eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰ مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت : _من هم بنده‌ای هستم از بندگان خدا و مأموری از سربازان نجاشی بزرگ که هر وقت کاروانی به سمت یثرب حرکت می‌کند، من جزء اولین کسانی هستم که داوطلب همراهی کاروان میشوم، این‌بار هم همینطور بود با این تفاوت که دلم به شور و شعفی دیگر بود... در اینجا بود که دخترک به سخن درآمد و گفت : _بندهٔ کدام خدا هستی؟ و سؤال دومم را جواب نگفتی... مرد جوان ،نفسش را محکم بیرون داد و گفت : _بندهٔ همان خدایی هستم که شما در جستجوی آن هستی و برای سؤال دیگرت باید بگویم، درست است نجاشی سفارش شما را کرده، اما من، در آن مجلسی که شما را به نزد پادشاه آوردند،حضور داشتم.. وقتی گفتند که شاهزاده ای و به اسارت درآمدی، با دقت بیشتری حرکاتت را زیرنظر گرفتم و توقع داشتم با نخوتی که مختص بزرگان است رفتار کنی...درست است که حرکاتت مملو از بود اما چیزی از در آن نیافتم و وقتی نجاشی از شما خواست تا چیزی بخواهی که او برآورده کند...و تو گفتی زودتر مرا به رسول الله برسان... در پیش چشم من به گوهری بی‌همتا بدل شدی...آخر...آخر...من هم چون تو سختی این سفرها را تحمل می‌کنم تا به دیدار آن مرد آسمانی برسم، حتی اگر شده برای دمی و لحظه‌ای کوتاه...اما دلم در گرو مهر اوست... و سپس آهسته تر ادامه داد : _و اینک مهر شما هم به او افزوده شده... و به دخترک چشم دوخت تا عکس العمل او را در مقابل حرفش ببیند... دخترک اسیر، با شنیدن حرفهای پوشیده اما واضح مرد، دانست که چه در دل او میگذرد.پارچهٔ محمل را پایین انداخت و همانطور که سعی میکرد با متانت رفتار کند ،گفت : _ای مرد جوان، بدان که من دیگر شاهزاده نیستم، اسیری هستم که به کنیزی میرود، پس دنیای کنیزان به جایی دور از عشق و عاشقی ست.... مرد جوان که کنایهٔ کلام این دخترک پخته را گرفته بود ، با هیجانی در صدایش گفت:... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱ سرباز جوان خود را به شتر نزدیکتر کرد و صدایش را کمی بلند نمود تا دخترک از واری پردهٔ مخملین بشنود و گفت : _نه اشتباه نکن...ما به جایی می‌رویم که تفاوتی زیاد با دنیای اطرافمان دارد، اینجا انگار بهشتی‌ست بر روی زمین، کنیز و غلام و ارباب و شاه و...همه و همه در یک سطح هستند و تنها کسانی بر دیگران برتری دارند که تقوا و ایمانشان به خدا بیشتر باشد.. دخترک که انتظار شنیدن نغمه‌های عاشقانه داشت، اینک با شنیدن این حرفها، شگفت‌زده شد و گفت : _یعنی واقعاً چنین جایی وجود دارد یا شما برای اینکه مرا،همراه خود کنید، چنین بهشتی را در ذهن من ترسیم می کنید؟ مردجوان که متوجه شد دخترک بادقت حرفهایش را گوش میکند،با شور و شوقی بیشتر گفت : _من هم در ابتدا که باچشم خود ندیده بودم، باورم نمیشد، اما به همان خدای نادیده قسم، هر چه گفت جز راستی و صداقت نیست، از زمانی که پیامبر مبعوث شده و از مکه به یثرب هجرت نموده و امت اسلامی به راه افتاده ،ما جز آنچه که گفتم، ندیدیم، عدالت، برادری و برابری... شاهزادهٔ اسیر که احساس میکرد حرفهای این مرد جوان دلنشین است خود را به پرده مخملین نزدیکتر کرد و گفت : _تا جایی که میدانم بزرگان و اشراف و بت‌پرستان تا ندایی بلند شود که ثروت و قدرت آنان را تحت‌الشعاع قراردهد، برای حفظ موقعیت خود جلوی او تمام قد می‌ایستند و اینگونه مردم ،سخن حق بر مذاقشان سازگار نیست، آیا این پیامبری که از او سخن میگویی و چنین رفتار کرده و بی‌شک با این قوانین دین جدید، غلامان و‌ کنیزانِ ثروتمندان را بر علیه آنان شورانده ، مخالفین و دشمنان بسیاری داشته و دارد... او‌ چگونه توانسته با وجود دشمنان قدرتمند چنین حکومتی که از آن سخن می‌گویی، پایه‌ریزی و برپا نماید؟! مرد جوان که سؤالات این دختر، روزی، سؤالات او نیز بود گفت : _بلی درست میگویید، او دشمنان زیادی داشت و دارد، زمانی که در مکه به پیامبری مبعوث شد، ابتدا در خفا مردم را به دین خدا دعوت نمود و سپس آشکارا و بسیار سختی هایی به پای ایشان ریختند، اما محمد را چه باک؛ وقتی خدایی بزرگ دارد که قدرتش مافوق تمام قدرت هاست...