🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۶
یک شب در قصری سوخته به صبح رسید و شاهزاده خانم در بین کسانی که روزگاری کنیزش بودند بسر میبرد... و نمیدانست که براستی چه بر سر خانوادهاش آمده، هرکس هم که در کنارش بود از سرنوشت آنان اظهار بیطلاعی میکرد و شاید میدانستند چه شده و اما نمیخواستند غصهٔ این شاهزاده خانم در بند را بیشتر کنند...
فردا صبح زود، کاروان غنائم به همراه اسیران به سمت حبشه به راه افتاد، همانطور که از آخرین پل منتهی به پایتخت میگذشتند، دخترک سرش را از پنجره کجاوه بیرون برد و برای آخرین بار به قصری که هنوز دود سیاه از آن بر هوا بلند بود،نگاهی انداخت...
دخترک آهی کشید و سرش را به زانو گذاشت، آمیشا که از برکت وجود شاهزاده خانمش، کجاوه نشین شده بود وگرنه مثل باقی اسیران میبایست پیاده یا بر اشتری لخت طی مسیر کند...
با دست پشت بانویش را نوازش نمود و گفت :
_غصه نخورید بانوجان، خدایان حواسشان....
ناگهان با چشمان غضبناک بانو مواجه شد و حرفش را فرو خورد...دخترک که حالا هیچ مونسی جز آمیشا نداشت، حتی کتابهایش هم نتوانست بردارد، دست آمیشا را فشار داد و گفت :
_آمیشا، دیگر اینگونه سخن نگو....من خودم را به دست تقدیر سپردم...
آمیشا لبخندی زد و گفت :
_اما بانوی من، شنیدهام به سرزمینی که ما را میبرند، پادشاه عادلی دارد و گویا تازه به دینی نو درآمده و میگویند #مسلمان شده....
دخترک با شنیدن این حرف گفت :
_مسلمان؟ مسلمان دیگر چیست؟
آمیشا شانه ای بالا انداخت و گفت :
_نمی دانم...من هم از زبان سربازان شنیدم..
شاهزاده خانم اسیر آرام زیر لب تکرار کرد : _مسلمان....مسلمان...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۷
بالاخره بعد از گذشت روزها،کاروان غنائم به حبشه رسید...و آنها یک راست به سمت قصر رفتند،...چون پیش قراول کاروان، زودتر رسیده بود و خبر فتح بزرگ و غنائم زیاد را به پادشاه داده بود، همگان منتظر رسیدن غنائم بودند.
رسم دربار چنان نبود اسیرانی را که قرار بود به عنوان غلام و کنیز از آنها استفاده کنند به محضر پادشاه بزرگ حبشه ، نجاشی ببرند، بلکه آنان را در مکانی که مختص خدمه بود میبردند و فقط تعداد آنها را خدمت پادشاه میگفتند و لیست غنائم هم خدمت پادشاه میبردند و فقط کالاهای ارزشی و طلا و جواهرات را حضور پادشاه میبردند....
اما وقتی وارد قصر شدند، شاهزاده خانم را از دیگر اسرا جدا کردند،...
حالا او میدانست که از خانواده اش جز خودش کسی زنده نیست که اگر بود حتما انها هم اسیر میشدند و شاید هم زنده مانده بودند و موفق به فرار از قصر شده بودند، در هرصورت این دخترک هیچ آشنایی در جمع نداشت...دخترکِ سر به زیر و اسیر را همراه صندوق های طلا و جواهر وارد سالن بزرگ قصر کردند.
با ورود آنها، نجاشی،صاف بر تخت نشست، صندوق ها را یکی یکی پیش بردند و نجاشی از برق دیدن جواهرات رنگ و وارنگ چشمانش میدرخشید و ناگهان در این میان، متوجه دخترکی محزون که در کنار غنائم قرار داشت، شد.
نجاشی از جا بلند شد، نزدیک دخترک شد و همانطور که با تعجب سرتا پای او را از نظر میگذراند، رو به سرلشکر سپاهش گفت :
_این کنیزک زیبا چرا اینجاست؟ موضوع خاصی در میان است یا فقط به خاطر رخسار زیبایش او را به نزدمان آوردهاید تا مختص خود برگزینم او را؟!
سرلشکر سپاه که مردی سیهچرده و قدبلند بود، گلویی صاف کرد و با حالت خبردار ایستاد و گفت :
_قربان ،این دختر ،شاهزادهٔ سرزمینشان بود که در انبار جواهرات او را پیدا کردیم، گویا به حکم ملکه ،او را در آنجا زندانی کرده بودند...
نجاشی، با شنیدن این حرف با صدای بلند شروع به خندیدن نمود و گفت :
_زندانی به اسارت درآمد، آخر برای چه؟
و رو به دخترک گفت :
_دختری جوان و زیبا مثل شما چه خطایی کرده که در انبار جواهرات حبس شده؟!
دخترک که از هجوم نگاهها به سمتش، احساس بدی داشت، سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت...
و باز همان سرلشکر به سخن درآمد و گفت :
_گویا به پرستش خدایانشان اعتراض داشته و از رفتن به مراسم خدایان سرپیچی نموده...
نجاشی این بار با محبتی عمیق دخترک را نگاه کرد و همانطور که به دور او میچرخید گفت :
_جواهری در میان جواهران...براستی که او دختری خوش یمن و میمون است ،من او را «میمونه» مینامم....مبادا به این دختر بیاحترامی کنید ، او را با هدایای دیگر باید به نزد «محمدبن عبدالله» ، رسول خدا به عربستان بفرستیم
و سپس روبه روی دخترک ایستاد و گفت : _ببینم ...میمونه....از ما خواسته ای نداری؟
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۸
دخترک سرش را آرام بالا گرفت و با لحنی ملایم و محجوبانه گفت :
_من....من...
پادشاه با ملالفطتی پدرانه گفت :
_توچی؟ میبینم که زبان ما را هم میفهمی... حرف بزن دخترم..
دخترک آرام نفسی کشید و ادامه داد :
_من میخواهم بدانم این شخصی که از او نام بردید و میگویید رسول خداست... کیست و رسول کدام خداست؟ یعنی خدایش کیست؟
نجاشی لبخندی بر لبان سیاه و کلفتش نشست و گفت :
_ایشان محمدبن عبدالله است،آخرین پیامبری که مبعوث شده و مژدهٔ آمدنش در انجیل هم داده شده، خدای او خدای ما، خدای تمام جهانیان است، آفریدگاری که زمین و آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و درختان و انسانها و همه و همه چیز را که پیرامونمان میبینیم و نمیبینیم آفریده است، خدایی نادیده که به گفتهٔ رسولش ، از رگ گردن به مانزدیک تر و از مادر به ما مهربان تر است...
نجاشی سخن گفت و گفت،..هر حرفی که میزد، قلب دخترک بیشتر در سینه اش به رقص درمیآمد، انگار که مطلوب خود را یافته بود، انگار که به جواب انبوه سؤالات ذهنش، اندک اندک نزدیک میشد...
نجاشی لختی ساکت شد و نگاهی به جمع انداخت و سپس دوباره رو به دخترک گفت :
_میمونه....آیا سخنانم را فهمیدی و مقصود کلامم را گرفتی؟
دخترک که هیجانی مبهم سراسر وجودش را فراگرفتهبود، سرش را تکان داد و با صدایی که از شوق میلرزید گفت :
_می شود....می شود هر چه زودتر ما را به نزد رسول خدا بفرستید؟!
نجاشی با صدای بلند خندید و رو به جمع گفت :
_ببینید که اعجاز نام محمد چگونه است ؟ از ورای فرسنگها فاصله...قلوب مردمان را اینچنین به سمت خود و خدا می کشد... براستی که محمد رسول خدا و کلامش #حق است و بر ضمیر حقجویان و حقطلبان مینشیند
و سپس رو به دخترک کرد و گفت :
_بروید و اندکی استراحت کنید، خستگی سفرتان را که گرفتید، شما را راهی سفر به مدینةالنبی میکنم...
با این حرف نجاشی، غنائم و دخترک را از درب دیگر سالن بیرون بردند و در کمال احترام، اتاقی بزرگ و وسیع با دیوارهای سفید و مشعلهای فروزان که روی زمین فرش های نرم و ابریشمین،گسترده بودند، در اختیار میمونه که انگار نیامده خودش را در دل پادشاه جا کرده بود، قرار دادند...اما این زر و زیور و مکانهای شاهانه، برای میمونه که در قصری بزرگ قد کشیده بود ، اندکی هم مورد توجهش قرار نگرفت، او به روزهای آینده می اندیشید...به رسولی که فقط وصفش او را دگرگون کرده بود... و به خدایی که در فطرتش بود و او تا آن لحظه از آن خبر نداشت و الان دل دل میکرد تا بیشتر بشناسدش...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۹
بالاخره وقت سفری دیگر فرا رسید، کاروان اندک اندک از شهر فاصله میگرفت، شور و هیجانی دربین کاروان و مسافرانش که اغلب سربازان و بعضی تاجران حبشی بودند، درگرفته بود...
قسمتی از کاروان، مختص هدایایی بود که نجاشی برای رسول خدا میفرستاد.شتری سرزنده با محملی زیبا و مخملی که با رنگ سرخ و درخشانش،به همگان میگفت که مسافرش از بزرگان است، مسافری که شاهزادهٔ گذشته و اسیر حال و کنیز آینده بود، پیشاپیش هدایا در حرکت بود.
دخترک ، که نجاشی نام میمونه را بر او نهاده بود سوار بر این شتر، در کجاوه به تنهایی نشسته بود و خوب میدانست به همراه او تعدادی دیگر از اسرا را به عنوان کنیز و غلام، راهی سرزمین عربستان کردهاند... و لطف پادشاه بود که او را بر دیگران برتری داده بود، وگرنه او هم به کنیزی میرفت اما نمیدانست که آیا آمیشا هم در جمع اسرایی که راهی مدینه بودند، هست یانه؟
درست است که او تنها و دور از سرزمین و خانواده افتاده بود و براستی تنهاترین فرد کاروان بود، اما حالا خدایی داشت که او را کفایت میکرد، خدایی که به تازگی با او آشنا شده بود....خدایی که همیشه بوده و هست و خواهد بود، نه فرزند دارد و نه پدر و مادر... نوریست بالای نور که هیچکس را توان دیدن او نیست اما همه کس او را در همه جا لمس میکنند و میبینند اگر دیدهٔ بصیرت داشته باشند.
میمونه، همانطور که در حال و هوای خود غرق بود ، اندکی پارچهٔ محمل را کنار زد و به جمعی که اطرافش،سواره و پیاده در حرکت بودند نگاهی انداخت، ناگهان در آن بین، متوجه مردی جوان شد که به او چشم دوخته بود...
مرد که سوار بر اسب بود، تا دید که میمونه به او نگاه می کند، انگار ذوقی درون دلش ریشه دواند، خود را به شتر او نزدیک کرد و سرش را پایین انداخت و با لحنی خاضعانه گفت :
_بانوی جوان ، امری دارید؟ چیزی احتیاج دارید؟ بفرمایید تا الساعه برایتان فراهم نمایم...
میمونه با تعجب به او نگاه کرد و گفت :
_شما کیستید و این محبت و توجهتان به من بابت چیست؟ آیا این توجهات هم سفارش نجاشی ، آن پادشاه عادل و مهربان حبشه است؟
مرد جوان که مشخص بود دستپاچه شده ، خجولانه سرش را پایین انداخت و با من و من گفت :
_راستش....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰
مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت :
_من هم بندهای هستم از بندگان خدا و مأموری از سربازان نجاشی بزرگ که هر وقت کاروانی به سمت یثرب حرکت میکند، من جزء اولین کسانی هستم که داوطلب همراهی کاروان میشوم، اینبار هم همینطور بود با این تفاوت که دلم به شور و شعفی دیگر بود...
در اینجا بود که دخترک به سخن درآمد و گفت :
_بندهٔ کدام خدا هستی؟ و سؤال دومم را جواب نگفتی...
مرد جوان ،نفسش را محکم بیرون داد و گفت :
_بندهٔ همان خدایی هستم که شما در جستجوی آن هستی و برای سؤال دیگرت باید بگویم، درست است نجاشی سفارش شما را کرده، اما من، در آن مجلسی که شما را به نزد پادشاه آوردند،حضور داشتم..
وقتی گفتند که شاهزاده ای و به اسارت درآمدی، با دقت بیشتری حرکاتت را زیرنظر گرفتم و توقع داشتم با نخوتی که مختص بزرگان است رفتار کنی...درست است که حرکاتت مملو از #وقار بود اما چیزی از #تکبر در آن نیافتم و وقتی نجاشی از شما خواست تا چیزی بخواهی که او برآورده کند...و تو گفتی زودتر مرا به رسول الله برسان... در پیش چشم من به گوهری بیهمتا بدل شدی...آخر...آخر...من هم چون تو سختی این سفرها را تحمل میکنم تا به دیدار آن مرد آسمانی برسم، حتی اگر شده برای دمی و لحظهای کوتاه...اما دلم در گرو مهر اوست...
و سپس آهسته تر ادامه داد :
_و اینک مهر شما هم به او افزوده شده...
و به دخترک چشم دوخت تا عکس العمل او را در مقابل حرفش ببیند...
دخترک اسیر، با شنیدن حرفهای پوشیده اما واضح مرد، دانست که چه در دل او میگذرد.پارچهٔ محمل را پایین انداخت و همانطور که سعی میکرد با متانت رفتار کند ،گفت :
_ای مرد جوان، بدان که من دیگر شاهزاده نیستم، اسیری هستم که به کنیزی میرود، پس دنیای کنیزان به جایی دور از عشق و عاشقی ست....
مرد جوان که کنایهٔ کلام این دخترک پخته را گرفته بود ، با هیجانی در صدایش گفت:...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱
سرباز جوان خود را به شتر نزدیکتر کرد و صدایش را کمی بلند نمود تا دخترک از واری پردهٔ مخملین بشنود و گفت :
_نه اشتباه نکن...ما به جایی میرویم که تفاوتی زیاد با دنیای اطرافمان دارد، اینجا انگار بهشتیست بر روی زمین، کنیز و غلام و ارباب و شاه و...همه و همه در یک سطح هستند و تنها کسانی بر دیگران برتری دارند که تقوا و ایمانشان به خدا بیشتر باشد..
دخترک که انتظار شنیدن نغمههای عاشقانه داشت، اینک با شنیدن این حرفها، شگفتزده شد و گفت :
_یعنی واقعاً چنین جایی وجود دارد یا شما برای اینکه مرا،همراه خود کنید، چنین بهشتی را در ذهن من ترسیم می کنید؟
مردجوان که متوجه شد دخترک بادقت حرفهایش را گوش میکند،با شور و شوقی بیشتر گفت :
_من هم در ابتدا که باچشم خود ندیده بودم، باورم نمیشد، اما به همان خدای نادیده قسم، هر چه گفت جز راستی و صداقت نیست، از زمانی که پیامبر مبعوث شده و از مکه به یثرب هجرت نموده و امت اسلامی به راه افتاده ،ما جز آنچه که گفتم، ندیدیم، عدالت، برادری و برابری...
شاهزادهٔ اسیر که احساس میکرد حرفهای این مرد جوان دلنشین است خود را به پرده مخملین نزدیکتر کرد و گفت :
_تا جایی که میدانم بزرگان و اشراف و بتپرستان تا ندایی بلند شود که ثروت و قدرت آنان را تحتالشعاع قراردهد، برای حفظ موقعیت خود جلوی او تمام قد میایستند و اینگونه مردم ،سخن حق بر مذاقشان سازگار نیست، آیا این پیامبری که از او سخن میگویی و چنین رفتار کرده و بیشک با این قوانین دین جدید، غلامان و کنیزانِ ثروتمندان را بر علیه آنان شورانده ، مخالفین و دشمنان بسیاری داشته و دارد... او چگونه توانسته با وجود دشمنان قدرتمند چنین حکومتی که از آن سخن میگویی، پایهریزی و برپا نماید؟!
مرد جوان که سؤالات این دختر، روزی، سؤالات او نیز بود گفت :
_بلی درست میگویید، او دشمنان زیادی داشت و دارد، زمانی که در مکه به پیامبری مبعوث شد، ابتدا در خفا مردم را به دین خدا دعوت نمود و سپس آشکارا و بسیار سختی هایی به پای ایشان ریختند، اما محمد را چه باک؛ وقتی خدایی بزرگ دارد که قدرتش مافوق تمام قدرت هاست...او را در همه حال حمایت کرده و میکند...درست است که پیامبر مجبور شد مخفیانه از مکه خارج شود، اما در عوض مردم یثرب با آغوش باز او را پذیرفتند...
