💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
دست دراز میکنم و سلاحم را از زیر بالش برمیدارم. خشابش پر است و سوپرسور به بدنهاش متصل. محکم به سلاح میچسبم. تنها چیزی ست که دارم. تنها امیدم و تنها راه نجاتم.
برمیخیزم و در تاریکیای که چشمانم به آن عادت کرده، قدم برمیدارم. پوستم از سرما مورمور میشود. آرام از شکاف در نیمهباز اتاق، به بیرون سرک میکشم. عباس کجاست؟
کاش اینجا بود.
کاش وقتی صدایم زد، همینجا میماند.
از این بالا چیزی پیدا نیست، جز یک سایه مبهم پایین پلهها. دارد در خانه میچرخد. هیکلش به دانیال شبیه نیست. در یک دستش، یک شیء بلند برق میزند. چیزی شبیه چکش.
تمام بدنم میلرزد. من تنها هستم. دانیال گفته بود حواسش هست؛ ولی حالا نیست. حالا که باید باشد نیست، هیچکس نیست.
فقط منم و یک قاتل.
باید تنهایی خودم را نجات بدهم.
کار کردن با اسلحه را بلدم، ولی تمرین زیادی نداشتهام. نمیدانم چطور باید وقتی که دستم میلرزد و اتاق تاریک است و هدفم متحرک، تیر را به هدف بزنم. با اولین شلیک پیدایم میکند و کارم تمام است، مگر این که بمیرد یا حداقل زخمی شده باشد. اگر پیدایم کند و به چند قدمیام برسد، زورم به او نخواهد رسید. من دفاع شخصی بلد نیستم. اصلا یادم نیست چی بلد بودم. شاید هم دانیال یک چیزهایی یادم داده بود، ولی الان حافظهام خالی ست. تنها چیزی که میدانم این است که یا میکشم، یا میمیرم.
قاتل اولین قدمش را روی پله میگذارد. یکراست میآید به اتاق من حتما. بعد هم با چکشش چندتا ضربه محکم به سرم میزند و میمیرم. مغزم له میشود و دفتر خاطرات دانیال هم همراهم به گور میرود. بعید است کسی بجز خودم بتواند پیدایش کند، آن وقت تمام نقشه انتقامم به باد فنا میرود... نه! من نباید بمیرم!
سلاح در دستم عرق کرده و دستم همچنان میلرزد. تنها راهِ زدن به هدف، این است که صبر کنم هدفم با پای خودش انقدر جلو بیاید که تمام میدان دیدم را بگیرد. سلاح را محکمتر میگیرم و بیصدا یک نفس عمیق میکشم.
-قوی باش دختر. چیزی نیست.
سایه سیاه به در اتاقم نزدیک و نزدیکتر میشود، تا جایی که در چارچوب در قرار بگیرد.
فشنگ با صدای «تق» کوچکی از لوله سلاحم خارج میشود. حتی نفهمیدم به کجا خورد. ناله مرد بلند میشود و روی زمین میافتد. از او فاصله میگیرم و میبینم از شکمش خون میریزد. به سختی بلند میشود، یک دست را روی زخمش گذاشته و با دست دیگر، ساق پایم را چنگ میزند. من که داشتم در جهت خلافش حرکت میکردم، با صورت به زمین میخورم و آرنجها و چانهام از درد تیر میکشند. الان وقت کم آوردن و درد کشیدن نیست. خودم را جلو میکشم و از زمین بلند میکنم. حالا او با تکیه به دیوار ایستاده و هنوز چکش دستش است؛ هرچند تعادل ندارد.
باز هم خودم را به سمت دیوار میکشم و تنم را روی زمین میچرخانم. در همان حال درازکش، بیهوا تیری میزنم که به دیوار میخورد. قاتل خشمگینانه میخندد. میداند کشتن یک دخترِ تنهای ترسیده که حتی نمیتواند تفنگ را درست در دستش بگیرد، همانقدر راحت است که کشتن آن دختر در خواب.
ولی هنوز هم قاعدهی «در نبرد با تفنگ چاقو همراهت نبر» سرجایش هست. و هنوز هم من نمیخواهم بمیرم.
به سختی قدم برمیدارد و به سمتم میآید. به تخت تکیه میکنم تا بنشینم و خودم را عقب میکشم. زمانی برایم نمانده و قاتل بالای سرم ایستاده. خوبیِ سلاحهای کمری جدید این است که میتوانند رگبار بزنند، و من بیوقفه میزنم. چشمانم را میبندم و رگبار میزنم.
نمیفهمم چندتا شلیک میشود. وقتی دستم را از روی ماشه برمیدارم که صدای افتادن مرد را روی زمین بشنوم. خودم را همچنان به سهکنج دیوار میچسبانم و تندتند نفس میکشم. بدنم همچنان میلرزد و نفسم بالا نمیآید. چشمانم هنوز بستهاند. بوی خون تا عمق بینیام را میسوزاند. دل و رودهام بهم میپیچد و عق میزنم. نه یکبار، نه دوبار... چندین بار.
بوی خون.
خون مادر داشت با فشار از رگهای گردنش میجهید.
بوی خون تند است. مثل بوی آهن زنگ زده.
هرچه در معدهام بود را بالا میآورم. دست میکشم روی سر و صورتم. هنوز زندهام. من زندهام. چشمانم را باز میکنم. جنازهاش مثل یک فیل مست روی زمین افتاده؛ یک فیل مستِ مُرده. چکش زیر انگشتانش افتاده و از دستش رها شده. نفس حبسشدهام با صدای بلندی بیرون میریزد. پاهایم را در شکمم جمع میکنم، نفسهای صدادار و بلند میکشم و میلرزم.
من قاتلم. من قاتلِ قاتلم هستم.
کف اتاق پر از خون است. قالیچه دیگر سپید نیست. سرخ است. چند تا....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
چند تا سوراخ حدودا ده میلیمتری روی دیوار مانده، و پاتختی واژگون شده. و من نمیدانم باید چکار کنم. دانیال اگر بود میدانست. حتما جمع کردن جنازه و تمیز کردن آثار یک درگیری خونین از تخصصهاش بود؛ ولی اینجا نیست. هیچکس نیست. فقط منم و یک جنازه. یک جنازه که باید تنهایی جمعش کنم.
پاهام جان ندارند. سلاح به دستم چسبیده و جدا نمیشود. سبکتر شده و یعنی خشاب دهتاییاش را کامل خالی کردهام؛ و مغزم هم مثل آن خشاب لعنتی خالی ست. حتی نمیتواند به عضلاتم فرمان بدهد. سیلی محکمی به خودم میزنم. پوستم میسوزد و هشیار میشوم.
-خودتو جمع کن دختر.
موهایم را از جلوی چشمم کنار میزنم. با تکیه به دیوار بلند میشوم و به سختی تعادلم را حفظ میکنم. اتاق قشنگم بهم ریخته و دیگر قشنگ نیست. بوی خون میدهد. خودم را به سمت کشوهای میزم میکشانم و یک خشاب پر هفدهتایی از داخلشان برمیدارم. نمیدانم قاتل تنهاست یا نه، شاید همدستی دارد که ممکن است بخواهد کار دوستش را کامل کند. خشاب پر را جایگزین خشاب خالی میکنم و سلاح را در حالت ضامن، زیر ژاکتم میگذارم.
