🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
اگه دلتون شکست..
دعا برای #فرج مولای غریبمان فراموش نشه
التماس دعا..
یاعلی
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بریم ۷۱ تا ۱۰۰ 💎🕊⚔🪔🚪 👇👇😭😭👇👇👇
🚪🕊🕯😭💔🖤
پارت ۱۰۱ تا ۱۳۰👇
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۱
هنگامی که روشنگری ابوذر به اوج خود رسید،... عمر که سخت خشمگین و هراسان بود، از جا بلند شد و درحالیکه رویش را به سمت ابوبکر که بر منبر خانهٔ خدا تکیه زده بود، میکرد، گفت :
_چرا روی منبر نشسته ای و این مرد (علی علیه السلام) نشسته و با تو روی مخالفت دارد و برنمیخیزد تا با تو بیعت کند، آیا دستور نمیدهی تا گردنش زده شود؟!
عمر هم خوب میدانست که محال است از پس قهرمان خیبر، پهلوان عرب و کشنده عمروعبدود، همو که ندای آسمانی چنین خواندش «لافتی الاعلی و لاسیف الاذوالفقار»، برآید،.. اما چون اسدالله را دربند و به دور از ذوالفقارش میدید، چنین جسارتی پیدا کرده بود .
امام حسن و امام حسین علیهمالسلام که کودکانی بیش نبودند و مانند جوجه هایی دو طرف پدر را گرفته بودند با شنیدن اینسخن شروع به گریه نمودند...
علی علیه السلام آن دو بزرگوار را به سینه چسپانید و فرمود :
_گریه نکنید عزیزانم،
و با اشاره به ابوبکر و عمر ادامه داد :
_این دو نمیتوانند پدرتان را بکشند.
در این هنگام که قحطی مردان زمانه بود، ام ایمن که روزگاری قبل پرستار پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم،بود و حقیقت را با چشم و گوش خود دیده و شنیده و با عمق جان حس کرده بود، ازجابرخاست و جلو آمد و رو به ابوبکر گفت :
_ای ابوبکر، چه زود حسد و دورویی خود را ظاهر کردید!
هنوز حرف در دهان ام ایمن بود که عمر به اطرافیانش دستور داد که او را از مسجد خارج کنند و بلند گفت :
_ما را با زنان کاری نیست.
حال که عزمشان را جزم کرده بودند تا حقیقت را مکتوم دارند، حقیقتی که همه از آن باخبر بودند و هر کدام به دلایلی سعی در فراموشی آن داشتند، با حرکت ام ایمن، خون مردانگی بعضی از یاران حیدرکرار به جوش آمد...
و بریدهٔ اسلمی برخاست و گفت :
_آیا به برادر پیامبر و پدر فرزندانش حمله میکنید در حالی که تو همان کسی هستی که از میان قریش،شما را خوب میشناسیم
و رو به ابوبکر و عمر کرده و ادامه داد:
_آیا شما همان دو نفری نیستی. که پیامبر صلی الله علیه واله وسلم به شما فرمان داد تا خدمت علی علیهالسلام بروید و به ریاست و امیر بودن او بر مؤمنین سر تسلیم فرو آورید؟یادتان است که شما در جواب این حکم رسول الله ،گفتید: آیا این امر، دستور خدا و رسول است؟ و آن حضرت فرمودند :«آری...»
ابوبکر که راستی این سخنان را میدانست و میخواست با سخنی که میزند شبههای در اذهان مردم ایجاد کند، جواب داد:
_آری، همینطور است، لکن بعد از این فرمود: پیامبری و خلافت برای اهل بیت من جمع نمیشود.
بریدهٔ اسلمی تا این سخن #کذب ابوبکر را شنید، با لحنی غضبناک گفت :
_به خدا قسم که پیامبر صلی الله علیه واله وسلم اینچنین نفرمود و تو به پیامبر #دروغ می بندی، به خدا قسم در شهری که تو امیر آن باشی، سکونت نمیکنم.
در این هنگام عمر با شلاق دستش از جا بلند شد و همانطور که دستور میداد تا او را تازیانه بزنند، بریده اسلمی را هم از مجلس بیرون کردند...
