eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۹ و ۲۰ 🍃فاطمه نیم ساعتی میشد که تو حیاط بیمارستان قدم میزدم و چشم به در ورودی منتظر آقاحامد و مادرجون بودم، دلم بی تاب بود و نگران، همش می‌ترسیدم حدسم درست باشه و زبونم لال مادرجون هم کروناگرفته باشه؛ باصدای شیوا به عقب برگشتم روبه روم ایستاد وگفت: -مادرجون وحامد نیومدن؟ -نه نیومدن -خیلی نگرانم، گفتم بیام تو حیاط منتظرشون بمونم -آره، منم نگران مادرجون هستم همون لحظه شیوا چشماش گردشدن و گفت: عه عه، اومدن برگشتم و ماشین آقاحامد رو دیدم، سمت ماشین رفتیم و در سمت کمک راننده رو بازکردیم و به مادرجون کمک کردیم تا از ماشین پیاده بشه، باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم و من مادرجون رو بردم تا ازش تست بگیرن. بعداز گرفتن تست متاسفانه حدسمون درست دراومد و فهمیدیم مادرجون به کرونا مبتلاشده و پنج درصد ریه هاش درگیرشده بودن 🍃شیوا سَرِ مادرجون رو نوازش کردم اونم لبخندی زدوگفت: -خیلی دلم واسه شمادوتا تنگ شده بود فاطمه: -قربونتون برم، ما هم خیلی دلمون واسه شماهاتنگ شده، ولی خب چه کنیم -مادرجون، حامد و آقامحمد که میگفتن شما خیلی مواظب بودین تا کسی کرونا نگیره فاطمه: -دقیقا، میگفتن شماهمیشه دست به الکل بودین و سرتاپاشونو پراز الکل می‌کردین مادرجون: -آها، پس منو سوژه کرده بودن آره؟ دوتایی خندیدیم -نه قربونتون برم همچین منظوری نداشتیم تک خنده ای زدوگفت: -میدونم عزیزم، راستش امروز رفتم مغازه، یه نفر همش سرفه میکرد، ماسک هم نزده بود، منم کنارش ایستاده بودم، فکرکنم بخاطراون کروناگرفتم فاطمه: -موندم چرا بعضیا کرونا رو جدی نمیگیرن؟ نگاه کن توروخدا الان بخاطر همون آدما چندنفرکروناگرفتن، یکیشون هم مادرجون مادرجون: -حالامن کِی مرخص میشم؟ -فعلاتا یک هفته مهمون ماهستی مادرجون: -اوووو چه خبره مادر، من فردا برمیگردم خونه فاطمه: -به همین زودیا ازما خسته شدی مادرجون؟ مادرجون: -نه عزیزم، ولی من باید برم نمیتونم که اینجا یه هفته بمونم -ولی باید اینجابمونید، بیمارستان عمرا اجازه بده شما از اینجا برید فاطمه: -دقیقا، حالاشمایه هفته مارو تحمل کنید بعد که انشاالله حالتون خوب شد برمیگردین خونه مادرجون تک خنده ای زد و سرشو تکون داد مادرجون: -ای از دست شمادوتا -فاطمه جان بریم که مادرجون استراحت کنه فاطمه: -بریم بعد دوتایی ازاتاق خارج شدیم 🍃حامد چایی رو ریختم تو فنجان و چندتا بیسکوییت هم کنارش گذاشتم و برگشتم تو سالن تا تدریسمو ادامه بدم. همینکه رسیدم به سالن دیدم امین پشت لپ تاپم نشسته و داره با دکمه های لپ تاپم بازی می‌کنه، عین جت سمتش رفتم و لپ تاپ رو برداشتم و به مانیتور چشم دوختم، یا ابلفضلللل! اینا چیه تو گروه درسی فرستادی بچه‌ی... لااله الا الله با حرص گفتم: -امـیـــــــــن سریع از جاش بلند شد و بدوبدو از پله ها رفت بالا، باصدای بلندگفتم: مگراینکه به مادرت نگفتم وایساااا نشستم رو مبل و نگاهی به لپ تاپم انداختم، امین چندتا اموجی فرستاده بود تو گروه و دانش آموزا هرکدومشون شکلک تعجب فرستاده بود، تازش هم یکی از دانش آموزا پیام داده: -آقا حالتون خوبه؟ اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ فورا پیام هارو پاک کردم و اول سلام کردم و بعد لیست حضور غیاب رو فرستادم. چند دقیقه ای گذشت که زنگ خونمون به صدا دراومد، سمت آیفون رفتم و تصویر فردی که ماسک زده بود رو پشت آیفون دیدم -بفرمایید؟ ماسکشو که دادپایین، با دیدن احسان تعجب کردم -حامد دررو بازکن سردمههه -به به، چه عجب آفتاب از کدوم ور طلوع کرده شمارو زبارت کردیم -حامد تیکه نپرون سرده -خیلی خب بیا داخل، ولی حقت بود میذاشتم اون بیرون میموندی تادرس عبرت شه به جای اینکه سه ماه بااون دوستات تو شهر غریب میموندی میومدی پیش خونوادت دررو باز کردم و گوشی رو گذاشتم سرجاش، سمت در ورودی رفتم و بازش کردم، چند لحظه گذشت و احسان جلوی در نمایان شد، همینکه چشمش به من افتاد پرید بغلم -سلام دادااااش -علیک سلام، بیاداخل وارد شد...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
وارد شد و سمت بخاری رفت تا خودشو گرم کنه -چطور شد دل از دوستات کندی؟ -حامدتو خودت بهتر میدونی مجبوربودم -کسی مجبورت نکرده بود، تقصیرخودت بوددیگه، با بابا درنمیفتادی اونم عصبانی نمیشد بندازتت بیرون -بابا دوست داره کسی رو حرفش حرف نزنه، فقط میخواد حرف حرف خودش باشه انگار ماآدم نیستیم -بابا فقط صلاح مارو میخواد اینو بفهم سمت آشپزخونه رفتم و داخل فنجان چایی ریختم احسان:-اما من حق انتخاب زندگی خودمو دارم -توهم اشتباه کردی گذاشتی رفتی، اگه بدونی بابا چقدر ازدستت دلخوره احسان! فنجان چایی رو برداشتم و رفتم تو سالن و گذاشتمش روی میز. 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1)❤️❤️ممنون ازشما 2) سلام کم پارت میذاریم که هیجان رمان از بین نره😉😄 3)سلام، بله بنده هم نویسنده رمان دلداده هستم هم فرشتگان روزهای کرونا☺️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۲۱ و ۲۲ 🍃حامد احسان: -بابا هیچوقت به من حق انتخاب نداد، حامد من بیست و چهارسالمه، مگه بچه‌م؟ خودم میتونم گلیممو از آب بکشم بیرون، میخوام روپاهای خودم وایسم -اینطوری آخه احسان؟ درس و دانشگاهتو دیگه چرا ول کردی؟ اینجاکه دانشگاه قبول نشدی، بابا تورو فرستاد رشت به امید اینکه اونجا درستو ادامه بدی خیر سرت دکتری، مهندسی چیزی بشی، نه بری اونجا فقط برای عشق و حال، اینطوری میخوای روپاهای خودت وایسی آره؟ دانشگاه هم که دیگه راهت نمیدن میخوای چه غلطی بکنی؟ -بسه دیگه حامد اینقدر به من سرکوفت نزن -من که میدونم دردت چیه، دردت اون دختره‌س -اون دختره اسم داره حامد -باورکن اینقدر که داری خودتو واسش میکشی اون به فکرتو نیس، بابا اونو از ذهنت بیرون کن، دوستت نداشت چرا قبول نمیکنی؟ -بابا اگه مخالفت نمیکرد نازنین هم ترکم نمی‌کرد که بره بااون پسره‌ی مفنگی ازدواج کنه. -بابامخالفت کرد چون اون دختره‌ی مغرور مناسب تونبود احسان، اصلا مناسب خونوادمون نبود، همه فکرش فقط پول بوده فقط پول همین بی هیچ حرفی سرشو انداخت پایین ،نفس عمیقی کشیدم و رفتم کنارش نشستم، دستشو گرفتم وگفتم: -بسه از بس اینقدر خودتو اذیت کردی، تو خودت هم خوب میدونی نازنین دوستت نداشت تو رو بازیچه‌ی خودش کرده بود، چرا نمیخوای به خودت بیای، آخه این زندگیه تو واسه خودت درست کردی احسان؟ توکه اینجوری نبودی، سرت همیشه تو دَرست بوده، چرا اینقدر تغییر کردی پسر؟واسه اون دختره‌ی نامرد آخه؟ به جای این کارها رو پاهای خودت وایسا از اول شروع کن، اینجوری بخوای زندگی کنی آخرو عاقبت نداره زدم رو شونه‌ش و بعد رفتم سرجام پشت لپ تاپم نشستم و برای عوض کردن بحث گفتم: -حالا چطور شد برگشتی تهران؟ باصدای بغض دارش گفت: -محمدبهم گفت... مامان کروناگرفته، میخوام برم دیدنش -آره، ولی شیواگفت حالش خوب میشه جای نگرانی نیست، بعدشم اجازه نمیدن کسی بره ملاقات بیمار -واقعا؟ -آره، ولی شنبه مرخص میشه میتونی بری خونه ببینیش -من برنمیگردم خونه -چرا اونوقت؟ -روم نمیشه -تو بی جا میکنی -بخوامم برگردم بابام دیگه اجازه نمیده -من و محمد باهاش حرف میزنیم، فقط امیدوارم واقعا از خرشیطون پایین اومده باشی -من دیگه هیچ رفیقی ندارم حامد، دیگه کسیو نمیشناسم، اینقدر بهم سرکوفت نزن -چیشد؟ رفاقتتون شکرآب شد؟ -نه، اصلاولش کن دیگه نمیخوام راجع‌ بهشون صحبت کنم -خیلی خب، نمیخوای استراحت کنی؟ -چرا، خستمه -اتاق مهمان رو که میدونی کجاست؟ برو استراحت کن تایه فکری به حالت بکنم -راستی امین کجاست؟ -تواتاقش داره آتیش میسوزونه تک خنده ای زد و بلندشدورفت، نگران بهش چشم دوختم، نمیدونم چرا ولی هنوز نگرانش بودم 🍃محمد به ساعتم نگاهی انداختم، ۸:۳۰ شب رو نشون میداد، باشنیدن صدای زنگ گوشیم چشم از ساعت برداشتم و تماس رو برقرار کردم -جانم حامد؟ -سلام محمد خوبی؟ -سلام داداش، ممنون تو خوبی؟ امین چطوره؟ -شکر هردومون خوبیم -راستی احسان اومد پیش تو؟ -آره، الانم عین جغد به من زل زده -آها، بهش سلام برسون -باشه سلامت باشی، حالا احوالپرسی رو بیخیال کارمهمتری داریم -باز احسان چه آتیشی سوزونده؟ -هیچی فعلا صدای غرزدن احسان از پشت تلفن اومد: مگه جنایت کار گیراوردین عه حامد: -صدرحمت به جنایت کار، خب داشتم میگفتم... امشب بریم خونه بابا باهاش حرف بزنیم بلکه فرجی شد اینو راه داد خونه -حامد! آخه امشب وقتشه برادرمن؟ ازیه طرف بابا ازدست احسان به اندازه کافی عصبانی هست، ازیه طرف دیگه مامان پیشش نیست و کروناگرفته، باباهم ناراحته، امشب بریم سه تاییمونو میندازه بیرون -خودمم میدونم، ولی امشب چه بخوابیم چه نخوایم باید بریم چون بابا تنهاست -هوففف، من دیگه نمیدونم چی بگم، فقط از واکنش بابا میترسم -منم نگرانم، ساعت ده و نیم اونجا باش -خیلی خب باشه فعلا تماس رو قطع کردم و به خیابون روبه روم چشم دوختم، خدا امشبو بخیر کنه. . رسیدم خونه و اول رفتم یه دوش گرفتم و بعداز عوض کردن لباس هام، سمت خونه آقاجون حرکت کردم. بیست دقیقه بعد رسیدم و زنگ خونه رو زدم، دربازشد و وارد خونه شدم.دستگیره‌‌ی در رو گرفتم تا در رو بازکنم اما در توسط بابا بازشد -عه، سلام آقاجون -سلام پسرم خوش اومدی، بیا داخل هواسرده لبخندی به روش زدم و هردو وارد شدیم. . دستامو به هم قفل کرده بودم تا موضوع برگشتن احسان رو با آقاجون درمیون بذارم، نمیدونستم چه واکنشی قراره به اما امیدوارم عصبانی نشه.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
-آقاجون؟ نگاهشو به من داد، ادامه دادم: اِممم... اگه یه روز متوجه بشین احسان پشیمون شده و قراره برگرده، میبخشینش؟ نفسشو بیرون داد و کمی اخم کرد -من که دیگه امیدی به این پسره‌ی خیره سر ندارم -حالا شما فرض کنید برگشته باشه یه تای ابروشو داد بالا و پرسید: -میخوای چیزی بگی محمد؟ -راستش، احسان برگشته، پشیمون هم هست، الانم پیش حامده قراره بیان اینجا -احسان برگشته؟! -بله آقاجون سکوت کرد و چیزی نگفت -آقاجون، احسان رو ببخشیدش -نمیتونم، نمیتونم ببخشمش محمد، احسان تو روی من که پدرشم ایستاد، بخاطر اون دختره، خونه‌رو ترک کرد و دوماه مارو از خودش بی خبر گذاشت -میفهمم چی میگید آقاجون، ولی بخاطر مامان ببخشیدش، بخدا اگه مامان بفهمه شما احسان رو بخشیدین زودتر حالش خوب میشه و برمیگرده، احسان هم خبطی کردی که الانم پشیمونه شما که پدرش هستین ببخشیدش سرشو تکون دادوزیرلب استغفاری گفت -حالاکِی میان؟ لبخندی زدم وگفتم: -الانه که برسن سرشو تاییدوار تکون داد و به روبه روش زل زد. شاید اگه منم جای آقاجون بودم نمیتونستم احسان رو ببخشم صدای زنگ آیفون باعث شد حرف هامون ناتموم بمونه بلندشدم و سمت آیفون رفتم و بادیدن تصویر حامد و احسان، رو کردم سمت بابا وگفتم: -اومدن آقاجون، احسان بیاد؟ بابا سری تکان دادو نفسشو داد بیرون و گفت: -بذار بیاد لبخندی زدم و در رو باز کردم. کنار در ورودی ایستادم و منتظرشون موندم، حامد داشت یه چیزایی به احسان میگفت اما احسان انگار سرجاش میخکوب شده بود و تکون نمی‌خورد، متعجب سمتشون قدم برداشتم و سلام کردم، حامد جواب سلاممو داد و احسان بغلم کرد -آهاااااای مردک مگه نگفتن فاصله یک متری رو رعایت کنید هاااا خندید و ازمن جداشد، لبخند دندون نمایی به روش زدم -سلام احسان جان خوبی -ممنون داداش، خوبم -خداروشکر، چرا نمیاید داخل؟ حامد به احسان اشاره کرد وگفت: -ایشون راضی نمیشه بیاد -چرا؟ سرشو انداخت پایین وگفت: -راستش، روم نمیشه به بابا نگاه کنم، من خیلی بدکردم بهش -بیخیال، من با آقاجون حرف زدم، بیابریم دستشو گرفتم و سه تایی وارد خونه شدیم. احسان با دیدن بابا سمتش رفت و روبه روش ایستاد، اما حتی یه لحظه هم سرشو بلند نکرد احسان: -نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم، فقط... فقط میتونم بگم شرمندم، من به شما و به مامان بی احترامی کردم، رو حرفتون حرف زدم و چندماه از خونه رفتم، ولی لطفا منو ببخشید من و حامد نگاهی به هم انداختیم و هردو مضطرب منتظر واکنش آقاجون بودیم. آقاجون دستشو گذاشت رو شونه‌ی احسان و لبخندی بهش زد، احسان هم بابا رو بغل کرد و من حامد دست زدیم امین با لهجه‌ی کودکانش گفن: -عهههه، چقدر قشنگ، بابابزرگ منو هم بغلم میکنی؟ هممون خندیدیم بابا دستاشو باز کرد و امین دوید سمتش رفت و پرید بغلش، خداروشکر همه چی ختم به خیرشد و احسان هم دوباره برگشت به این خونه، باخودم فکرمیکردم اگه امشب مامان و فاطمه و شیوا خانم هم بودن، چقدر خوب میشد و جمعمون جمع می‌شد، آخ اگه مامان بفهمه چقدر خوشحال میشه. 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۲۳ و ۲۴ 🍃محمد با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و گوشیمو از رو عسلی برداشتم تا آلارمشو خاموش کنم، همینکه گوشیمو روشنش کردم دیدم از طرف فاطمه پیغام صوتی اومده، لبخندی زدم و آلارم رو خاموشش کردم . و بعد پیغام صوتی رو گوش دادم: -«دوست داشتم الان کنارت می‌بودم و به چشمات نگاه می‌کردم و اولین نفری باشم که بهت تولدتو تبریک بگم، اما میدونی چیه؟ بااینکه کنارت نیستم اما از همینجا بهت میگم محمدجان، مرد زندگی من، اونجایی فهمیدم از خودم بیشتر دوستت دارم که وقتی ناراحت میشی، خودم بیشتر ناراحت میشم. وقتی حتی یه ثانیه ازم دور میشی، دلم تنگ میشه. وقتی باهات حرف نمیزنم، احساس تنهایی میکنم. وقتی که فقط صدایِ تورو میشنوم آروم میشم، تولدت مبارک بهترین مرد زندگی من.