eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ دود از کله ام بلند میشود‌. مگر آدم اینقدر خبیث میشود؟ خدایا واقعا اینها ذاتشان خوب بوده؟ هیچ پولی در بساط ندارم و خرج خودم را بدون مرتضی باید با قناعت بدهم که آن هم سیصد تومان نمیشود. دستم را زیر چادرم میبرم تا گردنبندم را درآورم. این گردبند را مرتضی در گردنم انداخته بود و دل کندن ازش واقعا سخت است‌. اما وقتی به بانویی فکر میکنم که لباس عروسی اش را شب عروسی به گدا می بخشد ایمان می آورم که کارم درست است. گردبند طلایم که ارزشش دها برابر کرایه است را درمی آورم و جلوی صورتم میگیرم. بدجور در نور برق میزند اما وسوسه را کنار میگذارم و میگویم: _این گردنبد ارزشش از سیصد تومن تو بیشتره من اینو میدم که کرایه چندین ماهشونم نگیری. البته با تعهد کتبی! برگه را امضا میکند و تعهد میدهد. تا میخواهم گردبند را میان دستان پهنش بگذارم صدایی مرا منع میکند. نرجس است! _چیکار میکنی؟ ما که واقعا کوچیک شدیم.‌ بسه! عیبمون رو به چشم دیدیم‌. همسایه ها! من به این زن باور دارم و فکر کنم شما هم با دیدن این کار فهمیدین اون چقدر درسته. من هم میخوام بهش کمک کنم. بعد پولی را از گوشه‌ی روسری اش در می آورد و به دستم میدهد. صدای دیگری بلند میشود و ندای کمک میدهد. دیگری النگو اش را درمی‌آورد و یکی پول میگذارد‌. خلاصه آنقدر پول جمع میشود که میشود چندین خانه اجاره کرد! لبخندی روی لبم نقش میبندد و زن و بچه هایش هم از خوشحالی روی پاهایشان بند نمیشوند. پول مرد را به دستش میدهم و با خواری از محله خارج میشود. بعد هم چند تومانی به خود زن میدهم تا بتواند خود و بچه هایش را سیر کند.رو به جمعیت میشوم و میگویم: _من میخوام اگه اجازه بدین این پولها رو خرج نیازمندهای محله کنیم. اگه به من اعتماد دارین و امین خودتون میدونین یا علی بگید. نوای یا علی و خنده عطر کوچه را پر از محبت میکند. بعد دوره قرآن آن روز با چند نفر مینشینیم و نیازمندها را شناسایی میکنیم. فردایش گردبندم و طلاها را میفروشم و به پولها اضافه‌ی شان میکنم.شبها بدون این که دیده شود مقدار پول و موادغذایی را دم در خانه ها میگذارم. با این که بعضی‌ها میدانند من بانی این خیر هستم اما دوست ندارم کسی مرا ببیند. پس از روزی خسته کننده به خانه برمیگردم. توی یخچال نگاه می اندازم و با دیدن خالی بودنش وا میروم.شکمم بدجور قار و قور میکند. یکی وسوسه ام میکند از پول همسایه ها بردارم و بیرون غذایی بخورم. شیطان را لعنت میکنم و دلم نمیخواهد مال به بچه ام بدهم. از پولهای کمم تخم مرغ و گوجه میخرم و میخورم. آنقدر گرسنه هستم که از صد کباب برایم خوشمزه تر است‌.از خستگی روی تشک ولو میشوم و خوابم میبرد. صبح با صدای در پلکهایم را کنار میزنم. چادر سر میکنم و در را باز میکنم. نرجس است با محسن! با دیدن چشمان پف کرده ام میپرسد: _خواب بودی؟ +آره. _بدو حاضر شو، امروز ختم قرانه ها! بدو تا سوره‌ی نبا رو شروع نکردن! جان به تنم برمیگردد و سریع حاضر میشوم. آنقدر از دوره قرآن استقبال شده که نوبت به من نمیرسد تا مجلس بگیرم. کنار نرجس مینشینم و درحالیکه خانم ها اصرار دارند بالای مجلس بنشینم. حین قرآن صداهایی به گوشم میرسد که میگوید: _خدا خیرشون بده. دیشب دیدم میوه برامون آوردن، باورت میشه؟ یک ماهی میشد بچه هام میوه نخورده بودن. آهی میکشم و دلم میسوزد. با خودم میگویم کاش همیشه این کار ادامه داشته باشد و بتوانم به بقیه محرومان هم کمک کنم. عزت و احترام همسایه ها مرا خجالت میدهد‌. با نرجس از خانه همسایه بیرون می آییم و به سمت خانه میروم‌. نرجس اصرار دارد خانه‌شان بروم اما چون در خانه‌ی خودمان بوی مرتضی پیچیده؛ دلم میخواهد آن جا باشم. قبول میکند و بعد از خداحافظی به سمت خانه میروم. با دیدن ظرف خالی از برنج آه میکشم و نیمرو میخورم. سر سفره هستم که صدایی به گوشم می خورد اول فکر میکنم باد است اما صدا قویتر میشود و ترس برم میدارد. به طرف پنجره میروم و چیزی نمیبینم.در را باز میکنم که چهره‌ی خبیث شهناز قبض روحم میکند‌. با اسلحه ای که در دستش دارد تهدیدم میکند که عقب بروم. قبول میکنم و به عقب برمیگردم. مجبورم میکند روی زمین بنشینم و خودش بالای سرم می ایستد. آتش کینه در چشمانش شعله‌ور میشود و میگوید: _اون روزی که بهت گفتم نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره همین امروز بود، خانم دست به خیر! با خونسردی نگاهش میکنم و لب میزنم: _اون روزی که توی دانشگاه دیدمت میدونستم پشت حرف حق نایستادی و پشت عقاید سازمان پوشالی ایستادی که اولین آجرش کجه.
با اسلحه اش به دهانم میکوبد و با خشم می غرد: _مراقب حرف زدنت باش، من سازمانو به اندازه‌ی مرتضی دوست دارم. راستی میدونم چه معرکه ای تو محله به راه انداختی‌. دوره قرآنو کمک به فقرا! همین جوری خودتو تو دل مرتضی جا کردی یا روشش فرق داره؟ تو فقط یاد داری قیافه مظلوما رو بگیری درحالیکه اَفعی تو آستینت پرورش میدی. +تو حق داری اینا رو جادو و جنبل بدونی چون چیزی به نام قلب نداری. دندان به هم میساید و مثل گرگی که به شکارش زل زده نگاهم میکند. _خفه شو! تو چی از عشق میدونی؟ من عاشق مرتضی بودم و تو نزاشتی بهش برسم. +تو اگه عاشقش بودی خوشبختی شو که میدیدی میرفتی. _تو حتی نزاشتی بهش احساساتمو بگم! هر روز سایه تو با تیر میزنم و روزی نیست که برات آرزوی مرگ نکنم. تو مرتضی رو به کل ازم گرفتی! خوشم اومد! فقط بگو چجوری از سازمان دورش کردی؟ اون که از من هم به کار مبارزاتی مصمم تر بود؟ پایش را روی پشتی میگذارد و با خودش میگوید: " آره تو! تو بودی!" بعد هم اسلحه اش را به طرفم میگیرد و میگوید: _جهان باید از وجودت پاک بشه. تو و امثال تو به جهان سوم تعلق دارین و باید راهی جهان آخرت بشین. شما چی میفهمین انقلاب چیه؟ شما یه مشت ترسو هستین که پشت مردم خودتونو قایم کردین. توهین‌هایش برایم سخت‌تر از اسلحه‌ای‌ست که مقابلم گرفته. سعی میکنم تن صدایم را حفظ کنم و میگویم: +دست پر جنگیدن هنر نیست! با میشه آدم کشت اما با کاغذ میشه تفکر زنده کرد. هزار انسان که تفکر یکسان دارن و مثل یک روح بزرگ هستن. چه فرقی بین شما و امپریالیسم هست وقتی که توی دستای هر دوی شما اسلحه است و ورد زبونتون تهدید! _خوب بلدی قصه بهم ببافی ولی من گوشم پره ازین قصه ها. الان میکشمت تا تفکرت هم باهات به جهنم بره! تو اندازه‌ی یک پشه توی این جهان ارزش نداری! چشمانم را میبندم و نفس عمیق میکشم. گویی لحظه‌ی وصال عاشق و معشوق فرا رسیده و به دست یک خائن قرار است به وصال برسم. اشهدم را زیر لب میخوانم و دلم برایم بچه و مرتضی میسوزد. چشمانم را باز میکنم و میبینم دستانش به لرزه افتاده و نمیتواند ماشه را بکشد. خوب توی چشمانش زل میزنم و میپرسم: +خب چرا منو نمیکشی؟ _شما چه جونورایی هستین! التماس کن! زجه بزن، من میخوام تو رو بکشم. پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم: +جایی که ارزش التماس کردن داره فقط محضر خدا برای استغفاره. اگر جای دیگه حتی برای جونت چک و چونه زدی زندگی تو باختی. _خوب رجز میخونی.... آره درست فهمیدی! من نمیتونم بکشمت چون حقت نیست اینجوری بمیری. تو باید زجر کش بشی، نباید از درد یک گلوله بمیری. به طرف در خانه میرود و داد میزند: _منتظر باش. در را بهم میکوبد و شیشه ها به لرزه در می آیند. نفسم را با شدت بیرون میدهم و به سجده میروم. تهدیدش بدجور ذهنم را بهم پیچیده. دروغ است اگر بگویم نترسیده ام.چادر سر میکنم تا قضیه را به مرتضی بگویم اما من شماره ای از او ندارم! یکهو به یاد سید رضا می افتم و میگویم حتما او میتواند بهش خبر دهد. چادر سر می کنم و به خانه‌ی خانم مومنی میروم تا از تلفن شان استفاده کنم. دستم را توی سوراخ های تلفن میبرم و هر شماره را میکشم. صدای بوق توی سرم میپیچد و به خودم می آیم. حساب و کتاب میکنم و میگویم اگر مرتضی را الکی نگران کنم چه؟ او حتما برمیگردد تهران و شاید دیگر انگیزه ای برای کار نداشته باشد. از کجا معلوم تهدید شهناز واقعی باشد؟ او مثل طبل تو خالیست. اگر میخواست کاری کند چرا تا حالا نکرده؟ تلفن را به سر جایش برمیگردانم و از اتاقشان بیرون میشوم. خانم مومنی جلویم می آید و میپرسد: _چی شده؟ تلفن کردی؟ گیج هستم و با اشاره‌ی دست میگویم نه. از خانه شان بیرون می آیم و که حرفی توی دلم مینشیند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰ برمیگردم و توی چشمان قهوه ای اش نگاه میکنم. آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: _خانم مومنی، من اگه مشکلی برام پیش اومد... نمیگذارد ادامه بدهم و وسط حرف میگوید: _این چه حرفیه؟ سرم را به علامت منفی تکان میدهم و ادامه میدهم: _وایستین حرفمو بزنم، منم آدمم و احتمال داره اتفاقی برام بیوفته ولی شما جلسه های روز دوشنبه رو یادت نره! حتما حتما با خانم ها جمع بشین و تحلیل کنین. از برنامه‌ی تظاهرات هم جا نموند. دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید: _ان شاالله که اتفاقی پیش نیاد ولی چشم. برو به سلامت. باری از روی دوشم برداشته شده بود.سفره را جمع میکنم و سجاده را رو به قبله پهن میکنم و با چادر مینشینم.دستانم را بالا می آورم و با بغض میگویم: _خدایا نمیگم خستم نه ولی بهم انرژی بده تا بتونم تحمل کنم. کمی با خدا درد و دل میکنم و وقتی سر بلند میکنم میفهمم غروب شده.تجدید وضو میکنم و برای نماز مغرب آماده میشوم. توی نماز سایه ای میبینم که از دیوارهای حیاط میرود. عجله نمیکنم و بعد نماز بلند میشوم و پرده را کنار میزنم. با دیدن مردهای درشت هیکل و کراوات زده مطمئن میشوم ساواکی هستند.راه فراری نیست و توی حیاط هستند و فکری به سرم میزند. شنیده ام در زندان هر چیز به عنوان حجاب را میگیرند و میروم و هر چه لباس میتوانم روی هم میپوشم. با صدای در چادر سیاهم را سر میکنم و بیرون میروم. مردی خشمناک نگاهم میکند و سیگارش را روی فرش خاموش میکند. چشم غره میروم و میگویم: _چه خبره؟ خجالت نمیکشید بدون اجازه وارد حریم آدم میشین؟ پوزخندی تحویلم میدهد و میگوید: _حرف نزن خرابکاره بیشعور! با زبون خوش راه بیوفت بریم. +کجا؟ _تفریح! کجا میخوای بری؟ گمشو زندان! چادرم را تا روی پیشانی ام میکشم و میپرسم: _مگه چیکار کردم؟ مدرکتون کو؟ +خفه شو! دستم را میگیرد و از پله ها پرت میکند. کمرم خورد می شود و آه میکشم. دست به زمین میگیرم و با ذکر یا فاطمه(س) بلند میشوم. آنقدر قدرت دارد که احساس میکنم تمام استخوان‌هایم خورد شده.گرد و غبار روی چادرم مینشیند. خم میشوم تا خاک را دور کنم و به چادر بی احترامی نشود. خانه را بهم میریزند و من را گوشه ای نگه میدارند. سعی میکنم به باغچه نگاهم نکنم و بویی نبرند. سرم را بالا میگیرم و تلاش دارم مثل آقامصطفی رفتار کنم. همان مرد خشمناک نزدیکم میشود. دهانش را نزدیک صورتم می آورد و از بوی سیگار سرفه میکنم. فحش رکیکی به من می دهد و عکس آیت الله خمینی را نشانم میدهد.سرم داد میزند: _این چیه؟ خونسرد به عکس اشاره میکنم و میگویم: _عکس عالم شیعه‌است‌. آیت الله خمینی هستن، عجبیه نمیشناسین! خون، خونش را میخورد و میگوید: _هه! خیلی خندیدم. پس بگو کدوم طرفی هستی. ببرینش تا مثل سگ حرف بزنه. _درست حرف بزن آقا، من توهینی به شما نکردم. خفه شو ای حواله‌ی گوشهایم میکند.از صدای شکستن وسایل همسایه ها جمع میشوند. نرجس خاتون با نگرانی بقیه را کنار میزند و با دیدن من هینی میکشد.اشک میریزد و میگوید: _چیکار کردی؟ نگفتم این کارا عاقبت نداره؟ اخم میکنم و میگویم: _نرجس جان، میخوای دشمن شاد کنی؟من از کاری که کردم پشیمون نیستم.اینا رحم و مروت ندارن و شاید پولای تو خونه رو بالا بکشن. پولا رو بگیرین و خرج نیازمندا کنین. نبینم سفره ای توی این محله خالی باشه! به خانم مومنی هم بگو سفارشم رو فراموش نکنه. اگه ازین اسارت برگشتم که هیچی وگرنه حلالم کن. به مرتضی سلامم رو برسون و بگو بخاطر من خودشو فدا نکنه. اشکی از گوشه‌ی چشمش سر میخورد. دست میبرم تا اشکش را پاک کنم که مردی دستم را میکشد. نرجس فریاد میزند و میگوید: _چی میخوای ازش بی شرف؟ دستشو نکش! مرد به نرجس میتوپد. بغضم را قورت می دهم و به همگی نگاه می اندازم. چند نفری هم حرف نرجس را میزنند و خواستار آزادی ام هستند. مرد خشمناک به مردهای دیگر دستور میدهند تا سریع تر مرا ببرند. مطمئنم کار شهناز است؛ او مرا لو داد تا به حساب خودش در زندان ضدخرابکاری زجرکش شوم. توی ماشین مینشینم و از شیشه آخرین نگاه را می اندازم. اشک‌ها میریزد و دنبال ماشین میدود. لب میگزم تا شیشه‌ی بغضم نشکند.دو مرد هیکلی کنارم نشسته اند و تن شان به من میخورد و حالم بهم میخورد. هر چه جمع و جور مینشینم باز جایشان را بیشتر میکنند. نیمه های راه چشمانم را با پارچه ای سیاه میبندند و دنیا برایم تاریک میشوم. مدام ذکر میفرستم و از خدا کمک میخواهم. ماشین که می ایستد زمان برای من هم متوقف میشود
