eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۵ و ۶ مینا پنجره آشپزخانه را باز کرد و کولر را روشن کرد. حجاب‌هایشان را برداشتند. مینا:_ وای اخییییش راحت شدم داشتم می‌پختم از گرما با صدای آیفون تصویری، مهتاب به سمت آیفون رفت. با دیدن سمیه‌خانم،(زن حاج‌عمو) و ملوک خانم گوشی را برداشت _سلام بفرمایین دکمه در را زد و بعد رو به مینا گفت: _آره والا، خدا به داد شاطرهای نانوایی برسه. سمیه خانم و ملوک خانم با لبخند وارد هال شدند.صدایشان را می‌شنیدند، ملوک خانم در هال نشست و تکیه‌اش را به پشتی داد و مینا شربت خنکی برایش آورد. سمیه خانم هم که خنکی باد کولر التهاب گرمایش را کمتر کرده بود به محض ورود به آشپزخانه گفت: _سلام گل دخترها، خسته نباشید مینا:_ سلام زن‌عمو جونم، (رو به مهتاب گفت)خدا به داد مهتاب برسه ما که بهشت میریم سمیه خانم:_وا.! چکار دخترم داری، مطمئن باش مهتابم بهشتیه مهتاب که از حرف سمیه‌خانم خوشش آمده بود، باخنده رفت بوس آبدار و محکمی به صورت چروکیده‌ی سمیه‌خانم کرد، پشت چشمی برای مینا نازک کرد و گفت: _تحویل بگیر خاااانممم...دیگه با من در نیافت (و اشاره ای به سمیه خانم کرد) با بلند شدن صدای اذان ظهر از گوشی‌ها، سمیه‌خانم لبخندی زد و گفت: _فعلا بریم نماز وضو گرفتند و برای خودشان جایی پیدا کردند و نماز میخواندند.بعد از نماز، ملوک خانم پارچه مشکی پشت اُپن را کنار زد، و با گفتن «میخوام در رو باز کنم» همه روسری و چادررنگی‌هایشان را پوشیدند،در حیاط باز شد. و سفره ناهار را پهن کردند. ملوک خانم ورودی در حیاط ایستاد و رو به همه گفت: _پسرا بیاین کمک، سفره رو بندازیم. با تمام شدن جمله، همه به سمت هال و آشپزخانه آمدند، همه چیز آماده بود و مشغول چیدن سفره شدند، که پدرها و مادرهایشان هم رسیدند. حاج‌عمو، نفر آخر بود که به جمع‌شان پیوست. سر سفره همه عادت کرده بودند.که زن و شوهرها کنار هم بنشینند و هوای هم را داشته باشند.حاج‌عمو و سمیه‌خانم، آقامصطفی و اکرم خانم.با شوخی‌های صادق و علیرضا و دایی‌علی سفره پهن شد و مشغول خوردن ناهار بودند، که اقامصطفی رو به جمع گفت: _امشب، شب‌جمعه هست. شب زیارتی آقا امام حسین علیه‌السلام.(بعد رو به مادرجان کرد) مادر اجازه میدی امشب تو مراسم دعای کمیل خونده بشه؟ مادرجان که از این پیشنهاد خوشحال بود گفت: _اره چرا نخونی، عاقبتت بخیر مادر و همه، هرکدام جمله‌ای گفتند و تایید کردند. که دایی علی رو به آقا مصطفی گفت: _پس امشب علاوه بر دعای کمیل، زیارت عاشورا هم بخونین، بابا، عاشق امام حسین علیه‌السلام بود، توی همین راه هم جونش رو داد. اما کربلا نتونست بره. حاج عمو:_ تموم شهدای ۸ سال دفاع مقدس نتونستن برن کربلا احترام خانم با بغض حرف برادرش علی را، تایید کرد. مادرجان نگاهی به جمع کرد. و ایمان از سکوت مادرجان استفاده کرد و آرام گفت: _برای شادی روح ، بخصوص آقابزرگ، «شهید حاج محمد علوی» صلوات همه آرام و با بغض صلوات فرستادند. 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۷ و ۸ وقت جمع شدن سفره شد..امین مراقب بود مهتاب زیاد کار نکند، هرچه از سفره برمیداشت، زودتر خودش را میرساند و از او میگرفت، و به آشپزخانه می‌برد.وقت شستن ظرف‌ها، درگاه آشپزخانه ایستاد نگاهش کرد و گفت: _خیلی شما زحمت کشیدین، برین استراحت من میشورم مهتاب بدون اینکه نگاهش کند: _نه کاری نکردم برای امام حسین علیه‌السلام بوده، اشکال نداره میشورم با اصرارهای زیاد امین، و گرفتن دستکش از مهتاب، او را به بیرون از آشپزخانه هدایت کرد. و مهتاب علی‌رغم میلش، دستکش را به او داد، و به اتاق رفت تا کمی استراحت کند.چند بار غیرمستقیم بقیه به امین گفتند که همه ما خسته شدیم چرا فقط به مهتاب میگویی؟ و جواب امین فقط سکوت بود. از شروع حساس شدن های امین به مهتاب چند ماهی میگذشت، اما جدیداً اینقدر واضح و آشکار مقابل همه رفتار کرد، که همه حدس‌هایی میزدند. بعد از ناهار، همه باهم خانه را مرتب کردند، برای بار آخر سیستم وصل شد،دوتا سماور بزرگی که مخصوص هیئت‌ها بود و سال قبل علی خریده بود،را خوب شستند. یکی برای اقایان یکی هم در قسمت خانم‌ها با استکان و قندان‌های جدا.آش و حلوا را در کاسه های یکبار مصرف ریختند. خانم‌ها به اتاق مهمان رفته بودند،تا زودتر ساندویچ را بپیچند.زمان زیادی تا شروع مراسم مانده بود. اکرم خانم رو به مینا که در راهرو بود گفت: _مینا، خاله، یه سینی چای بیار مینا «باشه»ای گفت. به آشپزخانه رفت تا چای بیاورد. حرف و بحث فقط در مورد مجلسی بود که چند ساعت دیگر شروع میشد... اقا مصطفی چون از نوجوانی مداح بود، و در هیئت‌شان همیشه مداحی میکرد، مراسم را هم خودش اداره کرد. وقت غروب آفتاب، زیارت عاشورا خواند. بعد صف بسته شد برای نماز مغرب. بعد نماز هم، دعای کمیل. و نیم‌ساعتی هم سخنرانی که همیشه، حاج‌ مرتضی، از شهید و شهادت میگفت، و آخر مراسم ذکر مصیبت اهلبیت علیهم‌السلام و سینه زنی. میز بزرگی کنار در کوچه برای آقایون گذاشتند. چای، حلوا و خرما هم روی آن چیده شد. که هرکسی وارد میشد برای خودش هرچه میخواست برمیداشت و وارد مجلس میشد. و از در کوچک دیگر خانه، که فاصله کمی با در آقایان داشت، برای ورودی خانم‌ها بود.که یک میز بزرگ دیگر هم،گذاشتند برای خانم‌ها. مادرجان همیشه میگفت: «باید کاری کنیم که حواس بقیه پرت نشه، همین پذیرایی کردن و رفت و آمد باعث میشه حواس‌ها پرت بشه، بهره کافی از مجلس نبریم. وقتی میز باشه دیگه رفت و آمدها هم حذف میشه.» از اول تا اخر مراسم اشک مادرجان، و دخترهایش خشک نمیشد.و از فراق همسر شهیدش چنان عاشقانه گریه میکرد که از گریه او خانم‌های مجلس اشک می‌ریختند. احترام خانم تعارفی به خواهر بزرگترش اکرم کرد. که اکرم خانم گفت: _بذار اول مادر بگه بعد من با اینکه این دو‌خواهر لب‌خوانی کردند اما مهتاب متوجه شد.نماز مغرب که خوانده شد.... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱قسمت ۵ تا ۸👇