با نوکپا از کنار دریاچه خون وسط اتاق عبور میکنم و از پشت سر به جنازه نزدیک میشوم، طوری که پاهام با خونش تماس پیدا نکند. کمی خم میشوم و دستم را روی گردنش میگذارم. نبض ندارد. دستم را سریع عقب میکشم. خیسی چسبناک عرق مرد روی انگشتانم مانده. چندشم میشود. انگشتانم را به لباس مرد میمالم، انقدر میمالم که پوستم به سوزش بیفتد و مطمئن شوم آن خیسیِ لزج همراهشان نیست.
از اتاق بیرون میروم و در را پشت سرم میبندم. قفلش میکنم و دواندوان از پلهها پایین میآیم. میخواهم از خانه هم بیرون بروم و خودم را بیاندازم توی دریا. میخواهم تا جای ممکن از قاتلی که حالا مقتول است دور شوم.
به سمت دستشویی میدوم و به صورتم آب میپاشم. آب یخ. جای سیلیام روی صورتم میسوزد و من همچنان به صورتم آب میپاشم. دستانم را با صابون مایع میشویم. چندین بار. انقدر که دستم قرمز شود. توی آینه به خودم نگاه میکنم. دستم را روی سینهام میگذارم تا نفسهام آرام بگیرند.
- آروم باش دختر. تقصیر تو نبود. تو فقط از خودت دفاع کردی. حالا نباید وا بدی. باید جمعش کنی.
چراغها را روشن میکنم. اول از همه، سراغ در خانه میروم، بسته است. قفل نشکسته. قاتل یا کلید داشته که بعید است، یا در باز کردن قفل حرفهای بوده. محض احتیاط، میز عسلی وسط هال را تا پشت در میکشانم و روی آن چند صندلی میگذارم.
دستکش پلاستیکی، ماسک و دمپایی میپوشم و مواد شوینده را برمیدارم. از رد کفشهای مرد در سالن و روی پلهها شروع میکنم. انقدر میسابمشان که دستانم درد بگیرند. شاید هم بخاطر این است که میترسم سراغ جنازه توی اتاق بروم.
هربار تا دم اتاق میروم و برمیگردم. شوفاژ اتاق را خاموش میکنم تا اتاق یخ کند و جنازه دیرتر فاسد شود. نمیدانم باید چکارش کنم. زورم نمیرسد بلندش کنم. اگر بخواهم روی زمین بکشمش، رد خونش همهجا را به گند میکشد. توی اتاق هم اگر بماند، بعد از چند روز بوی تعفنش خانه را برمیدارد.
دستکش پلاستیکی و ماسکم را در میآورم و پرتشان میکنم وری زمین. گریهکنان میدوم به اتاق دانیال. مرتب و دستنخورده است. خودم را روی تخت میاندازم و زیر پتو میخزم. سرم را روی بالش فشار میدهم و بغضم را رها میکنم، با صدای بلند. مثل دختربچهای که خرابکاری کرده و نمیداند باید چکار کند. دوست دارم عباس پدرانه اشتباهم را درست کند.
-تو میخواستی من زنده بمونم که بیدارم کردی. تو منو نجات دادی. پس باید بقیهش رو هم خودت جمع کنی اگه راست میگی. من نمیتونم از زمین برش دارم. زورم نمیرسه. من ضعیفم. یه احمق ضعیف.
و سرم را چندبار به بالش میکوبم. انقدر که گیج شوم و خوابم ببرد.
پایان فصل دوم؛
خروج.
📖 فصل سوم: لاویان
چرت سبکم با صدای زنگ خانه پاره میشود و راست سرجایم مینشینم. دستم ناخودآگاه میرود روی سلاحی که زیر لباسم پنهان کرده بودم، حتی زودتر از آن که فکر کنم دیشب چه اتفاقی افتاده. هوا همچنان تاریک است و ساعت دیجیتالی روی پاتختی دانیال، هفت صبح را نشان میدهد. به عبارتی پنج ساعت از مرگ آن مرد میگذرد و حتما الان پوستش بنفش، بدنش سرد، ماهیچههایش خشک و خونش چسبنده و لزج شده. کمی دیگر بگذرد، بویش خانه را برمیدارد.
دوباره زنگ میزنند و صدای زنگ شبیه ناقوس مرگ است. دانیال کلید دارد؛ پس دانیال نیست. شاید پلیس باشد. آمده که به جرم قتل....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
به جرم قتل دستگیرم کند. شاید هم همکار قاتل باشد، و در بهترین حالت یکی از همسایهها که صدای درگیری دیشب را شنیده و مشکوک شده. در هرصورت، بدبخت شدم. نمیتوانم تا ابد در تخت بنشینم و پتو را روی سرم بکشم.
همچنان در میزنند و چهارستون بدن من را میلرزانند. تا کی میتوانم زیر تخت قایم شوم؟ میتوانند در را بشکنند و بیایند تو. حتی میتوانند مثل آن قاتل، بیسروصدا قفل را باز کنند.
یک نفس عمیق میکشم و با دو دست، آرام به لپهایم میزنم.
-چیزی نیست، نگران نباش. خب؟ فقط برو پایین، لبخند بزن و دستت رو روی تفنگت بذار و در رو باز کن. آفرین.
با دستان بیجانم به سختی صندلیها را برمیدارم و میز را عقب میکشم. یک لباس کلفت دیگر روی لباسم میپوشم و کلاه بافتنیام را روی سرم میگذارم تا از موج سرمایی که بعد از باز کردن در به سمتم هجوم میآورد در امان بمانم.
در را باز میکنم و پشت در، نه پلیس را میبینم نه دانیال را. یک زن پشت در ایستاده که بیشتر صورتش پشت لایه پشمی کلاه و شالگردنش پنهان شده. چشمانش درشت است؛ برخلاف چشمان بادامی اینوئیتها. دست روی تفنگ و لبخندی ساختگی بر لب، به دانمارکی سلام میکنم.
-سلام. کاملا عادی بذار بیام تو.
فارسی حرف زدنش طوری شوکهام میکند که نزدیک است چشمانم از حدقه بیرون بیفتند. اخم میکند.
-تعجب نکن. عادی بمون.
-تو کی هستی؟
-یه دوست که میخواد کمکت کنه از شر اون جنازه خلاص شی.
قلبم یخ میزند. دستم را روی تفنگ فشار میدهم و میگویم:
-نمیدونم چی میگین. لطفا مزاحم نشید.
آرام میغرد:
-الان وقت این بچهبازیا نیست احمق. ممکنه خونهت تحت نظر باشه. مثل یه همسایه مهربون رفتار کن و بذار بیام تو.
دستم روی سلاح شل میشود. احمقانه است که یک غریبه را فقط بخاطر فارسی حرف زدنش و این که میداند یک جنازه در اتاق خوابم هست به خانه راه بدهم. میگویم:
-چطور بهت اعتماد کنم؟
-فکر کن یه کمک از طرف عباسه.
و ابروهایش را میدهد بالا. پاکت کوچکی که دستش است را به سمتم دراز میکند تا داخلش را ببینم. پاکت کوچکی که دستش است را به سمتم دراز میکند تا داخلش را ببینم.
عروسک هلوکیتیام. همان که در ایران جا گذاشتمش. همان که هدیه عباس بود.
-این... دست تو چکار میکنه؟
-مسلح نیستم. تنها چیزی که همراهمه همینه. بذار بیام تو تا برات توضیح بدم. اگه دیدی لازمه، میتونی با تفنگی که زیر لباسته بهم شلیک کنی. هوم؟
از جلوی در کنار میروم و بعد از این که وارد شد، بدون این که در را ببندم ازش فاصله میگیرم. خودش در را میبندد و به من که حالا چند متر دورتر ایستادهام و با تفنگ به سمتش نشانه رفتهام پوزخند میزند. عروسک هلوکیتی را روی زمین رها میکند. دستانش را روی سرش میگذارد و یک دور دور خودش میچرخد.
