eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۲۷ مسجد مدینه مملو از جمعیت بود و هرکس چیزی میگفت، قاصدی از راه رسیده بود و خبرهایی داشت... قاصد نامه‌ای به خلیفهٔ خود خوانده داد و عقب عقب رفت تا به جمعیت رسید و خود را در بین جمع جا کرد.. مردم در گوش هم پچ پچ میکردند و هرکس میخواست خود را به آن مرد قاصد برساند و از کم و کیف قضیه خبردار شود..کم کم حلقه دور قاصد تنگ تر شد و گویا حرفهای او برای مردم شنیدنی بود، یکی با سر و دیگری با سخنی کوتاه حرفهای قاصد را تایید میکرد، هیچ کس توجهی به خلیفه و حال دگرگونش نداشت و تا عمر بن خطاب نامه‌اش را خواند، گویا مردم همه از کم و کیف قضیه باخبر شدند..عمر حالش دگرگون بود، چون میدانست که کارمندان دولتش خطایی بزرگ کردند اما گویا دلش رضا نمیداد که آنها را تنبیه کند و اگر تنبیه هم نمیکرد ،جلوی دهان و سخنان مردم را نمی‌توانست بگیرد..پس باید چاره‌ای می اندیشید، چاره ای که هم خود به خواسته‌اش برسد و هم دهان مردم را ببندد، پس این چنین شروع کرد... عمربن خطاب گلویش را صاف کرد و نگاهی به جمعیت انداخت و گفت : _همانطور که میبینم، پچ پچ هایتان حاکی از این است که میدانید چه شده و چه خبرهایی در شهر پخش است..عده ای می گویند که کارگزاران دولت ما تخلف کردند و اموالی را به تصاحب خود درآورده‌اند، پس لازم نیست پشت سر ما حرف‌های درشت بزنید و ما را متهم به نادانی و بی لیاقتی نمایید..قاصدی هم که رسید و نامه اش را خواندم مؤید این موضوع است..پس ما حکمی خواهیم کرد و خاطیان را مجازات خواهیم نمود.. عمر این حرف را زد و از جای برخواست و همانطور که سعی می کرد نگاهش را از جمعیت بگیرد ،راه بیرون رفتن را در پیش گرفت.. بحث بین مردم داغ شده بود، انها مدتها بود میدانستند که عمال عمر مشغول و به اموال مسلمین هستند و به بیت‌المال دست درازی میکنند و اما چون طبیعت خشن عمر را می‌شناختند از ابراز این سخنان خودداری میکردند تا مبادا مورد خشم خلیفه خود خوانده دوم قرار گیرند. اما اینک که کسی پیدا شده بود و شجاعت آن را داشت که موضوع را بیان کند، دیگران هم سخنان انباشته شده در دلشان را به زبان می آوردند.. یکی از گوشه ای گفت : _خلیفه باید تمام کارگزاران خطاکارش را از سمت خود معزول کند و اموالی را که به ناحق تصاحب کرده اند باز پس گیرد. دیگران هم‌که دور او را گرفته بودند با تکان دادن سر و گفتن آری آری، حرف او را تایید نمودند. فضه که در گوشه‌ای ترین قسمت مسجد ، مشغول ذکر خداوند و شاهد تمام سخنان بود، آهی کوتاه کشید و با خود اندیشید : _کسی که کرسی خلافت زیر پایش است و مسندی را تصاحب کرده ، نمی تواند قاضی برای این محکمه باشد .... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۲۸ فضه مثل همیشه کارهای منزلش را کرد و راهی خانه مولایش علی علیه السلام شد. درب منزل مولا چون همیشه به روی ارادتمندانش باز بود،.. فضه تقه ای به درب زد و وارد شد و متوجه جمعی شد که داخل اتاق مولا، گرد خورشید وجودش جمع شده بودند.. شیعیانی که ارادتمند مولا بودند و حال بعد از اینکه چند سال از عروج پیامبر گذشته بود با پوست و‌گوشت و خونشان حس کرده بودند که راه حق و اسلام ناب نه از منبری میگذرد که غاصبانی غصبش کردند، بلکه از خانه‌ای میگذرد که نواده‌های پیامبر در آن قد می‌کشند، از منزلی میگذرد که هنوز سیاهی شعله‌های آتش بر درب آنجا هویدا بود و به همگان میگفت راه حق، همین خانه اولین مظلوم و مظلومهٔ عالم است... فضه خود را به پشت درب رساند و در واری لنگه‌ای که باز بود بر زمین نشست تاسخنان مریدان مولا و مولای مظلومش را بشنود.. درهمین هنگام بود که یکی از افراد به سخن در امد و گفت : _یا علی علیه السلام، آیا میدانی که عمر درباره کارگزاران و کارمندان خطاکارش چه حکم کرده؟..عمر انگار از اعتراض مردم به ستوه آمده و حکم کرده نصف مال تصاحب شده را به بیت المال برگردانند و جای تعجب است که این حکم را برای یکی ازکارمندانش که از قضا قفنذ هست لغو کرده و همین نیمه مال را هم از او نگرفته..!! در این هنگام همهمه ای بین جمع درگرفت و شخصی دیگر صدایش را بلند کرد و گفت : _پس با این حال به عمر ثابت شده که کارگزارانش خطاکارند،حکم عقل بود که نباید آنها را بر مقامشان ابقاء نماید باید آنها را عزل میکرد و کل مال تصاحب شده را از آنها باز پس میگرفت... با این سخن ،همگان صدای آری آری سر دادند.. و در همین بین عباس پسر عموی مولا علی رو به ایشان گفت : _براستی که چرا عمر اینچنین کرد و چرا قنفذ را از دادن نصف مال تصاحب شده معاف کرد؟! مولا علی علیه السلام اشک به چشمان مبارکش آورد و با بغضی در گلو فرمودند: _شکایت می کنم از قنفذ برای ان ضربتی که به فاطمه زد و فاطمه درحالی از دنیا رفت که اثر آن همچون بازوبند در بازویش بود و این معاف شدن هم بهای همان کتکی ست که او در پیش چشم عمر و با حکم او به فاطمه ام زد...😭😭 فضه با شنیدن این سخنان بغض فرو خورده اش را شکست و همچون ابر بهار اشک میریخت که.... وقت نماز بود،مؤذن به بالای بام مسجد رفت و بلندتر و رساتر از همیشه اذان را گفت...مردم در حالیکه گرم صحبت بودند دسته دسته وارد مسجد میشدند و همهمه ای عجیب مسجد را فرا گرفته بود. هرکس به کناری اش می گفت : براستی که گوش های من اشتباه نشنیده؟! ایا تو هم نوای اذان را اینگونه شنیدی؟ و وقتی که کلام یکدیگر را تایید میکردند، تعجبشان بیشتر میشد... در همین هنگام عمربن خطاب جلو آمد و شروع به گفتن اقامه نمود،مردم بی صدا ایستادند و نماز شروع شد..اما در دل تک تک نمازگزاران سؤالی بی جواب مانده بود و بی صبرانه منتظر اتمام نماز بودند تا سوالشان را بپرسند.. نماز در هیاهویی پنهانی به اتمام رسید و سلام نماز را دادند، هنوز مردم تعقیبات ان را به جای نیاورده بودند که ناگهان از گوشه ای صدای پیرمردی که گویا صبر از کف داده بود بلند شد : _ای عمر! چرا مؤذن مسجد امروز اذان را اینچنین گفتند؟! عمر بی توجه به سؤال پیرمرد به گفتن ذکر مشغول شد، جمع پشت سرش که برای آنها هم این سؤال پیش امده بود، بی صبرانه منتظر جواب بودند و چون جوابی نیامد، کم کم زمزمه ها شروع شد... آری چرا اینچنین اذان گفت؟مگر در زمان پیامبرصلی الله علیه واله ، رسول الله حکم نکرده بود که عبارت «حی علی خیر العمل» جزیی از اذان است. چرا امروز این عبارت زیبا در اذان جایی نداشت؟ زمزمه ها که اوج گرفت ، عمربن خطاب از جای برخواست در حالیکه صورتش از عصبانیت سرخ شده بود گفت :.. 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۲۹ عمربن خطاب درحالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود از جای برخواست و با تندی رو به جمع گفت : _آری درست شنیدید، امروز اذان ما «حی علی خیرالعمل » را نداشت و از این به بعد هم نخواهد داشت، چون من اینچنین می خواهم و دستور من است که لازم‌الاجرا است!! من خلیفهٔ مسلیمن هستم و رأی و نظرم اینگونه است که اذان بدون این عبارت زیباتر خواهد بود، پس لب فرو بندید و در کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنید و با زدن این حرف پشتش را به جمع کرد و باز در عالم خود فرو رفت.. جمعیت که سخنان تند و آتشین عمر آنها را ترسانده بود مثل همیشه سکوت کردند و اجازه دادند دیگر به بدعت هایی که عمر بر آنها اصرار داشت اضافه شود... پیرمردی که اول مجلس سوال پرسیده بود ، آرام زیر لب تکرار کرد : _آخر کی میخواهد این دستوراتش تمام شود؟! دستوراتی که برخلاف راه و سیره پیامبر است،به خدا قسم خودم شاهد بودم که پیامبر با دست باز نماز میخواند و خودم بارها و بارها دیدم که پیامبر به جای شستن پا و سر، هنگام وضو، به مس پاها و سر قناعت میکرد، اما بعد از عروجش هر روز زمزمه تازه و طرحی نو درگرفت ، کم کم آب بازی، جای وضو را گرفت، مهر نماز غیب شد و نماز که با حالتی تسلیم می‌بایست ادا شود،به حکم اینان دست بسته ادا شد و حالا هم که اذان را دستخوش سلایق خود قرار داده اند، انگار که پیامبری دیگر به زمین نازل شده و فتواهای جدید میدهد و این اسلام، اسلامی نیست که محمدبن عبدالله آورد... آن پیر، این سخنان را آرام زد و از جای برخواست تا به خانه علی بن ابیطالب وارد شود. و به حضرتش بگوید آنچه را رخ داده‌، اما جرأت این را نداشت که به اعمال عمر در مسجد و پیش رویش اعتراض کند،چون میدانست اعتراض کردن همان و طعمهٔ شلاق عمر شدن همان... روزگار چونان اسبی سرکش به پیش میرفت، روزگاری که بر وفق مراد خلیفهٔ خود خوانده بود و چنان با شتاب اسلام را از مسیر اصلی خود منحرف می نمود که هیچ اسب راهوری قدرت مقابله با آن را نداشت... بسیاری از قوانین دین محمدی دست خوش تغییر و تحریف شده بو ، دیگر اسلام این روزها رنگ و بوی اسلامی که محمد بن عبدالله صلی الله علیه واله آورده بود، نداشت و از اسلام واقعی جز نامی چیزی به جای نمانده بود...گویی مهر سکوت بر دهان ها زده بودند و مردمان آن زمان کر و لال شده بودند، تمام تحاریفی که عمربن خطاب بر دین سراسر نور اسلام روا میداشت، از طرف جمع مورد پذیرش قرار میگرفت وهیچ کس را یارای برخواستن و اعتراض کردن نبود زیرا اینان مردانگی را به تمامی فروخته بودند،آنزمان که غدیر را دیدند و نادیده گرفتند... عدالتشان آن زمان به تاراج رفت که رسول خدا به ملکوت پرواز نمود و دیدند که ناکسانی درب خانهٔ دخترش را آتش زدند و دم برنیاوردند... انسانیت شان آنزمان پا پس کشید که دستان ولی الله را به‌ریسمان بستند و زنی آبستن را با سینه‌ای خونین،بی پناه رها کردند و دین را پشت گوش انداختند ودنیایشان را چسپیدند. مردم از ظلم و بدعت های عمر بن خطاب به ستوه آمده بودند ،اما خود کرده را تدبیر نیست،... در همین ایام بود که واقعه‌ای رخ داد، واقعه ای که عمق جهالت خلیفه خودخوانده را به چشم ملت می کشید ، اما چه فایده، این مردم بارها و بارها بی عدالتی خلیفه شان را دیده بودند اما اعتراضی نمی کردند. بارها و بارها از زبان خود عمر شنیده بودند که ...«به راستی اگر نبود علی علیه السلام، عمر هلاک شده بود» اما گویی چشم حقیقت بینشان نا بینا گشته بود که حق عیان، علم عیان، ولیّ عیان را که کسی جز امیرالمومنین علی بن ابیطالب، نبود ، در تنهایی خویش رها کرده بودند و دامان دنیای دون را چسپیده بودند...آری در همین زمان بود که آن واقعه به گوش همگان رسید.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۳۰ مولا علی علیه السلام آه کوتاهی کشید و در شمارش بدعت‌ها فرمودند: _یکی از بدعت‌های دو خلیفه تغییردادن مقام ابراهیم علیه‌السلام از جایی که پیامبر خدا صلی الله علیه واله گذاشته بود به محلی که در زمان جاهلیت بود و پیامبر از آنجا برداشته بود.. این عمل ناپسند و این بدعت آشکارا انجام شدم و از هیچکس صدای اعتراض بلند نشد و یا آن دیگری ، تغییر وزن صاع و مد(که معیار مخصوصی بوده) از وزنی که رسول الله تعیین کرده بود و همانا در این دو وزن و قرار داشت و کم و زیاد کردن آن کاری ناپسند بود و عمل قبیح دیگر کفارهٔ شکستن قسم و ظهار بود(برنامه ای که در جاهلیت شوهر به زنش می گفت: ظَهْرکَ کَظَهْرِ اُمّی و بدین وسیله او را بر خود حرام میکرد و اسلام از این کار منع کرده و کفاره برای گویندهٔ ان قرار داده بود) شما دیدید و می‌دانستید که واجب خدا را نباید دستکاری کرد، دیدید و بدعت را به جان خریدید و عقاید باطل را پذیرفتید و نیز آنچه از زراعت و غله واجب است با وزن مصاع و مد به مساکین داده می شود و براستی که پیامبر فرمود: پروردگارا در مصاع و مد به ما برکت بده... و مردم تغییر مصاع و مد را که از بدعت عمر بود مانع نشدند،بلکه به آن راضی شدند و آن مقدار را پذیرفتند... مولا علی آهی بلندتر کشید و با بغضی در گلو ادامه داد : _و فدک را تصاحب کردند در حالیکه متعلق به فاطمه بود و تحت مالکیت ایشان بود، در زمان پیامبر غله و محصول فدک را فاطمه میخورد و طبق نظر ایشان خرج میشد ،اما آنها برای ملکی که مال فاطمه بود از او شهود خواستند و سخن دختر پیامبر را تصدیق نکردند و حتی شهادت شهودان و ام‌ایمن را رد کردند و به فاطمه تهمت خلاف گویی زدند.. مولا علی علیه السلام به اینجای حرفش که رسید، جمعیت سر در گربیان فرو بردند، آنها خوب میدانستند که دو خلیفه غاصب چه ظلم عظیمی در حق پیامبر و دختر پیامبرشان روا داشتند.. فضه از پشت درب، اشک چشمانش را می سترد و گوش هایش را تیز نموده بود تا سخنان حق ولیّ خدا را که خانه نشین شده بود بشنود... امیرالمومنین علی علیه‌السلام نگاهی به جمع کرد و فرمود : _شما خود شاهد بودید که فاطمه سلام الله علیها، از حق خود دفاع نمود و اما آنها برای ملکی که متعلق به دختر پیامبر بود و حکم پیامبر بر این تعلق گرفته بود که فدک از آن فاطمه باشد، شاهد میخواستند و آشکارا حکم رسول خدا را زیرپا گذاردند..نه شهود را پذیرفتند و نه سخن دختر پیامبر را که صدیقه و راستگوترین فرد روی زمین بود برتافتند...فدک را غصب کردند و به دنبالش ظلم های بی شماری به ذریهٔ رسول الله نمودند و عجیب تر اینکه صدای هیچ کدام از شما در نیامد و ندای اعتراضی بلند نشد و شما پیروی کردید از ظلم ها و بدعت های ابوبکر و عمر... و سپس مولا علی علیه السلام بین جمعیت چشم گرداند و نگاهش روی عباس پسر عمویش خیره ماند و ادامه داد: _آیا تعجب نمیکنید که عمر و رفیقش ابوبکر سهم ذوی‌القربی را که خداوند در قران (سوره انفال آیهٔ۴۱) برای ما واجب کرده است از ما منع کرده و میکنند و خداوند آگاه برتمام امور است و خوب میدانست که آنان درباره سهم ذوی القربی به ما ظلم خواهند کرد و آن را از دست ما بیرون می‌آورند، پس آیه ای نازل کرد تا همگان بر وجوب آن آگاه باشند اما هیچکس سخن خدا و کلام قران را برنتافت و بر بدعت های عمر سر تعظیم فرود آوردند.. مولا علی علیه السلام ،اندکی سکوت کرد ، انگار میخواست از بین دریای ظلم و بدعت های دو خلیفهٔ خود خوانده،مواردی را گلچین کند و مردم را آگاه نماید،... گرچه خود مردم با چشم خویش این بدعت ها و ظلم ها را شاهد بودند ولی گویی خود را به خواب غفلت و بی خبری زده بودند... و مولا علی چنین ادامه داد... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۳۱ مولا علی علیه‌السلام سخنانشان را چنین ادامه دادند: _تعجب میکنم از این که منزل برادرم جعفر را خراب کرد و آن را به مسجد ملحق کرد و از قیمت منزل به پسران جعفر چیزی چه کم و چه زیاد نداد، و مردم از این عمل بر او عیب و ایراد نگرفتند و او را سرزنش نکردند، گویی خانه یک نفر از اهل دیلم(یا ترک کابل) را گرفته است و شما بر این بدعت ها ایراد نگرفتید و آن را پذیرفتید...و من از جهالت این خلیفه و این امت تعجب میکنم که او به همهٔ نمایندگان و کارمندانش نوشت:«وقتی شخص جُنُب آب پیدا نکرد لازم نیست به خاک تیمم کند اگرچه تا وقتی خدا را ملاقات میکند و میمیرد هم آب پیدا نکند لازم نیست تیمم کند» و از ان پس، شما مردم این مسئله را قبول کردید و به آن راضی شدید درحالیکه می‌دانستید که پیامبر به عمار و ابوذر دستور داده در چنین حالی از جنابت تیمم کنند و نماز بخوانند.. و خوب میدانید که عمار و ابوذر و کسان دیگری نزد عمر رفتند و این موضوع را شهادت دادند ولی عمر قبول نکرد و حتی سرش را نیز بلند نکرد و شما و غفلت زده حکم خدا و سخن پیامبر را نادیده گرفتید و عمر را به روی چشم نهادید... مولا علی درحالیکه تأسفی در نگاهش بود ، همگان را از نظر گذراند و ادامه داد: _و تعجب دیگر در این است که قضاوت‌های مختلفی در حد زدن را از روی نادانی و یا اشتباها به هم مخلوط کرد بدون اینکه علم داشته باشد.. آن دو (ابوبکر و عمر) از بی‌تقوایی و جرأت بر خداوند، چیزی را نمی‌دانستند ادعا میکردند. مثلا ادعا میکردند که رسول الله از دنیا رفت و درباره ارث جدی حکمی نکرد و کسی ادعا نکرد که میداند میراث جد چقدر است. شما و‌ کل مردم هم به آن دو نفر در این باره بیعت کردید و انها را تصدیق نمودید و دیگر در احکام اسلام شکل گرفت..! و تعجب است کنیزهایی که صاحب فرزند بودند آزاد میکرد و مردم هم به گفته‌اش عمل کردند و دستور پیامبر و حکم خداوند را زیرپا گذارند.. و عجیب تر اینکه «ابا کتف بن العبدی» نزد وی آمد و گفت:«درحالیکه غایب بودم زنم را طلاق دادم و طلاقنامه من به زنم رسید، سپس درحالیکه زنم در عده بود رجوع کردم و باز نامه ای به او نوشتم لکن نامهٔ من به او نرسید تا اینکه با دیگری ازدواج کرد، در اینجا حکم چیست؟...عمر در جواب نوشت:«اگر کسی با او ازدواج کرده و دخول واقع شده در این صورت زن اوست و اگر دخول واقع نشده زن توست» مسئله را اینگونه نوشت و برای او فرستاد، درحالیکه من در آنجا بودم و با من که علم اسلام در دستانم است، مشورت ننمود و سوال نکرد چون او خود را با آن عملش از من بی‌نیاز میدانست.! من میخواستم او را از این عمل نهی کنم ولی با خود گفتم باکی ندارم تا خداوند رسوایش کند.!! و شما مردم هم بر او ایراد نگرفتید بلکه این عمل و او را تحسین نمودید و از او قبول کردید درحالیکه اگر دیوانهٔ کم ارزشی هم چنین حکم میکرد بیش از این نمیشد... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۳۲ حجت بلافصل پیامبر آه کوتاهی کشیدند و ادامه دادند: _حتی عبارت«حی علی خیرالعمل » را از اذان برداشت و ان را سنت قرار داد و مردم هم در این مسئله نه تنها اعتراض نکردند بلکه از او پیروی هم نمودند.! و دیگر اینکه دربارهٔ مردی گمشده، حکم کرد که «مهلت برای زنش چهارسال است و بعد چهار سال ازدواج کند و اگر شوهرش آمد اختیار دارد که زنش را ببرد و یا مهرش را بگیرد» و شما مردم این‌گونه حکم کردن برایتان خوش آمد و از روی نادانی و بی‌اطلاعی به کتاب خداوند و سنت پیامبر، آن را قبول کردید و سنت قرار دادید.! و چه عمل قبیحی عمر انجام داد که همهٔ عجم‌ها را از مدینه بیرون کرد و به این کار اکتفا ننمود و ریسمانی به طول ‌پنج وجب برای نمایندگانش در بصره فرستاد و گفت : «هر عجمی را گرفتید که قدش به طول این ریسمان رسید گردنش را بزنید.»...و نیز برگردانیدن اسیران شوشتر درحالیکه از مسلمانان حامله بودند... و نیز فرستادن ریسمانی برای اندازه گیری اطفالی که در بصره دزدی کرده بودند که گفته بود:«هر یک از آنان به درازی این ریسمان برسد دستش را قطع کنید..»و شما مردم تمام این و بیش از این دیدید و دم بر نیاوردید...!!! فضه که از پشت درب سخنان مولایش را میشنید، بغض چندین ساله‌اش را فروخورد و آرام زیرلب زمزمه کرد...به راستی از اسلام جز نام چیزی به جا نمانده مولا علی علیه السلام که سالها سکوت کرده بود، اینک مواردی را بیان میکرد که همگان بر صحتش مهر تایید میگذاردند، او در ادامه سخنانش فرمودند: _و عجیب‌تر از اعمال آنها، این است که دروغگویی را زن دروغگویی سنگسار کرد و عمر هم قبول کرد و مردم نیز قبول کردند، آنان گمان کردند که فرشته با زبان عمر سخن میگوید و مطالب را به وی تلقین میکند!! عجبا از این جهل ملت...! و از تمام اینها عجیب تر آنکه، پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله ورقی خواست برای نوشتن و عمر کسی بود که جلوگیری کرد از آوردن ورقی که رسول خدا خواسته بود و مردم خواستهٔ رسول الله را شنیدند و عمل عمر را هم دیدند، و این موضوع در نظر انها ضرر و نقضی برای عمر محسوب نمیشد.! و بدانید عمر همان کسی‌ست که روزی از نزد او میگذشتم که گفت:«محمد میان اهل‌بیتش مانند درخت خرمایی ست که در محل زباله‌ای روئیده باشد‌.!»..چون این حرف به گوش پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله رسید خشمگین شد و بیرون آمد و بالای منبر رفت...انصار هم وحشت‌زده بودند درحالیکه غرق در اسلحه بودند از شدت خشمی که از پیامبر دیده بودند...پیامبر بالای منبر فرمود: «چه شده است که گروه‌هایی مرا در مورد خویشاوندانم سرزنش میکنند!! درحالیکه از من آنچه در فضل انها شنیدید و خداوندآنها را برتری داد و آنها به دوری از ناپاکی و پلیدی اختصاص داد، خداوند انان را پاک نمود. درحالیکه رساندم کلامی را درباره برترین و بهترین اهل بیتم گفتم. همان کلامی که خداوند به وسیله آن علی علیه‌السلام را تخصیص داده و گرامی داشته به کسانی که بر آنان سبقت در اسلام دارند برتری داده است، نیز به خاطر گرفتاری هایی که به سبب اسلام به او رسیده و خویشاوندی که به من دارد و نسبت او به من همانند هارون به موسی است....بعد از اینهمه فضیلت گمان می کنند که من میان اهل بیتم مانند درخت خرمایی هستم که در زباله روییده باشد، آگاه باشید:«خداوند بندگانش را خلق کرد و آنان را به دو فرقه گروه بندی کرده و مرا میان بهترین آنان قرار داده و سپس آن فرقه را هم به سه فرقه تقسیم کرده ،اعم از شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها، مرا در بهترین شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها قرار داده است،سپس آنان را در خانواده های مختلف قرار داد و مرا در بهترین خانواده ها قرار داده و همین است که خداوند می فرماید:(«اراده خداوند بر این است که ناپاکی و پلیدی را از شما خانواده بردارد و پاک گرداند شما را پاک کردنی.» احزاب ایه۳۳) پس من و برادرم علی بن ابی طالب محصول و خلاصه و ثابت میان اهلبیت و عترت هستیم. کلام مولا علی به اینجا و روایت خاطرات کشید، همهٔ جمعیت از شرم،سر به زیر انداختند.... و علی گفت انچه را که از یاد برده بودند... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۳۳ فضه انگار سراپا گوش شده بود، همانجا پشت درب نشست و ادامهٔ کلام مولایش علی را به جان می‌کشید...کلامی که شنیدنش درد داشت... مولا علی علیه السلام ادامه داد: _شما کسی را جلودار خود نمودید که بر کردار پیامبر ایراد میگرفت و آنقدر درک نداشت که بداند سخن و رفتار و حرکات پیامبر جز حق و حقیقت نیست...و همان است که اراده خدا در آن جاری ست...روزی را به یاد دارم عمر همراه جنازه «عبدالله بن ابی سلول» بود.وقتی که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله میخواست بر جنازهٔ او نماز بخواند، عمر از عقب لباس پیامبر را گرفته و میگفت:«خدا تو را نهی کرده که بر اونماز بخوانی و جایز نیست بر او نماز بخوانی!» صلی‌الله‌علیه‌واله فرمودند:«من به احترام پسرش بر او نماز میخوانم، من امیدوارم هفتاد نفر از پسران و اهل‌بیتش مسلمان شوند،تو درک نمیکنی چه میگویم من علیه وی دعا کردم!» مولا علی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و سپس گفت : _عمر کسی بود که در جنگ «حدیبیه» وقتی واقعه و جریان آن نوشته شد گفت:«آیا ذلت و نقصان در دینمان بدهیم» و سپس اطراف سپاه پیامبر میگشت و آنان را تحریص و تحریک میکرد و میگفت:«آیا پستی و ذلت در دینمان بدهیم؟!» پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله فرمود:«فاصله بگیرید و دور شوید از من! آیا میخواهید من به عهد و ذمهٔ خود بی‌وفایی کنم، من به آنچه برای آنها نوشتم وفا میکنم، ای سهیل، پسرت جندل را بگیر،» سهیل هم پسرش جندل را گرفت و او را با ریسمانی محکم بست. علی علیه السلام فرمود: _خداوند عاقبت پیامبر را خیر و رشد و هدایت و عزت و برتری قرار داد... علی علیه السلام نگاهی به جمع نمود و ادامه داد: _در روز عید غدیرخم، وقتی پیامبر مرا به ولایت و خلافت منصوب کرد، او و رفیقش حرفها گفتند..!! عمر گفت:«چه قدر قدرت پیدا کرده که خسیسهٔ خودش را بالا میبرد» آن یکی(ابوبکر) گفت:«چه قدر قدرت‌نمایی میکند با بلند کردن پسر عمش برای بیعت.» آن هنگام که منصوب شده بودم و نام امیر مؤمنان گرفتم، به رفیقش گفت:«این کرامت و بزرگداشتی برای اوست،» رفیقش با ترشرویی گفت:«نه به خداقسم! نه گوش میکنم و نه اطاعت می کنم، ابدااا!!» سپس به رفیقش تکیه کرد و با حال تبختر و افتخار و به سرعت به راه افتادند و رفتند...و خداوند دربارهٔ او این آیه را نازل کرد:«(پس تصدیق نکرد و ایمان نیاورد و نماز نخواند بلکه تکذیب کرد و روی گردانید، سپس با سرعت و غرور به سوی کسان خود رفت، سزاوار توست هلاکت دنیا و سزاوار توست هلاکت آخرت..»سوره قیامت آیات۳۱_۳۵) آری ای مردم این آیات در حق آنها نازل شد و این وعده ایست که خدا داده.. علی سر دردلش باز شده بود و سخنانی میگفت که جمع پیش رو آشکارا آن وقایع را دیده و شنیده بودند فقط خود را به نفهمیدن زده بودند تا دنیایشان را بچسپند و این چند روز دنیا خوش باشند که بازهم ناخوش بودند... چرا که دیدند حکم خدا نقض شد و حق ولیّ خدا غصب شد و لب فرو بستند و پذیرفتند...!! 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