اینم قسمت ۹ و ۱۰ برای غافلگیری ❤️👇
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۹ و ۱۰ نماز مغرب که خوانده شد،مادرجان روی تشک کوچک قدیمی‌اش نشست. و دخترانش اکرم، احترام، و خواهر شوهرش، ملوک خانم، دو طرفش نشستند. همه‌ی خانم‌ها صف‌ها را برهم زدند. و روبروی مادرجان نشستند. 🔷آنطرف قسمت آقایان؛ حاج‌عمو میکروفن را دست گرفت و گفت: _امشب نمیخوام مثل هرسال سخنرانی کنم. میخوام من بشم مستمع، بشم شنونده. (و اشاره‌ای به علی کرد) و علی اقای علوی، پسر شهید، از اون روز مصیبت بار بگه. بیا علی جان، برامون بگو چیشد.. علی از بین مردم راه باز میکند تا کنار صندلی حاج عمو مرتضی برسد. حاج‌عمو: _بعد صحبت علی اقا، منتظر کلام خانم علوی هستیم، تا همه ما از صحبت‌های همسر و البته خواهر و دختران شهید فیض ببریم. حاج‌عمو، از روی صندلی بلند شد.و جای خود را به علی داد. همه آقایان چشمشان به دهان علی بود. و در خانم‌ها چشمشان به دهان مادرجان. 🔶اینطرف مجلس قسمت خانم‌ها؛ مهتاب میکروفن را دست مادرجان داد و صدایش را کم کرد. مادرجان بدون پاک کردن اشک چشمش شروع کرد: _الهام بچه‌ی دومم بود، ۲سال بعد از اکرم به دنیا اومد. احترام ته‌تغاری بود ولی وابستگی‌ای نداشت.اما الهام، مدام بهونه‌ی باباش رو می‌گرفت. اکرم و الهام دبیرستانی بودن. پسرم علی، راهنمایی بود. احترام هم اول دبستان بود. که آقاجون‌شون شهید شد. اون روز علی پیش حاج محمد خدابیامرز بود. دخترها هم مدرسه بودن. مدرسه‌شون به هم نزدیک بود. خبر نداشتن که چیشده. وقتی از مدرسه برمی‌گشتن، می‌بینن در مغازه باباشون، که حصیر فروشی بود، خیلی شلوغ شده. جلوتر که میرن، میبینن، خون کسی به دیواره های مغازه پاشیده شده. نگران و مضطرب به دنبال پدرشان میگردن. مهتاب با اشکی که در چشمش بود،نگاهی به مادرش احترام خانم، و خاله‌اش کرد. همه آرام اشک میریختند... مادرجان ادامه داد: _اهالی بازار و کسبه،نمیگذاشتن دخترهای شهید، صحنه را از نزدیک ببینن. اونا به ناچار سمت خونه میان.چادرهاشون رو محکم‌تر گرفته بودن و تا خونه دویده بودن. وقتی رسیدن می‌بینن من و پسرم علی، گوشه حیاط نشستیم و با گریه حرف میزنیم. سمیه خانم، جعبه دستمال کاغذی را برداشت و مقابل دختران شهید گرفت.... مادرجان ادامه داد: _احترام خیلی صبور بود با اینکه کوچیکتر از همه بود. ولی الهام خیلی حساس و شکننده. ساکت به من و‌ علی زل زد. فقط نگاه میکرد. جمعیت زیادی در کوچه و جلو خونه‌ تجمع کرده بودن. همه ناراحت، غمگین، بهت‌زده و پریشون. به هر طریقی شده از بین جمعیت، داخل خونه اومدن. با دیدن اون صحنه، که دلشون گواهی بد میداد، نگران‌تر وارد خونه‌ای شدن، که درش باز بود. 🔷آنطرف خانه در قسمت آقایان؛ علی:_من بچه بودم.اتاق پشتی حجره بودم. رفتم برای بابا آب بیارم که تشنه بود. هوا گرم بود. بابا همیشه خیلی زود تشنه میشد، اما از صدای رگبار اسلحه از جا پریدم. آب.... تشنگی بابا....همه چیز فراموشم شد. سریع بیرون اومدم که جسم غرق به خون بابا رو دیدم. 🔶اینطرف مجلس قسمت خانمها؛ مادر جان بغضش را قورت داد، نگاهی به همه کرد و گفت: _با کمک اهالی کسبه و مردم، محمد شهیدم رو میبرن بیمارستان، اما دکتر آمبولانس، با نگاه غمگینی میگه که همون لحظه شهید شدن، و فایده ای نداره رفتن به بیمارستان، پیکرشون رو میبرن سردخونه‌‌ی بهشت زهرا... 🔷آنطرف قسمت آقایان؛ علی:_وقتی پیکر اقامو بردن سردخونه، اولش کپ کرده بودم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمیدونستم چجور برم خونه؟ اصلا نمیدونستم باید چکار کنم؟! مادر اگه حرفی زد یا سوالی کرد چی جواب بدم؟ علی نگاهی به عمویش، اقامرتضی، که سر به زیر شانه هایش تکان میخورد، کرد، با بغض گفت: _اگه کمک‌های حاج‌عمو نبود،معلوم نبود اون شب چی میشد. این مرد بزرگ، با اینکه خودش برادرشو از دست داده برای من کوه شد. پناه شد. اینقدر حالم بد بود که نمیتونستم راه برم، بچه بودم ولی معنی شهادت رو می‌فهمیدم،چند دقیقه بعدش که عمو اومد، بابا رو که بردن سردخونه، منو بغل کرد، سوار ماشینش شدیم، رفتیم خونه، وقتی رسیدم، نمیدونستم چکار باید کنم. در خونه خشکم زده بود. دستمو گرفت و گفت. بیا پسرم. وقتی زنگ رو زد و در باز شد. دیدم مادرم چادر به سر روی پله حیاط نشسته و منتظر منه. هرچی حاج‌عمو میخواست بگه انگار مادرم از قبل، همه چی میدونست. ساکت فقط گوش میداد. 🔶اینطرف در قسمت خانمها؛ مادرجان: _الهام وقتی دید حاج‌عمو داره تعریف میکنه. و علی هم تایید میکنه و با بغض گوشه‌ای خیره شده، همان‌جا وسط حیاط از هوش رفت. اکرم بی‌رمق روی پاهایش افتاد. احترام هم گریه‌ش بند نمی‌اومد. هرکدوم گوشه‌ای کز کرده بودن.. اما من..... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅شروع چله و 🔰تاریخ شروع چله؛ چهارشنبه ۲۷ دیماه(پنجم ماه رجب) 🔰تاریخ پایان چله؛ یکشنبه ۶ اسفندماه(نیمه شعبان میلاد مولای غریبمان حضرت مهدی موعود.. عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) 🌺امروز چهارشنبه ۲۷ دیماه.. روز اول 🎊به نیت.. تعجیل در امر فرج.. سلامتی و طول عمر باعزت نائب برحقشان.. پیروزی جبهه مقاومت و آزادی قدس شریف.. عاقبت بخیری همه انسانها در کل بلاد اسلامی و غیر اسلامی.. موفقیت خادمان و دلسوزان به نظام مقدس.. برطرف شدن مشکلات اقتصادی و فرهنگی کشور.. بیشتر شدن اشک.. سوز دل.. اخلاص در عمل..در سرتاسر سال.. 💢نشر پیام صدقه جاریه است.. 💢بخوانیم و تیک ✅ بزنیم
دعای_فرج._مطیعی..mp3
3.73M
🎙دکتر میثم مطیعی مولاجان.. روز ظهورتان،چه سرافکنده می‌شوم وقتیکه در دعای فرج کم گذاشتم..
1_2724887369.mp3
8.71M
🎙دکتر میثم مطیعی در دعای عهد چنین می‌خوانیم که: «... وَالذَّابِّینَ عَنْهُ خدایا من را از کسانی قرار بده که از امام زمانم دفاع کنم»