-فکر نمیکردیم بتونی، ولی واقعا دیشب تونستی یه نفر رو بکشی. باید ازت بترسم و کار احمقانهای نکنم.
-خوبه که میدونی. بگو کی هستی؟
به دیوار تکیه میدهد.
-خانم آریل اباعیسی، اگه اینجا ایران بود باید به جرم اقدام علیه امنیت کشور من و همکاری با سرویس جاسوسی اسرائیل بازداشتتون میکردم. شما قصد داشتید حدود سیصدنفر آدم بیگناه رو به بیرحمانهترین حالت با گاز سارین بکشید. خیلی خوششانس هستید که نتونستید عملیات رو انجام بدید، چون در غیر این صورت ما اجازه نمیدادیم از مرز خارج بشید.
چند قدم دیگر عقب میروم و به میز آشپزخانه میخورم. تمام این مدت در یک تور بزرگ بودهام؛ انقدر بزرگ که ندیدمش.
-تو...
-بله. من یکی از همکارهای کسی هستم که تو رو نجات داد.
-از کجا مطمئن بشم؟
-مسعود رو یادته؟ یادته اون روز موقع خاکسپاری مامان عباس، بهت گفت خیلی خوشحاله که رفته پیش پسرش، و تو گفتی البته اگه بعد از مرگ واقعا خبری باشه؟ بعد هم گفتی افرا نیومد چون امتحان داشت و ظهر میاد مسجد.
با کمی فشار به حافظهام، مکالمه آن روز با مسعود را به یاد میآورم. هیچکس جز من و او نشنید حرفهامان را. دیگر نمیتوانم سلاح را نگه دارم. دستم را پایین میآورم و روی یکی از صندلیهای آشپزخانه مینشینم. آرنجم را روی میز میگذارم و سرم را با دو دست میگیرم. تمام شدم. ماموران اطلاعاتی ایران و اسرائیل برای من فرقی ندارند. هردو خطرناکاند. صدایم بیاختیار میلرزد.
-الان میخوای باهام چکار کنی؟
الان است که اشکهام بریزند. کارم تمام است. زن که میبیند خلع سلاح شدهام، دستانش را پایین میآورد و چند قدم جلو میآید. دیگر مقاومتی نمیکنم. گیر افتادهام. اصلا شاید آن کسی که دیشب کشتم هم....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
اصلا شاید آن کسی که دیشب کشتم هم از نیروهای خودشان بوده... نه. اگر اینطور بود که این زن تا الان کارم را تمام کرده بود. میگوید:
-تو تا وقتی ایران بودی به کسی آسیب نزدی. از طرفی یادگار یکی از همکارهای شهیدمونی. میخوایم دوباره بهت یه فرصت بدیم.
عروسک هلوکیتی را از روی زمین برمیدارد و مقابلم روی میز میگذارد.
-دوستات اینو بهمون دادن و گفتن جاش گذاشتی. خیلی نگرانتن.
مثل تشنهای که به آب رسیده باشد، عروسک را چنگ میزنم و در آغوش میگیرم. طوری به خودم محکم میچسبانمش که باهم یکی شویم. هنوز بوی ایران میدهد، بوی عباس. دوست دارم بغلش کنم و بخوابم. بخوابم و بیدار نشوم. بدون این که حواسم به حضور زن باشد، بغضی که در گلویم بود با صدای بلند میشکند.
دست زن آرام شانهام را لمس میکند و فشار میدهد. نمیدانم چقدر منتظر مانده تا من خودم را تخلیه کنم. صدای بلند گریهام حالا به یک هقهق آرام تبدیل شده. زن میگوید:
-نگران نباش. درست میشه. فعلا باید از شر اون جنازه خلاص شیم. باشه؟
با پشت دست تندتند صورتم را پاک میکنم و بینیام را بالا میکشم. سرم را تکان میدهم و از جا بلند میشوم. میگوید:
-کجاست؟
به در اتاقم بالای پلهها اشاره میکنم و صدای گرفتهام به سختی درمیآید.
-من... من فقط... میخواستم از خودم دفاع کنم...
-میدونم.
آرام دستش را به شانهام میزند و از پلهها بالا میرود. میپرسم:
-شما میدونید این کیه و چرا اومده بود سراغ من؟
-نه دقیقا. خودت حدسی نداری؟
حدس ترسناکی که در ذهنم است را به زبان میآورم.
-مطمئن نیستم ولی... فکر میکنم عامل موساد بوده باشه.
بدون این که نگاهم کند میگوید:
-بعید نیست.
در اتاقم را باز میکند و چهرهاش درهم میرود.
-اوه... تنهایی این بلا رو سرش آوردی؟
در خودم جمع میشوم و سرم را به سمت دیگری میچرخانم تا چشمم به اتاق نیفتد.
-نمیدونم. تفنگ زیر بالشم بود، برش داشتم و قبل از این که بهم نزدیک بشه فقط به سمتش شلیک کردم. اصلا ندیدم به کجا زدم. چشمامو بستم و زدم.
سری میجنباند و پالتویش را درمیآورد و میدهد به من.
-آهان...
کمی گردن میکشد تا جنازه را بهتر ببیند و زیر لب میگوید:
-تو رو خدا نگا کن... یه چکش برداشته راه افتاده تو خونه مردم که آدم بکشه. یکی نیست بهش بگه یه چیز بهتر برمیداشتی بدبخت. این اسکلا کیان که موساد اجیرشون میکنه؟
سرش را تکان میدهد، نچنچ میکند و با لب ورچیده ادامه میدهد:
-ما رو ببین با کیا درافتادیما... به خدا برای موساد زشته.
خندهام میگیرد و به زحمت کنترلش میکنم. کلاه و شالش را درمیآورد و به من میدهدشان. زیر همه اینها، یک روسری هم سرش کرده است که درش نمیآورد. چهرهاش گندمگون است و کشیده. بینی عقابی دارد و چشمان قهوهایِ هوشیار و درشت، با مژههای بلند.
-دیشب تا دیدم داره میاد تو، میخواستم خودم پشت سرش بیام حسابشو برسم، ولی یکم صبر کردم دیدم خودت از پسش براومدی.
لباسهایش را روی نردهی پلهها میاندازم.
-چطوری؟
-دیشب تا دیدم داره میاد تو، میخواستم خودم پشت سرش بیام حسابشو برسم، ولی یکم صبر کردم دیدم خودت از پسش براومدی.
لباسهایش را روی نردهی پلهها میاندازم.
-چطوری؟
- توی خونهت دوربین گذاشته بودم.
صدایم بالا میرود.
-چی؟ از کِی؟
با نهایت خونسردی شانه بالا میاندازد و میگوید:
-یه چند وقتی میشه. برای حفظ امنیت خودت بود.
حفظ امنیت خودم... حتما دانیال را میشناخته و میدانسته من با یک قاتل در یک خانه زندگی میکردم! میخواهد داخل اتاق برود، ولی انگار که چیزی یادش آمده باشد، برمیگردد و میگوید:
-راستی، تو قبل از این که این یارو بیاد بالا بیدار شدی. چرا؟ خوابت سبکه؟
به دیوار تکیه میدهم و میگویم:
-نه، نمیدونم چی شد. فکر کنم تو خواب صدای عباسو شنیدم که داشت صدام میزد و میگفت بیدار شم. وقتی بیدار شدم نبود، ولی از پایین یه صدایی شنیدم و فهمیدم یکی اومده تو.