و این است عدالت خلفایی که در گوش و کرنا میکنند، عدالتی که با غصب خلافت شروع شد و با بیعت هایی به زور شلاق و شمشیر ادامه داشت و عاقبتش شد چندین پاره شدن اسلام عزیز....
وقتی بریده اسلمی را نیز بیرون کردند، عمر تلف کردن وقت را جایز ندانست و رو به مولایمان گفت :
_برخیز ای پسر ابی طالب و بیعت کن....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۲
مولا علی علیه السلام فرمودند:
_اگر بیعت نکنم، چه میکنید؟
عمر جواب داد:
_به خدا قسم گردنت را میزنم!
علی علیه السلام،سه بار این سؤال را تکرار کرد،تا حجت بر آنان تمام کند و هربار، همان جواب را شنید...
علی علیه السلام در حالیکه ریسمان به گردن مبارکش بود، رو به سوی مزار پیامبر صلی الله علیه واله نمود و ندا داد:
_ای پسرمادرم،ای برادر! این قوم مرا خوار کردند و چیزی نمانده بود که مرا بکشند .
و سپس با زور اطرافیان که دست مبارک ایشان را به سمت ابوبکر دراز میکردند، دستش را در حالیکه کف دست را بسته بود به دست ابوبکر زدند وبه همین مقدار کفایت کردند...و این شد بیعتی که هماکنون، علمای اهلسنت از آن دم میزنند و برای حقانیت مذهبشان به آن استناد میکنند...
آهای مردم فهیم؛ آهای حقیقت جویان ،پاک طینت ؛میدانم که شما هم به مذهب اجداد و نیاکانتان هستید، همانگونه که ما اینچنین هستیم ...
اما تحقیق در دین و شناخت حقیقت مذهب یکی از واجباتی ست که بر گردن ما گذاشته شده، در مذهب خود تحقیق کن و در کتابهای بزرگان مذهبت،جستجو کن تا فردا در سرایی دیگر پشیمان نشوید. اگر بعد از #تحقیق با #دلیل و #مستند به تو ثابت شد که مذهبت حق است بر آن بمان ولی اگر متوجه شدی که عالم و آدم و حتی پیشینیان تو بر حقانیت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، شهادت دادند....به راهی پا بگذار که نجات یافتگان امت پا گذارده اند..
آری از مطلب دور نشویم،...
بعد از #بیعت_اجباری امیرالمؤمنین، سلمان، ابوذر و مقداد رحمةاللهعلیهم و زبیر را هم با زور و به ضرب تازیانه و کتک،نزد ابوبکر بردند و از آنها بیعت گرفتند...
پس از بیعت اجباری آنان، سخنانی بین عمر و آنان رد و بدل شد،که اصالت عمر و جایگاه او را در آن دنیا، از زبان پیامبرصلی الله علیه واله، روایت میکرد که ما از آوردن این سخنان در اینجا خود داری میکنیم،... انشاءالله با ظهور مولایمان، پور زهرا و حیدر و طلوع آفتاب عشق، پرده از تمام واقعیتها برداشته خواهد شد.
حال که از علی علیه السلام به زور بیعت گرفته بودند، جمعیت مهاجم اطرافش به کناری رفتند و ریسمان از دست و گردن ابوتراب باز کردند...
علیِ مظلوم در حالیکه دست حسنین را در دست گرفته بود با چهره ای غمگین، از مسجد خارج شد...
با ورود به کوچه، ناگهان حسن کوچک به یاد صحنهٔ ساعتی پیش افتاد و انگارتصویرها جلوی چشمش، جان میگرفت، مادر را میدید که دست به پهلو گرفته و خود را بین پدر و جمعیت قرار داده بود... و تازیانه را میدید که بالا رفته بود و هوا را میشکافت تا بر جسم مادر جوانش بنشیند،...حسن همانطور که بغض گلویش را فرو میداد، نگاهش به زمین کشیده شده و ردّ خونی را که تا جلوی درب خانهشان کشیده شده بود گرفت،...ناگاه بغضش شکست و همان طور که اشکش روان بود آرام گفت :
_این ...این رد خون مادرمان است!!
