ندیدمت.چقدر دلم برات تنگ شده بود.
محمد یک نگاهی از بالا تا پایین بهم انداختو گفت:
_سلام خوشکل محمد منم دلم برات اندازه نخود شده بود
_داداااااش
محمد:_جون داداش نمیزاری بیام تو بابا من خستهم یه تعارفی کن بیام تو
از در اتاقم کنار رفتم و گفتم
_مامان گفت: فردا میای
محمد:_اگه ناراحتی برم فردا بیام
_عععه داداش اذیت نکن چمدونت کو پس نکنه.سوغاتی یادت نرفته.
محمد:_هیی هی بزار از راه برسم بعد سراغ سوغاتی ها رو بگیر
قیافه امو مظلوم کردم گفتم:
_یعنی هیچی نیاوردی برام؟
محمد:_نه
قیافه مظلومتر کردم.و باز از گردنش آویزون شدمو گفتم:
_اشکال نداره خودت برام سوغاتیی
محمد لبخندی زد گفت:
_ببینم این کارا یعنی چی دختر باید سنگین باشه
باز چهرهمو مظلوم کردم زل زدم
محمد:_میگم محدثه میدونی با این مظلوم نمایی الان شبیه چی شدی.
_نه شبیه چی؟
محمد:_یه گربه تو شرک بود...
با مشت زدم تو بازوش:
_من دیگه باهات قهرم
محمد:_حالا قهر نکن میشه سوغاتی برات نیارم.ساکمو باز کردم بهت میدم.
صدای مامان اومد:
_محدثه محمد خسته نکن بذار استراحت کنه خودت هم اگه کاری نداری بیا کمکم شام درست کنیم.
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۳ و ۲۴
داداش محمدم پیشانیمو بوسید و گفت:
_پاشو برو به مامان کمک کن تا بعد سوغاتیهاتو بدم.
_چشم...من اومدم مامان چیکار باید بکنم
مامان:_بیا سالاد آماده کن.
♡یکساعت بعد :♡
مامان:_غذا آماده اس پدر پسری بذارید بقیه حرفهاتونو واسه بعد بیاید شام.
بابا و محمد وارد آشپزخونه شدند.
بابا:_خانم غذا رو بکش که بدجوری گرسنهم.یه باره دیدی این دخترتو یه لقمه کردم.
_عه بابا چرا من محمد که از من بهت نزدیکتره
بابا:_آخه تو خوشمزهتری
صدای خنده محمد بلند ش:
_میگم بابا حالا نخورش بیداماد میمونیم ها.
_مممحححمد مامان ببین یه چیزی میگمآ
مامان:_محمد سر به سرش نذار این جنبه نداره..ببینم پسرم کی کارت توخوزستان تموم میشه میای تو بیمارستان تهران کار کنی...؟ با دایی عباست حرف زدم هماهنگ کردم تو یکی از بهترین بیمارستانهای اینجا مشغول کار بشی.
لبخند محمد محو شد.خودشو روی صندلی جابجا کرد.
_مامان من از زمانیکه دانشگاه قبول شدم در مورد پزشکی یه چیزی دیگهای فکر میکردم که اشتباه بوده..الان که دارم در مناطق محروم طبابت میکنم نگرشم در مورد پزشکی تغییر کرده من نمیخام بیام تو بهترین بیمارستانهای تهران.دلم میخاد برم به نقاط محروم کشورم به مردم باغیرت روستاها و جاهای دور افتاده خدمت کنم.اون قضیه اومدنم هم به بیمارستان توی تهران هم که دایی قولشو داده منتفیه..
مامان:_محمد اینجا با اونجا چه فرقی داره آخه؟
محمد:_خیلی فرق میکنه مادرمن اینجا هرچی بخواهی فراهم هست ولی اونجا نه..در ضمن اونجا قشر کم درآمد زیاد هست و امکانات پزشکی کمه اونا نیاز به کمک دارند از نظر پزشکی..تازه میخام با چندتا از دوستام صبحت کنم که به گروه ما ملحق بشند...
