eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۸ و ۶۹ از اول مهر، هر روز ٧صبح تا ٣ظهر دانشگاه بود.٣تا ٧شب مسافرکشی میکرد.٧ تا ١٠ شب چاپخانه بود.گاهی هم تا صبح می ماند، نماز صبح را میخواند. تا ٧صبح میخوابید و بعد به دانشکده میرفت. ماه مهر به پایان رسید...... دانشکده بود. اذان ظهر به افق معبود پخش شد. به نمازخانه رفت. در سجده‌ نماز تصمیمی گرفت... باید توسلاتش را از سر میگرفت. به حضرت زهرای اطهر بخواند حدیث کسا را.به سالار شهیدان.ع. هر روز بخواند زیارت عاشورا را.به امام حی و زنده بعد نماز صبح بخواند دعای عهد را. ۳ چله همزمان باهم. تا به لطف و کرم این خاندان عزیز، گره از مشکلش باز شود. چه خوب همسری داشت، بانویی که به محض رسیدن به شیراز دنبال کار رفت.... همه جا سابقه کاری میخواستند، معرفی نامه، پارتی، رشوه،تا کاری با درآمد کافی داشته باشی. اما در نهایت در کارگاه خیاطی مشغول بود. خداراشکر کرد. غنیمت بود. فکرش باعث شده بود مسیر طولانی تری انتخاب کند. بدون اینکه حواسش باشد که این مسیر یکساعت دیرتر به خانه میرسید. نمیخواست کسی بفهمد مشکلش چیست. به هیچکس نگفت، به علی و به پدر و مادرش و حتی به همدمش.... نفهمید چطور به خانه رسید.... کِی سلام کرد، جواب نگرانی ریحانه را که دیر به خانه رسیده بود، و اصلا چای خورده بود یا نه.مدام درفکر بود... هرچه همسرش میپرسید. طفره میرفت. هرچه سوال میکرد. او را میپیچاند. به حاج حسن تماس گرفت که امروز چاپخانه نیاید، اما فردا جبران میکند. نماز مغرب را خواند.آرام نشد.... حدیث کسا و زیارت عاشورا خواند، آرام شده بود، حس کرد کسی پشت سرش نشسته. نگاهی کرد. بانوی قلبش بود. ریحانه سکوت کرده بود.پشت سر مردش نماز خوانده بود، اما یوسفش نفهمید که بانویش با او نماز میگذارد.بس که غم داشت.و خودش را شرمنده میدید.. ریحانه هم دلخور بود هم ناراحت.زل زده بود به مردش.سکوت یوسفش طولانی شده بود. یوسف _کی اومدی که من نفهمیدم...!؟ ریحانه بلندشد روی دو زانو مقابل شوهرش نشست.زانوهایش را به زانوی همسرش چسباند. یوسف سرش پایین بود.سکوت عمیق یوسفش حسابی او را دلخور کرده بود.نمیتوانست، نمیخواست او را اینجور ببیند. با دلخوری و ناراحتی به همسرش زل زد. _یوسفم.به من نگاه کن. یوسف با همه دلدادگی اش، یارای بلند کردن نگاهش را نداشت. _ازت دلخورم خیلی زیاد.. یادته روزی که برات شرط گذاشتم چیزی رو ازم مخفی نکنی.چون میدیدم حال و روزت وقتی سکوت محض میکنی.گفتم برات، میریزم بهم وقتی حالتو میبینم. اینو میدونستی؟! یوسف سرش را بالا کرد.اما باز هم، نگاهی به بانوی دلش نمیکرد. آرام سرش را به معنای آره، تکان داد. ریحانه دستان مردش را گرفت. سرش را کج کرد. _خیلی دوستت دارم خودتم میدونی. دلم میخاد همه چیز رو بهم بگی.مگه نگفتی من مربی ام.. چجوری بهت روحیه بدم.جنگیدی، کشتی گرفتی، خسته ای..من باید بدونم.. نباید بدونم؟! _چی بگم؟ _هرچی که بهت فشار میاره.اون چیزی که قفل میزنه تا سکوت کنی.میخام همونی بدونم که اینهمه توخودت می‌ریزی... وقتی از دل مَردم خبر ندارم. چجور میتونم بهش روحیه بدم تا بجنگه برا زندگیمون.؟ یوسف زانوهایش را درآغوش گرفت.به خانمش خیره شد. _بگم که چی بشه.تو که کاری از دستت برنمیاد _تو بگو‌ اونش با من فقط بگو. همسرش مجبورش کرده بود.به حرف زدن. دلش نمیخواست بفهمد که دستش تنگ است.نمیخواست بداند که عرضه خریدن که هیچ، حتی از پس اجاره اش هم برنمی‌آمد. یوسف متوجه لیوان شربتی شد.که در مقابلش قرار گرفته بود. بانویش با لبخند،مقابلش نشسته، میخواست به عشقش شربت بیدمشک بخوراند.یوسف با دستش، دستان بانویش را قاب گرفت، لیوان را بالا آورد. _فدات، خیلی چسبید. _خب حالا میگی چیشده؟زندگی باهمه مشکلاتش برای تو، غم و غصه هات برای من.قبول؟ من و تو خیلی سخت بهم رسیدیم. نذار مشکلات زندگی بینمون فاصله بندازه! یوسف _فاصله ای نیست.فقط.... ریحانه صدایش را کلفت کرد. چشمکی زد و گفت: _غم و غصه هات مال من.حله آق مهندس یوسف در اوج ناراحتی، از لحن دلبرش، خنده اش گرفت.لپش را کشید.. _حله بانوجانم _خب بگو.. منتظرم. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۰ _خب بگو منتظرم _گفتنش برام سخته ریحانه بلند شد،پشت سر یوسفش نشست. کمرش را به کمر همسرش چسباند. و سرش را به سر عشقش تکیه داد. یوسف_ آخ که تو کف این همه هوش توام بانو..! _چه کنیم ما اینیم دیگه. خب بگو حالا. _حوصله مقدمه ندارم.وامم جور نشد. هرکار میکنم نمیشه. صد تا مانع جلو پام گذاشتن ناگهان ریحانه خندید. _همین؟ بخاطر این، اینجوری بهم ریختی؟ یوسف متعجب، اخمی درشت، روی پیشانیش آمد.برگشت نگاهی به دلدارش کرد. _منظورت چیه؟! _مگه چقدر کم داری که میخای وام بگیری؟ ٢٠ میلیون؟ _شایدم بیشتر.! _سرویس طلای منو حساب نکردی یوسف عصبانی بلند شد. _چییی؟! سرویس تو!!؟؟یعنی اینقدر نامرد شدم.!؟تو درمورد من چی فکر کردی!!؟؟نه اصلاحاضر نیستم.حرفشم نزن. ریحانه هم بلند شده بود.پشت چشمی نازک کرد و با لبخند گفت _تو که نمیدونی، من کدومو میگم.آقااا _هرچی.هرکدوم.گفتم نه! _عشقم.....خواااهش _لااله الاالله.میگم نه، یعنی نه. _بخاطر من. یوسف_😠 این راه فایده نداشت.ریحانه میخواست به هدفش برسد.هم، از دوش عشقش بردارد.هم، حال و هوایش را کند...از اول هم قرارش همین بود.یاردمردش باید میبود نه بارش. ریحانه_ پس اندازم هم هست حدود ١٠ تومنی میشه یوسف_ لااله الاالله. گفتم نمیخام دست به وسایلت بزنی. _پول که وسیله نیس.چرک کف دسته. یوسف_😠 ریحانه بدون توجه به اخم همسرش با شیرین زبانی ادامه میداد. _تااازه یه سرویسی دارم مال خیلی قبل هس. مامانم از مکه آورد برام. بنظرم ١٠ اینا دستمونو میگیره مال اون موقع که هنوز شما گولم نزده بودین.🤪 یوسف با شنیدن جمله اخر همه چیز از ذهنش پرید _من گولت زدم؟؟ چشمک ریحانه و دویدنش همان و دویدن یوسف هم همان. خانه را روی سرشان گذاشتند. یوسف_بگیرمت کشتمت ریحانه_ چند وقتی هست آخه منو گرفتی. خبر نداری نه؟؟ اخیییی طفلی یادت رفته.؟؟ ریحانه هم یاد گرفته بود که حرص مردش را درآورد. که حال و هوایش را عوض کند ریحانه با خنده میدوید و یوسف حریصانه بدنبالش. _ای خدا.فقط دستم بهت نرسه ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🌹پیامبر رحمت.ص.فرمودند؛ 🌹 هر زنی از دنیا برود و.... ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا😍😜😡😢😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه صلوات بچه های باصفای کانال امروز.. شــــ🌷ــہداے گــــ👣ـــــمــــ🕊ــنامـ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۱ _ای خدا..... فقط دستم بهت نرسه _اخییی....۴ ماه بیشتره دستت بهم رسیده.اینم نمیدونستی؟؟؟🤪 _حرص منو درمیاری جوجه؟؟ اگه راست میگی وایسا میزی کوچک دونفره داشتند.ریحانه اینطرف میز ایستاده بود.ابروهایش را بالا می‌انداخت. آنطرف میز یوسف نفس نفس میزد.با حرص برایش خط و نشان میکشید. یوسف دستش را روی قلبش گذاشت و ماساژ میداد.ریحانه ترسید.نگران نگاهش میکرد. باید مطمئن میشد این بار سرکاری نباشد. مثل روز عروسیشان. یوسف از اطراف میز کنار رفت، آرام آرام جلو میرفت. و ریحانه آرام آرام عقب میرفت. ریحانه_ جلو نیا جیغ میزنم. _عههه مگه تو جیغم بلدی؟ یوسف، با یک حرکت سریع،ریحانه را گرفت. هر دو دست دلبرش را با دست راست گرفت. با دست دیگرش، او را قلقلک میداد. _حرص منو درمیاری.؟؟آره.!؟ دارم برات ریحانه غش غش میخندید.خواهش میکرد. التماس میکرد.‌ «ولم کن.» یوسف جواب خودش را به خودش تحویل میداد.. _چند وقتی هست گرفتمت.خبر نداری نه.!؟ آخییی طفلی.یادت رفته!؟ _یووسف خواهش.. دل درد گرفتممم😂 یوسف، دستانش را برداشت.اما رهایش نکرد. _به یه شرط طلاهاتو نمیفروشیم. دست به حسابت هم نمیزنی ریحانه نشست. رویش را برگرداند. چشمی نازک کرد. _شرطت رد شده آقااا یوسف،بانویش را رها کرد. آرام قلبش را ماساژ میداد. _لجبازی نکن ریحانه گفتم نه. یعنی نه ریحانه ناراحت و نگران کنار همسرش نشست. _یووووسف... فقط نمی‌خوام بهت فشار بیاد. _به درک ، بیاد، نمیخام دست به وسایلت بزنی. راضی نیستم. _مگه نگفتی همسفر، خب اینی که تو میگی از همسری هم پایینتره، چه برسه به همسفر، غم و غصه هاتو نمیتونم ببینم ریحانه وسط پذیرایی نشسته بود. یوسف به اتاق رفت، روی تخت دراز کشید.لحظه ای بعد، تپش قلبش او را مجبور به نشستن کرد. از همانجا، بلند گفت: _وقتی مُردَم برو طلاهاتو بفروش.اصلا بریزش تو جوب.حسابت هم هرکاری میخای بکن مال خودته.راضی نیستم. بفهم. ریحانه بغض کرد.چشمش پر آب شد. درگاه اتاق ایستاد. _یوسف.ببین برا یه تیکه طلا چی میگی مُردم یعنی چی.! خدانکنه. خدا اون روز رو هیچوقت نیاره. نگاهی به بانوی دلش کرد. _مگه قرار نشد گریه نکنی ریحانه دست بردار نبود. باید به هدفش میرسید. از راه دیگر وارد شد. با جمله ایی دیگر.وارد اتاق شد.کنار مردش لبه تخت نشست.