و وارد جایی میشوم که احساس غریبی به جانم می افتد. از این که مردی دستم را گرفته کلافه هستم. گاهی اوقات مردی که مرا دنبال خودش میکشاند خبری از پله ها میدهد و گاهی هم با سر روی زمین می افتم. بعد هم چادرم را جمع میکنم و بلند میشوم. صدای قیژ در را میشنوم و بعد مرا روی صندلی مینشانند. صدای زمختی دستور باز کردن چشم بند را میدهد. نور لامپ توی صورتم می پاشد و روسری ام را جلو میکشم. رنگ چادرم تغییر کرده و دیگر سیاه نیست! مردی با پشت مو های کوتاه و ابروهای کشیده. به همراه کراوات و کت اتو کشیده پشت میز نشسته؛ گنگ نگاهش میکنم که سر بلند میکند. چشمانم را ریز میکنم و میبینم بلند شده. با اخم نگاهم میکند و به طرفم می آید. خودم را جمع میکنم که دستش روی چادرم مینشیند و با یک حرکت از سرم میکشد. کش چادرم پاره میشود و اندکی از پارچه‌اش جر میخورد. با خشم به او خیره میشوم و میگویم: _چادرمو بده! هر چه قدرت دارد تبدیل به داد میکند و با فریاد میگوید: _ازش متنفرم! اینجا من دستور میدم و تو فقط میگی چشم. دست و پایم را گم میکنم و جوابش را نمیدهم. چادر را توی سطل اشغال می اندازد و خشم تمام سلولهایم را پر میکند. لبخند نجسی روی لبانش مینشاند و می گوید: _خب... چه غلطی میکردی؟ +گناه کردم که بهش خطا میگن. _گناهت چیه؟ +سرپیچی از فرمان خدا. دستش را روی میز میکوبد و با غضب پرده‌ی گوشم را آزار میدهد. _گمشو! عکس داشتی تو خونه‌ت. این عکس مال کیه؟ +عکس آیت الله خمینی هستش. _نه احمق! عکسو کی بهت داده. بعد هم حرف زشتی به آیت‌الله خمینی میدهد که حاضرم فحش بدتر به خودم را بشنوم نه به ایشان. +مراقب حرفاتون باشین، میدونین درمورد یک عالم شیعه حرف میزنین؟ بعدشم کسی بهم نداده! _آفرین، زبون درازم که هستی! ولی من خوب یاد دارم زبون امثال تو رو کوتاه کنم. با زبون خوش میگم این عکسو کی بهت داده؟ +از توی راهپیمایی گیر آوردم. ازینا خیلی دارن. پورخندی کنج لبش مینشیند و میگوید: _عه! پس تظاهرات هم میری خرابکار؟ یه چند وقت مهمونمون باشی یادت میره این مرد کیه و خودت چیکاره بودی. بعد هم سربازی را صدا میزند تا مرا ببرد. صدای جیغ و فریاد توی ساختمان میپیچد. فضای دایره شکلی است و حالت استوانه ای دارد. تمام صداها به داخل انعکاس پیدا میکند و آزار دهنده است.مرا به اتاقی میبرند که پر از قفسه های آهنی است و میخواهند وسایلم را تحویل دهم. بیشتر لباسها و روسری هایی که به کمر بسته یا پوشیده ام را از من میگیرند و در نهایت یک بلوز برایم می‌ماند. یکی از افسر ها با دیدن لباسهایم میگوید: _این همه لباس چرا داری؟ مسافرت که نیومدی. دو دست لباس با کاسه و پتو بهش بدین بره. لباسهای زندان برایم گشاد است و حالت مردانه دارد. من که نحیف هستم را در خود گم میکند و امتیاز خوبی است. همان سرباز دستم را میکشد و به طرفی میبرد. با اخم به او می گویم: _شما نامحرمی! دستمو نگیر! +حرف نزن و راه بیا. ردهای خون روی زمین حالم را دگرگون میکند. مردی را میبینم که روی زمین خودش را میکشد و از کف پاهایش خون میرود. با تنه‌ی سرباز نگاهم را از او میگیرم و سریعتر راه می افتم. توی بند میرویم، صدای ناله به گوشم میخورد و انگار به جهنم وارد شده ام البته نا گفته نماند که صدای قرآن و دعا را هم میان این صداها میشنوم. سرباز در را باز میکند و مرا به داخل هل میدهد. شانه ام به دیوار میخورد و آهسته آهسته مینشینم. توی اتاق نمیتوانم به راحتی دراز بکشم از بس کوچک است‌.گوشه‌ ای زانو بغل می گیرم و سوره هایی که حفظ هستم را می خوانم. دستم را روی قلبم میگذارم تا دردش کم شود. صدایی از دیوار میشنوم. گوشم را روی دیوار میگذارم تا ببینم صدای چیست. انگار کسی با دست به دیوار میکوبد. خودم را بیخیال میگیرم و صدا هم قطع میشود. بلوزی که به کمرم بسته ام را باز میکنم تا سر برهنه ام را بپوشانم.از یقه آن را سر میکنم و دکمه هایش را می بندم تا پوششی برایم شود‌. میان خواب و بیداری هستم که در باز می شود و سرباز مرا با خود میبرد. باز هم همان صداها و ناله ها البته این بار دلخراش تر. سرباز مرا دنبال خودش میکشد و میگوید: _سرتو بگیر پایین تا چشم بندتو نبستم! 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲ سرم را پایین میگیرم اما بی اختیار نگاهم روی جوانی می افتد که به نرده‌های استوانه‌ای شکل بسته‌اند و تا میخورد میزندش. خون تمام صورتش را پوشانده و دلم برایش کباب میشود. به اتاق میرسیم و صدای همان مرد می آید. سرباز پاهایش را بهم میزند و میرود. مردی که وقتی دیگران به آرش ۱ صدایش می زنند متوجه اسمش میشوم. پشت میز نشسته است و دستانش را بهم گره میزند. لبانش به خنده باز میشود و با کنایه میگوید: _تو جوجه‌ضعیفه رو چه به مبارزه؟ تو باید خانومی کنی! ببین اینجا خانم زیاد میادا ولی همه مثل تو خوش شانس نیستن. حرفهای بی ربطش ذهنم را مشوش کرده. هر تکه از حرفش را وصل میکنم پازل ذهنم جور در نمی‌آید تا اینکه بعد از مقدمه چینی نیت‌اش را برملا میکند.از خواسته‌ی نامشروع اش حالم بهم میخورد. ای کاش من را هم مانند آن جوان کتک میزدند یا با کابل به جانم می افتادند اما این درخواست را نمیشنیدم. دستهایم بهم بسته اش وگرنه حالی اش میکردم جوابم چیست. آتشفشان خشمم فوران میکند و با پایم چراغش را چپه می کنم و میگویم: _نامسلمون! منو بکش ولی تن به همچین ذلتی نمیدم. درحالیکه سیگار میکشد مثل پلنگی عصبانی به طرفم حمله میکند و سیلی به صورتم میزند که پخش زمین میشوم.تفی توی صورتم می اندازد و با فریاد میگوید: _هه! بهت رو دادم نه؟ باشه، خودت سوگولی شدن منو به یه خرابکار ترجیح دادی. آرش نیستم اگه از سگ بیشتر باهات رفتار کنم. حکم اعدامتو میگیرم! دستم را میکشد و روی صندلی مینشاند. عکس را جلویم میگیرد و میگوید: _هم دستات کیه‌ان؟ با کی میری با کی میای؟ کیا و چطور تظاهرات راه میندازین؟ از کجا اعلامیه میگیرین؟ اسم تموم این آدما رو میخوام. کاغذی را جلویم می گذارد و فریاد میزند: _بنویس! از سیر تا پیازشو میخوام بشنوم. خودکار را با تردید برمیدارم. اندکی که درنگ میکنم داغی را روی دستم حس میکنم. آرش روی دستم سیگارش را خاموش میکند و داغی اش تا مغز استخوانم را میسوزاند. دستم بی حس میشود اما با همان دست بی حس مجبورم میکند تا بنویسم. من هم تا میتوانم چرت و پرت سر هم میکنم. مثلا میگویم در تهران به دنیا آمده ام و یتیم بزرگ شدم.به خاطر جو دانشگاه وارد این خط ها شدم و فقط توی یک راهپیمایی شرکت کرده ام و آن عکس را از همان جا برداشته ام. آرش با دیدن نوشته هایم اخم میکند و تمامش را ریز ریز میکند.