مامان:_نمیتونم بهت بگم نرو.عاقبت به خیر بشی پسرم..
محمد چقدر بزرگ شده چه طرز فکرش تغییر کرده.کاش منم مثل برادرم مهربون و باگذشت فداکار باشم.بعد از خوردن شام ظرفهارو که شستم رفتم تو اتاق.
باز اون فلش و گردنبند و ماجرای امروز فکرمو مشغول خودش کرده بود که تقی به در اتاق خورد.
محمد:_آبجی اجازه هس؟
_بیا تو داداش ...
محمد:_راستش اومد سوغاتیهاتو بدم
و هم درباره یک چیزی باهات حرف بزنم.
_آخ جون سوغاتیییی
محمد:_آرومتر چه خبرته تو دختر.. قابل خواهر خوشکلمو رو نداره.
_وااای محمممد چه قدرررر خوشگله(یه چادر عبایی عربی از اونایی که خیلی وقته پیش می خواستم بخرمش) ممنون داداش زحمت کشیدی..
محمد:_خواهش میکنم..حالا نمیخاد این قدر تعارف کنی من که میدونم تو منتظر سوغاتی بودی کلک...اممممم راستش محدثه جان مامان و بابا میگن این چند روز حالت یجوری شد...یکمی عوض شدی...شبها کابوس میبینی..میدونی مامان و بابا خیلی نگرانت شدن...میگم اتفاقی برات افتاده...؟میتونی به من بگی سعی میکنم کمکت کنم چی شده بهم بگو...
هم میترسیدم و هم دو دل بودم که حرف بزنم.
محمد:_ببین اگر مشکلی هس تو دلت نگه ندار.کسی اذیت کرده؟؟ اینطور که تو سکوت کردی و حرفی نمیزنی مطمئن شدم که یه اتفاقی افتاد..محدثه جان من داداشتم غریبه که نیستم نترس هرچی شده بهم بگو...هی با توام ها تا نگی از اتاقت بیرون نمیرم..
با این حرفهاش بغض تو گلوم شکستو اشکهام شروع به ریختن کردن.محمد بغلم کرد:
_محدثه نترس بگو چی شده؟
_داداش تو بد ماجرایی ناخواسته گیر افتادم
محمد:_داری نگرانم میکنی بگو ببینم چی شده؟؟
تموم ماجرا براش تعریف کردم...محمد که شوکه شده بود از شنیدن ماجرا تو فکر فرو رفت...
_غیر از دوستت (منا)کی دیگه میدونه؟
_فقط منا
محمد:_اشتباه کردید باید از همون اول پیش پلیس میرفتید.نمیزاشتید اینقدر طول بکشه.الان زنگ میزنم آرمان ماجرا رو بهش میگم تا بتونه کمکمون کنه.
_آرمان کیه؟؟
محمد:_پسر حاج حسین دیگه
_اون برای چی؟؟
محمد:_خب پلیسه دیگه
_نَهه..پسر حاج حسین پلیسه.؟؟!!!
محمد:_آره نمیدونستی؟
_نه نمیدوستم فقط چندبار با حاجی تو هیئت دیده بودمش همین...
محمد:_به مامان و بابام چیز نمیگم فعلا
نمیخوام نگرانشون کنم..بذار زنگ بزنم ببینم آرمان چی میگه...
_فقط اگه زنگ زدن بهم بگو ها چی گفت
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۵ و ۲۶
بعد از یکساعت محمد باز اومد تو اتاقم:
_با آرمان حرف زدم ماجرا رو گفتم بهش گفت: فردا مثل همیشه بیایی هئیت اون فلش رو باهات بیار تحویلشون بده.
_آخه محمد...
محمد:_آخه نداره محدثه #اعتماد کن خب نترس اتفاقی واست نمیافته که..آرمان گفت:از اطلاع اون فلش کپی میگرن بهت میدن دوباره..به احتمال زیاد تحت نظری پس برای اینکه شک نکنند با اون دوستت بری..آرمان میگفت:اونا فقط میخوان بدونن چند نفر از اطلاعات اون فلش باخبرن..که بعدا سرشون زیر آب کنند..محدثه تو و دوستت واقعاً شانس آوردید که هنوز کاری باهاتون نداشتن.. فعلا استراحت کن فکرت زیاد مشغول نکن..نترس من کنارتم شب بخیر...