حسین که کوچکتر از او بود و تازه از هول و هراس واقعه مسجد بیرون آمده بود، دستش را از دست پدر بیرون کشید و همانطور که به طرف درب خانه میدوید، با گریه بلند بلند میگفت :
_درب خانه را آتش زدند ، مادرم پشت درب بود، خودم دیدم با فشار درب، میخ گداخته به سینه مادرم فرورفت، فکر کنم مادرم سوخته باشد....باید خود را به خانه برسانم....پدر، من میترسم ....نکند مادر..... نکند مادر هم مانند پدربزرگمان پرواز کرده باشد؟!😭😭
و علیِ مظلوم، مظلومتر از همیشه،بر مظلومه عالم میگریست و خود را به درب نیم سوخته که هنوز از آن دود به آسمان بلند میشد، رسانید...😭😭😭😭
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۳
فضه همانطور که مانند پروانه به گرد وجود بانوی پهلو شکستهٔ خانه میگشت و یک چشم به درب نیم سوخته داشت و یک چشم هم به پیراهن خونین بانویش که از جای نشتر میخ درب بر سینهٔ ایشان خون تازه میتراوید،...
دید که حسین علیه السلام،هراسان وارد خانه شد...
فاطمه سلام الله علیها که چشم بر درب نیم سوخته داشت،با ورود میوهٔ دلش به خانه ، بوی یارش ،عطر ولایت زمانش را حس کرد، گرچه نمیتوانست اما دست به دیوار گرفت و یک دستش هم فضه در دست گرفت و از جا برخاست و رو به فضه گفت :
_ب..باید به استقبال ولیّ خدا بروم ، تا علیِ مظلوم با دیدن حال نزارم به دردهایی که بر جانم افتاده پی نبرد.
فضه دانست که فاطمه میخواهد با پای خود، به استقبال امیرالمؤمنین برود تا علی با چشم خود ببیند، فاطمهاش سالم سالم است، گرچه درد پهلو و پرپر شدن محسن شش ماهه و سینه سوخته امانش را بریده بود،...اما باید ظاهراً خود را سرحال میگرفت تا دردی دیگر به دردهای علی، نیفزاید...
هنوز علی علیه السلام به درب خانه نرسیده بود که فاطمه با رویی که سعی میکرد نیم آن را که اثر سیلی بر آن مشهود بود با روسری سرش بپوشاند جلو آمد و با لحن مهربان همیشگی اش فرمود:
_سلام علی جانم، جانم فدای جان تو، و جان من،سپر بلاهای جان تو ،یا ابالحسن همواره با شما خواهم بود، اگر تو در خیر و نیکی بسر بری با تو خواهم زیست و یا اگر در سختی و بلاها گرفتار شدی باز هم با تو خواهم بود.
و علیِ تنها،میدانست که کلام زهرایش راستترین سخن روی زمین است و آن هنگام که لشکر دشمنان به خانهاش هجوم آورد،این زهرا بود که جانش را سپر بلای ولیّ زمانش نمود،..
وقتی پیغام زهرا به علی رسید که فرموده بود :
«به خدا قسم که هم اکنون از این ظلمی که بر ما روا داشتهاید پناهنده مزار پدرم میشوم، و در نزد پدرم دست به دعا بلند میکنم و همهٔ شما را نفرین میکنم....
علیِ مهربان دانست که اگر زهرا سلام الله علیها،دست به دعا بردارد، بی شک این دنیا کن فیکون خواهد شد، آخر مدار زمین بر گرد زهرایش می چرخد...
پس هراسان به سلمان فرمان داد تا خود را به زهرای مرضیه سلاماللهعلیها برساند و بگوید که علی فرموده:
_فاطمه،به خانه باز گرد و از ناله و نفرین، خودداری کن...
و زهرا سلام الله علیها ، همان کرد که امامش فرمود، دست روی دلش گذارد و به خواسته امامش سر تعظیم فرو آورد.
علی علیهالسلام که دلگیر از زمانهای بی وفا بود و حالا جلوی رویش وفادارترین و ولایی ترین موجود روی زمین ایستاده بود، دو طرف بازوی زهرا سلام الله علیها را گرفت و میخواست بوسه بر دامان این یار مهربان زند،...بازوی ورم کردهٔ فاطمه، نالهٔ علی را بلند کرد،... از ناله پدر، کودکان هم گرد این دو موجود آسمانی جمع شدند... و صحنه ای بوجود آمد که نالهٔ عرشیان را در افلاک در آورد.....😭😭😭
چند روزی از واقعه مسجد و بیعت زورکی ابوبکر ،میگذشت که قاصدان خبری دیگر آوردند، خبری که طاقت زهرا را طاق نمود و او را از خانهنشینی به در آورد و با حالی نزار، خطبه خوانی قهار، در مسجد پیامبر صلی الله علیه واله شد....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۴
چرخ روزگار میچرخید و این بار با ظلم دنیاطلبان بر مدار دنیاطلبان میگشت .
#فدک، سرزمینی حاصلخیز و پهناور که میتوان به چشم قطب اقتصادی هم به آن نگاه کرد، سرزمینی که قبل از اسلام در دست یهودیان اطراف مدینه بود و با رونق گرفتن اسلام، یهودیان این سرزمین تسلیم شدند و فدک بدون کوچکترین جنگ و خونریزی به دست سپاهیان اسلام رسید .
خداوند که دانای بیهمتاست، هیچ ابهامی در دینش نیست، سرنوشت غنائمی را که بدون جنگ و خونریزی بدست میآمدند مشخص نمود و آنها را از داراییهای پیامبر اسلام اعلام کرد و اختیار این اموال را به دست رسول الله صلی الله علیه وآله داد تا هر جور صلاح میداند، دربارهٔ این اموال تصمیم بگیرد...
وقتی خبر تسلیم فدک به پیامبر صلی الله علیه واله رسید، ایشان دوست داشتند به پاس فداکاری ها و بذل و بخشش های امالمؤمنین خدیجهکبری سلاماللهعلیها این سرزمین را به ایشان هدیه کنند، اما چون ایشان در قید حیات نبودند... پس فدک را به تنها وارث حضرت خدیجه سلامالله علیها، زهرای مرضیه سلام الله علیها،هدیه نمود....
و همگان از مهاجر و انصار میدانستند...
که فدک از آنِ زهراست و تمام درآمدش به دست حضرت زهرا سلاماللهعلیها، صرف امور مسلمین میشد،یعنی ایشان از مال خود، انفاق میفرمودند....
دشمنان خاندان رسول،به #غصب #خلافت قناعت نکردند و می خواستند آل طه را از همه لحاظ در مضیقه قرار دهند و سرزمین حاصلخیز و پر رونقی مثل #فدک را از دست آنها به در آورند و غصب نمایند، که چنین کردند...
وقتی به حضرت فاطمه سلام الله علیها خبر رسید که ابوبکر ،کارگزارن حضرت را از فدک بیرون کرده...و کارگزاران خودش را بر آن گمارده... و فدک را تصرف نموده،...
فضه شاهد بود که حضرت زهرا سلام الله علیها،سکوت را جایز ندانست و در حلقهٔ زنان بنیهاشم که او را چون نگینی در بر گرفته بودند به راه افتاد تا به نزد ابوبکر وارد شد...
ابوبکر که یکباره زهرای مرضیه و زنان بنیهاشم را در پیش رو دید غافلگیر شده بود،...رو به مادرمان زهرا سلام الله علیها گفت :
_چه شده لشکرکشی کردهاید؟
او خوب میدانست که این سخنان سزاوار دختر پیامبر نیست و براستی لشکرکشی را آنها کرده اند در ابتدا بر درب خانهٔ علی علیه السلام و آتش زدن آنجا و بعد هم لشکرکشی به فدک که از اموال زهرا و علی علیهماالسلام بود...
حضرت زهرا سلام الله علیها بی توجه به حرف او،فرمودند:
_ای ابوبکر ، میخواهی زمینی را که پیامبر صلیاللهعلیهواله برای من قرار داده و آن را بر من از طریقی که مسلمانان با جنگ آن را تصرف نکردهاند، بخشیده است، از من بگیری؟...آیا نشنیده ای که پیامبر صلی الله علیه واله وسلم می فرمود : «احترام هرکس با فرزندش حفظ میشود و تو میدانی که پیامبر صلی الله علیه واله برای فرزندش جز این را باقی نگذارده؟!
وقتی ابوبکر سخنان حق و حقیقت مادرمان زهرا را شنید و زنان همراه او را دید ، دواتی خواست تا سند فدک را برای او بنویسد...
انسان متعجب است از کار این خلفای خود نشانده، مال غیر را غصب میکنند و سپس خود سند برای آن مینویسند...
ابوبکر سند را نوشت و به دست حضرت زهرا سلام الله علیها داد...زهرا سلاماللهعلیها کاغذ به دست میخواست از مسجد بیرون بیاید...
که ناگهان #عمر که خبر به او رسیده بود و از نرم خوتر بودن ابوبکر نسبت به اخلاق خشن خودش، خبر داشت، خود را مانند تیری در کمان به مسجد رسانیده بود، جلوی او سبز شد و....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۵
فضه که همراه بانوی شکسته پهلویش وارد مسجد شده بود،با چشم خود شاهد ظلمی بود که در حق ذریه رسولالله صلیاللهعلیهواله...
او مشاهده کرد که ، عمر با دیدن کاغذی در دستان حضرت زهرا سلام الله علیها، دانست که چه رخ داده و این نوشته چیست و به سمت دختر پیامبر #حملهور شد و با یک حرکت کاغذ را از دست مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها درآورد و آن را #پاره کرد....
و این بود اوج مردانگی او که خلایق این زمان چشم وگوش بسته در بوق و کرنا کردهاند، تازیانه و سیلی و شلاق به زنی بیپناه و غصب حق یک زن که از قضا دختر پیامبرشان هم بود.
حضرت زهرا سلام الله علیها از این حرکت دلش به درد آمد، رو به ابوبکر کرد و میخواست سخنی بفرماید...
که عمر به او اجازهٔ حرف زدن نداد و رو به ابوبکر گفت:
_ای خلیفه پیامبر،آیا ایشان ،شاهدی بر ادعایشان آوردهاند؟!
ابوبکر که انگار منتظر همین تلنگر بود،رو به مادرمان نمود و گفت :
_آیا برای ادعای مالکیت تان، شاهدی هم دارید؟
عجب سخن بیراهی زد، خلیفهٔ تازه به دوران رسیده ، آخر تمام صحابه شهادت میدادند که سالهاست فدک به زهرا سلام الله علیها بخشیده شده و عایدات آن طبق خواستهی این بانوی بزرگوار خرج مسلمانان میشود، حالا باید شاهدی برای املاک خود بیاورد..!!!!
حضرت زهرا سلام الله علیها آهی کشید و فرمود:
_پدری، ملکش را به فرزندش بخشیده آیا این شاهد میخواهد؟ ولی آن زمان که پیامبر صل الله علیه واله وسلم، فدک را به من بخشید، ام ایمن و همسرش و علی بن ابیطالب و فرزندانم حضور داشتند، آنها می توانند شهادت دهند، کما اینکه هر کدام از صحابه ادعایی میکرد به خاطر صحابه بودنش، حرفش پذیرفته بود.. و عجبا که برای من ، که دختر پیامبرتان هستم و آیهٔ مودت در شأن ما نازل شده و به شما امر شده مزد رسالت پدرم دوستی و گرامی داشتن خاندانش باشد...از من شاهد می خواهید برای حقی که از آنِ خودم است....😭😭😭
عمر به میان حرف حضرت فاطمه سلام الله علیها پرید وگفت :
_شهادت زن عجمی و شوهرش که غلام است مورد قبول نیست و علی هم که اطراف نان خودش،آتش جمع میکند (و کنایه زد که علی علیه السلام شهادتش به نفع خودش است) و فرزندانت هم که کودکند، پس شهادت هیچ یک مورد قبول نیست...