یقه لباسم را توی مشتش میگیرد و میگوید: _اینا چیه نوشتی؟ هم دستات کیه‌ان؟ +من که میگم هم دست ندارم! یک بار توی راهپیمایی بودم که اون عکسو توی کیفم گذاشتن. مگه عکس هم جرمه؟ دندانهایش را بهم میساید و با کابل به جانم می افتد. اندکی از سر کابل لخت شده و وقتی به بدن می خورد درد عجیبی دارد. لبهایم را گاز میگیرم تا ناله ای نگویم و خوشحال نشود. اما او ملعون تر از این حرف ها است؛ محکمتر میزند . خودم را گوشه ای مچاله میکنم و دستم را روی شکمم میگذارم تا ضربه ای به بچه نخورد. مدام به کف پایم میزند و سوز وحشتناکی احساس میکنم. بی اختیار فریاد می زنم و نام مادر سادات را می آورم. با شنیدن اسم فاطمه(س) عصبانی تر می شود و بیشتر مرا میزند. تمام جانم درد میگیرد و شل میشوم. دستم را به بلوز میگیرم تا موهایم دیده نشود اما موهای بلندم از زیر بلوز بیرون میزند و چشمان آرش آنها را میبینند. دست میکند و خرمن موهایم را دور دستانش میپیچد و سرم را محکم به دیوار میزند که خون جاری میشود. دیگر میان این همه درد قلبم آرام گرفته و شوری و بوی خون هوش و حواسم را تحریک میکند. دستم را به سرم میگیرم و چیزی نمیفهمم. با احساس سوزش در سرم چشمانم را باز میکنم. همه چیز را تار میبینم و چند بار پلک میزنم تا همه چیز ثابت میشود. دکتری با رو پوش سفید خیره خیره نگاهم میکند و با دیدن چشمان بازم میگوید: _پس به هوش اومدی. صدایم درنمی‌آمد. کمی از جایم برمیخیزم که به زمین میخورم و تمام دردهایم شروع میشود. متوجه سِرُم توی دستم میشوم که همان مرد روپوش دار به من میگوید: _استراحت کن. با دیدن سر برهنه ام خجالت میکشم. از دکتر خواهش میکنم بلوزم را پس بدهد. اول کمی چپ چپ نگاهم میکند اما وقتی میبیند چیزی ندارم به من میدهد. بلوز را سرم میکنم که به طرفم می‌آید و زخم سرم را چک میکند. با پنس نگاهی میکند و دردم میگیرد اما چیزی نمیگویم. دکتر زیر چشمی مرا نگاه میکند و میگوید: _چرا همه چیزو بهشون نمیگی؟ چرا خودتو بخاطر چند نفر دیگه اذیت میکنی؟ پوزخندی میزنم و به سختی لبهایم را باز میکنم.
_من چیزی برای گفتن ندارم و اونا خیلی علاقه به شنیدن دارن. از کاه، کوه میسازن! بعد خودم را به بی خبری میزنم و میپرسم: _مگه شرکت توی راهپیمایی جرمه؟ لبهایش آویزان میشود و میگوید: _معلومه که جرمه! از من گفتن بود. بگو و خودتو خلاص کن. پاسبانی دم در می ایستد و میگوید: _گفتن ببرمش دکتر رو به جوان پاسبان میگوید: _هنوز سرمش تموم نشده. _ولی آقا آرش گفتن. بعد نگاهی به من می اندازد و سرم را از توی دستم بیرون میکشد. جایش را الکل میزند و میگوید که بروم. پاسبان دستش را به طرف دستم میگیرد که دستم را عقب می آورم. اخم میکنم و میگویم: _من خودم میام. دستمو نگیر! نمیدانم دلش به حالم سوخت یا اخم باعث شد دستم را نگیرد. باز مرا به اتاق آرش ملعون برگرداندند. پشت در منتظر هستم که صدای آرش و مردی می آید که بهم میگویند: _اگه از فلانی اعتراف بگیرم خیلی خوب میشه. میدونی چقدر ترفیع بهم میدن؟ صدای بمی به آرش می گوید: _نه! تو نمیتونی اعتراف بگیری. تو اصلا خوب نمیزنی، باید بیشتر بزنی‌شون. سر کابلو بیشتر لخت کن تا زجر بکشن. پاسبان تقی به در میزند که مکالمه شان به اتمام میرسد. با خودم میگویم مگر اینها با دلهایشان چکار کرده اند؟ چطور آدم میتواند قلبش اینگونه سنگ شود؟ چطور میشود تا حد مرگ کسی را زد و احساس وجدان نداشته باشد؟ تمام سوالاتم جوابش این میشود که وقتی انسان را از یاد ببرد و مقام دنیا و ثروت جایش را بگیرند همین است. پاسبان مرا به دست آرش میسپرد. توی اتاقش تختی است که چهار طرفش طناب است. مرد سیبیلویی هم کنار او ایستاده و نیشش باز است. اخم غلیظی میان پیشانی ام مینشانم و آرش خوابهایی که برایم دیده است را میگوید: _خوب استراحت کردی؟ حالا باید تاوانشو پس بدی! به زور مرا به طرف تخت میبرند و مرا صلیبی مانند به بند میکشند. آرش سر کابل را لخت میکند و به کف پایم میزند. دادم به هوا میرود که دیگری دستش را روی دهانم میگذارد. سرم را تکان میدهم و از خدا میخواهم کمکم کند تا حرفی نزنم. دلم نمیخواهد از خانم مومنی و آن پنج دختر جوان صحبت کنم. نام مرتضی را که اصلا به زبان نمی آورم. چهره‌ی جوان کتابفروش لحظه ای از پیش چشمانم دور نمیشود. قلبم سوز عجیبی میگیرد و با درد کابل یکی میشود. چشمانم را میبندم و نام خدا را میبرم. حضورش را حس میکنم، مطمئنم تحمل این دردها بدون او غیرقابل ممکن است! آرش هر از گاهی توقف میکند و از من اسم میخواهد و من همان چیزهایی که نوشته ام را تکرار میکنم. بدنم به لرز می افتد و از پاهایم خون میرود. دست و پایم را باز میکنند و مجبورم میکنند تا روی پایم بایستم. هر لحظه که خم میشوم یا می افتم شلاقی را حواله‌ی جسم نحیفم میکنند. آرش با کفشهای پوزه دارش روی پاهایم می آید. انگشت به دهان میگیرم و درد زجر آورش را تحمل میکنم. با لبخند نگاهم میکند و میگوید: _باید کف پات جون داشته باشه! اگه عفونت کنی که تموم بدنت کبود میشه. نباید باد کنه! اینطور میگوید که با این کار و فشار آوردن به پا میتواند باز هم به پایم شلاق بزند.مرا به حیاط میبرند تا دور فضای دایره مانند بدوم. لحظه ای درنگ م کنم که کابل را به کمر و سرم میزنند. هنوز سرم تیر میکشد اما تحمل میکنم. وقتی مرا از دایره بیرون می آوردند مردی را میبینم که وادارش میکنند ادای سگ دربیاورد. شکنجه های روحی بیشتر آدم را زجر میدهد، آنها اینگونه میخواستند عزت نفسش را لگدکوب کنند. وارد بند دیگری میشوم که پر از هیاهو است. از سپیدی نوری که در حیاط استوانه دیدم متوجه شدم باید صبح یا ظهر باشد. هر چند که برایم به اندازه‌ی هفته ها و ماه ها میگذرد. توی سلول شلوغی پرتم میکنند و روی چند نفری می افتم. توان بلند شدن ندارم و روی زمین ولو میشوم. جای دراز کشیدن نیست و چند نفری به هم میچسبند تا من دراز بکشم. یکی اسمم را سوال میکند و دیگری ترحمم می کند. صدای "الهی، چیکارش کردن." را هم می شنوم و چشمانم میروند. درد رهایم نمی کند و خیلی زود بیدار میشوم. مرا به دیوار تکیه میدهند. زیر لب درخواست خاک میکنم تا تیمم کنم. _________ ۱. فریدون توانگری (با اسم مستعار آرش؛ متولد ۱۳۲۹ در تهران-اعدام شده در ۳ تیر ۱۳۵۸)، یکی از شکنجه‌گران ساواک در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. او به حکم دادگاه انقلاب،اعدام شد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ کف سلول یک فرش بسیار کوچک و کثیف است. به ناچار با همان خاک تیمم میکنم و نشسته نماز میخوانم. از این که نماز صبحم قضا شده خیلی ناراحت میشوم و قضایش را با اینکه خیلی حالم بد است به جا می آورم. یکی از خانمها خودش را به من میرساند. او وضع بهتری نسبت به من ندارد، از برامدگی روی بازواش میفهمم دستش را پانسمان کرده اند. رد سیلی صورت استخوانی اش را سرخ کرده، لبخند میزند و میگوید: _حسابی کتک خوردی نه؟ با حرکت چشمانم جوابش را میدهم. سرفه ای میکند و میپرسد: _حتما از زیر دستشون در رفتی که آوردنت بند عمومی. آخه هر کی سماجت میکنه و میدونن مهره‌ی بزرگیه میبرنش سلول انفرادی. من خودم چهار ماه اونجا بودم. از تعجب به سرفه می افتم و تکرار میکنم: _چهار ماه؟ +آره جز با حسینی۱ و تهرانی۲ نمیتونستم با کسی حرف بزنم. _شما اینجا چطور نماز میخونین؟ اینجا تاریکه و نمیشه بیرون رو دید. اصلا نمیشه فهمید روزه یا شب! با خنده سرش را پایین می اندازد و میگوید: _تا حالا کسی مثل تو ندیدم. هر کی میاد جز آه و ناله چیزی نمیگه، تو چطور اینو میپرسی؟ اصلا حال نماز خوندن داری؟ دیگری که کنارمان است مرا خطاب خود قرار میدهد. دختری جوان و همسن و سال من است‌‌. موهای جلویش سفید شده و از تن رنجورش میشود حالش را فهمید. چهره اش به دلم مینشیند و با لبخندی خاص میگوید: _ما نمازمونو فراموش نمیکنیم. به نیت نمازها یه وقتی میخونیم و بینشون فاصله میزاریم. تو بیرون رو دیدی، روز بود یا شب؟ +روز بود ولی نتونستم درست آفتاب رو ببینم. نمیدونم صبحه یا ظهر یا عصر. سرش را تکان میدهد و لب میزند: _به جهنم زمان خوش اومدی، اگه تحمل کنی بهت وعده‌ی بهشت میدن. دختر لاغر و استخوانی به دیگری میگوید: _چی داری میگی؟ بهشتو جهنمِ چی؟ کی؟ یه عمر اینا رو تو سرمون زدن و از زندگی دنیا غافل شدیم. لب کج میکنم و در جوابش میگویم: _کار اشتباهی کردی، خدا دوست نداره بنده‌اش دنیاش رو تباه کنه! اسلام یعنی سعادت دنیا و آخرت! دختری که چهره اش به دلم نشسته رو به من چیزی میخواهد بگوید که ساکت میشود. به جایش از من میپرسد: _اسمت چیه؟ _ریحانه. اسم شماها چیه؟ صورت استخوانی زودتر جواب میدهد و میگوید نامش انسیه است و دیگری میگوید زهرا. سلول آنقدر تنگ است که نمیتوانیم دراز بکشیم و مجبوریم کتابی بخوابیم. این جا شب و روز ندارد و همه‌اش صدای فریاد و شکنجه می آید. گاهی هم موسیقی های آزاردهنده میگذارند. برای دستشویی رفتن بچه ها را خیلی اذیت میکنند و تنها سه بار در روز سلول را باز میکنند. گاهی که حال بچه ها از غذاهای بدمزه و فاسدشان بهم میخورد و بیشتر به قضای حاجت نیاز دارند اجازه نمیدهند و به تمسخر میگویند در کاسه های غذا کارتان را بکنید. حیا و رحم تنها چیزی است که میانشان وجود ندارد. گاهی یک جور آدم را میزنند که انگار عزیزشان را کشته ایم درحالیکه جرم خیلی‌ها یک عکس یا یک کتاب باشد. در گفت و گویی که بین من، انسیه و زهرا اتفاق افتاد فهمیدم انسیه چریک مجاهدین خلق است با عقاید مارکسیسمی. خوب از اسلام میداند و از این طریق میفهمم او مسلمانی بوده که تحت تاثیر سازمان عقایدش را کنار گذاشته. پایش لنگ میزند و میگوید در عملیات مسلحانه به پایش تیر میزنند و از رفقایش جا میماند. زهرا هم میگوید او را به خاطر گوش کردن به نوار آیت الله خمینی آورده اند.من هم جریان عکس را میگویم و احتیاط را رعایت میکنم. فکر میکنم چند ساعتی از گفت و گویمان میگذرد که صدای گوش خراشی از بلندگو ها پخش میشود. صدای جیغ و داد می آید و نمیشود پلک روی پلک گذاشت. تمام مدت کف پایم میسوزد و سرم آرام و قرار ندارد. سیم مفتولی که از کابل بیرون آمده بود، پوست و گوشت پایم را با خود برده است. بعضی از هم بندی هایم به شدت بیمار هستند. بوی عفونت و تعفن سرسام آور است.هر دم یکی را میبرند و لاش بی جانش را به داخل پرت میکنند. پاسبان پشت میله می آید و میگوید: _ریحانه‌ی حسینی؟ بیا بیرون. وقتی به بدن رنجورم نگاه میکنم از خدا میخواهم کمکم کند. چهره‌ی مرتضی جلوی دیدگانم رژه میروند و اشکی خودش را بیرون می اندازد. سریع اشکم را پاک میکنم تا مبادا کسی ببیند. زهرا دستش را روی شانه ام میگذارد که تکان میخورم و ناله میکنم. _ببخشید، نمیدونستم زخمه! میخوام بگم خدا صبرشو بهت میده. حرف را تایید میکنم و به کمک دیوار بلند میشوم. پاسبان آستینم را در مشتش میگیرد و آهسته آهسته پشت سرش به راه می افتم. هر قدمی که برمیدارم سوزنی میشود و در پایم فرو میرود. خمیده خمیده راه میروم که نعره‌ی آرش را از پشت سرم میشنوم. پاسبان می ایستد و آرش با قدمهای بلند نزدیکم میشود. به پاسبان میتوپد و میگوید: _چرا اینجوری میاریش؟ مگه اومده مهمونی؟ کم مونده ناز و نوازششم بکنیم!
با بی رحمی تمام موهایم را از پشت میکشد و توی دستانش دور میدهد.برای این که سریع تر راه بیوفتم موهایم را میکشد. من هم جیغ میزنم و با همان درد پا به دنبالش میروم.گاهی اوقات کم می آورم و همان طور مرا از پله ها بالا میبرد. احساس میکنم پوست سرم میخواهد کنده شود و جانم به لب رسیده. مدام قهقهه میزند و تند تند راه میرود. پاسبان را صدا میزند و نعره اش تمام طبقات را پر میکند.پاسبان هم که جوانی سبزه رو است سریع میدود و با بله قربان جلویش می ایستد. آرش میگوید مراقبم باشد تا صدایم کند. چشمانم کم سو شده و سوز وحشتناکی توی سرم میپیچد. تلو تلو خوران خودم را سرپا نگه میدارم. صدای آرش گاهی بالا میرود و گاهی پایین که نمیشنوم. پاسبان را صدا میزند تا داخل شوم. در را باز میکند و مرا هل میدهد. از درد پاهایم نمیتوانم بایستم و روی زمین می افتم. سرم را بالا می آورم و با چشمان کم سو ام اتاق را دید میزنم. آرش با لحنی که پر از تمسخر است می گوید: _ببینش! ببین خودشه؟ ببین کی دروغ میگه؟ فکر میکنم با من است و سرم را بالا می آورم و هاله‌ی مردی را میبینم که روی صندلی نشسته است. چند بار پلک میزنم تا بتوانم صورتش را ببینم. صدایی از او درنمی‌آید و من هم با دیدنش کپ میکنم. چنگی به صورتم میزنم و یا خدا میگویم. آرش با بی‌رحمی تمام میگوید: _دخترت نیس سِدمجتبی؟ ضربان قلبم مثل پرنده که رو به آسمان میرود، اوج میگیرد. خودش است! آسدمجتبی‌حسینی، پدر من! همان طلبه ای که در جوانی اش کلی آدم پای منبرهایش مینشستند. همان سیدی که خنده از لبش نمی افتاد اما اکنون پیر و شکسته شده. زیر چشمان نورانی اش گود شده و گوشتی به تنش نمانده. صورتش به کبودی میزند و ریش، سیبیل و ابرویی به چهره ندارد. مطمئنم برای این که عزتش را بشکنند با او چنین کرده اند. من خوب او را از چشمانش میشناسم. اشک طول مژه ام را طی میکند و راهش را از گونه ام پیدا میکند. از جا بلند میشوم تا دردانه‌ی درس خوان و مغرورش را روی زمین، خاکی و خونی نبیند. سکوتش پر از حرف است و حرف...