eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
اعضای جدید به جمع ما خوش آمدید💚🤍♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۱ و ۵۲ آنقدر دردناک بود که تا مدتها جایش درد بگیرد. تقه ای به در خورد. -بفرمایید مادر داخل شد و لبه تخت نشست. -خوبی دخترم؟ -بهتر از بدترم! درس میخونم مادر لبخند زیرکانه‌ای زد و گفت: -چیزی هم میفهمی؟ راحله پوزخندی زد و گفت: -اصلا..ذهنم متمرکز نمیشه! -خب پس بهتره بیای اینجا بشینی کنار من راحله کتابش را بست و روی تخت نشست. -میدونم خیلی ناراحتی دخترم اما اینم یه بخشی از زندگیه..آدم وقتی جوونه، مشکلی که پیش میاد فکر میکنه دیگه بدتر از اون وجود نداره اما یکم که سنت بیشتر بشه میفهمی همه مشکلات به مرور زمان حل میشن، اگرم حل نشن بی‌اهمیت میشن کمی چرخید سرش را روی سینه مادر گذاشت. دوست نداشت اشکی را که موقع حرف زدن در چشمش حلقه میزد مادر ببیند. مادر هم مشغول نوازش موهای کوتاه و مواج راحله شد. -اما مادر خیلی سخته...آخه چرا باید اینجوری بشه؟ من که با کسی کاری نداشتم -همه اتفاق هایی که توی زندگی می افته تقصیر ما نیست...یه جاهایی کاری از دست ما برنمیاد.نحوه برخورد با اتفاقات زندگی، چه خوب چه بد، از خود اتفاقات مهمتره.اگر یاد بگیری خودت رو مدیریت کنی دیگه برات مهم نیست که چه اتفاقی می‌افته و یا کی مسبب اون اتفاقه..این مشکلی که پیش اومده مساله کمی نبود اما خداروشکر قبل از اینکه اوضاع بدتر بشه همه چیز مشخص شد. پس بهتره شاکر باشیم و خوشحال..خدا خیر استادت بده. به میان آمدن اسم استاد کافی بود تا راحله یاد پارسا بیفتد..چرا باید استاد همچین فداکاری در حق او کرده باشد؟یعنی با نیما همدست بوده ولی لحظه اخر پشیمان شده؟ خیلی دلیل موجهی به نظر نمی آمد.با صدای مادرش به فضای اتاق برگشت،از بغل مادرش بیرون آمد، به چهره‌اش خیره شد: -جانم مامان؟ -من باید برم یادت نره چی گفتم.سعی کن گذشته رو هرچی بوده فراموش کنی.نیمه پر لیوان رو ببین. به قول حضرت علی علیه‌السلام: اگه به ناملایمات زندگی چشم نبندی هیچوقت خوشحال نخواهی بود وقتی مادرش رفت پتو را دورش پیچید و نشست روی تخت و به ابرهای آسمان خیره شد.آن یک هفته سیاوش دل و دماغ درست وحسابی نداشت.نه خبری از شکیبا داشت و نه میتوانست از کسی خبر بگیرد.او که نمیتوانست تمام کلاسهایش را غیبت کند! شنبه صبح، سیاوش برخلاف همیشه زودتر از ساعت وارد کلاس شد اما هرچه میگذشت نا امیدتر میشد. تقریبا همه آمدند نگاهی به ساعت کرد. بلند شد تا درس را شروع کند. کلاس تمام شد. دیگر نمیتوانست بی خبر بماند. یک هفته بلاتکلیفی کافی بود. دیده بود که بیشتر وقتها با آن دختر کرمانی دمخور است برای همین وقتی دانشجوها از کلاس خارج شدند،داشت کاغذهایش را مرتب میکرد وقتی دید سپیده نزدیک میز رسیده صدایش زد: -خانم فتوحی؟ سپیده برگشت: -بله استاد؟ سیاوش خودش را مشغول وارسی کیفش نشان داد و صبر کرد کلاس خالی شود. بعد پرسید: -شما از خانم شکیبا خبری ندارید؟ سپیده که از این سوال تعجب کرده بود گفت: -چطور استاد؟! سیاوش هُول شد. فکر اینجایش را نکرده بود.خوشبختانه ذهنش به دادش رسید و برای اینکه لو نرود چهره ای جدی و تا حدودی اخمو به خود گرفت و گفت: -تعداد غیبت هاشون زیاد شده.ممکنه حذف بشن سپیده که گویا با شنیدن اسم راحله سایه ای از غم چهره‌اش را پوشانده بود با لحنی گرفته گفت: - اگر امکان داره فعلا حذفشون نکنین تا خودشون بیان و توضیح بدن. یه مشکلی براشون پیش اومده -چه مشکلی؟ کسالتی پیش اومده؟ میترسید بلایی سر راحله امده باشد. خوشبختانه سپیده دختر سر به زیری بود برای همین چشمان نگران سیاوش را ندید و فقط گفت: -نه خداروشکر مشکل چیز دیگه‌ای هست.. حتما خودشون باهاتون صحبت میکنن سیاوش نفس راحتی کشید. و زیرلب گفت: -خداروشکر این بار سپیده از لحن سیاوش تعجب کرد و سر بلند کرد. سیاوش فهمید دارد خراب میکند. خودش را گرفت و با لحنی خشک ادامه داد: -بله، متوجهم.باشه به هرحال بهشون بگین و زیر نگاه پرسشگر سپیده از کلاس بیرون رفت. به سمت در خروحی وسط سالن کلاسها میرفت که با شنیدن صدای سپیده که از کلاس بیرون آمده بود گوشهایش تیز شد: -وااای، سلام راحله جونم... خوبی؟ اومدی بالاخره؟ برای لحظه ای ایستاد.خیلی دوست داشت برگردد اما نمیشد برای همین تمام توانش را به گوشهایش داد و تنها چیزی که شنید صدای ضعیفی بود که خیلی کوتاه جواب سلام سپیده را داد.موقع خروج از در سالن تنها فرصت بود. برای ثانیه‌ای چشم در چشم شدند.چقدر این دختر زرد و پژمرده شده بود. کمی جا خورد و بعد با یادآوری آنچه اتفاق افتاده بود دوباره آتش غضبش شعله‌ور شد.اخمهایش در هم رفت و مشتش را گره کرد. هردو سری به نشانه سلام و اشنایی تکان دادند و بعد سیاوش سر چرخاند و از در خارج شد.راحله با دیدن غضب استاد، سردرگم از این رفتار،کنار دوستش راه افتاد. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۳ و ۵۴ یک ماهی گذشت تا آبها از آسیاب بیفتد.راحله سعی میکرد حتی‌المقدور در دانشگاه آفتابی نشود،فقط کلاسها را می‌آمد و خیلی سریع بعد از کلاس غیبش میزد.نه دوست داشت با پارسا روبرو شود و نه دلش میخواست نیما را ببیند. به نظر می‌آمد نیما منتظر فرصت است تا با راحله حرف بزند. چیزی که راحله از آن وحشت داشت.در واقع خود راحله نبود که برایش اهمیت داشت.او میخواست دلیل برهم خوردن مراسم را بداند زیرا میترسید مبادا کسی بویی از کارهایش ببرد و موی دماغش شود. باید از همه چیز سر درمی‌آورد.از طرفی، این پس زده شدن خیلی برای غرورش گران تمام شده بود. آن روز بعدازظهر، در فاصله بین دوکلاس، کنار در دانشکده راحله را گیر انداخت: -سلام راحله برگشت و با دیدن نیما اخم هایش در هم رفت. -برو کنار -آخه چرا راحله؟ من هنوزم نمیفهمم تو چرا این کارو کردی. ازم نخواه اون دلایل مسخره رو باور کنم. چرا راستش رو نمیگی؟ -دیگه فرقی نداره.همه چیز تموم شده.