میمونه که محو سخنان این سرباز شیرین سخن شده بود با هیجانی که ناشی از شرایط سنش بود گفت :
_او...پیامبر چگونه از شهر مکه بیرون شد،آیا اعجازی در کار بود و با معجزهٔ خداوندش خارج شد؟!
آن مرد لبخندی زد وگفت :
_بیشک معجزه در کار بود اما در مکه و آن شب ترسناک ،معجزهٔ #ابوتراب ورد زبانها شد...
دخترک با حالت سؤالی گفت :
_ابو تراب؟! ابوتراب کیست؟!
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲
سرباز جوان، از اینکه باعث شده بود اندکی ذهن دخترک اسیر را از اسارت و غم دوری از دیار و خانواده،منحرف سازد، خوشحال شروع به سخن گفتن نمود :
_ابوتراب ،لقب مردی ست که اولین نفر به پیامبر اسلام، ایمان آورد، او برای محمد صلاللهعلیهواله همچون برادر است و در تمام روزهای سخت تبلیغ و رسالت ، در کنار پیامبر بوده است ،ایشان هم اینک داماد رسولالله است و پدر نوههای آخرین پیامبر خدا...
دخترک که از شنیدن وصف این بزرگ مرد سر ذوق آمده بود گفت :
_نامش...نامش چیست و آن اعجاز که گفتی چه بود؟
مرد جوان که انگار در رؤیای آن دوران سخت و نفسگیر فرورفتهبود شروع به گفتن داستانی کرد که بر همگان آشکار بود :
_نام او #علی ست پسر ابیطالب ،پسر عمو و داماد پیامبر، یاران پیامبر روایت میکنند آن زمان که حضرت رسول علناً تبلیغ دین مبین اسلام را میکردند، کافران مکه تصمیم گرفتند که به نحوی،پیامبر را بکشند و با نقشهای دقیق و حساب شده پیشرفتند.طبق نقشهٔ آنها از هر قبیله یک نفر انتخاب میشد و گروهی تشکیل میدادند و این گروه با هم به منزل رسولالله حمله میکردند و هر یک ضربتی بر ایشان میزدند تا او را به خیال خودشان بکشند... و اگر احیانا قوم و قبیلهٔ محمد برای خونخواهی قیام میکردند، در توان آنان نبود تا با کل قبایل مکه بجنگند، نقشه حساب شده و دقیق بود و تنها چیزی را که به حساب نیاورده بودند ، کمک پروردگار بلندمرتبه محمد به او بود... خداوند حضرت جبرئیل را که فرشتهٔ وحی است به سوی پیامبر می فرستد و ایشان را از تصمیم ناجوانمردانه و وحشیانهٔ کافران مطلع مینماید و به او دستور میدهد تا کسی را جای خود در خانه و در بستر خود بخواباند و شبانه از مکه خارج شود. و برای محمد چه کسی یار و مددکار و دلسوزتر از علی؟!...پیامبر موضوع را با علی در میان میگذارد و از او خواست تا به جای خودش در بستر بخوابد و کافران از آن حضرتغافل بمانند و او بتواند با استفاده از این فرصت مناسب ،از مکه بیرون رود و در جایی امن مخفی شود و سپس به یثرب برود....علی که شیرمرد عرب است و کسی همتایش پیدا نمیشود، اسدالله است در دین، با کمال خرسندی پذیرفت که جانش را سپر جان پیامبر کند....شب هنگام ، پیامبر به سلامت از مکه بیرون میرود و کافران با شمشیرهای آخته بر بستر پیامبر یورش بردند و تا روانداز را از صورت او کنار زدند، دیدند که اینجا علی خفته نه محمد و براستی که محمد جان علی است و علی جان پیمبر...و خداوند در همان شب به پاس فداکاری ابوتراب از آسمان آیه ای در شأن او نازل نمود ، آیه ای که به آیه « #لیلة_المبیت» معروف شده...
دخترک که مدتی اسیر حبشیان بود،آشنایی دوری با اسلام پیدا کرده بود و میدانست مسلمانان کتابی دارند به اسم قرآن... که آیه آیهاش از طرف پروردگار بر پیامبرش نازل میشود، گفت :
_براستی در بین مردان عرب ،چنین بزرگ مردان و دلاورانی وجود دارد؟ و به درستی خداوند در کتاب خود برای او آیه ای آورده؟
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