الان که دارم فکرشو می‌کنم به امید خدا سال دیگه اگه ازدست این این بیماری راحت شدیم، یه جشن بزرگی واست ترتیب میدم که یه خاطره‌ی قشنگ به یاد بمونه، البته گفته باشم ها خودت هم باید برام تولد بگیری، کادوهای قشنگ و کیک شکلاتی بزرگ هم یادت نره دستت دردنکنه،خب دیگه من مزاحم نمیشم خدافظ» به حرف های آخرش تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم،چقدر خوب بود که یک نفر اول صبح حالتو خوب کنه، در همه حال، هرجا که باشه و بهت فکر میکنه، حالاکه فکرشو میکنم منم یادم نبود امروز تولدمه، آهی از سینه بیرون دادم، منم چقدر دلتنگشم، یک ماه می‌شد که بخاطر آزمایشگاه نرفتم بیمارستان تا از نزدیک ببینمش. وارد مخاطبین گوشیم شدم و به فاطمه زنگ زدم، چندتا بوق خورد اما جواب نداد، دوباره بهش زنگ زدم ولی بازم جواب نداد، باخودم گفتم شاید سرش شلوغ باشه. از تختم پایین اومدم و از اتاق رفتم بیرون و بلافاصله سمت حموم رفتم تا یه دوش بگیرم. . باحوله مشغول خشک کردن موهام بودم که با صدای زنگ گوشیم سمت میز شیرجه زدم و با دیدن اسم فاطمه گل از گلم شکفت و تماس رو برقرارکردم فاطمه: -سلااااام آقااااا صبحتون بخیر، چطوری؟ -سلام عزیزدلم ممنون توخوبی؟ -شکر خوبم، راستی بازم تولدت مبارک -ممنون عزیزم، اگه بدونی با ویسی که واسم فرستادی اول صبحی چقدر انرژی گرفتم -آخیییی، پس سعیمو میکنم ازاین به بعد صبح واست ویس بفرستم تا باصدای قشنگم حالت خوب بشه چطوره؟ خندیدم و گفتم: -عالیییی، حتما همین کار رو بکن -چــــشم -خب خانم خانما چه خبر؟ -خبرای تکراری همیشگی هیچی‌هم عوض نشده، ولی حال مادرشما داره خوب میشه خداروشکر، نسبت به قبل هم کمتر سرفه میکنه -واقعا؟ -بله، اصلا میخوای باهاش حرف بزنی؟ -بیداره؟ -آره داره صبحونشو میخوره، الان گوشیو میدم بهش باهاش حرف بزن چند لحظه که گذشت با صدای مامان دوباره لبخندی رو لب هام نقش بست و باهاش احوالپرسی کردم و قضیه‌ی برگشت احسان رو هم بهش گفتم، میتونستم خوب تصورکنم که چقدر خوشحال شده بود، بعداز مکالمه تلفنی تماس رو قطع کردم و رفتم صبحونه خوردم و بعد سریع لباسامو عوض کردم و سمت آزمایشگاه رفتم 🍃حامد تو کتابخونه نشسته بودم و یکی از کتاب هامو می‌خوندم، ازاونجایی که من و شیوا علاقه خاصی به کتاب خوندن داشتیم یه کتابخونه واسه خودمون اختصاص دادیم. با شنیدن زنگ خور گوشیم، چشم از کتاب برداشتم و نگاهی به گوشیم انداختم و با شماره خالی روبه رو شدم، تماس رو برقرار کردم -بفرمایید؟ -سلام، آقای حامد رضایی؟ -بله خودم هستم، بفرمایید! -من سروان خسروی هستم، لطفا به اداره آگاهی تشریف بیارید یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم: -اداره آگاهی؟! ببخشید اتفاقی افتاده؟ ! -آقای احسان رضایی برادرتون هستن؟ استرس تموم وجودمو گرفت -ب... بله برادرم هستن -ایشون به دلیل ایجاد مزاحمت دستگیر شدن -مزاحمت؟! مطمئنید؟ -لطفا به اداره آگاهی تشریف بیارید -بله چشم چشم تماس رو قطع کردم و نفس حبس کشیدمو بیرون دادم، خدا به خیر بگذرونه، وای احسان ازدست تو سریع بلندشدم و رفتم تو اتاقم، بعداز عوض کردن لباس هام و لباس های امین، سوار ماشینم شدم و سمت خونه آقاجون رفتم و به یه بهانه ای امین رو گذاشتم پیش آقاجون و سمت اداره آگاهی حرکت کردم . داشتم سمت اتاق جناب سروان می‌رفتم که با دیدن نازنین و شوهرش، متعجب سرجام ایستادم و بهشون زل زدم، پس حدسی که زده بودم درست بود نازنین که متوجه اومدن من شد، درِ گوش اریا که شوهرش بود یه چیزی گفت و اریامستقیم سمتم اومد و با زخمی که تو پیشونیش نمایان بود به من توپید: