🌷معرفی شهید🌷
🌷نام:عمر
🌷نام خانوادگی:ملازهی
🌷نام پدر:اسمعیل
🌷محل تولد:نیکشهر
🌷تاریخ تولد:۱۳۶۳/۱/۵
🌷تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۹/۳
🌷محل شهادت:سوریه
🌷سمت:بسیجی
🌷دین:اسلام
🌷مذهب:سنی
🌷رده اعزام کننده:سپاه پاسداران
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹پدر شهید اهل سنت: آمریکا پشت داعش است اما ظلم پایدار نمیماند - اخبار تسنیم - Tasnim
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1394/09/28/946978/
🌹دیدار پدر شهید مدافع حرم اهلسنت با رهبر انقلاب + عکس و فیلم- اخبار فرهنگی - اخبار تسنیم - Tasnim
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/01/05/1033319/
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃گفتگو با برادر اولين شهيد مدافع حرم اهل سنت
https://www.yjc.ir/fa/news/5573735
🍃همایش منطقه ای زینب(س) رسول عاشورا/ تجلیل از همسر شهید مدافع حرم عمر ملازهی
http://zahedan.navideshahed.com/fa/news/441933/
🍃ماجرای پَر کشیدن اولین شهید اهل سنت در سوریه
https://www.afkarnews.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D8%B3%DB%8C-3/524496-%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%86-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%D9%87%D9%84-%D8%B3%D9%86%D8%AA-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
🍃تو حرم اقا مطالب رو جمع اوری کردن...
ان شاءالله امام رضا(ع)...
وشهدا حاجت همه اعضای کانال رو بدن....
همچنین بنده ایشون🍃
#ادمین_نوشٺ
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۱
✨شفایم بده
اون جمعه هم عین روزهای قبل،...
بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ...
پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
.
حدود ساعت پنج بود ...
چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت:
_پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ...
با ناراحتی گفتم:
_برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ...
با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ...
به زور من رو با خودشون بردن ... .
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به #حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ...
می خواستم برگردم ...
دوباره جلوم رو گرفتن ... .
.
حالم خراب بود ...
دیگه هیچی برام مهم نبود ...
سرشون داد زدم که ...
_ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .
.
_امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو #شفا میده ..
اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۲
برایت ندبه می خوانم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ...
✨رفتیم توی حرم ...
یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ...
🌤دعای ندبه شروع شد ... .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ...
پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
شروع شد ...
تمام مطالبی که خوندم ...
توحید خدا، همزمان با حمد الهی ...
سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ...
حضرت علی ...
فاطمه زهرا ... .
.
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ...
نبوت پیامبر،
وفات پیامبر،
امام علی ،
امام حسن ،
امام حسین ... .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ...
از بین #تناقض ها و #درگیری ها و #سردرگمی ها،
#جواب_های_صحیح رو پیدا می کرد ... .
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ...
سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود....
و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ...
دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ...
تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .
.
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ...
اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ...
💎صدای قلبم و فرازهای آخر #ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ...
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ...
که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۳
✨نبرد بزرگ
چشم هام رو باز کردم ...
زمان زیادی گذشته بود ...
هنوز سرم گیج و سنگین بود ...
دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند....
اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ...
یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ...
#نگرانی توی صورت شون موج می زد ...
اما من #آرام بودم ... .
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ...
روی تخت دراز کشیدم ...
می تونستم #همه_حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ...
هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... .
#گذشته_ام_رو_می_دیدم...
که #غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز #سقوط و #هلاکت پیش رفته بودم ...
با یه #نیت_خدایی، توی #لشگرشیطان ایستاده بودم و ... .
✨ #بایدانتخاب_می_کردم ...
این بار نه بدون فکر و #کورکورانه ...
باید بین زندگی #گذشته ام، #خانواده، #کشورم ... و #خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... .
حس می کردم #شیاطین به ستم هجوم آوردن ...
#درونم #جنگ_عظیمی اتفاق افتاده بود ...
جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