✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۳۳
✨برایم الرحمن بخوان
فشار شیاطین سنگین تر شده بود ...
مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ...
#ایمانم رو هدف گرفته بودند ...
#خدا کجاست؟ ...
چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای #اسلام تلاش می کردم؟ ...
چرا از روزی که #شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ...
چرا؟ ...
چرا؟ ...
چرا؟ ... .
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، #حمله می کردن ... .
روز آخر، ....
حالم از هر روز خراب تر بود ...
دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ...
حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ... .
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ...
به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم:
_برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ...
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ...
📢فبای آلاء ربکما تکذبان ...
فبای آلاء ربکما تکذبان ...
آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ ...
#آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ...
از شدت درد، نفسم بند اومد ...
#آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ...
امام زمان منو ببخش ...
می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ... .
و زمان از حرکت ایستاد ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۳۴
✨فرشته مرگ
دیدم جوانی👉 مقابلم ایستاده ...
خوشرو ولی جدی ...
دستش رو روی مچ پام گذاشت ...
آرام دستش رو بالا میاورد ...
با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ...
#خروج روح رو از بدنم #حس می کردم ...
اوج فشار زمانی بود که دست روی #قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود ... .
حاجی بهم ریخته بود ...
دکترها سعی می کردن احیام کنن ...
و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم ... .
وحشت و ترس از #شب_اول_قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ...
هنوز دلم از #آرزوی بر باد رفته ام می سوخت ... .
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ...
با سوز تمام گفتم:
_منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود ... .
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ...
#حسرت بود و #حسرت ... .
هنوز این جملات، ...
کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار #شکاف برداشت ...
#جوانی_غرق_نور به سمتم میومد ...
خطاب به فرشته مرگ گفت:
_امر کردند؛ بماند ... .
جمله تمام نشده ...
#بافشار و #ضرب_سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ... .
_برگشت ... نفسش برگشت ...
توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ...
_برگشت ... ضربان و نفسش برگشت ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۳۵
✨بالاخره مرخص شدم
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ...
بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... .
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ...
هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ... .
منم از فرصت استفاده کردم و #دوباه درس خوندن رو شروع کردم ...
یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ...
بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ...
لنگ می زدم ...
چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... .
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ...
بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ...
مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ...
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت:
_حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ...
منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ...
استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ...
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت:
_مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ ...
منم با خنده گفتم:
_من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه....
از حرف من، همه خنده شون گرفت ...
حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ...
از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ...
هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ...
دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ...
🍃پ.ن:
ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست ...
التماس دعای مخصوص
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
ادامه رمان
رو #شنبه میذارم خدمتتون 😉
فردا جمعه هست..
در کنار
خوشی هامون...
جشن ها مون..
مهمونی هامون...
غم و غصه هامون....
یاد آقای غریب هم باشیم...
#من_سرم_گرم_گناه_است_سرم_دادبزن
#بدونم_حواست_به_من_هست...
#سینه_از_زخم_به_تنگ_آمده_فریادبزن
#جمعه_هایی_که_نبودید_به_تفریح_زدیم..
#مافقط_درغم_هجران_تو_تسبیح_زدیم..
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌸جمع صلوات بچه های باصفای کانال ۶۴٠٠ گل محمدی🌸🍂
🍂جهت نثار روح و علو درجات شهدای عزیز
👣شنبه؛ شہــید گمنامـ
👣دوشنبه؛ شہــید مدافـــع حرمـ #اهل_سنٺ عُمر مُلازهے
👣چهارشنبه؛ جعفـــــــر بذرے
#مالتون_حلال
#رزقتون_پربرکت
#زندگیتون_پراز_عطر_شهدا
🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5