_شب بخیر داداش خوشحالم که هستی برو بخواب امروز با خستگی زیاد منم خستهت کردم...
محمد:_هروقت خواستی میتونی باهم حرف بزنی..بگیر بخواب...
داداش رفت ولی من با این حرفا فکرم بیشتر مشغول شدو تا اذان صبح پلک رو هم نزاشتم.
بعد از نمازصبح هم پاشدم وسایل صبحانه رو آماده کردم.دیگه خورشید داشت کم کم طلوع میکرد.گوشیمو برداشتم زنگ زدم به منا باهاش هماهنگ کردم که بعدازظهر بریم هیئت..
داشتم برای منا توضیح میدادم که داداش محمدم وارد آشپزخونه شد:
_بهش بگو با داداش میام دنبالت...
_شنیدی منا پس آماده باش بعدازظهر میآییم دنبالت.
تلفن قطع کردم و به محمد گفتم:
_تو گفتی طبیعی رفتار کنیم الان با تو بریم هیئت؟
محمد با خنده گفت:
_ببینم برادرت تا دم هیئت برسوندت غیر طبیعیه؟
_اونا که نمیدون که برادر دارم
محمد:_چرا نمیدونن حتما اطلاعاتی از خانواده ما دارن حتی از اون دوستت.
مامان و بابا وارد آشپزخونه شدند.
مامان:_چی شده سحرخیز شدید خواهر و برادری
بابا:_من گفتم الان محمد تا ظهر از اتاقش بیرون نمیاد..
_مامان من همیشه سرخیزم
مامان لبخندی زد:
_تو اگه این زبونو نداشتی میخواستی چکار کنی..حالا یه نیمرو برای من بابات درست کن ببینیم.
_چشم مامان گلم.
مامان:_محمد،محدثه یه دوست داره خیلی دختر خوبیه اگه موافق باشی بریم برا خواستگاری.
محمد که داشت چای میخورد. چای پرید به گلوش و شروع به سرفه کرد
مامان:_وای قربونت بشم مادر چیشد یباره؟
بابا لبخند زد و گفت:
بابا:_خانم یهویی برا منم برن خواستگاری هول میشم دیگه😁
محمد:_نه بابا چه هولی چای پرید به گلوم، نه مادر جان فعلا قصد ازدواج ندارم.
مامان لبخندشو خورد.
_مگه تو دختر این حرفا رو میزنی ۳۰سالت دیگه ها الان باید دوتا بچه هم داشتی. فعلاً هم نکن که من میرم با مامانش حرف میزنم تماااام...
.
.
.
یه تک زدم به منا اومد بیرون و سوار ماشین شد
_سلام خوبی
منا:_سلام خوبم.. سلام آقا محمد خوب هستین رسیدن بخیر...
محمد:_سلام ممنون
منا با سرش اشاره کرد حالا باید چیکار کنیم منم آروم بهش گفتم:
_حالا بهت توضیح میدم.
دیگه تا رسیدن هیچی نگفتیم.محمد ما رو که دم در هیئت پیاده کرد
محمد:_حتما شب خودم میام دنبالتون مواظب خودتون باشید.
_چشم داداش.
رفتیم داخل،خانم احمدی بعد از سلام احوالپرسی گفت:
_یه خانم داخل اون اتاق منتظرتونه..
منا:_با کسی قرار داشتی؟
_نترس بیا میفهمی خودت.
رفتم تو اتاق.
خانمه:_سلام من خانم سمیعی هستم
آقای حسینی منو اینجا فرستاده.
_سلام.
خانمه:_اون فلش همراته؟؟
_بله....بفرمایید.
منا:_این خانمه پلیسه؟
_آره منا
منا:_خانم سمیعی با تحویل دادن این فلش نکنه ما صدمه ببینیم!