هر چند تو لیاقت راستی و صداقت رو نداری.. -تا نگی چی شده هیچ جا نمیرم راحله که گویا عصبانیتش آتش زیر خاکستری بود که نیما شعله ورش کرده بود با عصبانیت گفت: -خیلی دوست داری بدونی چی شده؟؟فکر کردی همیشه همه چیز مخفی میمونه؟؟نخیر آقای محسنی،یه روزی همه میفهمن زیر این قیافه به ظاهر معصوم چه گرگی خوابیده.برو خداروشکر کن به خانواده‌ت نگفتم چه جور ادمی هستی.هرچند این نگفتن بخاطر تو نبود.پس کاری نکن که از تصمیمم پشیمون بشم و جلو خانواده‌ت دستت رو رو کنم -از چی حرف میزنی؟کدوم گرگ؟مگه من چکار کردم؟ راحله بی‌اختیار گفت: - دیگه نمیخواد فیلم بازی کنی.من از تمام پارتی‌ها و رفیق‌بازی‌هات خبر دارم.حالا برو کنار... نیما که هاج و واج مانده بود کنار رفت.چه کسی به راحله خبر داده بود؟! در کسری از ثانیه همه اتفاقات در ذهنش مرور شد. تنها کسی که میتوانست این کار را کرده باشد پارسا بود.رفاقت ناگهانی با او، نشانه هایی که باغبان از مهمان ناخوانده داده بود..بله، قطعا کار، کار سیاوش بود... راحله که هنوز اعصابش بابت این دیدار غیرمترقبه به هم ریخته بود، روی یکی از صندلیهای حیاط دانشکده نشست و سعی کرد با نفس های عمیق کمی خودش را ارام کند.احساس کرد حرف درستی نزده است.پشیمان بود.چرا نمیتوانست خشمش را کنترل کند؟نکند نیما بفهمد چه کسی او را لو داده؟اگر اتفاقی برای پارسا بیفتد چه؟در همین فکر بود که صدایی شنید: -خانم شکیبا؟ چشمهایش را باز کرد.ای بابا! نخیر قرار نبود امروز به خیر بگذرد! استاد پارسا روبرویش ایستاده بود.او وقتی در مقام استاد ظاهر میشود همیشه کت و شلوار به تن دارد. کاملا رسمی و مرتب. این نشان میداد متوجه هست که دانشگاه به عنوان یک فضای علمی، لباس خاص خودش را میطلبد. از این ریزبینی‌های استادش خوشش آمد.به نشانه احترام بلند شد: -سلام استاد -میخواستم ازتون تشکر کنم راحله با تعجب گفت: - بابت؟ -بابت دسته گل...البته دسته گلی که پدرتون فرستادن به همراه یادداشت راحله گفت: -من اطلاعی نداشتم بعد کمی فکر کرد و ادامه داد: -لابد خواستن بابت اون روز تشکر کنن -بله، درسته اما از اونجایی که بنده ایشون رو نمیبینم خواستم شما از طرف من ازشون تشکر کنید راحله سری تکان داد: -چشم،حتما سیاوش هم سری به نشانه ادب خم کرد، با اجازه ای گفت و خواست برود که راحله حس کرد باید چیزی بگوید: -استاد پارسا؟ سیاوش برگشت: -بله؟ -راستش من باید از شما تشکر میکردم ولی فرصت نشد.یعنی این مدت اینقدر به هم ریخته بودم که..به هرحال هم تشکر و هم ببخشید که دیر شد. -خواهش میکنم..درک میکنم -شما چطوری متوجه شدید!؟ سیاوش لبخندی زد و گفت: -دیگه مهم نیست..گذشته...مهم اینه که شما از شر اون آدم خلاص شدید. راحله از خجالت سرش را پایین انداخت: -بله، درسته - خب؟ اگه امری نیست من برم. راحله سر بلند کرد: -نه، عرضی نیست، فقط... -فقط چی؟ مردد بود. نمیدانست باید بگوید یا نه.با خودش فکر کرد ممکن است حرفی که زده برای پارسا دردسر درست کند.باید میگفت: -میخواستم بگم اونا متوجه شدن که شما جریان رو به من گفتید! سیاوش پرسید: -یعنی به نیما گفتید که فلانی خبر داده؟ راحله شتابزده گفت: -نه، نه، اصلا! اما خب وقتی من بهش گفتم از کارش اطلاع دارم شاید بفهمه از طرف شما بوده. مخصوصا که شما توی محضر اومدین و حتما از اونجا هم پیگیر میشن و... -مهم نیست.. شما هم نمیگفتید با کارایی که من کردم حتما میفهمید من بودم. خصوصا که اون روز دم خونشون هم رفتم. -این آدم حالا که لو رفته ممکنه هرکاری بکنه سیاوش که از این دلسوزی و نجابت خوشش آمده بود و چون میدید راحله معذب است خواست که زودتر برود: -فعلا با اجازه و قبل از اینکه راحله حرفی بزند رفت... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۵ و ۵۶ این برای اولین بار بود که توانسته بود با راحله در فضایی آرام صحبت کند.وارد اتاقش شد.باید یک جوری قضیه را به راحله میگفت و بعد هم پدرش را خبر میکرد. دوست نداشت دیر شود. چند دقیقه ای که گذشت، برگشت، تقویم رومیزی اش را پیدا کرد و دور تاریخ امروز را دایره کشید! خودش هم از این ذوق‌زدگی بچه‌گانه‌اش خنده‌اش گرفت.و از اتاق بیرون زد. از آن طرف، راحله که توانسته بود ازدست عواقب صحبت های نسنجیده‌اش راحت شود،نفس راحتی کشید، نگاهی به ساعت انداخت، چادرش را مرتب کرد و به طرف کلاسش به راه افتاد. اما همه این اتفاقات، از چشم نیما که راحله را تعقیب کرده بود و پشت پنجره یکی از کلاسها زاغ سیاهش را چوب میزد پنهان نماند.پوزخندی زد و زمزمه کرد: -به به استاد پارسای عاشق پیشه! دارم برات!! فصل امتحانات شروع شده بود.همه چیز روال عادی داشت و راحله سعی میکرد خودش را بادرس‌خواندن مشغول کند.تنها اتفاقی که این مدت افتاد آمدن شاهزاده رویایی معصومه،آقاحامد بود. او هرچند از صمیم قلب خوشحال بود که معصومه به رویاهایش دست پیدا میکند اما ترجیح میداد خودش را قاطی ماجرا نکند چرا که یادآور خاطراتی بود که اصلا دوست نداشت به یادشان بیاورد. راحله نیما را از صمیم قلب دوست داشت. به هر حال اولین تجربه نقش مهمی در دیدگاه آدمی دارد. مطمئن بود که زمان مشکلش را حل خواهد کرد برای همین ترجیح داد تنها نظاره گر ماجرا باشد و نظری ندهد چون میدانست اصلا مشاور یا راهنمای خوبی نخواهد بود. آن روز آخرین امتحان را داده بود.از دانشکده بیرون آمد.هنوز به چهارراه حافظیه نرسیده بود که احساس کرد کسی تعقیبش میکند.برگشت! ای وای، نیما!!خدایا! چرا این آدم دست از سرش برنمیداشت؟صدایش را شنید: -راحله...راحله راحله عصبانی ایستاد،برگشت.آرام و محکم ایستاد تا نیما برسد.قبل از اینکه حرفی بزند گفت: -هیچ لزومی نداره که شما اسم منو صدا بزنید.من شکیبا هستم! نیما قیافه مظلومی گرفت و گفت: -حالا دیگه من غریبه‌م؟ -خودتون خواستید راحله این را گفت و خواست برود که نیما پرید جلویش و راهش را سد کرد. راحله گفت: -مثل اینکه حرفهای دفعه قبل منو جدی نگرفتید نیما که فکر میکرد میتواند راحله را هم به روش دختر هایی که تا به حال دیده بود اغوا کند، پشت چشمی نازک کرد و گفت: -یعنی واقعا دلت میاد با من اینقد بد باشی؟ راحله اما چندشش شد. چنین لحن و رفتاری ابدا برازنده یک نبود. این موضوع اصلا ربطی به مذهب و غیر مذهب نداشت.آنقدر این رفتار او را نسبت به نیما منزجر کرد که ترجیح داد بدون اینکه حرفی بزند بگذارد و برود. اما نیما دوباره جلویش پرید: -من که میدونم کی اخبار منو بهت رسونده و نیشخندی زد.راحله نگاهی تحقیرآمیز به پسرک گستاخ روبرویش کرد و گفت: -از خودم خجالت میکشم که یه روزی شما رو دوست داشتم و راهش را کج کرد تا برود که صدای نیما میخکوبش کرد: -اگه استاد پارسای عزیزت بود هم همینجوری باهاش حرف میزدی؟ راحله برگشت.خشم در چشمانش شعله میکشید. فکر میکرد نیما حداقل بخاطر اشتباهش معذرتخواهی کند نه اینکه با وسط کشیدن پای یکنفر دیگر، سعی کند تقصیر را گردن او بیندازد. چند قدم رفته را برگشت. نیما ادامه داد: -چیه؟ فکر کردی با قهرمان یا پهلوان آتن طرفی؟ نخیر خانم،این آقا یه فرد بی‌بندوبار تمام عیاره. فکر میکنی ندیدم چطوری به هم دل و قلوه می.... اما قبل از اینکه حرفش تمام شود صدای کشیده‌ای که زیرگوشش خوابید به هوا بلند شد.راحله با چنان خشمی به نیما خیره شده بود که نیما برای لحظه ای ترسید.زیرلب گفت: -بی‌غیرت!!! شیاد تویی..اون هرچی باشه اقلا خودش رو پشت قایم نمیکنه... نیما که تازه از شوک آنچه اتفاق افتاده بود بیرون آمده بود، تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنش رسید این بود که رفتار راحله را به پای دفاع از پارسا بگذارد و هزاران فکر و خیال بی‌ربط در کله‌اش پیدا شود. حسادت به سیاوشی که راحله برای دفاع از او حاضر شده است چنین حرکتی بکند، او را عصبانی کرد. این فکر چنان آزارش داد که در چشم بر هم زدنی خشمش را برانگیخت. میخواست حرکتی بکند که کسی از پشت سر صدایش زد... سیاوش در ماشین، جلوی در دانشکده منتظر صادق بود که رفته بود کتابی را از یکی از دوستانش بگیرد. در حالیکه صدای ضبط را کم میکرد با صدایی که انگار کسی در ماشین باشد گفت:دو ساعته منو اینجا کاشته. وقتی هم میاد عین گربه چکمه پوش، چشماشو گرد میکنه ادم دلش نمیاد چیزی بگه..در همین حال گوشی‌اش زنگ خورد، زیرلب غر زد:بیا انگار موش رو آتیش میزنی...و گوشی را جواب داد: -کجایی تو پسر؟ روده بزرگه که هیچ،روده کوچیکه کل امعا و احشا رو خورد...باشه... تو خوبه زن نشدی بابا.. همینطوری که داشت غر میزد،... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۷ و ۵۸ نگاهش روی نقطه ای خیره ماند.شناختش..نیما بود...اخمهایش در هم رفت...خواست رویش را برگرداند که کمی جلوتر شخص دیگری را دید.دوباره نگاهش را روی نیما برگرداند.بله، نیما داشت خانم شکیبا را تعقیب میکرد. حواسش از مکالمه پرت شد. کمی مکث کرد و بعد گفت: -باشه، منتظرم...فعلا و بدون اینکه منتظر جواب صادق بماند گوشی را قطع کرد.حس خوبی به این صحنه نداشت. پیاده شد و با فاصله مناسب پشت سر نیما راه افتاد.آنچه را که اتفاق می‌افتاد دید هرچند صحبتها را به وضوح نمیشنید. وقتی دید راحله کشیده‌ای به نیما زد،حدس زد که حتما نیما کاری کرده است.از این پسر هیچ چیز بعید نبود.احساس کرد باید نزدیک برود. ممکن بود خطری متوجه دخترک شود و کمک لازم باشد.حدسش اشتباه نبود.بنظر می‌آمد نیما قصد دارد دستش را برای تلافی بالا ببرد که سیاوش صدایش زد: -آقای محسنی؟! نیما برگشت.... -بنظر میاد شما خیلی دوست دارید حراست دانشگاه از کاراتون خبردار بشن راحله اول از دیدن سیاوش خوشحال شد اما با یادآوری فکری که نیما کرده بود و واکنش خودش بدنش یخ کرد. حالا هرچه نیما برای خودش بافته بود صحت پیدا میکرد. دوست نداشت هیچکس، حتی نیما، در مورد چیزهایی که اصلا واقعیت نداشت خیالات ببافد.کمی به صحنه خیره ماند. نمیتوانست بفهمد چکار کند که سیاوش به دادش رسید، دستش را به طرف خیابان دراز کرد و رو به او گفت: -شما بفرمایید خانم شکیبا...من و ایشون یه صحبت خصوصی داریم بعد در چشمان نیما خیره شد، یک ابرویش را به نشانه سوال بالا برد و گفت: -درسته اقای محسنی؟؟ راحله احساس کرد مغزش خاموش شده. بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزند کنار خیابان رفت، تاکسی دربست کرد و سوار شد.نیما که از دست این خرمگس معرکه، افکارش آشفته شده بود خنده‌ای عصبی کرد: -به! جناب فرشته نجات.شما به همه دانشجوها اینقدر رسیدگی میکنی یا ایشون مورد خاصی هستن؟ سیاوش که نمیخواست اجازه بدهد نیما با عصبانی کردنش، حس پیروزی داشته باشد با خونسردی گفت: -اونی که همه رو به چشم مورد خاص میبینه تویی نیما که این آرامش او را آزار میداد پوزخندی زد: -شما هم که اصلا اهل هیچی نیستی.واسه ما فیلم بازی نکن استاد جون.من هرجا بودم تو هم بودی سیاوش که نمیخواست با همچین آدمی دهان به دهان شود بی‌توجه به این حرف گفت: -اینکه تو چه غلطی میکنی به خودت مربوطه اما اگر یکبار دیگه ببینم دور و بر این خانم میپری کاری میکنم که به شکر خوردن بیفتی!! -اونوقت چطوری میخوای همچین غلطی بکنی؟! سیاوش همانطور خونسرد سرش را نزدیک گوش نیما اورد و آرام زمزمه کرد: -همونطوری که تونستم مراسمت رو به هم بزنم. دوست نداری که مامان بابات یا احیانا حراست دانشگاه چیزی از گند کاریات بو ببرن؟!؟ من همیشه با خشم پایان‌ناپذیر پشت سرتم، هیولای عزیز!! در چشمان نیما خیره شد. آرام و جدی. در حالیکه با حالتی تحقیرآمیز، یقه نیما را که از ترس خشک شده بود، مرتب میکرد، با بی‌تفاوتی محض ادامه داد : -پس بهتره مثل بچه آدم حرف گوش کنی و با تمسخر،دستش را کنار پیشانی آورد، به نشانه خداحافظی تکان داد و رفت... تعطیلات میان ترم رسید.آن روز صبح،وقتی راحله از خواب بیدار شد،باید ذهنش را سر و سامان میداد. با این روش اگر جلو میرفت زندگی‌اش مختل میشد.دفترچهاش‌را برداشت.هر آنچه را که اتفاق افتاده بود نوشت. افکارش، مشکلاتش،هدفهایش.بعد یکی‌یکی اضافه‌هایشان را خط زد.این کار یکساعتی طول کشید. در نهایت لیستی از آنچه که دوست داشت به آنها برسد، راه‌حلی مختصر و آنچه که باید رعایت میکرد جلوی رویش بود. دفترش رابست. ذهنش آرام شده بود.