چشم به زمین میدوزد و سکوت میکند. بیصدا چیزی زمزمه میکند و بعد میگوید:
-خدا رحمتش کنه. هنوز هواتو داره.
- تو هم معتقدی #زنده ست؟
-معلومه... گوش کن ببین چی میگم. باید اول از شر خودش خلاص شیم، بعدم اتاقو تمیز کنیم.
-چطوری؟
-برو چندتا کیسه زباله خیلی بزرگ بیار؛ هرچند فکر نکنم این آشغال توشون جا بشه. یه چیزی بیار که بشه اینو توش بپیچیم. چسب پهن هم بیار.
آشپزخانه را به امید پیدا کردن یک سفره بزرگ زیر و رو میکنم. بجز کیسهزبالههای بزرگ، چیزی پیدا نمیشود. همانها را برمیدارم و به اتاق برمیگردم.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
زن دستکش دستش کرده و دارد جنازه را جمع و جور میکند. صدای پایم را که میشنود، سرش را بلند میکند و میگوید:
-اومدی؟ چیزی پیدا کردی؟
کیسه زبالهها را بالا میگیرم.
-همینا رو فقط.
-اشکال نداره. باید بپیچیمش توی کیسه که خونش اینور و اونور نریزه. بیا کمک کن.
دستکش میپوشم و به کمکش میروم. در کیسه زباله را باز میکنم و در هوا تکانش میدهم تا جا باز کند. میگویم:
-راستی من نمیدونم اسمت چیه.
شانههای جنازه را میگیرد و تنهاش را کمی بالا میکشد.
-هاجر... بیا کیسه رو بکش رو سرش.
گردن جنازه به پایین آویزان است و زبانش از دهان بیرون افتاده. دلم بهم میپیچد و حالت تهوع میگیرم. صورتم را به سمتی دیگر برمیگردانم و پلاستیک را روی سرش میکشم.
-چندشت نمیشه؟
هاجر میخندد و کمک میکند پلاستیک را تا جای ممکن پایین بکشیم. میگوید:
-مهم نیست. باید انجامش بدیم.
پلاستیک تا شکم مرد پایین میآید. هاجر شانههای جنازه را رها میکند و از جا بلند میشود.
-خب، نوبت پاهاشه.
یک کیسه دیگر برمیدارم. عق میزنم و پلاستیک را روی پاهای مرد میکشم. میگویم:
-خب بعدش باید چکار کنیم؟
-میدیمش دست یکی که از شرش خلاص بشه.
-انتقام نمیگیرن؟
هاجر پلاستیک را بالا میکشد و از جا بلند میشود تا به اثر هنریمان نگاه کند.اخم میکند و میگوید:
-ما که هنوز مطمئن نیستیم این عامل موساد بوده. اگرم عامل اونا باشه، نیروی خودشون نبوده. احتمالا یکی از دلهدزدای همین منطقه ست که اجیرش کردن. ما یه طوری صحنهسازی میکنیم که فکر کنن قبل این که به تو برسه رفته اون دنیا.
دوباره مینشیند و چسب پهن را دور دهانه پلاستیکها میپیچد.
- اگه عامل موساد بوده باشه حتما یه پشتیبان هم اون بیرون داره، ولی نگرانش نباش.خودمون ترتیب اونم میدیم... بیا کمک کن چسبو دور این بپیچم. خیلی سنگینه.
*
مسعود با چهره درهم آلبوم تبلت را ورق میزد. انگار که حتی از صفحه تبلت هم داشت خون بیرون میپاشید؛ خون دانیال. سلمان گفت:
-آشغال عقدهای روی داعشو سفید کرده بود. حالا درسته منم میخواستم دانیال رو بکشم، ولی من اینطوری زجرکشش نمیکردم. یه تیر میزدم و خلاص. آخه من که بخاطر حرصم نمیخواستم بکشمش. ماموریت داشتم برم انتقام کسایی که کشته بود رو بگیرم، یه درسی هم برای اسرائیلیا بشه... ولی جدی حقش بود این دانیال. اگه من عین آدم میکشتمش خوب حقش ادا نمیشد، یادته چی به سر خانواده یکی از کارمندای انرژی اتمی آورده بود؟ مرتیکه...
دو حرف «م» و «ک» را با غیظ و تاکید ادا کرد.
-هیس!
سلمان با تشر مسعود سکوت کرد.مسعود یک دور دیگر عکسها را از آخر به اول ورق زد. هاجر گردن کشید تا او هم بهتر ببیند این نقاشی خونین را. بینیاش را چین داد. همه عکسها بوی خون و اسید میدادند. سکوت سلمان، فقط چند دقیقه طول کشید و دیگر تاب نیاورد.
-شماها اعصابتونو از سر راه آوردین هی اینا رو نگاه میکنین؟ دیگه حالم بهم خورد بسه.
مسعود زیر لب گفت:
-سلما رو از کجا پیدا کردن؟
نگاهش دیگر به عکسها نبود. صفحه تبلت را بست و به روبهرو خیره شد.مسعود رو به سلمان کرد:
-گفتی جنازهش رو کی پیدا کردی؟
-صبح بیستم. ولی شب قبلش کشته بودنش، خونش تازه بود.
هاجر آرام گفت:
-تقریبا همزمان با حمله به سلما.
و مسعود زمزمه کرد:
-پس نمیشه دانیال جای سلما رو بهشون گفته باشه... اگه اون گفته بود دیرتر به سلما میرسیدن.
سلمان کلافه شد.
- بابا یه جوری بگین منم بفهمم، منم آدمم ها!
مسعود به چشمان سلمان خیره شد؛انقدر تند که سلمان کمی عقب نشست. هاجر گفت:
-یه چیزی این وسط جور نیست. همزمان با دانیال به سلما حمله کردن؛ ولی شما گفتید مطمئنید قاتل سلما پشتیبان نداشته. درسته؟
مسعود سرش را تکان داد.
-یکم عجیب نیست؟
مسعود سرش را بالا و پایین کرد.
-این اذیتم میکنه. خیلی بررسی کردم،ولی هیچکس اطراف خونه نبود. نه خونه تحت نظر بود نه قاتل پشتیبان داشت.
هاجر گفت:
-یه چیز دیگه هم عادی نیست، اصلا چرا باید سلما رو بکشن؟ چی میدونسته که انقدر مهم بوده؟
باز هم سکوت. مسعود و هاجر با مغزشان کلنجار میرفتند. سلمان گفت:
-هنوز نفهمیدید قاتل کیه؟
-نه. همراهش کارت شناسایی نبود. عکس و اثر انگشتشو فرستادم برای یکی که آمارشو برام دربیاره.
-راستی جنازهشو چکار کردی؟
مسعود دوباره به سلمان چشمغره رفت.
-فضولیش به تو نیومده.
*..*
هاجر مسخ شده است. نشسته پشت لپتاپ و با دهان باز میان فایلها میگردد. مثلا به عنوان همسایه آمده اینجا تا به من سر بزند؛ و از یک ساعت پیش هارد را به لپتاپ وصل کردم و...