او را در همه حال حمایت کرده و میکند...درست است که پیامبر مجبور شد مخفیانه از مکه خارج شود، اما در عوض مردم یثرب با آغوش باز او را پذیرفتند... میمونه که محو سخنان این سرباز شیرین سخن شده بود با هیجانی که ناشی از شرایط سنش بود گفت : _او...پیامبر چگونه از شهر مکه بیرون شد،آیا اعجازی در کار بود و با معجزهٔ خداوندش خارج شد؟! آن مرد لبخندی زد و‌گفت : _بی‌شک معجزه در کار بود اما در مکه و آن شب ترسناک ،معجزهٔ ورد زبانها شد... دخترک با حالت سؤالی گفت : _ابو تراب؟! ابوتراب کیست؟! 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۲ سرباز جوان، از اینکه باعث شده بود اندکی ذهن دخترک اسیر را از اسارت و غم دوری از دیار و خانواده،منحرف سازد، خوشحال شروع به سخن گفتن نمود : _ابوتراب ،لقب مردی ست که اولین نفر به پیامبر اسلام، ایمان آورد، او برای محمد صل‌الله‌علیه‌واله همچون برادر است و در تمام روزهای سخت تبلیغ و رسالت ، در کنار پیامبر بوده است ،ایشان هم اینک داماد رسول‌الله است و پدر نوه‌های آخرین پیامبر خدا... دخترک که از شنیدن وصف این بزرگ مرد سر ذوق آمده بود گفت : _نامش...نامش چیست و آن اعجاز که گفتی چه بود؟ مرد جوان که انگار در رؤیای آن دوران سخت و نفس‌گیر فرورفته‌بود شروع به گفتن داستانی کرد که بر همگان آشکار بود : _نام او ست پسر ابیطالب ،پسر عمو و داماد پیامبر، یاران پیامبر روایت میکنند آن زمان که حضرت رسول علناً تبلیغ دین مبین اسلام را میکردند، کافران مکه تصمیم گرفتند که به نحوی،پیامبر را بکشند و با نقشه‌ای دقیق و حساب شده پیش‌رفتند.طبق نقشهٔ آنها از هر قبیله یک نفر انتخاب میشد و گروهی تشکیل میدادند و این گروه با هم به منزل رسول‌الله حمله میکردند و هر یک ضربتی بر ایشان میزدند تا او را به خیال خودشان بکشند... و اگر احیانا قوم و قبیلهٔ محمد برای خونخواهی قیام میکردند، در توان آنان نبود تا با کل قبایل مکه بجنگند، نقشه حساب شده و دقیق بود و تنها چیزی را که به حساب نیاورده بودند ، کمک پروردگار بلندمرتبه محمد به او بود... خداوند حضرت جبرئیل را که فرشتهٔ وحی است به سوی پیامبر می فرستد و ایشان را از تصمیم ناجوانمردانه و وحشیانهٔ کافران مطلع می‌نماید و به او دستور میدهد تا کسی را جای خود در خانه و در بستر خود بخواباند و شبانه از مکه خارج شود. و برای محمد چه کسی یار و مددکار و دلسوزتر از علی؟!...پیامبر موضوع را با علی در میان می‌گذارد و از او خواست تا به جای خودش در بستر بخوابد و کافران از آن حضرت‌غافل بمانند و او بتواند با استفاده از این فرصت مناسب ،از مکه بیرون رود و در جایی امن مخفی شود و سپس به یثرب برود....علی که شیرمرد عرب است و کسی همتایش پیدا نمیشود، اسدالله است در دین، با کمال خرسندی پذیرفت که جانش را سپر جان پیامبر کند....شب هنگام ، پیامبر به سلامت از مکه بیرون میرود و کافران با شمشیرهای آخته بر بستر پیامبر یورش بردند و تا روانداز را از صورت او کنار زدند، دیدند که اینجا علی خفته نه محمد و براستی که محمد جان علی است و علی جان پیمبر...