چقدر میشود که از دیدن صورت ماهش محروم بودم. فکر نمیکردم دست روزگار ما را اینگونه، پس از چندین ماه جدایی روبه‌رو سازد. صدای آرش مبهم به گوشم میرسد و دلم میخواهد او را سیر تماشا کنم. اگر چه بدون ریش و ابرویَش کرده‌اند اما خودش است، همان سرو پر صلابتی که هرگاه درد سراغم می آمد با او قسمت میکردم‌. آقاجان رویش را از من میگیرد و میگوید: _این دختر من نیست! آرش پوزخندی میزند و کتش را درمی‌آورد. _عه؟ که دخترت نیست؟ پس این کیه؟ پرونده ام را باز میکند و شروع میکند به خواندن: _ریحانه‌سادات حسینی متولد ۱۳۳۴ در مشهد و فرزند سید مجتبی حسینی که از سیدان و... تمام ریشه و شجره‌نامه‌ی مان را میخواند. فکر نمیکردم اینقدر اطلاعات نسبت به من داشته باشند! برای این که مرا بچزاند، میگوید: _میبینی؟ پدر دخترشو انکار میکنه. خیلی دلم برات میسوزه که ازش دفاع کردی! رو به آقاجان میکند و با خشم می غرد: _پس دخترت نیست؟ حالا معلوم میشه! به طرفم می آید و به بلوز روی سرم دست میبرد. چنگی میزند و بلوز و موهایم را میکشد.رو به روی آقاجان گوهر حجاب را از من می‌رباید. جگرم آتش می گیرد، نه از درد مو کشیدن بلکه از درد غیرت. له شدن غیرت آقاجان را از فریاد دلخراشش میفهمم. وقتی دستش را پایین می آورد، مشتش پر از مو شده. آقاجان بلند میشود و به طرفم می آید که مرد هیکلی مشتی حواله‌ی صورتش میکند. خون از بینی اش به راه می افتد و آه از نهادم برمیخیزد. __________ ۱.محمدعلی‌شعبانی معروف به دکتر حسینی بود. وی متولد سال 1302 است و بعد از تحصیلات نیمه کاره ابتدایی وارد ارتش شد. پس از تشکیل کمیته مشترک ضدخرابکاری در آنجا مشغول بازجویی و شکنجه انقلابیون شد. دکتر حسینی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در تاریخ 24 اسفند 57 هنگامی که منزلش محاصره بود با اسلحه کمری اقدام به خودکشی کرد اما بلافاصله به بیمارستان منتقل و سرانجام در تاریخ 12 اردیبهشت 58 درگذشت. ۲. بهمن نادری پور (معروف به تهرانی) (۱۳۲۴ تهران-سوم تیر ۱۳۵۸) یکی از بازجویان ساواک در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاریبود. وی به شکنجه‌کردن انقلابیون متهم شده بود. با پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، نادری پور مدتی به زندگی مخفی روی آورد و در اوایل سال ۱۳۵۸ توسط نیروهای انقلابی دستگیر شد. تهرانی به دلیل ماهیت انقلاب اسلامی، سعی در انکار شکنجه افراد مذهبی داشت. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ دنیا پیش چشمانم تیره و تار میشود. چهره‌ی آقاجان پر از درد میشود و حالش از من بدتر است. آرش با لذتی که برایش وصف ناپذیر است نگاهمان میکند و مشروبش را سر میکشد. تکه های قلب من و پدر روی زمین میریزند و غیرت و حیا آنجا زخم برمدارند. من را به باد شلاق میگیرند و فحش های زشتی در محضر آقاجان به من میدهند. آرش از پدر سوالاتی میپرسد که آقاجان میگوید: _اگه هزار تکه ام کنی و بعد هزاران تکه ام را تکه کنی بازم نمیگم. وحشیانه تر به جانم می افتند. نمیتوانم چیزی نگویم و خودم را گوشه‌ی اتاق جمع میکنم. ناگاه آقاجان از هوش میرود و آرش کابل را زمین میگذارد. آقاجان را از اتاق بیرون میبرند و تا میخواهم بلند شوم؛ آرش عقده‌اش را روی من خالی میکند.نمیدانید که چه ساعات سختی بر من گذشت. کاش درد هجران را به دوش میکشیدم و او را در این وضع نمیدیدم.آنقدر مرا میزند تا خسته میشود و مینشیند. تفی توی صورتم می اندازد و به پاسبان میگوید مرا ببرند.نمیتوانم بلند شوم، مثل مرده ای هستم که تنها خس خس دم و بازدم از او شنیده میشود. دو نفر دستانم را میگیرند و کشان کشان میبرند. وقتی به سلول می افتم، چشمانم بسته میشود و سیاهی مطلق بر چشمانم فرود می آید. نمیدانم چقدر میگذرد اما با صدایی سیاهی جایش را با سیاهی دیگری عوض میکند. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و چشمان باز میکنم. دوست داشتم دیگر زنده نباشم، دوست داشتم وقتی چشم باز میکنم دیگر نفس نکشم. تنها دعایم این بود که خدا مرگم را برساند و راحتم کند. دستی گرم روی شانه ام مینشیند که با نگاهم به دنبال صاحب دست می گردم. میان تیره و تاری چهره ‌ی زهرا را می بینم. این بار لبخندش خونی شده و نفس هایش به سختی درمی‌آید. سرم را در دامانش گذاشته و به خود میفشارد. لبان خشکیده ام را باز میکنم و میپرسم: _هنوز نمردم؟ اشکش جاری میشود و میگوید: _این چه سوالیه! ان شاالله که زنده باشی. _نه! دیگه نمیخوام زنده باشم.دیگه نمیخوام نفس بکشم. دستش را روی دهانش میگذارد و لب میزند: _پس بچه‌ات چی؟ آقامرتضی و آقاجونت چی؟" تعجب میکنم و میپرسم: _تو از کجا میدونی؟ _بیهوش که بودی اسمشونو می آوردی. فهمیدم شوهر و بچه داری. تکان ریزی میخورم که دردم مضائف میشود. زهرا نوازشم میکند و میگوید: _تو مادر و زن قوی هستی. امتحان زندگی که شنیدی؟ این امتحان زندگی ماست. دست به دعا بردار که سربلند بیرون بیایم. حرفهای زهرا تلنگری است برایم. به زهرا میگویم مرا به دیوار تکیه دهد. بیچاره مرا بلند میکند و به دیوار میگذارد. کمرم هم از ضربات کابل بی نصیب نبوده و زخم دارد. صورتم از درد مچاله میشود و خدا را شکر میکنم. سرم را خم میکنم و میگویم: _"اسغفرالله ربی. خدایا منو ببخش! ببخش که زود از رحمتت ناامید میشم. ببخش که بندگی تو رو که دارای عظمت هستی رو به خوبی به جا نیاوردم." زهرا تبسمش را پر رنگ میکند و میگوید: _منم جیره‌ی امروزمو خوردم! دندونمم شکست. بعد هم میخندد و بعد اخ میگوید. در بند باز میشود و صدای تَق تَق پای کسی میشود. لرزش به جانم می افتد از ترس شکنجه که زهرا میگوید: _منوچهریه! معلوم نیس باز اومده دنبال کی! خدا به داد طرف برسه! +منوچهری کیه؟ _یه جلاد به تمام معنا. شنیدم روحانیون و کسایی که به حرف نمیان رو اون شکنجه میکنه. تو سیدعلی‌خامنه‌ای رو میشناسی؟ +نه، کی هستن؟ _صدای قرآنی که توی بند پخش میشه کار ایشونه. با قرآن به همه روحیه میدن. منوچهری هم نتونسته از ایشون حرف بکشه. یه روحانیه به تمام عیار! از شجاعت این روحانی به وجد می آیم که زهرا ادامه میدهد: _اصلا صدای پای منوچهری عجیبه! وقتی وارد بند میشه همه میفهنن اونه. نفس‌ها حبس میشه که صدای در سلول بلند میشه. منتظر هستم تا منوچهری در سلول ما را باز کند. در ان لحظه انتظار همه چیز را داشتم و بلایی نبود که سرم نیامده باشد. در همین فکرها هستم که صدای دری بلند میشود و مردی با صدای کلفت میگوید: _مادر و دختر پتویی رو بیارین بیرون. زهرا چنگی به صورتش میزند و میگوید: _مادر و دختر پتویی رو میبرن. +مادر و دختر پتویی کیه‌ان دیگه؟ _اینا رو هم نمیشناسی؟ طاهره دباغ۱ و دخترش هستن. چون پتو روی سرشون میندازن تا حجاب داشته باشن بهشون میگن مادر و دختر پتویی! تنم از گفته های زهرا میلرزید. با اینکه اردیبهشت ماه است اما هوای اینجا به شدت سرد است و این سرما بیشتر مرا میلرزاند. فقط یک گوشه مثل مرده ای نشسته ام و به سختی نفس میکشم. برای لحظه‌ای یاد مرتضی در ذهنم تجلی میشود.