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۷۱ و ۷۲
و فایل اطلاعات دانیال را نشانش دادم تا الان، دهانش همچنان باز است و چشمانش گرد. حتی حرف هم نزده. من هم در این مدت با حوصله تمام اتاقم را تمیز کردهام و بقایای آثار قتل را از بین بردهام. بالاخره وقتی از پلهها پایین میآیم، هاجر برمیگردد و ناباورانه میپرسد:
-تو چطور اینو داری و اینجا نشستی؟
-باید چکار میکردم؟ منتظرم دانیال برگرده و ببینیم باهاش چکار میشه کرد.
چهره هاجر درهم میرود.
-بهش اعتماد داشتی؟
سوالش گیرم میاندازد. سر جایم یخ میزنم و چند ثانیه فکر کردنم هم من را به نتیجه نمیرساند.
-نمیدونم.
هاجر دستم را میگیرد و میگوید: میشه چند دقیقه بشینی؟
صندلی را با دست دیگرش عقب میکشد و منِ یخزده که هنوز درگیر فکر کردن به سوالش هستم را مینشاند. هاجر میگوید:
-میتونم یه سوال شخصی بپرسم؟
خیره خیره نگاهش میکنم و او سکوتم را به معنای رضایت برداشت میکند.
-رابطهت با دانیال چطوری بود؟
از شنیدن اسم دانیال به خود میلرزم.نگاه هاجر طوری ست که جرات نمیکنم بگویم چرا این سوال را میپرسد یا جوابش را بدهم. چشمهای ریزبینش دارند پیش از آن که زبانم بچرخد، مغزم را به دنبال پاسخ میکاوند. میترسم. از هاجر. از دانیال. از خودم.
-هیچی...
-یعنی چی؟
این را طلبکارانهتر میپرسد و من را وامیدارد که درست پاسخ بدهم.
-چیزی بین ما نبود. یعنی یه طرفه بود... از طرف دانیال. ولی من نه.
-مطمئنی؟
-آره.
یک نفس عمیق میکشد و به زمین خیره میشود. یک اتفاق بد افتاده. این را همه رفتارهاش داد میزنند. میگویم:
-چیزی شده؟
دوباره به صورتم زل میزند و میگوید: دانیال مُرده.
دانیال مرده. همینقدر کوتاه و ساده.
من الان باید عزا بگیرم یا جشن؟ گنگ و مبهوت به هاجر خیره میشوم. لازم است بپرسم چرا؟ نمیدانم. هاجر خودش توضیح میدهد.
-جنازهش رو توی یکی از هتلهای بوگوتا پیدا کردن. یکی کشته بودش. تقریبا همزمان با وقتی که به تو حمله کردن اونو هم کشتن.
همانطور که پیشبینی میکردم، دانیال شکار شد. اتفاقی نبود که محال بدانمش؛ ولی به این فکر نکرده بودم که اگر این اتفاق بیفتد باید چکار کنم. حتی الان نمیدانم چه واکنشی باید نشان بدهم.مات و بیتفاوت به هاجر نگاه میکنم و هاجر کمی نگران میشود.
-خوبی؟
شاید فکر میکند من شوکه شدهام و کمی که بگذرد، شروع میکنم به جیغ و داد و انکار و گریه و زاری. نه. من این کارها را نخواهم کرد. بالاخره تارهای صوتیام به حرکت درمیآیند.
-آره... آره... فقط داشتم فکر میکردم حالا باید چکار کنم؟
-مطمئنی؟ ناراحت نیستی؟
-نه. خوبم. گفتم که، چیزی بین ما نبود.
شگفتزده است و نمیداند من دیگر کرخت شدهام. انقدر از کسانی که دوستشان داشتهام دل بریدهام که دل کندن از کسی که به او عادت کرده بودم برایم مثل آب خوردن است. دردش درحد کنده شدن یک تکه پوست کنار ناخن یا لب است، نه بیشتر.
هاجر دستش را زیر چانهاش میزند و لبانش را برهم فشار میدهد. چندثانیه فکر میکند و میگوید:
-الان با وجود این چیزهایی که بهم نشون دادی اوضاع یکم پیچیدهتر شده. ببینم، فکر میکنی کسی فهمیده که تو اینا رو داری؟
-نمیدونم. فقط من و دانیال میدونستیم. بعید میدونم دانیال به کسی جز من گفته باشه... راستی... چطوری کشتنش؟
هاجر با دقت نگاهم میکند و میگوید:
-گفتنش اذیتت نمیکنه؟
-نه.
نفس عمیقی میکشد.
-دقیقا نمیدونم چطوری. ولی قاتل سر صبر کشته بودش. انگشتهاش رو دونهدونه کنده بود و... خلاصه زجرکشش کرده بود.
انگشتهاش را کنده بود... دلم پیچ میخورد اما حفظ ظاهر میکنم. نباید دلم برایش بسوزد. خود دانیال هم همین بلاها را سر مردم میآورد. گیر یکی مثل خودش افتاده بیچاره. بالاخره باید یک جایی تقاص پس میداد. هاجر میگوید:
-کشتن دانیال حتما تسویه حساب سازمانی بوده. ولی این که چرا سراغ تو اومدن عجیبه. از اون عجیبتر اینه که پشتیبان قاتل تو رو پیدا نکردیم، انگار اصلا کسی همراهش نبوده.
-مطمئنید اونی که خواسته منو بکشه با قاتل دانیال هماهنگ بوده؟
هاجر ابرو بالا میدهد. میگویم:
-خیلی بهش فکر کردم. تا قبل از این که بگید دانیال مُرده، فکر میکردم دانیال جای منو بهشون گفته. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا باید برای کشتن من هزینه کنن؟ من نه اطلاعات مهمی دارم، نه کار زیادی از دستم برمیاد، نه نیروی رسمیشون بودم. حتی اگه شما دستگیرم کنید هم چیز مهمی نمیدونم که لو دادنش برای اونا خطر داشته باشه. تلاش برای کشتن من خیلی احمقانه ست.
-فکر نمیکنی برای پیدا کردن هارد دانیال بوده؟
-اگه اینطور بود...
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۷۳ و ۷۴
-اگه اینطور بود نباید قاتل یه راست میاومد که منو بکشه. باید حداقل قبلش ازم میپرسید اون هارد کجاست، ولی اصلا شبیه کسی نبود که بخواد دنبال چیزی بگرده. اصلا چطور میتونستن بفهمن اون هارد دست منه؟
هاجر دستش را زیر چانه میزند و به روبهرو خیره میشود. آرام زمزمه میکند: شایدم از اول پیشفرض ما اشتباه بوده...
و کمکم صدایش بلندتر میشود.
-اصلا چرا ما فکر کردیم این دوتا حتما به هم ربط دارن؟
-شاید بخاطر حدس من که همون روز بهتون گفتم فکر میکنم اون عامل موساد باشه... خب من اون شب مغزم درست کار نمیکرد، تنها چیزی که توی ذهنم بود این بود که موساد بزرگترین خطر برای منه. ولی هرجور فکر میکنم با عقل جور درنمیاد.
هاجر با انگشت شصت و اشاره، شقیقههاش را فشار میدهد.
-هوم. باید بیشتر فکر کنم.
-من چکار کنم؟
- تا جایی که ما فهمیدیم تحت نظر نیستی، ولی احتیاط کن. با کسی که در ارتباط نیستی؟
-نه.
برمیخیزد و سرش را تکان میدهد.
-خوبه.
به لپتاپ اشاره میکنم.