خانمه:_این آدما خطرناکن و با کسی شوخی ندارن تا الان هم که زنده هستید باید خداروشکر کنید این آدما بعد اینکه فلش تحویل گرفتن زنده نمیذارنتون. الان شما بهترین کار رو کردین نگران نباشید .
فلش رو از کیفم دراوردم و به سمت خانم سمیعی گرفتم
_تمام مکالماتمون تحت کنترله.اینها رو بگیرید
منا:_اینا چیند ؟؟
سمیعی:_ردیاب...تو گیره سر گذاشتیم که کسی شک نکنه.از همین الان هم هرجا میرید باید همراهتون باشه..مراقب باشید اگه یه درصد بفهمند پای پلیس کشیده شده جونتتون به خطر میفته..در صورت نیاز باهاتون یه قرار دیگه میزاریم..سوالی نیست؟ خوب متوجه شدید چی گفتم؟
_بله متوجه شدیم
سمیعی:_خوبه الان هم برید سر کارتون تا کسی شک نکنه
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۷ و ۲۸
رفتیم کارهای باقیمانده رو انجام دادم. نزدیک غروب با محمد تماس گرفتم.محمد گفت...ماشین بابا خراب شده..یکم طول میکشه بیام.
منا:_محدثه اگه داداشت نمیاد من میرم
عجله دارم.
_مناجان صبر کن تا برادرم بیاد باهم بریم مثل اونشب نشه تو که وضعیت میدونی.
منا:_محدثه جان امشب خواستگار دارم باید زود برم خونه.بابام سفارش کرده که قبل از غروب خونه باشم.تا الانم خیلی دیر شده.
_خواستگار!؟ چرا بهم نگفتی منا؟
منا:_باورکن وقت نشد.اصلا ندیدی شرایطو وگرنه میدونی من عمرا همچین چیزیو نگم بعدش جدی نگیر تو که میدونی قصد ازدواج ندارم.
_بازم باید میگفتی.
اینو گفتم و رو برگردوندم واقعا ناراحت شده بودم مخصوصا. منا رو خواهر و زنداداش اینده م میدیدم.
منا:_محدثه باور کن امشب همچی تموم بشه و به وقتش توضیح میدم..من رفتم
_پس صبر کن باهم بریم.ولی شخصی سوار نمیشم.
منا:_باشه.
رفتیم ایستادیم کنار خیابان.یه تاکسی داشت از دور میامد..یه خانم چادر اون عقب نشسته بود.
منا:_همین خوبه
گوشیم زنگ خورد محمد بود.منا در عقب باز کرد و سوار تاکسی شد
_الو سلام
محمد:_الو سلام محدثه نزدیک هیئتام...
آهان دیدم ماشین رو
_منا جان پیدا شو محمد اومد...ببخشید آقا ما سوار نمیشیم
باشنیدن این جمله من.اون خانم پرید منا گرفت یه دستمال گذاشت جلو بینش.
_خانم چکار میکنی؟؟
خانمه:_چرا نشستی بی خاصیت اون یکی رو سوار کن..زود باش.
مرد از ماشین پیاده شد بازومو گرفت..که به زور سوار کنه..جیغ زدم کمک،کمک کن..چند مرد که اونجا بودن به سرعت به سمتم حرکت کرد...
هرکدامشون چیزی میگفت:
_بی خانواده مزاحم ناموس مردم میشی. الآن به حسابت میرسیم.
از سرو صدا اون مردها ترسید و نمیتونست منو سوار کنه منو به طرفی هل داد.من تعادلم رو نمیتونستم حفظ کنم سرم به گوشه جدول خیابان خورد.فقط صدای پا و گاز ماشین و یه صدای آشنا که میگفت محدثه...محدثه...رو شنیدم و از هوش رفتم.
🦋کم کم احساس سبکی کردم و این حس به مرور بیشتر و بیشتر میشد...با خودم فکر کردم چطور اینهمه مدت تونستم اون بدن رو تحمل کنم.
این حس درست شبیه بیرون اومدنپروانه از پیله بود بارها این صحنه را دیده بودم و حالا خوب میفهمیدم چه حس خوبیه پروانه شدن.
من در بیمارستان بودم. روی تخت را که نگاه کردم خودم را دیدم. با دیدن جسمم فهمیدم این همان قفسی بود که در خودش نگه داشته بود.
دکتر مدام به پرستار دستور میداد یه چیزی بهم تزریق کنن و خودش هم وضعیت رو بررسی میکرد جلوتر رفتم محمد رو دیدم هیچوقت اینجور اونو ندیده بودم
آقای دکتر بهش گفت:
_تو الان تو حال خودت نیستی نمیتونی کمک کنی برو بیرون.
تمام لباس محمد خونی بود.دیدم محمد عقب عقب میرفت. شونههاش خمیده شده بود چرا اینا دارن اینکارو میکنن
دکتر رو کرد طرف پرستارا و گفت:
_حال بیمار خوب نیست علائم حیاتیش خیلی ضعیفه.
محمد رو به زور بیرون بردن.گفتم
_داداش نگران نباش من حالم خوبه.
انگار نه..کسی نشنید..دوباره تکرار کردم خوبم.. من خوبم..
با اون همه سرم و آمپول اما درد رو حس نمیکردم بقیه هم نه من رو میدیدند و نه صدایم را میشنیدن
به اطراف نگاهی انداختم. وقتی به اون تنگی و تاریکی چند لحظه پیش فکر کردم از خدا از صمیم قلب طلب بخشش کردم.
به جسمم نگاه کردم.کمکم متوجه شدم دارم میمیرم.ولی اصلا از درک این موضوع ترس نداشتم. آنقدر سبک و حس خوشایندی داشتم که به چیز بدی نمیتونستم فکر کنم.
دکتر به یکی از پرستارها گفت:
_دکتر ناصری را صدا بزنید سریع.
در یک لحظه تصویر مامان و بابا از جلوی چشمم گذشت.از همانجا میتونستم سالن بیرون اتاق را ببینم،در حقیقت باید اول اراده کنم و بعد اتفاق میافتاد. به بیرون از اتاق توجه کردم.
پدر و مادرم را دیدم.مادر روی زمین نشسته گریه میکرد.میگفت:
_دختر نازم رو کشتن دختر عزیزم و جونم رو کشتن..محدثه مامان ...تو نباشی مادر میمیره
اینقدر گریه کرد که از هوش رفت..هرچی میگفتم :
_مامان آروم باش من طوریم نیست خودتو اذیت نکن..
انگار متوجه نمیشد....
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۹ و ۳۰
اتاقی که تو اون بودم اتاق عمل بود ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر که صدا کرده بودن به اتاق من اومد، و به پرستار اونجا گفت:
_سریع دستگاه شوک بیارید..
دستگاه شوک را برداشت و با دستورهایی که به پرستار میداد شروع به شوک زدن کرد.نمیدونم چرا دلم نمیخواست به جسمم برگردم.آخ یه #آرامش وصف ناشدنی داشت.
دوباره به سالن توجه کردم.بابا با یک لیوان آب از انتهای سالن میآمد. لیوان آب را به مامان داد.
محمد:_همش تقصیر من اگه خودم زود رسونده بودم این اتفاق نیافتد بود
ضربه به دیوار میزنه به سمت در بیرونی حرکت کرد.به چهره بابا نگاه کردم پر از غم بود.جلوتر رفتم.هیچوقت غمگین ندیده بودمش همش لبخند برچهره داشت مدتی روبرویش ماندم و نگاش کردم.ولی او اصلا من رو نمیدید.
به طرف دیگه نگاه کردم حاج حسین کنار بابا ایستاده بود ...
حاج حسین:_توکل به خدا داشته باشید، راضی باشید و بهش اعتماد کنید.
نظری به خودم انداختم #سفید و #درخشان بودم.نگاه حاج حسین انگار به من افتاد چشمهاش گرد شده بود
من زود از آنجا دور شدم.اما نه به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد.نوری از قسمت از سالن به بالا میرفت، از دیدن این نور دل نشین لذت میبردم.
اراده کردم که به طرف نور بروم. البته میتوانستم توجه هم کنم و منشا آن نور را ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم.
انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من میداد و مرا راهنمایی میکرد. نمیدانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمیدیدم ولی صدایش را میشنیدم. دقیقا نمیدانم چه کسی بود یا چطور ولی او بود.
از بودنش احساس فوقالعاده خوبی داشتم.بسیار مهربان بود و همراهیام میکرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف محمد بروم.من هم فورا قبول کردم.
محمد روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و قرآن میخواند هم زمان اشک از چشمهایش جاری میشد.صوت زیبا و سوزناکی داشت...
نور از دهان محمد و از قلبش به طرف بالا میرفت. باد درختهایی که در باغچهی پشت سر محمد در یک ردیف قرار داشتند را تکان میداد ولی من باد را حس نمیکردم.
رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیار درخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشمهایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار میدیدم. نه فقط رنگ درختها، همهی رنگها زیباتر شده بودند.
دست به طرف محمد درازکردم که دستش بگیرم و او را متوجهی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم میتوانست انجام دهد.ولی در آن حال حس خوبی داشتم.
انگار پس از جدا شدن از جسم چشمهایم بازتر شده بود و شاید ذرهایی خدا را میفهمیدم و دلم نمیخواست از این فهمیدن دور بشم. درست مثل نوزادی که متولد میشود و فقط در آغوش مادرش آرام میشه چقدر خوب میشد کاش میشد این حس ها رو از همون اول درک کنیم.
در آن لحظه بوی بسیار بدی توجهم را جلب کرد. #بو از پشت دیوار بیمارستان میآمد.نظری به آنجا کردم.
کوچهی خلوت بود که در هر دو طرفش درختان بلندی داشت.داخل کوچه موجوداتی بودند که با دیدنشان ترسیدم، موجوداتی سیاه رنگ که نه میتوانستم بگم انسان هستند نه حیوان.چیزی مثل موجوداتی که در فیلمهای نشون میدن البته سیاهتر و مخوفتر و زشت تر از اونا. صدایی داخل سرم گفت:آنها شیاطین هستند.
در کنار اونا یه مردی داشت با گوشی حرف میزد میتونستم صدای هر دو نفر بشنوم...اون نفر پشت گوشی بود :
_تو چه آدم شیطان صفتی هستی با اعضا پدر زنت میخوای معامله کنی.
مرد:_اون مرگ مغزی شده بده میخوام چند نفر رو از مرگ نجات بدم.
_آره جون خودت پولش میگری دلم برای اون زن بدبخت میسوزه
مرد:_حالا برای من آدم شدی.مشتری جور کن پولت بگیر
_واقعا نمیدونم چطور این خانواده دخترشون به تو دادن
مرده:_خفه بابا هر وقت مشتری جور کردی زنگ بزن.
گوشی رو قطع میکنه..دوباره گوشیش زنگ خورد..این بار یه زن با ناز کرشمه میگه
🔥_سلام عزیزم کی میای پیشم خسته شدم. از موندن کنار اون زن عوضی خسته نشدی؟
👹_سلام جونم قربون اون صدات برم.فرداشب میام مگه میشه تو رو با اون عوض کنم اون چیزی میخواستی برات خریدم...
دیگه نمیتونستم اون مکان رو تحمل کنم این مرد خود شیطان بود...چقدر میتونست پست باشه...از اون مکان دور شدم...
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱۱ تا ۳۰🦋(۲۰قسمت)✨👇
۱۰تای دیگه مونده بقیه رو هم فردا ميذارم به امیدخدا🌱
هدایت شده از ꧁ کیف و روسری حوراء ꧂
🎀 عکس تنخور پست قبل
(کد ۵۳)
برای معرفی کانال کافیه این عکس رو برا دوستانتان بفرستید 🤗
https://eitaa.com/hoora_style
🧕🏻ثبت سفارش
@admiin_zahra