اینجا بود که حضرت زهرا، خون محمدی در رگهایش به جوش آمد... و شد خطبه خوان مسجد پیامبرصلی الله علیه واله..
مردم بعد از گذشت چند ماه از شهادت پیامبر،دوباره لحن کلام پیامبر را میشنیدند که از دهان سلالهٔ پاکش بیرون میآمد، گویی محمد صلی الله وعلیه واله از عرش به فرش نزول کرده بود و خطبه میخواند...
حضرت زهرا با ستایش بر خداوند و تبشیر به بهشت و انذار از جهنم کلامش را شروع کرد...
خلیفه و رفیقش که اوضاع مردم را دگرگون دیدند و بیم آن داشتند که بلوایی دیگر بر پا شود و کرسی خلافت آنان را کن فیکون کند،...حیله ای دیگر زدند و دوباره دست به دامان حرفهای #دروغ و #کذب شدند...
ابوبکر که از هراسی که از سخنان فاطمه سلام الله علیها در دلش افتاده بود صدایش میلرزید، روبه ایشان گفت :
_از پیامبر صل الله علیه واله، شنیدم که انبیا از خود چیزی به ارث نمیگذارند!!!
حضرت زهرا سلام الله علیها از اینهمه #پستی و #حقارت خلیفه که دست به دامان دروغ بستن به پیامبر صلیاللهعلیهواله بود، خشمگین بود، رو به ابوبکر، فرمودند:
_ای پسر ابوقحافه! خدا گفته تو از پدرت ارث ببری و میراث مرا از من غصب کنی؟این چه #بدعتی ست که در دین میگذارید؟ مگر از داور و روز رستاخیز خبر ندارید؟..ای ابوبکر ! تو در عمرت قرآن نخواندی؟ یا اینکه خود را اعلم تر از ما اهلبیت به قرآن میدانی؟ همانا که قرآن با تمام تأویل و تفسیرش در دستان ما اهلبیت است و لا غیر....ای ابوبکر مگر در قرآن نخواندی؟ که «سلیمان از داوود ارث میبرد» آیا به عمد کلام خدا و قرآن را پشت سر میاندازید؟
مگر در قران ندیدی؟ که «زکریا عرض کرد، پروردگارا مرا فرزندی عنایت فرما تا از من و آل یعقوب ارث ببرد»
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
فاطمه سلاماللهعلیها که خود قرآنی ناطق بود،... آنقدر از قرآن آیه پشت آیه آورد تا دروغ ابوبکر را بر همگان آشکار نمود...
مادرمان زهرا میدانست که #فدک هم همچون #خلافت از علی، غصب شده و آنان این ملک را به او برنخواهند گرداند،...
اما فدک را بهانه ای کرد تا #تلنگری بزند به مهاجرین و انصار تا شاید وجدانی بیدار شد و کسی از آتش سوزانی که میرفت دامانشان را بگیرد، نجات یابد...
در آخر مادرمان زهرا، سلاماللهعلیها حرفی زد که دردش از درد شکستن پهلو و سینه زخمی و تازیانه و سیلی جلوی چشمان دریدهٔ اهل مدینه بدتر بود....
حرفی زد که ملائک آسمان را در عرش خدا به گریه انداخت....
سخنی گفت که ستون های زمین به لرزه افتاد...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۶
حضرت زهرا سلاماللهعلیها در دفاع از حق و حقوق خود رو به ابوبکر فرمودند:
_فدک ملکی بود از املاک من و خلافت حقی بود از حقوق شوهر من که هردو را غصب کردی، گفتی که شاهد بیاورم بر ملک خودم، شهادتِ شاهدها را قبول نکردی، گفتم لااقل به عنوان ارث،ارثیهام را از پدرم به من برگردان، گفتی انبیا از خود ارثی به جا نمیگذارند، حال که با آیات قرآن به تو ثابت کردم که انبیا هم چون دیگر بندگان خداوند ارث برای فرزندان خود به جا میگذارند، باز هم بر حرف کذب خود پافشاری میکنی که،من از پدرم ارث نمیبرم....ای ابوبکر در دین خدا آمده، فقط اهل دو کیش متفاوت هستند که از هم ارث نمیبرند و این یعنی که پدرم به دین اسلام بوده و من نبودم؟ یعنی محمد رسول خدا، مسلمان بود و دخترش فاطمه نامسلمان بوده؟😭😭😭
تا این سخن از دهان دختر رسول الله بیرون آمد، فضه اشک از چشمانش جاری شد... و تمام جمع به مظلومیت این مظلومهٔ دوران گریستند و ملائک در آسمان نالهها زدند و عرش خدا به تلاطم افتاد...😭😭
مگر میشود دختری که برای قدوم مبارکش به این دنیا سوره کوثر نازل شد،...