آن یک هفته تعطیلی میان ترم کامل به خودش استراحت داد. حالا که معصومه نامزد کرده بود باید فکری میکرد.برنامه‌های مختلف بادوستانش،سینما، مهمانی‌های دخترانه، خرید کتاب و قدم زدن های تنهایی حالش را خیلی بهتر کرد. تعطیلات تمام شد و با روحیه‌ای سرحال به دانشکده برگشت.شاید بخشی از این خوشحالی برای این بود که نیما فارغ التحصیل شده بود و این ترم از دیدارهای گاه و بیگاهش در امان بود. آن روز بعد از اتمام کلاسش،کنار خیابان ایستاده بود منتظر تاکسی که ماشینی جلویش ترمز زد.شیشه‌اش پایین آمد و جوانک بالبخندی وقیحانه راحله را دعوت به سوار شدن کرد!!اخر تیپ و قیافه‌ی او چه خط و ربطی به این قسم حرکات داشت؟ راحله یکی دوبار از جایش جابجا شد تا مگر جوانک پی کارش برود اما اینطور که بنظر نمیرسید.راننده قصد پیاده شدن کرد.فقط همین يکی را کم بود! این حرکت بهمراه خلوتی خیابان در آن موقع ظهر راحله را به وحشت انداخت. قصد کرد به سمت ساختمان ارشاد برود، لابد نگهبانی آنجا داشت یا کسانی که کمکش کنند از جوی آب که رد شد صدای بوقی ممتد نظرش را جلب کرد. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۹ و ۶۰ نگاه سریعی به ماشینی که بوق میزد انداخت، هیوندای شاسی بلندی بود که پشت ماشین مزاحم ایستاده بود و بوق میزد.شیشه‌اش دودی بود و راحله راننده‌اش را نمیدید.جوانک از ماشین پیاده شد.به سراغ راننده ماشین پشت‌ سرش رفت. راحله از ماجرا را میدید... -چیه؟ با بوقش خریدی؟ سیاوش شیشه را کمی پایین داد تا صدایش به جوان عصبانی برسد: -فرض کن اره.ماشینت رو از سر راه بردار -این همه راه، از اون طرف برو -دوست دارم از اینجا رد شم جوان با پوزخندی گفت: -شعور نداری دیگه.اگه شعور داشتی میفهمیدی اینجا جای پارکه نه تردد سیاوش خیره در چشمان پسره مزاحم گفت: -تو هم اگه شعور داشتی میفهمیدی اون دختر از اون تیپ‌هایی که مزاحمشون میشن نیست جوان ابرویی بالا برد: -به! پس شما مفتش محله‌ای.اگه راست میگی بیا پایین تا حالیت کنم نباید تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت کنی. سیاوش قهقه‌ای زد و گفت: -ببین من با این چیزا جوگیر نمیشم که باهات گلاویز بشم.تو هم بهتره بری پی کارت و مزاحم نشی -داداش من هرکاری دلم بخواد میکنم.اصلا حالا که اینجوره میرم دنبالش ببینم کی میخواد جلومو بگیره، توی جوجه فوکولی؟ سیاش سری تکان داد: -اوکی هرجور راحتی ولی پشیمون میشی پسر کمی خودش را لرزاند و گفت: -وای وای ترسیدم...برو بابا سیاوش دنده عقب گرفت و جوانک هم که فکر میکرد تهدیدش سیاوش را ترسانده از جوی اب رد شد. راحله که داشت صحنه را میدید با دنده عقب گرفتن ماشین عقبی و حرکت جوانک دوباره وحشت زده تصمیم گرفت به سمت ساختمان برود که صدای برخورد وحشتناک ماشینی بلند شد. هر دو به عقب برگشتند.باورشان نمیشد. راننده به پشت ماشین سفید کوبیده بود. جوان لحظه‌ای شوکه شد.سپر ماشینش معلق در هوا مانده بود. به طرف ماشینش دوید و بعد به سمت سیاوش رفت: -چکار میکنی عوضی؟ بیا پایین ببینم و دستش را دراز کرد که از شیشه یقه سیاوش را بگیرد که سیاوش شیشه را بالا زد و دست جوان همانجا ماند: -مرتیکه روانی...اگه راست میگی بیا پایین پدرتو درمیارم سیاوش همانطور خونسرد گفت: -بهت گفتم شعور داشته باش وگرنه پشیمون میشی. حالام ماشینت رو بردار بزن به چاک -زدی ماشینم رو داغون کردی حالا میگی برم؟ بیچارت میکنم. فکر کردی مملکت قانون نداره؟ -راست میگی! اگه قانون داشت که توی بیشعور مزاحم همچین ادمی نمیشدی.برای بار اخر میگم میزنی به چاک یا نه؟ پسر دید که سیاوش دوباره ماشین را توی دنده عقب گذاشت. اگر یکبار دیگر به ماشینش میزد چیزی از ماشینش نمی‌ماند اما خودش را از تک و تا نینداخت: -الان زنگ میزنم پلیس بیاد تا تکلیف معلوم بشه -باشه، زنگ بزن.خسارت ماشینت نهایت دو سه میلیون بشه، پرداختش برای من مشکلی نداره اما بنظرت اگه پلیس بفهمه مزاحم ناموس مردم شدی چه بلایی سرت میاره؟؟ بعد نگاهی به چشمان وحشت زده پسرک انداخت و تیر اخر را زد: -زنگ بزن.یا اصلا میخوای خودم زنگ بزنم و گوشی‌اش را برداشت که تماس بگیرد که پسرک عصبی داد زد: -خیلی خب.میرم -افرین.زودتر گورتو گم کن -مودب صحبت کن سیاوش بلند خندید: -ببین کی از ادب حرف میزنه جوان دوباره عصبی گفت: -اصلا نمیرم.زنگ میزنم پلیس بیاد. سیاوش به جای جواب، گاز را گرفت و کلاچ را ول کرد. ماشین به سرعت عقب رفت و ایستاد.ترمز دستی را کشیده بود و گاز میداد.ماشین در جایش تکان میخورد و می‌غرید.جوانک با خودش فکر کرد:این آدم دیوانه است.از کجا معلوم خودم رو زیر نگیرد؟پول سپر رو از اونی که گفت اینکارو کن میگیرم.باید فرار میکرد. به سمت ماشینش دوید و سوار شد.قبل از اینکه راه بیفتد سیاوش دستی را پایین داد و شروع به حرکت کرد تا بترساندش. جوان با سرعت هرچه تمامتر گریخت و در همان حال سرش را از شیشه بیرون آورد و داد زد: -دیوونه روانی راحله برگشت باید از راننده تشکر میکرد.نجاتش داده بود.وقتی نزدیک رسید، سیاوش شیشه سمت شاگرد را پایین داد: -سلام خانم شکیبا! راحله جا خورد. سیاوش از ماشین پیاده شد. خواست حرفی بزند که راحله پرسید: _برای چی اینکارو کردین؟ سیاوش که فکر کرد خانم شکیبا از این سوپرمن بازی‌اش خوشش آمده بادی به غبغب انداخت و گفت: -اشکال نداره باید ادب میشد! اما با دیدن اخم‌های درهم‌رفته شکیبا، احساس کرد یک جای کار میلنگد. راحله در حالیکه سعی میکرد آرام باشد گفت: -شماهمیشه عادت‌دارین آدمها رو ادب کنین؟!... ببینید استاد پارسا، درسته که شما لطف کردید و کمک کردید که من از شر اون آدم خلاص بشم. بابت امروزم ممنونم اما باور کنید من بلدم از پس خودم و مشکلاتم بربیام و نیازی ندارم شما مراقب من باشید. ممنون میشم کاری به کار من نداشته باشید. روزتون خوش!! چادرش را جمع کرد و زیر نگاه مایوس سیاوش، راهش را کشید و رفت! کمی طول کشید تا... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─