و خداوند در همان شب به پاس فداکاری ابوتراب از آسمان آیه ای در شأن او نازل نمود ، آیه ای که به آیه « » معروف شده... دخترک که مدتی اسیر حبشیان بود،آشنایی دوری با اسلام پیدا کرده بود و میدانست مسلمانان کتابی دارند به اسم قرآن... که آیه آیه‌اش از طرف پروردگار بر پیامبرش نازل میشود، گفت : _براستی در بین مردان عرب ،چنین بزرگ مردان و دلاورانی وجود دارد؟ و به درستی خداوند در کتاب خود برای او آیه ای آورده؟ 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۳ مرد جوان بادی به غبغب انداخت، و انگار در شیرینی کارهای آن دلاورمرد شریک بوده، گفت : _بلی...براستی که در مدح علی از آسمان آیه نازل شده تا کور شود هر آنکه نتواند دید...و آیات دیگری در مسائل دیگر که کم‌کم و به نوبت برایتان خواهم گفت تا این راه دراز برایمان کوتاه شود و بانو آزرده خاطر از رنج سفر نشوند...حال که متعجب شدی برای ابوتراب آیه نازل شده، بگذار واقعه ای دیگر را برایت بگویم که بدانی منزلت اسدالله چقدر بالاست... میمونه که غرق داستان شیرین، مرد ناشناس اما همدلِ همسفرش شده بود گفت : _چه واقعه ای از ستایش پروردگار بالاتر؟! مرد جوان لبخندی زد و‌گفت : _شاید بالاتر از ستایش خداوند نباشد، اما شنیدنش برای ما بسیار شگفت‌انگیز بود. راستش خودم از زبان ابوتراب شنیدم که می فرمود...«آن زمان که در مکه بودیم و مسلمانان تحت آزار و شکنجهٔ کافران بودند و ما قدرت مقابله با آنان را نداشتیم،پیامبر مرا خواست و به من فرمود: یا علی! وقتی اهالی مکه به خواب رفتند، برای انجام کاری مهم و پنهانی به کعبه میرویم، آن شب پس از اطمینان از بی‌خبری و غفلت مشرکان ما دو نفر به مسجدالحرام آمدیم و داخل کعبه شدیم، پیامبر به من دستور داد تا بنشینم، آنگاه پای مبارکشان را بر دوش من نهاد تا آن حضرت را بلند کنم و یکی از بت‌ها را که بلندترینشان بود، سرنگون کند، اما پیامبر دید مرا توان آن نیست تا حضرت را بالا ببرم، پیامبر از دوش من فرود آمد و به من فرمود: پای خود را بر دوش من بگذار تا تو را بلند کنم، من امر آن حضرت را اطاعت‌کردم، وقتی پیامبر برخاست آنقدر بالا رفتم که به نظرم رسید اگر بخواهم به افق آسمان هم برسم، میتوانم...به فراز کعبه رسیدم و صورتکی از بت به رنگ زرد و از جنس مس دیدم، بت را فرو افکندم و وقتی بت مسین بر زمین سرنگون شد، مثل شیشه‌ای شکست و خُرد شد..»بلی شاهزاده خانم ، ابوتراب پا به روی شانهٔ محمد، فرستاده خدا گذاشته...شانه‌ای که جای دست خدا بر آن است، آنزمان که پیامبر به معراج رفت و دست لطف و عنایت خداوند بر سر پیامبرش کشیده شد و براستی هیچکس جز علی چنین سزاوار بزرگی و عظمت نیست‌.. میمونه که انگار عشق علی... و در دلش فوران کرده بود گفت : _می خواهم از محمد بدانم و از علی....از اولِ اول...آیا میشود؟ 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۴ روزی دیگر از پشت کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده دنیا، سر زد و کاروان قصهٔ ما، همچنان در راه رسیدن به یثرب بود.میمونه، چشمانش را باز کرد و از تابش اشعه‌های خورشید که از درزهای محمل به داخل می‌آمد، متوجه سر زدن روزی دیگر بود....روزی که شاید متفاوت با دیروز و دیروزهایش بود، قلب میمونه در سینه برای دانستن خیلی چیزها به تپش بود. میمونه ، آرام پردهٔ محمل را بالا داد و دربین همسفران دنبال چهره‌ای آشنا که حتی نامش را هم نمیدانست، میگشت.همانطور که اطراف را جستجو میکرد با صدای تک سرفه‌ای متوجه کنارش شد و با دیدن همان جوان دیروز، محجوبانه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی سلام کرد و با لحنی آرام گفت : _میشود ادامهٔ سخنان روز قبل را بگویید؟ سرباز جوان همانطور که دستی به یال اسبش میکشید گفت : _به روی چشم ،چه میخواهی بدانی؟ میمونه که بی‌قرار برای شنیدن بود گفت : _از اول...هر چه که میدانی، از محمد و علی برایم بگو... مرد جوان نفسش را آرام بیرون داد و گفت : _باشد ، آنچه که شنیده‌ام را برایت روایت میکنم، راستش محمد رسول‌خدا، پسر عبدالله بن عبدالمطلب است، عبدالمطلب از بزرگان مکه و کلیددار کعبه بود، در آنزمان اغلب مکیان بت‌پرست بودند و اما عبدالمطلب به دین اجدادش حضرت‌ابراهیم نبی بود و خدای نادیده را می‌پرستید، اما داخل کعبه پر از بت‌های سنگی و چوبی بود که مشرکان برای پرستیدن در آنجا قرار داده بودند، یعنی خانه‌ای را که ابراهیم نبی به حکم خداوند برای پرستش پروردگار، بنا کرده بود، شده بود بت خانهٔ مشرکین...در این زمان، منجّمان یهودی در طالع یکی از پسران عبدالمطلب آینده‌ای روشن دیدند، یعنی را که بشارتش در کتابهای پیشین، تورات و انجیل و... داده شده بود در طالع عبدالله پسر عبدالمطلب دیدند....چون یهودیان انسانهایی بسیار مغرور و خودخواهند و به گمانشان می‌توانستند با تقدیر خداوند بجنگند،تصمیم گرفتند هرطور شده، این منجی از بین یهودیان پا بگیرد و نسلش از طرف مادر به یهودیان وصل باشد، چون یهودیان اعتقاد دارند تنها قوم برگزیده زمین آنان هستند ، بنابراین زیباترین دختر بزرگ یهودیان را پیش‌کش خانه و درگاه عبدالمطلب برای پسرش عبدالله کردند و آن را با هدایای زیاد به نزد عبدالمطلب فرستادند تا به عقد عبدالله درآورد...اما چون تقدیر خداوند است که پیامبرش از صلب و رحمی پاک بوجود بیاید و عبدالمطلب از ماهیت کثیف یهودیان آگاه بود، به این وصلت رضایت نداد... یهودیان که دیدند تیرشان به سنگ خورده، نقشه‌ای دیگر کشیدند، آنان می‌خواستند تا قبل از اینکه عبدالله ازدواج کند، او را با حیله‌ای بکشند،تا اصلا نسلی از او به جا نماند، اما نمی‌دانستند که چراغی را که ایزد بر فروزد، هر آنکس پُف زند ریشه‌اش بسوزد.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۵ مرد جوان نگاهی به افق و اشعه‌های زیبای خورشید انداخت و ادامه داد : _آری، به گوش یهودیان مکه رسیده بود که عبدالله عازم سفر است، پس بهتر دیدند که در همین سفر به نحوی او را مسموم و از بین ببرند تا او‌ که هنوز مجرد بود ،بدون اینکه نسلی از ایشان پا بگیرد، از دنیا برود. اما غافل از این بودن که چند روز قبل از سفر، عبدالمطلب که عمق کینهٔ یهودیان را میدانست، دختر عفیفه و نجیبه و خداپرست برای عبدالله عقد کرده بود و عبدالله،آن داماد پنهانی، تازه از حجله درآمده و عازم سفر است...عبدالله در آن سفر به طرز مرموزی کشته شد و وقتی خبر به یهودیان رسید، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند، اما دیری نپایید که دوباره منجمان یهود خبر دادند که نطفهٔ آخرین فرستاده خدا بسته شد و از صلب عبدالله هم هست...و آنزمان این خناثان دوران تازه متوجه شدند که عبدالمطلب عروسی به خانه آورده به نام «آمنه»، پس با تمام توان، خانه عبدالمطلب و عروس بیوه را زیر نظر گرفتند تا لااقل در هنگام تولد پیامبر ،به نوعی او را بربایند و از بین ببرند...اما فراموش کرده بودند که براستی بالاترین دست‌ها،دست خداوند یکتاست و او خود مراقب بهترین بنده‌اش خواهد بود...محمد به دنیا آمد و رشد کرد و با حمایت‌ پروردگارش از کمند حیله‌های یهود جان سالم بدر برد....پیامبر هنوز کودک بود و طعم شیرین مادر داشتن را نچشیده بود که مادرش آمنه را از دست داد و گویا تقدیر خداوند بود که پیامبرش را با انواع سختی ها آبدیده نماید...محمد جوانی بلند بالا و زیبا شده بود و بعد از مرگ عبدالمطلب پدربزرگش، حضانتش به سفارش پدربزرگ به عمویش ابوطالب سپرده شد و تحت نظر ایشان بزرگ شد و قد کشید و در جوانی شغل بازرگانی را پیشه نمود، بانوی بزرگوار و متدینی به نام «خدیجه» که جزء اعیان و اشراف آن زمان بود، ثروتش را در اختیار محمد قرار داد تا با آن تجارت کند و انگار تقدیر خداوند بود تا محمد به این شغل درآید تا در این بین، خدیجه محو امانتداری محمد و محمد غرق دینداری خدیجه شود و ازدواجی بس میمون و مبارک شکل گیرد...و اینچنین شد که یکی از ثروتمندترین زنان عرب، زنی جوان و زیبا و پرهیزکار به عقد بهترین بندهٔ خدا در روی زمین درآمد و این رشک دیگران را برانگیخت... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۶ سرباز جوان لختی ساکت ماند و میمونه دل در سینه‌اش به تپشی سخت افتاده بود برای شنیدن ادامهٔ داستان و برای همین گفت : _دیگر چه شد؟ باز هم بگو از محمد و از علی... سرباز جوان نفسش را آرام بیرون داد و نگاهی به پردهٔ محمل انداخت و لبخندی روی لبش نشست، او خوشحال بود که همسفر چنین فرشتهٔ زیبایی شده و خوشحال‌تر بود که این دخترک به علائق او، علاقه دارد، پس اینچنین ادامه داد: _ماه رجب بود و در شبی تاریک، زنی‌ هراسان کوچه پس کوچه‌های مکه را می‌پیمود، ناگاه دردی در وجودش پیچید که از شدت آن درد، کودک درون شکمش، شروع به حرکت نمود...درد، لحظه به لحظه بیشتر میشد، ناگاه آن زن چشم باز کرد و متوجه شد مسیر رسیدن به کعبه را پیموده، همانطور که دست به کمر داشت و لباسش را در دهان برده بود تا از شدت دردصدایش بیرون نیاید،نزدیک کعبه شد و بر پردهٔ آن چنگ انداخت و آرام زیر لب زمزمه کرد... «ای خدای کعبه، ای خدای ابراهیم‌نبی ، ای خدای‌نادیده، به فریادم برس...گمانم موقع وضع حملم است و چه کنم منِ بینوا در این تاریکی شب و تنهایی که گرفتارش شدم.» در این هنگام دردی شدیدتر در جانش پیچید، چون احساس میکرد ،وقت به دنیا آمدن کودکش است، خواست از حریم خانهٔ خدا دور شود،آرام پرده کعبه را رها کرد و میخواست از آنجا دور شود، ناگاه با صدای شکسته شدن چیزی به عقب برگشت...از آنچه که میدید شگفت‌زده شده بود، براستی که دیوار کعبه از هم شکافته شده بود و فرشته‌ای زیبا و نورانی او را به داخل کعبه فرا میخواند...«یا «فاطمه بنت اسد» ، داخل شو...»فاطمه داخل خانهٔ خدا شد و دیوار کعبه به هم آمد....صبح زود اهالی مکه، مشرکان و بت‌پرستان، دورخانهٔ‌خدا جمع شدند و همگان از تَرَکی که خانهٔ بزرگ و مستحکم کعبه،برداشته بود، شگفت‌زده شده بودند و هر یک به دنبال جواب این سؤال بود... براستی چه اتفاق افتاده و چرا دیوار کعبه اینچنین شده؟ در این میان ابوطالب جلو آمد و امر نمود قفل درب کعبه را باز کنند...درب باز شد و زمانی که فاطمه بنت اسد، همسر ابوطالب با کودکی در آغوشش که به زیبایی آفتاب بود، از آنجا بیرون آمد، تعجب جمع بیشتر شد و وقتی که از علت حضور ایشان سؤال کردند و فاطمه واقعه را گفت هرکس سر درگوش دیگری برد و چیزی زمزمه نمود... و ابو طالب از داشتن چنین فرزندی خوشحال بود و با خود فکر میکرد... بی‌شک ارزش این فرزند که متولد کعبه بود از عیسی مسیح نیز بالاتر است،چرا که‌وقتی حضرت مریم علیهاالسلام، درد زایمان بر او مستولی شد ، به ایشان امر شد که از حریم قدس که خانهٔ خدا بود بیرون رود وفرزندش را درصحرا به دنیا آورد ولی در اینجا برعکس شده بود و دیوار کعبه به یمن ورود این کودک از هم شکافته شده بود تا «علی» قدم به این دنیا نهد.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