همو که آیهٔ تطهیر نیست مگر در شأن وجودش، همو که آیهٔ مودت نیامد مگر برای حفظ حرمتش، همو که اگر نبود بهشتی نمیبود و اگر خلق نمیشد دنیایی شکل نمی گرفت....مگر میشود فاطمه؟!!!
و خاک بر سر آنان که وقاحت را به اینجا رساندند که اینچنین سخنانی بر زبان سرور زنان دو عالم جاری شود...
در اینجا بود که فضه دید سلمان خود را به حضرت زهرا سلام الله علیها رسانید و از قول علی علیهالسلام به او پیغام داد: _فاطمه جان....دل عالم از زخم دلت، غمگین است، بس است عزیزدلم ،به خدا قسم دو طرف مدینه را میبینم که پایهها و ستونهایش به لرزه افتاده....بس است که دیگر ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند
چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله علیها رسید،...روی مبارکشان را به سمت ابوبکر کرد و فرمودند:
_ای ابابکر، اینک این تو و این شتر سرکش خلافت، مهار زده، بدان که با تو در روز رستاخیز و حشر ملاقات خواهد کرد، چه نیکو داوری ست خدا و نیکو دادخواهی ست محمد صل الله علیه واله و چه خوش وعده گاهی ست قیامت....
سپس مادرمان رو به جمیع صحابه که لب فرو بسته بودند و این ظلم عظیم را نظاره میکردند نمود و با آنان نیز اتمام حجت کرد (شرح این خطبه خوانی در خطبه فدکیهٔ به طور کامل آمده است.)
پس از این خطبه خوانی غرّا، حضرت زهرا سلام الله علیها با بدنی تبدار به خانه برگشت... و روح بزرگش زخمی داغی سنگین و بدن بیمارش هم زخمی حملهای ظالمانه بود...
روز به روز حال مادرمان زهرا سلاماللهعلیها، بدتر و بدتر می شد و این اخبار به گوش خلیفهٔ خودخوانده هم رسید.
چندین بار #ابوبکر و #عمر که خوب میدانستند، ظلمی عظیم در حق پیامبر و آل او نمودند، با پیغام و پسغام توسط افراد مختلف برای دلجویی خواستند محضر دختر پیغمبر برسند،...
اما دل نازنین ایشان آنقدر از دست آنان گرفته بود که به هیچکدام از آن پیغام ها جواب نداد، تا اینکه آن دو فکری دیگر کردند و صلاح کار را آن دانستند که دست به دامان #ابوتراب زنند، چون همگان میدانستند که علی، روح زهراست و زهرا، جان علی ست...پس حضرت زهرا سلام الله علیها ، دست رد به سینهٔ، روح و جان خود، علی علیه السلام، نخواهد زد..
حضرت علی علیه السلام نمازهای پنجگانه را داخل مسجد میخواند،
یکی از همین روزها، تا امیرالمؤمنین نمازش را تمام کرد ، ابوبکر و عمر نزد ایشان آمدند و گفتند:...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰۷
امیرالمؤمنین، علیهالسلام نمازش را تمام کرد... و متوجه حضور #عمر و #ابوبکر که دو طرفش نشسته بودند شد....
و آن دو این چنین شروع به سخن گفتن کردند:
_یا علی، دختر پیامبر صلی الله علیه واله، چطور است؟ مثل اینکه حالش بد شده...