یاد روز آخری می افتم که دیدمش،ساکش را با بغض چیدم و به دستش دادم.آن لحظه‌ ای که کوچه را ترک میکرد دوستت دارمی تقدیمم نمود. هنوز مزه‌ی شیرین آن دوستت دارم‌ را زیر زبانم احساس میکنم.زهرا لبخندی میزند و صدایم میکند. برمیگردم و با دیدن ردیف دندانش غصه میخورم.دوتا دندان جلویش شکسته و معلوم است درد دارد اما به روی خودش نمی آورد. برایم از زندگی اش میگوید که چهار فرزند هستند، سال آخر دبیرستان است.میگوید اعلامیه های امام را با خود به مدرسه می برده و از همان جا ردش را زده اند. ایمان و اراده‌ی او مرا به وجد می آورد. سرم را کف سلول میگذارم اما بوی بد گلیم مرا آزار میدهد. جانورهای توی سلول کم است که این هم به آن اضافه شده. اصلا فضای تمیزی نیست روی گلیم پر شده از خون و چرکی که از بدن زندانیان خارج شده، گاهی هم بوی تعفن تهوع. سرم را به دیوار تکیه میدهم، بی خوابی مرا کلافه کرده ام مگر خواب به چشمانم می آید. با زهرا نیت نماز مغرب میکنیم هر چند که نمیدانیم الان صبح است یا شب! در سلول باز میشود و پاسبانی با سیبیل های کلفت میگوید: _کاسه هاتونو بیارین جلو. ما هم کاسه‌ هایی که از دفعه قبل نشسته است را جلویش میگیریم.اندکی نان خشک و بعد کاسه‌مان را به دستمان میدهد و در را میبندد. غذا فقط به حدی است که از گرسنگی نمیریم درحالیکه از شدت شکنجه ضعف کردیم و نیاز به غذای بیشتر داریم. کمی آب و سیب زمینی را بهم زده و آب پز کرده اند و با تکه نانی به دستمان داده اند. با این که غذای خوبی نیست اما میخورم. کاسه های خالی مان را دم در میگذاریم و نمیفهمم کی و چقدر خوابیدم اما پس از مدتی با صدای وحشتناک جیغ از خواب برمیخیزم. نفس زنان به اطرافم نگاه میکنم؛ زهرا هم سرش را تکان میدهد و میفهمم بیدار شده‌.صدا قطع نمی شود و مدام پرده‌ی گوشم را میخراشد. تمام آن مدت را بیدار هستم و از شدت فشار روحی که به من وارد میشود نمیتوانم فکر خواب را بکنم.در همین فکرها هستم که صدای بند بلند میشود و صدای بمی میگوید: _اومدیم شکار آدم. دیگری قهقهه میزند و از ترس کم مانده قالب تهی کنم.صدای پا به جلوی سلول ما ختم می شود و در را باز میکنند. سرباز هیکلی نگاه میدواند و میگوید: _حسینی کیه؟ یالا بیاد بیرون. دستم را به دیوار میگیرم که از درد پایم روی زمین می افتم و همزمان زخم سرم تیر میکشد. سرباز خود جلو می آید و دستم را میکشد. یک لحظه نگاهم را به زهرا میدهم و در سلول را می بندند.چشمانم را میبندند و با خود میبرند. جلوی در برآمدی بلندی است که اعلام نمیکنند و پایم گیر میکند و می افتم. ساق پایم به ناله می‌افتد و با لعن و فحش‌های سربازها بلند میشوم. مرا روی صندلی مینشانند و چشمانم را باز میکنند. _ ۱. طاهره دباغ با نام اصلی مرضیه حدیدچی (زادهٔ ۲۱ خرداد ۱۳۱۸ در همدان ـ درگذشتهٔ ۲۷ آبان ۱۳۹۵ تهران) چریک مسلح و زندانی سیاسی در زمان حکومت پهلوی، در دوران تبعید آیت الله خمینی در پاریس محافظ شخصی خانواده آیت الله خمینی و پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، از بنیان‌گذاران سپاه پاسداران و سپس نماینده مجلس شورای اسلامی شد. (ایشان در سال ۱۳۵۳ از کشور خارج شدن اما به پاس خدمات و رشادت هایشان دوست داشتیم نامشان، رمان را مزیین کند) 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ نور چراغهایی که اطرافم است چشمانم را آزرده میکند. چشمان بی فروغم را باز و بسته میکنم و دوربین بزرگی که به وسیله‌ی چهارپایه جلویم ایستاده را میبینم. مردی پشت آن است که به من میگوید: _سرتو راست بگیر. باتوم هایشان را نشانم میدهند و سرم را بالا میگیرم. از چپ و راست صورتم هم عکس میگیرند و باز چشم بند را روی چشمانم میگذارد. گرمی دستانشان همانند داغی کابلیست که به بدنم میزنند. صدای قیژ در را میشنوم و مرا روی صندلی میگذارند. چشمانم را باز میکنند که آقاجان را میبینم، با همان جاذبه‌ی همیشگی اش. لبهای لرزانش را تکان میدهد و گاز میگیرد. اتاق خالیست و تنها من و او هستیم. دستش را به طرف صورتم می آورد و با نشستن دست نوازشش اشکهایم مثل رود روان جاری میشوند. دستش را میگیرم و میبوسم. چشمان او هم ابری میشود و با زدن پلکی به هم باران سر میگیرد. سریع اشکش را پاک میکند؛ من تا به آن موقع اشک پدر را ندیده بودم.لب هایش را باز میکند و میگوید: _چقدر بزرگ شدی، چقدر خانم شدی. نمیدانم چرا این حرف را میگویم اما به جایش میگویم: _آقاجون! شما چرا اینقدر شکسته شدی؟ خنده هات کجا رفت؟ شعرای حافظ و سعدیت رو فراموش کردی؟ آقاجون هنوز چشمات همون رنگو داره، هنوزم سختی مثل یه صخره. لبخند تلخی روی لبش مینشاند و میخواند: _در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه‌ی خدا می‌بینم۱ _خانه‌ی خدا میبینم... آقاجون میشه اینجا هم خانه‌ی خدا رو دید؟ آقاجون مگه نمیگفتی خدا همه جا هست؟ میخوام بدونم خدا اینجا هم هست؟ خدا کف پام رو میبینه؟ خدا از ناله های دلم خبر داره؟ آقاجان دستش را روی لبم میگذارد و به کتابی اشاره میکند. با حرکت لب هایش به من میفهماند که شنود اینجا هست. از گفته هایم پشیمان میشوم و او با آوای دلنشینش میگوید: _معلومه که هست، داره دلبری های بنده‌شو تماشا میکنه. داره از دیدن تو لذت میبره که چه بنده‌ی سختی داره. ریحانه‌ی من...خدا اگه اینجا نبود تحمل اینجا غیرقابل تحمل بود. سرم را از شرم پایین می اندازم و میگویم: _آره خدا اینجاست. کنار من و شما... خدایا ببخش منو، قصد گلایه نداشتم. دستی به روی موهای ژولیده ام میکشد و با لبخند میگوید: _موهات مثل بچگیات شده. اون وقتایی که مادرتو اذییت میکردی و نمیزاشتی کسی موهاتو شونه کنه. ریحانه‌ی من، تو خیلی خانم شدی. شنیدم میخوای مادر بشی و یک ریحانه‌ی خوشبو تربیت کنی، نه؟ تعجب میکنم و با حرفش به چشمانش زل میزنم که حیا نگاهم را میدزدد. فکر میکنم خودش سوالم را فهمیده که جواب می دهد: _خبرش رو بهم دادن. مطمئنم مثل خودت میشن. بابا جون من عمرم به دنیا نیست؛ هوای مادر و ابجیتو خیلی داشته باش. دلم میخواد ریحانه‌ی من باشی، ریحانه ای که همیشه بهش افتخار میکنم.... ریحانه‌‌ی من؟ +جونم بابا! تو رو خدا این حرفا رو نزن. مامان مگه میزاره بری، اونم به این راحتی. _من شوهر خوبی براش نبودم. نتونستم همپای غصه‌هاش حرکت کنم و خوشبختش کنم اما مطمئنم خدا اجرشو ضایع نمیکنه. دستم را روی دستان سوخته اش میگذارم و با صدای که از بغض گرفته، میگویم: _بابا! نگو اینا رو! بعد چند ماه دلت میاد اینا رو بهم بگی؟ ریحانه‌ی تو تنها میزاری؟ بابا! من کلی سوال دارم که باید جوابشون بدی. بابا! من طاقت دوری تو ندارم. سرش را پایین می اندازد و لب میزند: _و الله یُحبُ الصابرین...دوست دارم اسم دخترمو بزاری زینب، دوست دارم اسوه‌ش بشه زینب(سلام‌الله‌علیها). میشه خواسته‌ مو قبول کنی؟ _ان شاالله خودت توی گوشش اذون میگی. اصلا چشم، اسمشو میزارم زینب ولی وقتی که خودت اسمشو توی گوشش بگی. مدام سر تکان میدهد و میگوید: _نه بابا، وقتشه دیگه..وقتشه... وقتشه... دستم را روی دهانم میگذارم که ادامه میدهد: _الان اینا میان. میدونم رو سفیدم میکنی ریحانه جان. مثل کوه جلوشون بایست و حرفی نزن. نبینم دشمنتو شاد کنی! _نه آقاجون! قول میدم. سعی دارد صورت بی مویش را من نبینم. اخم میشوم تا دستش را ببوسم که کمرم تیر میکشد و نمیتوانم. آقاجان خم میشود و پشت دستم را بوس میکند. داغی لبها و خشکی‌اش نشان دهنده‌ی عطش اوست. کاش مثل قدیم ها برایش چای میریختم و جلویش میگذاشتم.در باز میشود و وحشی ها حمله میکنند. آقاجان را با خشم بلند میکنند و با لگد و کتک میبرند. مرد کت پوشی مقابلم می ایستد و میگوید: _خوب حرفای پدر و دختری تونو زدین؟
میخواستم بیشتر همو ملاقات کنین اما باید بگم که باید باهاش خداحافظی کنی چون دیگه تو خوابم نمی بینیش! سرش داد میزنم و میگویم: _با پدر من درست رفتار کنین! سیلی محکمی به گوشم میزند که گوشم از درد سوت میکشد. دستم را به گوشم میگیرم و با خشم در چشمانش نگاه میکند. سر من و پاسبان ها داد میزند و مرا میبرند. توی راه برگشت به سلول بوی گوشت کبابی به مشامم میخورد. با هر قدم صدای نعره و آهی بلند میشود و فضای استوانه مانند را پر میکند. از جلوی اتاق شکنجه‌ای رد میشویم که بو شدت میگیرد. در باز است و نگاهم به بدن برهنه‌ی جوانی می افتد که روی تخت بسته شده و مردی با چراغ الکی او را میسوزاند. از بوی گوشت عوق میزنم و فحشی از پاسبان ها میشنوم. با شدت مرا به داخل سلول پرت میکنند. دلم آرام و قرار ندارد، دلواپس آقاجان هستم. صورتش حالت عجیبی داشت، همانگونه که وقتی دزدکی نماز شبش را به نگاه می ایستادم. نکند حرفهایش درست باشد؟ خدایا من را با پدرم امتحان نکن! اگر قرار است برود چرا ما را رو در رو کردی؟ چرا داغ دلم را تازه کردی خدا؟ کمی که درد دل می کنم راه گلویم باز میشود. به اطرافم نگاه میکنم اما اثری از زهرا نیست! فکر میکنم سلولم را عوض کرده اند اما با دیدن دل نوشته های روی دیوار میفهمم خودش است. هنوز بوی گوشت آن جوان توی مشامم میپیچد.دادهایی که او میکشید و ذره ذره تنش آب میشد. چشمانم را میبندم تا همه چیز را فراموش کنم اما تک تک اتفاقات از جوانی که از بس کتک خورده بود که خودش را کف سالن میکشد تا همین اتفاق اخیر در ذهنم هویدا میشود. آزار روحی شدیدی را احساس میکنم و سرم درد میگیرد. دستم را روی سرم می گیرم و میگویم: "خدایا امتحان سختی رو برام در نظر گرفتی؛ میترسم که سر بلند بیرون نیام. اینجا جهنمه! جهنم!" در همین هنگام است که ندای حزینی به گوشم میرسد: _إِلَّا الَّذِینَ صَبرَُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئکَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ کَبِیر. کلمات آرامش میشوند و در قلبم رسوخ میکنند. چشمانم را میبندم و خدا را شکر میکنم. به دلیل آزار و اذیت هایی که میشدم و صحنه هایی که میبینم، طاقتم کم شده. اما این کار بدم را توجیه نمیکند. برای تمام زندانیان بی گناه دعا میکنم و از خدا میخواهم باری دیگر آقاجان را ببینم. در باز میشود و زهرا را به داخل پرت میکنند. سریع او را در آغوش میگیرم و میبینم از چشمانش خون میرود. زیر لب ناله میکند و به حالت اغما میرود. گوشم را روی قلبش میگذارم، انگار دیگر شوقی برای بالا و پریدن ندارد.نبضش را چک میکنم و میبینم کند میزند. اشکم جاری میشود و مدام اسمش را صدا میزنم اما جوابی نمیدهد.از چشمانش بوی چرک می آید. لحظه به لحظه از خودش میپرسم: _چه بلایی سرت آوردن؟ نای حرف زدن ندارد. موهایش را نوازش میکنم و وقتی میفهمم نمیتواند چیزی بگوید داد میزنم: _نامردا! چیکارش کردین؟ چشماشو چیکار داشتین؟ آنقدر داد میزنم که گلویم سوز میگیرد.من هم از دل و دماغ می افتم. یکهو میبینم لبانش به حرکت درمی‌آید، سرم را به طرفش بردم تا بشنوم چه میگوید. با صدایی که از ته چاه درمی‌آید میگوید: _خواستن... به امام تو... توهین کنم. لبخند میزند و میگوید: _هه! نکردم! گونه های خونین اش را میبوسم. دست بردار نیست و با همان صدای ضعیف ادامه میدهد: _فکر کردن اَ... از سیم داغ میترسم. چشمام کف پای امام... دستم را جلوی دهانم میگذارم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد. نفسش به شماره می افتد و مثل ماهی که از دریا جدایش کرده اند میلرزد. همانند مرغ سرکنده ای کنار جسمش بال بال میزنم. به در و دیوار مشت میزنم و از پاسبان کمک میخواهم. طولی نمیگذرد که در باز میشود و مرد قلدری میگوید: _ها؟ چیه؟ افسار پاره کردی؟ _دوست من حالش خیلی بده، تو رو خدا نجاتش بدین. نفسش کنده! صداش درنمیاد. دیگر نمیتوانم حرفی بزنم و میزنم زیر گریه. پاسبان جلو می آید و نگاهی به زهرا می اندازد. نچی میکند و میگوید: _نه، حالش خوبه. خودشو میزنه به موش مردگی! جلو میروم و نبضش را چک میکنم. دیگر مچ دستش بالا و پایین نمیپرد. قفسه‌ی سینه اش تکان نمیخورد. سرش داد میکشم: _تو دکتری؟ برو دکتر خبر کن، داره میمیره! ______ ۱. حافظ ۲. مگر آن کسانى که صبر کردند در بلاها و عمل کردند نیکیها را، آن گروه از براى ایشان آمرزش و مژده بزرگ است. سوره‌ی هود آیه‌ی۱۱ 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