-اینا چی؟
-درباره اینام فکر میکنم. میتونی یه کپیش رو بهم بدی؟
فلشم را از داخل جیب ژاکتم درمیآورم و کف دستش میگذارم. میگویم:
-حدس میزدم اینو بگید، این فقط یکم محتوای هارده. بقیهش رو رایگان بهتون نمیدم.
به معاملهای فکر میکنم که قرار است با آن جان و زندگیام را نجات دهم. هاجر میخواهد فلش را بگیرد که دستم را عقب میبرم.
-هم پول، هم امنیتم.
هاجر لبخند میزند و من معنی لبخندش را نمیفهمم. شاید به سادگیام خندیده و به این فکر میکند که درآوردن بقیه این اطلاعات از چنگ یک دختر تنها کار سختی نیست. به هرحال با همان لبخند، فلش را میگیرد و داخل جیبش میگذارد.
-ممنون.
من هم لبخند بیرنگی میزنم و هاجر را بدرقه میکنم. با رفتن هاجر، سکوت خانه مثل بهمن روی سرم میریزد و مدفونم میکند. الان است که خفه شوم.دانیال دیگر برنمیگردد. انتظار دو هفته به ابد تبدیل شد؛ و این خانه همیشه سوت و کور خواهد ماند.
دانیال بیچاره. نقشه کشیده بود که اینجا با من در آرامش زندگی کند. شاید میخواست قاتل بودن را کنار بگذارد و یک مرد معمولی باشد؛ حتی شاید یک مرد درستکار. حالا ردپایش همهجای خانه به چشم میآید. توی آشپزخانه دارد غذا میپزد. روی مبل لم داده و با لپتاپش کار میکند. پلهها را بالا میرود و صدایم میزند.
جزءبهجزء حرفها و رفتارهایش در ذهنم مرور میشوند؛ شوخطبعیاش. زرنگیاش. حتی بدجنسیاش. همه اینها همراه او مُردهاند. حتی نمیدانم جنازهاش کجاست و چطور دفن میشود. اعتراف میکنم دلم برایش تنگ شده؛ ولی نه چون دوستش داشتم. فقط به او عادت کرده بودم.
خانه را زیر و رو میکنم؛ نمیدانم چرا. از سر دلتنگی ست شاید. تمام چیزهایی که اثر انگشت دانیال روی آن است را از نظر میگذارنم. خوراکیهایی که خریده تا یک ماه نیاز به خرید نداشته باشم، لباسهایش و مدارک هویتیای که برایم جعل کرد.او دیگر نیست. و دیگر هم برنمیگردد.
حالا با وسایل و خاطراتش باید چکار کنم؟
وقتی مادر را از دست دادم، حتی فرصت نکردم از دست دادن را بفهمم. غماش در سیلاب وحشت جنگ گم شد. از دست دادن عباس را اصلا نفهمیدم. پدرخوانده و مادرخواندهام را با کینه و خشم از دست دادم و برایشان غمگین نشدم. مادر عباس را وقتی از دست دادم که فاطمه مثل مادر کنارم بود.
ولی حالا کسی را ندارم، همهچیز بیش از حد آرام است و من حتی نمیدانم باید چه احساسی داشته باشم. حالم ترکیبی از انزجار و دلتنگی ست: دانیال یک آدمکش حرفهای بود و درعین حال تنها موجود زنده در این دنیا بود که من را دوست داشت؛ این را راست میگفت.
گرفتگی خفیفی در گلویم هست که شاید همان بغض باشد؛ ولی انقدر کوچک است که نه میشکند نه از بین میرود. فقط هست و دانیال را به من یادآوری میکند؛ این که دانیال دیگر برنمیگردد.
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. چند هفته است که برف نباریده. نزدیک بهار است.در ایران باید نوروز باشد. این را هم میدانم که یک ماه دیگر تا طلوع خورشید مانده است. یک ماه دیگر شب تمام میشود، و بعد خورشید تا ماه ژوئیه غروب نمیکند. حتی نیمهشبها هم خورشید در آسمان است.
راستش دلم برای خورشید تنگ شده است. خورشید اینجا سرش را به زور کمی از افق بالاتر میآورد، دستی تکان میدهد و میرود. دلم خورشیدِ درخشان و قدرتمند لبنان را میخواهد که نمیشد نگاهش کرد و زیر پرتوهای داغش آب میشدی، و هوای مدیترانهای لبنان را.
شفق دارد آن بالا میرقصد. سبز، صورتی، آبی. دانیال آن شفق آبی ست که نزدیک به زمین....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۷۵ و ۷۶
نزدیک به زمین شناور شده و دور خودش میچرخد. رقصیدن را کمی بلد بود، یک بار وقتی لبنان بودیم، موقع مستی به طور ناشیانهای رقصید و آواز خواند؛ ولی در آواز خواندن هم استعداد آنچنانی نداشت. حالا آن بالا دارد میرقصد، همچنان مستانه و ناشیانه. همانجایی که عباس هم هست. شفقهای سبز شبیه عباسند. نجیب و آرام.
از کجا معلوم هاجر راست گفته باشد؟ چرا انقدر راحت باورش کردم؟
شاید هم زنده باشد و هاجر برای این که من طرفشان بروم این دروغ را گفته. و من هیچ راهی برای فهمیدنش ندارم، بجز انتظار کشیدن. انتظار بهتر از ناامیدی ست.
روی تخت دراز میکشم و هلوکیتیام را بغل میکنم. چشمهام را میبندم و به این فکر میکنم که الان دانیال رفته پیش عباس. با عقل جور درنمیآید. خیلی بیمعنی ست زندگی، اگر یک قاتلی مثل دانیال همانجایی برود که عباس مهربان من بود. اگر اینجوری باشد که دیگر خوب و بد بودن معنی ندارد. عدالت و مجازات چه میشود؟
شاید هم نابود شده. همه آنها که میمیرند نابود میشوند. آن وقت باز هم همهچیز بیمعنی ست. باز هم آخرش دانیال و عباس برابر میشوند. و من نمیخواهم اینطور باشد.
دوست دارم بهشت و جهنم را باور کنم.
***
-زرت!
سلمان لبهاش را برهم فشار میداد و لپهایش پر از باد شده بودند. آرام خرخر میکرد و سرخ شده بود. مسعود بهت زده به صفحه تبلت نگاه میکرد، هاجر هم صورتش را با دست پوشانده بود. سلمان دیگر دوام نیاورد. ناگهان نفس حبس شدهاش آزاد شد، ترکید. صدای قاهقاه خندهاش خانه را برداشت و روی شکم خم شد. هاجر یک نفس عمیق کشید و از جا بلند شد. مسعود دندانقروچه رفت و به سلمان نگاه کرد که داشت از خنده غش میکرد. سلمان میان خندههایش بریدهبریده گفت:
-نگا کن... اسکل... کی... شده بودیم...
سعی کرد صاف بنشیند و خندهاش را کنترل کند. هاجر بیتوجه به خنده سلمان، از مسعود پرسید:
-یعنی الان سلما سفیده؟
مسعود سرش را تکان داد و دستی به سر کچلش کشید. خبرچینش توی پلیس دانمارک گفته بود کسی که به سلما حمله کرده چند وقت است به جرم قتل و سرقت تحت تعقیب است. یک شکارچی تنها که توی سرزمین کمجمعیت گرینلند میچرخد و آدمهای تنها را با چکش شکار میکند، بیشتر پیرزنها و پیرمردهای تنها را. غارت میکند و میکشد. توی زمستانهای کشنده گرینلند، تنهایی خطرناکتر از سرماست و اینوئیتها همیشه بر اساس همین قانون زندگی کردهاند؛ قاتل هم دنبال آنهایی میگشته که این قانون را زیر پا گذاشته باشند، از جمله سلما..
سلمان هنوز داشت میخندید و مسعود هنوز داشت به سر کچلش دست میکشید و هاجر هنوز داشت قدم میزد.
-خوب شد یارو آدم موساد نبودا... وگرنه خیلی برا موساد افت داشت!
سلمان این را گفت و دوباره زد زیر خنده. مسعود به صندلی تکیه داد و دست به سینه سلمان را نگاه کرد. سلمان میان خندههاش گفت:
-بدبخت فکر نمیکرد دختره تفنگ داشته باشه. سگ تو شانسش!
و از شدت خنده به خودش پیچید. سرخ هم نه، کبود شده بود صورتش. دیگر صدای قهقههاش درنمیآمد. یک دستش را به میز تکیه داده بود که نیفتد و آرام شکمش را میمالید. مسعود گفت:
-تموم شد؟
صدای خشک و خشنش، خنده را بر صورت سلمان خشک کرد. سلمان تازه انگار متوجه هاجر و مسعود شده بود که با چهرههای بیتفاوتشان نگاهش میکردند. کمی خودش را جمع کرد و صاف نشست. هنوز ردپای خنده روی صورتش بود. گفت:
-خیلی سخت میگیرین زندگیو!
باز هم ریزریز خندید. هاجر به زمین خیره شد و زیر لب گفت:
-خانم صابری خدابیامرز همیشه میگفت خودتو توی پیشفرضهات گیر ننداز.
مسعود خواست بحث را عوض کند. به هاجر گفت:
-پس سلما سفیده.
خودش هم نمیدانست این جمله خبری ست یا پرسشی. تا جایی که آنها میدانستند سفید بود. هاجر گفت:
-مرحله بعدی چیه؟
مسعود یک دور سرش را دور گردن چرخاند و صدای مهرههای گردنش درآمد. هاجر به خودش پاسخ داد:
-قرار بود بهش یه فرصت بدیم تا کارشو جبران کنه.
سلمان گیج و سردرگم نگاهش را بین هاجر و مسعود چرخاند.
-چکار کرده که باید جبران کنه؟ میشه دقیقا بگین واسه چی چندماهه علاف این بنده خدا شدیم؟
مسعود و هاجر هردو سلمان را نادیده گرفتند و مسعود گفت:
-من میخواستم ببینم توی همکاری با موساد تا کجا پیش رفته. راستش برنامهم این بود که دوجانبهش کنم؛ ولی با شرایطی که پیش اومده، مطمئن نیستم دیگه بتونه کارشو با موساد ادامه بده.
-زکی! یارو خودش آدم اسرائیله؟
باز هم کسی به حرف سلمان توجه نکرد. سلمان حرصش گرفته بود و سر جایش بیقراری میکرد. هاجر گفت:
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۷۷ و ۷۸
-الان سفیده، ولی برای موساد مهره سوخته ست. بعید میدونم دیگه بخوان ازش استفاده کنن.
مسعود دستانش را پشت سر بیمویش گذاشت و به هم قلاب کرد. اخمهایش درهم رفتند و آرام گفت:
-یعنی اینهمه وقت گذاشتم برای هیچی؟
-نه دقیقا.
هاجر این را گفت، فلش را از جیب مانتویش بیرون آورد و بالا گرفت.
-اینو سلما بهم داد.
-چی هست؟
سلمان کلافه از انبوه مجهولات، دستی میان موهایش کشید و از جا بلند شد.
-ای بابا من رفتم بخوابم. اگه به نتیجه رسیدین خبرم کنین؛ البته اگه دلتون خواست!
باز هم هاجر و مسعود خود را به نشنیدن زدند. هاجر پشت میز نشست و لپتاپ را پیش کشید. فلش را به لپتاپ وصل کرد و گفت:
-فقط یکمشو دیدم. سلما گفت دانیال همه چیزهایی که توی زمان خدمتش درباره مقامات اسرائیلی فهمیده بوده رو جمع کرده. یه جورایی مثل یه دفتر خاطرات. اینطور که سلما گفته، اینی که دست منه یه کپی از یک دهم اصل اطلاعاته. فکر کنم میخواد باهامون معامله کنه. ولی اول باید ببینیم چقدر ارزش دارن و واقعی هستن یا نه.
***
-ما باید همه محتوای اون هارد رو بررسی کنیم.
هاجر این را میگوید و یک بیسکوییت از ظرف مقابلش برمیدارد. مقابلش پشت میز نشستهام و سعی دارم لکه ریزی را با نوک ناخن از روی میز جدا کنم. لجبازانه سرم را بالا میاندازم.
-نچ. گفته بودم اونو رایگان بهتون نمیدم.
خوب میدانم الان کسی که در موضع ضعف است، منم. هاجر میتواند به راحتی بکشدم و حتی اگر هارد را در هفتتا سوراخ پنهان کرده باشم هم بالاخره پیدایش میکند. اخمهایش را درهم میکشد و با دهان پر از بیسکوییت میگوید:
-چرا باید بابت چیزی پول بدیم که نمیدونیم چیه؟ از کجا معلوم اطلاعاتش سوخته نباشن؟
خودم را با لکه مشغول نگه میدارم و میگویم:
-اون دیگه مشکل شماست.
هاجر دست به سینه، به پشتی صندلی تکیه میدهد و با انگشت اشاره، خردههای بیسکوییت را از دور لبش پاک میکند.
-نه عزیزم، خودتم میدونی که دقیقا مشکل توئه. میتونیم اینجا رهات کنیم و بذاریم خودت یه فکری برای خودت بکنی. میتونیمم به هم اعتماد کنیم و هردو سود ببریم.
ظاهرم را نمیبازم.
-شماها به من اعتماد ندارین، من چطور بهتون اعتماد کنم؟
ساکت میشود. از سکوتش استفاده میکنم و ادامه میدهم:
-اصلا از کجا معلوم که درباره دانیال راست گفته باشید؟ شاید هنوز زنده باشه. شایدم خودتون کشته باشیدش.
هاجر خیلی جدی به چشمانم خیره میشود، طوری که میترسم.
-آخه چرا باید بهت دروغ بگیم؟
سریع میگویم:
-چون...
اما کلمه کم میآورم. نمیدانم چرا. لکهی روی میز پاک میشود. هاجر میپرد وسط حرفم:
-خودتم میدونی که نه اطلاعات مهمی داری، نه جایگاه خاصی. یه مهره سوختهای. چرا باید وقتمونو تلف کنیم و بهت دروغ بگیم؟
صدای خرد شدن استخوانهام را با این حرفش میشنوم. من واقعا هیچکس نیستم، هیچکس. من یک دختر بدبخت جنگزده سوریام که هیچ اهمیتی ندارد برای هیچکس. چه در جنگ سوریه میمردم، چه الان، چیزی از دنیا کم نمیشود. آب از آب تکان نمیخورد. یک نفر برایش مهم بود زنده ماندن من، که خودش مُرد. من الان خود هیچکسم. حتی همان هم نیستم...
کوبیده شدن این حقیقت در صورتم، بغضی در گلویم میدواند و قورتش میدهم. سرم را بالا میگیرم که اشکهایم نریزند و میگویم:
-باشه. پس وقتتونو تلف نکنین و تنهام بذارین.