سپس خود را به مولا نزدیکتر کردند و با لحنی آهسته ادامه دادند:
_تو میدانی که بین ما و او چه گذشته، چطور است از او اجازه بگیری تا ما نزدشان آییم و از گناهانمان عذرخواهی کنیم.
امام علی علیه السلام که مهر و عطوفتش پرتوی از انوار الهی بود فرمودند:
_تصمیم با شماست...
ابوبکر و عمر خوشحال ازجابرخاستند و گفتند همین الان برویم و جلوی درب خانهٔ مولا نشستند تا علی علیه السلام داخل خانه شود و اجازهٔ ورود آنان را بگیرد...
علی علیه السلام وارد خانه شد و به نزد فاطمه سلام الله علیها که در بستر بیماری بود، رسید و فرمود :
_ای زن آزاده، عمر و ابوبکر پشت درب خانه هستند و میخواهند بر تو سلام کنند، چه نظر میدهی؟
فاطمه سلام الله علیها که نه تنها در امور دینی، پشت و تحت امر ولیّ زمانش بود، بلکه در خانه هم چون زنی نمونه تحت امر شوهرش بود،...
با اینکه دل خوشی از این دو نفر نداشت ، رو به شوهرش فرمود:
_خانه، خانهٔ خودت و زن آزاده هم، همسر توست، هر طور میخواهی انجام بده...
علی علیه السلام فرمودند:
_پس حجابت را بپوش
و فاطمه حجاب گرفت و رویش را به طرف دیوار گردانید...
عمر و ابوبکر داخل شدند و سلام کردند و گفتند:
_از ما راضی باش،خداوند از تو راضی باشد....
فاطمه سلام الله علیها با لحنی اندوهناک فرمودند:
_چه چیز شما را وادار کرده که به اینجا بیایید؟
آنها که خوب ارج و قرب فاطمه را در زمین و آسمان میدانستند و واقف بودند #ظلمی_عظیم در حق این خاندان و خصوصاً فاطمه و علی علیهماالسلام کردهاند، گفتند:
_آمده ایم تا به گناهانمان اعتراف کنیم و امیدواریم ما را بخشیده و غضب و کینه ات را از دل خود خارج کنی!!
حضرت زهرا آهی کشیدند و فرمودند:
_اگر راست میگویید، آنچه از شما میپرسم جواب دهید و میدانم که شما آگاهید بر حقیقت آن، اگر درست بگویید میفهمم که شما در آمدنتان راست میگویید...
مادرمان زهرا سلام الله علیها ،انگار میخواستند از این جلسه،سندی به تصویر کشد که تا قیام قیامت بر مظلومیت او شهادت دهد...
آن دو با هم گفتند :
_هرچه میخواهی بپرس...
حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمود:
_شما را به خدا قسم میدهم، آیا از پیامبر نشنیدید که میفرمود : فاطمه پاره تن من است، هر کس او را اذیت کند ، مرا اذیت کرده است ؟
آن دو گفتند:
_آری، چنین شنیده ایم...
حضرت فاطمه سلام الله علیها در حالیکه بغض گلویش را فرو میدادند، دست های مبارکشان را به آسمان بلند کردند و به درگاه خداوند،عرض نمودند :
_پروردگارا، این دو نفر مرا آزار دادند، من شکایت این دو را نزد تو و پیامبرت میآورم، به خدا قسم! از شما دو نفر راضی نمیشوم تا پدرم رسول خدا صلی الله علیه وآله را ملاقات کنم و کارهای شما را برای ایشان بازگو کنم تا او حکم کند😭😭
در اینجا بود که ابوبکر طبیعتی نرمتر از عمر داشت،ندای آی واویلا سر داد.. و عمر با همان لحن خشک و خشن همیشگی اش رو به ابوبکر گفت :
_ای خلیفه پیامبر، جای تعجب است که از کلام زنی ، چنین ناله و فریاد میکنی!!
و این چنین شد که عالم و آدم شهادت میدهند که دل نازنین مادر عالم خلقت از دست این دو زخم خورده بود،...
و حضرت فاطمه سلام الله علیها آنان را نبخشید و از این دنیای وانفسا پرواز نمود....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