eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا... شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عج)... 🍃می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد....😭 🍃بعد از حسیــن، کاکا علے شـد فرمانده تخریـب... دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد. گفتـم کاکا علے این چـیه پوشیدے زشتـه! گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ! گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟ گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده. روی آسـتین جاے یک پارگے بود.😳 گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟ گفت: جاےترکـشیه که به بازوے ایرلو رفته. هر وقت خسـته میشـم. دلم مےگـیره سرم رو مےگذارم رو این پارگےآروم میشم!😔 🌷 ( کاکا علی) 🌸 سمت: فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(ﻋﺞ) 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سپاس فراوان از.. بزرگواری که.. زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن اجرشون با خانوم جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
60، 61، 62🏴👇
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۰ امسال با بقیه سال ها فرق داشت.. عباس عوض شده بود.. دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود.. که مدام شر به پا کند..بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند..که کسی از دست و زبانش در امان نباشد.. یکسال گذشته است.. حالا باید عباس را ببینند.جوانمردی و تواضع را سرلوحه خودش قرار داد.. چنان به خشمش زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمی‌شد.با ورودش به هر محفلی آرامش و امنیت برقرار بود.. نمازهای واجبش را که هیچ.. نمازشبش ترک نمیشد.مداومت داشت به زیارت عاشورا.. عباسی شده بود.که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش گرفته بود.. تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت.. تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد.. گوشی اش پر از مداحی.. و عکس و فیلم های و بزرگان و عارفان بود.. عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که بامعرفت. باادب.متواضع.محجوب.. و باتقوا.. شده بود.. هرکه از او تعریف می‌کرد.. میگفت همه را از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم.. از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود.. ٢روز به محرم مانده بود..تمام پارچه های مشکی و محرمی را از کمد بیرون آورد.. مداحی گذاشت.. صدایش را بلند کرد.. 🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ.. زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ.. دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ.. سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ.... بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد.. 🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و.. حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ... دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد.. نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ... زهراخانم از اتاق بیرون آمد.. با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد.. تلفن خانه زنگ خورد.. زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت.. عباس صدای مداحی را کمتر کرد.. مداحی بعدی..از گوشی پخش شد.. سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند.. با گوشی اش.. وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد. 🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد.. قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد.. چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد.. دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد.. با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد.. 🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ.. دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ.. کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد خوشـــــــــا بحــــــالمــ.... صدای زنگ گوشی اش.. صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد.. تماسش که تمام شد.. به نیما پیام داد.. _بیام زورخونه یا نه؟ _سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.! نگاهی به ساعت کرد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺مداحی 🌺میثم مطیعی 🌺سلام ای هلال محرم.. ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ.. 🏴زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ.. 🏴دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ.. 🏴سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ.... بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در اتاقش نصب میکرد..🗣 🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و.. 🏴حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ... 🏴دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد.. 🏴نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺مداحی 🌺ماه محرم اومد.. 🌺 رضا نریمانی.. ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ گریه میکرد.. و پارچه ها را نصب میکرد.. 🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد.. 🏴قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد.. 🏴چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد.. 🏴دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد.. با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد..😭🖤 🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ.. 🏴دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ.. 🏴کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد 🏴خوشـــــــــا بحــــــالمــ.... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۱ نگاهی به ساعت کرد.. نزدیک ٩ شب بود.. امروز که زورخونه نبود.. سریع لباس پوشید.. از اتاق بیرون آمد.. زهراخانم _کجا مادر..؟ _میرم زورخونه.. کفشش را پوشید دست ادب به سینه گذاشت.. _رخصت مادر.. _شام بخور بعد برو.. _نه... باس برم..! بااجازه تون..! _خدا پشت و پناهت مادر.. عباس با کمک جوان ها و نوجوان های محل.. تمام کوچه ها.. سر در خانه ها و مغازه ها.. را سیاهپوش کرده بودند هر جا نگاه میکرد.. پرچم عزای امام حسین(ع)نصب شده بود.. به زورخانه رسید.. لحظه ای ایستاد.. همه جا را از نظر گذراند.. چه روح ملکوتی پیدا کرده بود این مکان.. فرهاد، نیما و محسن را.. با لباسهای زورخانه.. وسط گود دید.. که نشسته اند..تمام میل های ورزشکاران هم کنارشان هست.. فرهاد طراح بود.. نقش و نگار سنتی، مناسبتی بر روی چوب، شیشه و آهن مینوشت.. روی تک تک میل ها..یاعلی مدد.. مولا امیرالمؤمنین.ع... یاعلی.. مینوشت.. نیما و محسن هم.. به او کمک می‌کردند.. عباس به رختکن رفت.. لباس پوشید.. بیرون آمد..سلامی کرد.. یا علی گفت و وارد گود شد.. جواب سلامش را دادند.. محسن مداحی میخواند.. همه همراهش میخواندند.. و گاهی سینه میزدند..عباس نگاهی به میل هایش کرد..نام اربابش..ماه منیر بنی هاشم(ع).. به زیبایی طراحی شده بود..با ذوق رو به فرهاد گفت _آی دمتتتت گرمممم.. فرهاد_چاکریم.. نیما_من گفتم مثل بقیه.. یاعلی مدد بنویسه.. ولی محسن نذاشت.! محسن به نیما گفت _تو از ارادت عجیب عباس.. به حضرت ابوالفضل العباس.ع. خبر نداری..! نگاهی به عباس کرد و گفت _ولی من که میدونم.! عباس با لذت به میل نگاه میکرد.. که فرهاد گفت _خب.. اینم آخریش... تموم شد..! با کمک هم.. میل ها را بیرون از گود.. گوشه ای گذاشتند..عباس گفت _رفقا.. پایه اید.. یه دم مشتی بریم.!؟ همه با ذوق تایید کردند.. وارد گود شدند.. بلند میخواندند.. مداحی میکردند..سینه میزدند.. ساعت از ١٠ گذشت.. بعد از تعویض لباس هایشان.. از هم خداحافظی کردند..عباس نفر اخر بود.. در زورخانه را بست.. با بسم اللهی.. سربه زیر انداخت و به سمت خانه رفت..صدای رسیدن پیام از گوشی اش بود.. گوشی را از جیبش درآورد.. فاطمه_📲سلام.. بیداری نفس.. عباس_📲سلام رو ماهت.. اره.. از زورخونه دارم میرم خونه.. خوبی؟ فاطمه_📲حال من خوبست.. اما.. با تو بهتر میشود.. چند باری پیام را خواند.. قبلا اهل شعر و شاعری نبود.. اما حالا زیاد شعر میخواند..و به حافظ سری میزد.. عباس📲_درس میخونی ک..؟! فاطمه📲_اگه حواست بذاره.. اره.! عباس📲_چه شد در من نمیدانم.فقط دیدم پریشانم. فقط یک لحظه فهمیدم. که خیلی دوستت دارم.. تا به خانه رسید و خوابید..پیام میدادند.. دانشگاه فاطمه تمام شده بود.. و کمتر از دوهفته دیگر.. امتحانات پایان ترم فاطمه شروع میشد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
عباس📲_چه شد در من نمیدانم... فقط دیدم پریشانم... فقط یک لحظه فهمیدم. که خیلی دوستت دارم.. 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فاطمه_📲حال من خوبست.. اما.. با تو بهتر میشود..🍃 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۲ امتحانات پایان ترم فاطمه.. شروع میشد..حسابی درس میخواند.. رفتن به مسجد و زورخانه.. جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند.. گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود.. بیشتر از دو هفته.. از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند.. حسین اقا در این شرایط.. آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت.. نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند.. روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد.. عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد.. 🖤🏴 امشب.. بود.. حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند.. عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود.. آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود.. ورودی مسجد.. میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند..چای روضه چیز دیگری بود.. تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند.. اقاسید سخنرانی میکرد.. از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند.. بعد از سخنرانی اقاسید.. میکروفن را حاج یونس گرفت.. دعای فرج خواند.. مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد.. شور و حالی عجیب.. در مسجد برپا شده بود.صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود.. 🖤شب اول.. به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود.. حاج یونس.. از خاندان اهلبیت(ع) میگفت.. از آدم های کوفه.. از و جناب مسلم بن عقیل(ع).. از اوج کوفیان.. از و نائب امام حسین(ع) عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود.. چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست.. و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده.. بی وفایی کرده بود.. دو زانو نشست.. به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس.. چه دردناک بود روضه ها.. بار اول بود میشنید.. بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.! بعد از سینه زنی.. دعای فرج خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند.. 🖤شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
💢غربت یعنی؛ ساز خود را بزنند.. و مشغول زندگی خود باشند.. 💢ما به کسانی که اهل هستند.. میگوییم.. به بعضی میکنیم.. به بعضی میکنیم.. بعضی ها را.. 😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
63، 64، 65👇
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۳ 🖤شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. آقاسید از پایداری گفت.. از بی‌وفایی کوفیان گرفته تا تعقیب شدن از سوی سپاهیان دشمن.. از ادامه دادن راه و منصرف نشدن امام و استواری ایشان.. از دعوت مردم کوفه.. و نامه هاى فراوان و پى در پى آنان..از تصمیم به هجرت از مکه به سوى کوفه.. از فرمان عبیدالله بن زیاد، که امام را از مسیر اصلى به صحراى خشک و غیر آباد کشانید... حرف هایش از روی اسناد و قوی میگفت.. دلیل می آورد.. توضیح میداد.. عباس هم مثل بقیه رفقایش.. نشسته بود و گوش میداد..چقدر حرف ها برایش تازگی داشت.. دلایل و جواب هایی.. که تا به حال در عمرش نشنیده بود.. مجلس سکوت داشت.. و همه گوش میکردند.. کم کم وقت سخنرانی تمام بود.. با ذکر صلواتی حاج یونس.. میکروفن را از سید گرفت.. دعای فرج.. زیارت عاشورا.. مناجات.. و روضه.. و سینه زنی.. برای سینه زدن.. عباس باید وسط می ایستاد.. حاج یونس خودش به عباس گفته بود.. و او هم قبول کرد.. که امسال میاندار باشد.. تمام شور و حال هیئت و مسجد.. هماهنگی و همخوانی همه.. با مداح را عهده دار بود.. قبلا عباس فکر میکرد.. که سخت است.. و نمی‌تواند انجام دهد.. اما با ورود به محرم.. بسیار شیرین و دلچسب بود برایش.. آنقدر شیرین.. که از شور و حالش، بقیه بیشتر همراهی میکردند.. مراسم که تمام شد.. مثل شب گذشته.. با همسر، مادر و مادرخانمش..به سمت خانه میرفت.. اقاسید و حسین اقا همیشه دیرتر به خانه میرفتند.. از مسجد تا خانه.. هرشب داشت..حرف های سید را میکرد.. فاطمه، زهراخانم یا ساراخانم حرفی میزدند.. خیلی مختصر جواب میداد.. و باز به فکر فرو میرفت.. بعد از اینکه.. فاطمه و مادرش را میرساندند.. به سمت خانه میرفتند.. زهراخانم که متوجه حالت عباس بود.. در راه هیچ حرفی نمیزد.. و هردو ساکت.. مسیر را طی می‌کردند.. 🖤شب سوم.. به نام حضرت رقیه خاتون علیهاسلام.. یکساعتی به اذان مانده بود.. عباس طبق معمول هرشب.. به خانه اقاسید رسید.. بعد از احوالپرسی.. سارا خانم خبر داد..که فاطمه از صبح در اتاقش بوده.. و بیرون نیامده..!! فاطمه سجاده اش را.. پهن کرده بود..حال و هوای دلش بارانی شده بود..عباس وارد اتاقش شد..بانویش را دید که با چادر سپید.. سر به سجده گریه میکند.. عباس ادب کرد..دو زانو نشست.. سرش را به یک سمت کج کرده بود.. به عشقش زل زد..چه زیبا با خدایش.. خلوت کرده بود.. چه به موقع حال دل عباس را هم بارانی کرد..فاطمه سر از سجده برداشت..با یک جفت چشم بارانی عسلی مواجه شد.. فاطمه_عباسم..! عباس_جانم.. فاطمه_😭 _چیشده.. آتیشم زدی.. حرف بزن..!! گفت.. و مثل باران بهاری.. مروارید اشکش میریخت.. _عباااس.امشب..امشب..دختر ارباب..دختر سه ساله. با اون پاهای نازک و کوچولوش. تو بیابوون. عبــــااااااااااااااااس گویی فاطمه.. روضه خوان شده بود.. و عباس مستمع.. فاطمه میگفت و عباس گریه میکرد.. _پایه ای یه زیارت عاشورا بخونیم؟ _عبـــــــــــــــــــــــــاس _اره یا نه؟! عباس دستی به محاسنش کشید.. اشکش را پاک کرد.. مفاتیح را از روی سجاده برداشت.. کنار بانویش نشست.. صفحه زیارت عاشورا را آورد..با هر فراز که جلوتر میرفت.. گریه عباس بیشتر میشد.. میان دعا.. آرام روضه خواند.. نه مثل یک مداح.. که به روش خودش.. با همان جملاتی که یاد گرفته بود..شانه هایشان تکان میخورد. حالا عباس میگفت و فاطمه گریه میکرد.. به فراز اخر رسیده بود..... 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۴ به فراز اخر رسیده بود.. رو امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند.. در اخر دعا.. روی مهر .. هر دو رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند.. کم کم وقت اذان بود.. فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند.. گرچه صدای گریه شان.. بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد.. اقاسید زودتر.. به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت _بهتری خانومم؟ _با تو..عالی ام..! 