انگشتش را روی سبیل فرضی اش کشید صدایش را کلفت کرد و با لحن بامزه ای گفت: _همه رو بهت قرض میدم. دستت باز شد بهم برمیگردونی. همه رو تا قرون اخرش. آق مهندس. _اگه نشد چی ریحانه ریز خندید _نشه نداره گلم.اینجا پادگانه.نه نداریم فقط میگی چشم باز خنده بر لبان یوسف آمد. _لااله الاالله...چشم بانو _اخییییش بهرحال آقا بله رو داد. یوسف غمگین روی تخت دراز کشید. چقدر بد بود حال دلش.که مجبور میشد تمام دارائی های همسرش را بفروشد.تا با پول آن خانه ای رهن کند.چقدر حالش گرفته بود. روی تخت و پشت به ریحانه دراز کشید ریحانه حالا که به هدفش رسیده بود، به آشپزخانه رفت. شام املت داشتند. با اینکه میز ٢ نفره بود، اما امشب روی زمین سفره را انداخت. با سلیقه همه وسایل را در سفره چید. املت را در بشقابی ریخت. با سس سفید و قرمز روی آن قلبی کشید و حرف «y» را روی آن نوشت.. میدانست مردش الان، دلخور است.... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۲ میدانست مردش الان، دلخور است.از درون ناراحت است.گرچه بخندد و دنبالش بدود.او را بگیرد و قلقلک دهد.غمی دارد که با این چیزها برطرف نمیشود. همسرش را صدا زد برای شام.... یوسف پای سفره نشست. چقدر سفره شان شبیه آقابزرگ و خانم بزرگ بود. با همان صمیمیت.. به همان دلنشینی.. یوسف طرح روی املت را دید.... اما طوری رفتار کرد که انگار ندیده. حسش خوب نبود. غذا را خورد و بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت. ریحانه دلخور نبود. میدانست حال مردش را که سخت است برایش، و نتوانسته در عرض کمتر از دو ماه ٣٠ میلیون تومان داشته باشد تا خانه رهن کند. میفهمید، همه اینها ظاهر اوست. اما غمش، مشکلش اصل ماجراست... ریحانه باهمه در تماس بود.... خانواده خودش، خانواده همسرش، دوستانش.اما دوست نداشت مشکلش را کسی بداند.اگر یوسفش بفهمد. چقدر ناراحت میشد. میدانست حتی یوسف هم چیزی به کسی نگفته است. دوست نداشت را زیر سوال ببرد.. . . . نیمه اول آبان بود.. با پول سرویس طلای ریحانه خانه ای رهن شد. اثاث کشی کردند. . . ریحانه به خانه جدید و شرایط جدیدش که آمد حوصله اش سر رفته بود. آنجا زن حاجی بود گاهی باهم رفت و آمد داشتند. و مردش هم که از صبح تا شب نبود. خودش بود و خودش، در شهری غریب. باید خودش را سرگرم میکرد. ادامه تحصیلش را گذاشته بود وقتی از شیراز برمیگردند. چند کلاس ثبت نام کرد. گل چینی، خوشنویسی، والیبال....خیلی خوب بود برنامه اش. تا بعدازظهر کلاس میرفت. و آمدن یوسفش، او خانه بود. کم کم توسط مسجد محله شان، به حلقه صالحین پیوسته بود. دیگر چنان خودش را سرگرم کرد، و مطالعه میکرد که نخواهد غر بزند. و نتواند بهانه گیری کند.. نزدیک ظهر بود..... با صدای آیفون، قلمش را زمین گذاشت. متعجب بود.کسی آنها را در این شهر نمیشناخت. یوسفش که کلید داشت. پس کیست؟ شاید حاج حسن دوست پدرش باشد.. به خیال اینکه حاج حسن است. پشت ایفون رفت. رسمی صحبت میکرد. _بفرمایید کیه؟! سمیرا_ باز کن ریحانه منم. ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