منتظر میشوم تا هاجر عصبانی شود. اسلحه بکشد و آن را بگذارد روی شقیقهام تا هارد را به او بدهم. ولی هیچکدام از این کارها را نمیکند، بدون تغییری در صورتش، چندثانیه نگاهم میکند و میگوید:
-خیلی خب. خداحافظ.
برمیخیزد، روی پاشنه پا میچرخد و از خانه خارج میشود، انقدر آرام که انگار نه انگار دعوا کردهایم. حتی در را به هم نمیکوبد. و باز هم بهمنِ سکوت روی سرم آوار میشود. چشمم به میز میافتد و کاغذی که هاجر روی آن یادداشتی نوشته است.
*..*
-یعنی تموم؟
هاجر خندید.
-نه، مطمئنم از خر شیطون پایین میاد. فقط باید بهش زمان بدیم.
بعد جدی شد و رو به مسعود انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد.
-ولی ولی یادتون باشه ما قول پول و امنیت بهش دادیم. نمیشه زیر قولمون بزنیم.
*..*
بهار اینجا فقط کمی از زمستانهای لبنان گرمتر است. برفها دارند آب میشوند و روز کمی طولانیتر شده است. یک صبح یکشنبهی ابری است و من بالاخره خودم را راضی کردهام به رفتن به کلیسا.
اول میخواستم زیر پالتوی کلفتم اسلحه پنهان کنم؛ ولی بیخیالش شدم. تصمیم گرفتم صادقانه به هاجر اعتماد کنم.هرچه باشد ایرانیها قبلا یک بار من را...
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۷۹ و ۸۰
یک بار من را نجات دادهاند. الان هم که زورشان میرسد بلایی سرم نیاوردهاند. بهتر است خوشبین باشم. کلیسا باز است و از داخلش صدای موعظه میآید. کلیسای منجی ما. اسمش این است. منظورشان مسیح است، همان مسیح که بجای نجات دادنشان فقط بلد است روی صلیب درد بکشد.
وارد کلیسا میشوم و هوای گرمش حالم را بهتر میکند. کلاه از سر برمیدارم و روسریام را روی سرم مرتب میکنم. سه مرتبه صلیب بر سینه میکشم و قدم بر فرش قرمز میان نیمکتها میگذارم.
پدرخواندهام وقتی به کلیسا میرفتیم میگفت:
-وقتی وارد کلیسا میشی یادت باشه تمام قدیسها و حضرت مسیح دارن نگاهت میکنن. طوری رفتار کن که ازت راضی باشن.
سی نفری روی نیمکتها نشستهاند و به موعظه کشیش گوش میدهند. سعی میکنم آرام و محترمانه، آنطور که یک مسیحیِ حسابی توی کلیسا رفتار میکند، به سمت نیمکتها قدم بردارم و با چشمانم دنبال هاجر میگردم.روی آخرین نیمکت نشسته، با ماسک و روسری. کنارش مینشینم؛ ولی هیچکدام سلام نمیکنیم. حتی به دیدن هم واکنش نشان نمیدهیم. از قوانین کلیساست که نباید با کسی حرف بزنی، حتی با نزدیکترین آشناها. فقط باید گوش بسپاری به دعا و موعظه. شالگردنم را طوری میکشم بالا که روی دهانم را بپوشاند و خیلی آرام میگویم:
-بهش فکر کردم.
هاجر ساکت است. من ادامه میدهم:
-بهتون اعتماد میکنم و هارد رو میدم، ولی علاوهبر پول و امنیت، یه چیز دیگه هم میخوام.
هاجر همچنان سکوت کرده است و طوری به کشیش نگاه میکند که انگار واقعا دارد به او گوش میدهد، نه به من. سکوتش را که میبینم، آرام میگویم:
-باید بذارید خودمم کمکتون کنم.
زیرچشمی به هاجر نگاه میکنم تا اثر حرفم را بر صورتش ببینم. هاجر همچنان با دقت به کشیش نگاه میکند؛ اما میدانم ذهنش مشغول حلاجی حرفهای من است. منتظر میمانم و میان کلمات کشیش، یک درمیان کلمات دانمارکی را میفهمم. نگاهم با اضطراب روی تصویر قدیسان و فرشتگان و عیسای روی صلیب میچرخد. ذهنم سمت دانیال میرود.
در دل به خدا میگویم:
"مطمئن نیستم که هستی یا نه و نمیدونم اینجایی یا نه و نمیدونم میشنوی یا نه، ولی اگه هستی و اینجایی و میشنوی،لطفا دانیال رو ببخش. فکر کنم میخواست آدم خوبی بشه. اگه ممکنه، باهاش مهربونتر برخورد کن."
احساس میکنم فرشتهها از این دعایم خندهشان گرفته. طلب بخشش برای یک قاتل مثل دانیال؟ به نظرم ظلم در حق بشریت است. سریع به خدا میگویم: "میدونم آدم بینهایت مزخرفی بود و میدونم که باید تقاص پس بده. ولی خب، همون دانیال اگه نبود، من نجات پیدا نمیکردم. الان شاید مُرده بودم. اون برای خودش و خیلیهای دیگه بد بود ولی برای من یکمی خوب بود. اصلا به من چه؟ توی کارت دخالت نمیکنم. خودت حتما میدونی باهاش چکار کنی."
بجای فکر کردن به دانیال، چشمانم را میبندم و به پدرخوانده و مادرخواندهام فکر میکنم. دلم میخواهد برایشان شمع روشن کنم، و یک مراسم یادبود درست و حسابی بگیرم. هیچکس برایشان ختم نگرفت، چون توی لبنان کسی نفهمید که آنها مُردهاند.
-خدایا، مامان و بابای لبنانیم... اونا آدمای خوبی بودن. امیدوارم برده باشیشون بهشت.
هاجر همچنان بدون پلک زدن به کشیش خیره است. زمزمه میکنم:
-چی شد پس؟
بالاخره ماسک هاجر کمی تکان میخورد؛ چون یک نفس عمیق میکشد و صدایش را به سختی میشنوم.
- تو دیگه سوختی و از بازی خارج شدی.
- میخوام برگردم توی بازی.
-دست من و تو نیست. فکر کردی بچهبازیه؟
-همین که گفتم. میخوام کمک کنم.
-قرار این نبود. پول و امنیت میخواستی که بهت میدیم.
-همکاری کردنم از اون دوتا مهمتره.
هاجر یک نفس بلند و عمیق میکشد و باز هم ماسکش تکان میخورد.
-من در این زمینه تصمیمگیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم.
-بعدش؟
-میام خونهت و بهت میگم.
دستانم را درهم قلاب میکنم و چشمانم را میبندم. در ذهن، نه با عیسای روی صلیب، که با #منجی_واقعیام حرف میزنم.
- عباس، خواهش میکنم رفیقاتو راضی کن.
***
اول هاجر وارد میشود و بعد از سلامی نصفهنیمه، میگوید:
-یه نفر دیگهم هست.
قبل از این که بپرسم کی، صدای بسته شدن در خانه را میشنوم و پشتش صدای «یاالله» گفتن پرطنین یک مرد. صدا آشناست. لرز به تنم میافتد. هاجر با یک مرد آمده که در کمال آرامش، یکیشان حساب من را برسد و دیگری دنبال فلش بگردد؟ نه او این کار را نمیکند. اگر میتوانست زودتر انجامش میداد.
مسعود را میبینم که از راهروی ورودی خانه بیرون میآید. نگاه کوتاهی به من میاندازد و سریع...
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