🖤شب چهارم.. هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر.. اقاسید از حربن یزید ریاحی گفت.. از توبه و حقیقت جویی کربلا شدن.. از و حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد... از ترجیح دادن بر باطل.. از و حر.. عباس مجذوب کلمات.. و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..چقدر عذاب کشیدند.. یادش افتاده بود.. به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه.. صدای ناله ها و فریادهایش را.. همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود.. وسط مناجات.. سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط خودش را میدید.. و اربابی که شرمنده اش بود.. 🖤شب پنجم.. شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا.. چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند.. 🖤شب ششم.. شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام.. قدم قدم اش.. تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از و دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد.. 🖤شب هفتم.. شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج.. وسط مراسم بود.. به ناگاه صدای علی کوچولو بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند.. حاج یونس.. میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
وسط مراسم بود.. به ناگاه صدای علی کوچولو👶🏻🏴 بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند.. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۵ امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد.. حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت.. صدای ناله و گریه ها کل مسجد را پر کرده بود.. حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت.. _این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون.. همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند.... 🖤شب هشتم.. شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام.. هرشب هیئت..اشک، آه، ناله.. عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد.از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود.از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود.. ای کرد جانانه..توبه ای .. توبه ای که فقط خدایش خریدار او بود.. 🖤و امان.. امان از شب نهم.. .. چه در و عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد.. _من خوبم.. نگرانم نباشید..! بعد از نمازظهر که همه رفتند.. مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت.. بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد.. عرض مسجد را راه میرفت.. و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را خواند.. فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت.. سجاده اش.. از اشکش خیس شده بود.. به آبدارخانه مسجد رفت.. خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد.. چند ساعتی..به اذان مغرب.مانده بود. فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود.. بی طاقت به در مسجد آمد.. در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید.عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد.. چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد.. _سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟! _سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..! عباس ساکت بود.. وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست.. _عباس با توام...!!!دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..! بی توجه به فاطمه.. قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست.. _عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..! فاطمه با دستهایش.. صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت.. مقابل بانویش گذاشت.. و نشست.. دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت _خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..! فاطمه نگاهش را.. از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد.. _حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..! فاطمه با چشمی که خیس بود گفت _نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!! به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت.. _شرمنده من..! حلالم کن..! فاطمه بلند شد که برود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا و به شرط حیات https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید عزت الملوك كاووسي – موسسه بهداری رزمی دفاع مقدس و مقاومت 🥀نگاهی به زندگی شهیده عزت الملوک کاووسی از زبان خواهرش فخرالدوله کاووسی🥀 https://behdarirazmi.ir/%d8%b4%d9%87%db%8c%d8%af-%d8%b9%d8%b2%d8%aa-%d8%a7%d9%84%d9%85%d9%84%d9%88%d9%83-%d9%83%d8%a7%d9%88%d9%88%d8%b3%d9%8a-2/ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سپاس فراوان از.. بزرگواری که.. زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن اجرشون با خانوم جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا