🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۱۰۱ تا ۱۱۴🌷🕊🌸💝👇👇
👇👇۱۱۵ تا ۱۲۶ 👇👇
هر پارت چند قسمته و خیلی طولانیه همه رو نتونستم بذارم
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۱۵
+میتونی باور کنی میتونی نکنی ، حقیقت ماجرا همینه
اگرچه دلم چیز دیگری میگوید اما ساکت میشوم تا مبادا شهروز چیزی بفهمد.به صندلی تکیه میدهد
_فرض میکنیم که فقط به چشم پسر عموت بهش نگاه .....
میان حرفش میپرم
+لازم نیست فرض کنیم. با اطمینان میتونیم بگیم فقط به چشم پسرعموم بهشون نگاهم میکنم
با تمسخر میگوید
_باشه باشه تو راس میگی .
بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد
_اینا رو گفتم که بگم حتی اگه ۱ درصد هم بهش فکر میکردی دیگه بهش فکر نکنی. اینا رو گفتم که اگه بخاطر اون به من جواب رد دادی بیخیالش بشی. اون که سرطان گرفت رفت پی کارش.دیگه مشکلت با من چیه ؟ نکنه میخوای به اون جوجه مذهبی که از بچه های دانشگاهه بله بگی ؟
ادای آدمهای متفکر را درمی.آورد و ادامه میدهد
_البته بدم نیست.....خوشگله
خودم را به صبر دعوت میکنم.چقدر صبور بودن کار سختیست.حالا میفهمم چرا قرآن گفته«وَ اَلله یُحِبُ الصابِرین»چون خداوند درصورتیکه بنده اش در کوره سختی ها پخته شود علاقه اش به آن بنده بیشتر میشود. کار سخت است که انسان را پخته و علاقه خدا را بیشتر میکند وگرنه کار راحت را که همه میتوانند انجام دهند. نفس عمیقی میکشم
+اولا آدم نباید راجب دیگران اینطوری صحبت کنه . دوما من هیچوقت ظاهر جزو ملاکام نبوده . سوما من فعلا قصد ازدواج ندارم نه با شما نه با هم دانشگاهیم . من و شما به هم نمیخوریم. ازدواج ما اشتباهترین کار ممکنه من حتی یه بارم بهش فکر نکردم و حتی وقتی قصد ازدواج هم داشته باشم اصلا حاضر نیستم این کار رو انجام بدم حتی اگه پای جونم در میون باشه. پس این بحث رو برای همیشه کنار میزاریم .
دستانش را در جیب جلیقه اش فرو میبرد و با غرور نگاهم میکند
_یه بار گفتم دوباره ام میگم . من اگه چیزی رو بخوام حتی به زورم که شده بدستش میارم .
جدی نگاهش میکنم و با تحکم میگویم
+من از این حرفا نمیترسم چون پشتم به خدا گرمه.برادرای حضرن یوسف خواستن سعادت و خوشبختی رو از حضرت یوسف بگیرن اما چون خواست و تقدیر خداوند چیز دیگه ای بود حضرت یوسف به سعادت بیشتری دست پیدا کرد.پس اگه خواست و تقدیر خداوند خلاف خواست شما بشه حتی اگه خودتو به آب و آتیشم بزنی نمیتونی جلوی خواست خداوندو بگیری .زور و قدرت خدا در برابر بنده خدا هیچه .
پوزخند میزند و سرتکان میدهد
_خوب منبر میری. چرا سخنران نمیشی؟شنیدم درآمدشم خوبه.یه ذره از این چرت و پرتا تو مخشون فرو کنی کلی بهت پول میدن و ازت تشکر میکنن
سری به نشانه تاسف برایش تکان میدهم .
اثر گذاشتن در او مثل سوراخ کردن سنگ سخت و دشوار است.بلند میشوم
+خدافظ
فقط سر تکان میدهد و به میز خیره میشود ؛ بدون حتی کلمه ای پاسخ
.
.
.
امروز آخرین امتحانم را دادم و برای چند ماهی از دانشگاه خلاص شدم.آشفته و بی حوصله هستم. اتفاقات این چند روز خسته ام کرده اند.روزی که فهمیدم سجاد سرطان دارد نیمه های شب بغض حبس شده در سینه ام را آزاد کردم و تا نماز صبح گریه کردم.میدانم شهروز هر آدمی باشد دروغگو نیست. حداقل دروغ به این بزرگی نمیگوید .
حرف هایش هم با توجه به اوضاع درست است .
در میان امتحاناتم ۲۹ خرداد ماه تولد سجاد بود که گذشت. سجاد هم مثل شهروز ۲۴ ساله شد.سجاد و شهروز با اختلاف چند ماه همسن هستند. چه خون دل ها که سجاد به خاطر این چند ماه اختلاف سنی نخورد .
وقتی بچه بودیم شهروز مدام به سجاد زور میگفت و معتقد بود چون چند ماه از سجاد بزرگتر است، سجاد موظف است حرفهایش را اطاعت کند.سر تکان میدهم تا ذهنم خالی شود.دلم نمیخواهد با این ذهن خستهام دوباره به گذشته فکر کنم .
تازه متوجه دور و برم میشوم.به پارک نزدیک دانشگاه رسیده ام.بی حوصله روی نزدیکترین نیمکت مینشینم .چند دقیقه قبل علیرام از من جدا شد و رفت.از روزی که شهروز را دیده بود دیگر دور و برم نبود و از من فرار میکرد.تا اینکه امروز در دانشگاه از من توضیح خواست و من هم سربسته توضیحی راجع به محرم بودن به شهریار دادم تا فکر نکند با دو نامحرم سوار ماشین شده بودم.بعد هم حرف های شهروز را راجب عاشق شدنم تکذیب کردم ؛ اگرچه دروغ گفتم اما چاره دیگری نداشتم .
با شنیدن صدایی که به من سلام میکند سر بلند میکنم.پسر جوانی که کلاه بافت روی سرش کشیده و ماسک به صورتش زده رو به رویم ایستاده. با تعجب نگاهش میکنم .نمیتوانم بشناسمش ؛ بعید میدانم از بچه های دانشگاه باشد .
کمی به چشم هایش دقت میکنم که تنها عضو معلوم از صورتش است .نا گهان هین کوتاهی میکشم.تازه او را شناختم . به کنارم اشاره میکند
_اجازه هست بشینم ؟
با شنیدن صدایش مطمئن میشوم که سجاد است !!!از دیدنش هم خوشحالم، هم متعجب و هم غمگین .ضربان قلبم دارد شدت میگیرد. سلام میکنم و لبخند تصنعی میزنم .
+بفرمایید
مینشیند و به رو به رو خیره میشود
_خوب تونستید منو بشناسید
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۱۵ +میتونی باور کنی میتونی نکنی ، حقیقت م
+آره ولی خیلی سخت
برای اینکه متوجه نشود من از بیماری اش مطلعم میگویم
+چرا تو این گرما کلاه بافت گذاشتید ؟
سر تکان میدهد
_به وقتش متوجه میشید چرا کلاه و ماسک زدم .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم . این حرفش یعنی میخواهد بگوید سرطان دارد .
_نمیپرسید چرا اومدم پیشتون ؟ یا از کجا پیداتون کردم ؟
لبخندم را عمیق تر میکنم
+به وقتش خودتون میگید
مکث میکند . انگار دارد کلمات را در ذهنش سازماندهی میکند.بلاخره لب به سخن باز میکند
_فکر میکنم از احساساتتون نسبت به خودم خبر داشته باشم .
به رو به رو خیره میشوم تا در صورتش نگاه نکنم . احساس میکنم خون در رگهایم از حرکت ایستاده.در اوج تابستان بدنم یخ کرده .ادامه میدهد
_یه جورای مطمئنم از چشماتون فهمیدم
قبل از اینکه فرصت پیدا کنم تکذیب کنم میگوید
_البته حرفاتونم وقتی داشتید سر مزار سوگل حرف میزدید شنیدم . نه که بخوام فالگوش وایسم . ناخواسته شنیدم .
گویی سطل آب سردی روی سرم خالی کرده اند. بغض میکنم. اصلا حس خوبی ندارم.
نفس عمیقی میکشد
_ببینید نورا خانم ما به درد هم نمیخوریم .
ضربان قلبم از قبل هم بیشتر میشود . از جمله بعدی اش میترسم . وقتی سکوتم را میبیند ادامه میدهد
_راستشو بخواید من شما رو فقط دختر عمو خودم میدونم . نه بیشتر ، نه کمتر .
مطمئنم همه این حرف ها را بخاطر بیماری اش میزند.حتی امید به ادامه زندگی ندارد و میخواهد قبل از اینکه اتفاقی برایش بیافتد من فراموشش کنم تا عذاب نکشم.ظاهرم را حفظ میکنم و بغضم را قورت میدهم . با تحکم میگویم
+فقط چشمای من حرف نمیزنه چشمای همه ی آدما حرف میزنه . من به حرف چشم آدما بیشتر از حرف زبونشون اعتماد دارم . زبون میتونه دروغ بگه ولی چشم نمیتونه .
منظورم را میفهمد ، متوجه میشود که من هم از احساسات او مطلعم .نگاه گذرای به من می اندازد و آب دهانش را با شدت قورت میدهد . با صدایی لرزان میگوید
_من سرطان دارم
با آرامش میگویم
+میدونم
بهت زده نگاهم میکند ؛ قبل از اینکه فکر بدی کند میگویم
+شهریار بهم نگفته ، میدونم که شهریار میدونه ولی مطمئن باشید شهریار بهم نگفته
ابرو بالا می اندازد
_مامانم گفته ؟
+مگه خانوادتون میدونن
سر تکان میدهد ، لبم را با زبان تر میکنم
+نه شهریار بهم گفته نه خانوادتون ، یه نفر دیگه بهم گفته که شما نمیدونید از این موضوع اطلاع داره. ولی لطفا از من نپرسید چون نمیتونم بگم .
سکوت میکند.سرم را پایین می اندازم و تازه متوجه لرزش دست هایم میشوم. سریع آن ها را زیر چادر میبرم.قلبم کمی آرام گرفته است و انگار ناآرامی اش را به دست هایم منتقل کرده .
با صدایی که سعی در کنترل لرزشش دارد میگوید
_نورا خانم امیدی به زندگی من نیست، الکی به من دل خوش نکنید . معلوم نیست چند روز یا چند ساعت دیگه زنده میمونم . دارم شیمی درمانی میکنم ولی این کارا فقط چند روز به روزای زندگیم اضاففه میکنه .
بغض دوباره به گلویم چنگ میزند.حتی کلمه ای نمیتوانم پاسخش را بدهم چون به محض گفتن اولین کلمه بغضم میترکد. نگاهم میکند و بعد ماسک و کلاهش را بر میدارد . نمیخواهم سر بلند کنم و نگاهش کنم . از سر باز کردن بغضم میترسم .
_نورا خانم منو نگاه کنید .
نه میتوانم حرف بزنم و مخالفت کنم، نه میتوانم نگاهش کنم.به ناچار سربلند کنم.
صورت رنگ و رو پریده و لاغری جلوی صورتم نقش میبندد.صورتی که نه ابرو دارد، نه مژه و نه ریش. موهای سرش کاملا تراشیده شده و قهوه ای چشم هایش خسته اند و انگار خواب ابدی طلب میکنند .
لب های سفید شده اش را به لبخند تلخی میکشد
_این قیافه رو خودمم نمیتونم تحمل کنم . نشونتون دادم تا ببینید و بفهمید حرفام شوخی نیست، جدی جدی قراره برم
نگاهم را از صورتش میگیرم. حرف هایش مثل تیری هستند که به قلبم فرو میروند . اشک تا پشت چشم هایم میایند بغضم برای سر باز کردن تقلا میکند از ترس ریختن اشک هایم پلک نمیزنم . به سختی جلوی اشک هایم را میگیرم تا سجاد را بیش از این عذاب ندهم . فقط امیدوارم دور چشمم سرخ نشده باشد . دوباره کلاه را روی سرش و ماسک را به صورتش میزند .
_از دم در دانشگاه دنبالتونم ، منتظر بودم یه جای خلوت برید تا بتونم باهاتون صحبت کنم که خدا رو شکر اومدید پارک .
ابرو بالا می اندازم . یعنی علیرام را دیده ؟
چشم هایم را محکم روی هم فشار میدهم تا این موضوع را ذهنم خارج شود .
سجاد بلند میشود
_خب گفتنیا رو گفتم . دیگه برم
با تحکم میگویم
+من به ظاهره آدما دل نمیبندم که بخوام با تغییر چهره ازشون دل بکنم .
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۱۶
سر برمیگرداند و نگاهم میکند اما نگاهش نمیکنم تا دوباره بغض نکنم .
_شما زندگیتونو تباه میکنید با این کار. اگه این بیماری منو بکشه شما میمونید و یک دنیا غم. پس الکی جوونیتونو بخاطر یه عشق بیثمر خراب نکنید .
نمیداند با این حرف هایش چه آتشی به دلم میزند. سعی میکنم حرفهایش را نشنیده بگیرم
+من نمیدونم شما تفسیرتون از عشق چیه ولی تا جایی که من میدونم عشق چیزی نیست که به اراده من بیاد و به اراده من بره .
سر تکان میدهد
_این فقط یه نصیحت برادرانه بود . یا علی .
و بعد با قدمهایی بلند از من دور میشود .
نصیحت برادرانه؟ برادر؟ این واژه را دوست ندارم؛ دوست ندارم کنار اسم سجاد پیشوند برادر بگذارم.میدانم این حرف هایی که زد حرف دلش نبود. میدانم او بیش از من ناراحت است. چون هم برای من ناراحت است، هم برای خودش و مجبور است صبوری کند.تنها بخاطر من مجبور شد این حرف ها را بزند .
سر بلند میکنم. اثری از سجاد در دور بر نیست، حتما تا الان از پارک خارج شده. بغضم میترکد و به اشک تبدیل میشود .
بدون اینکه مانع آنها شوم آزادانه رهایشان میکنم تا در دلم نمانند.
یعنی واقعا قرار است سجاد با این بیماری برای همیشه برود؟ چقدر بیرحمانه ! چرا تابحال نگفته بود؟ چرا به بقیه نگفته؟ معلوم نیست دارد چه کار میکند .
با شنیدن صدای زنگ موبایلم را از جیبم بیرون میکشم.نام مادرم روی صفحه نقش بسته است.دست از گریه برمیدارم و صدایم را صاف میکنم و تماس را وصل میکنم.
+سلام مامان .
_سلام مادر کجایی ؟ دیر کردی ؟
+یه کار کوچیکی برام برام پیش اومده. یک ساعت دیگه خونم
_باش منتظرتم عزیزم. خدافظ
+خدافظ
تلفن را قطع میکنم و اشکهایم را با گوشه چادرم پاک میکنم.تا خانه پیاده میروم و فکر میکنم بلکه به نتیجه ای برسم .
.
.
.
تسبیحات حضرت زهرا را میگویم و تسبیح را کنار مهر میگذارم.نفس عمیقی میکشم و چشم هایم را محکم میبندم.دلم میخواهد وقتی چشم هایم را باز میکنم بگویند این مدت خواب بودی و حالا بیدار شده ای .
نه سوگل رفته و نه سجاد سرطان دارد .
میزنم زیر گریه و به سجده میروم
خدایا شهروز این همه اذیتم کرد،ازت شکایت نکردم، گفتم بنده بدی بودم، دارم تاوان پس میدم، سوگل فوت شد، سکوت کردم، و گفتم حتما قسمت بوده، ولی دیگه چرا سجاد باید سرطان بگیره ؟
گریه ام شدت میگیرد
خدایا مگه نگفتی فَاِنَ مَعَ العُسره یُسرا؟
پس کو آسونی؟ کو راحتی؟ چرا همش سختی و درد و بدبختیه ؟
از سجده بلند میشوم .گریه ام آرام میگیرد . قران را از کنار جانماز برمیدارم و اتفاقی یکی از صفحه ها را باز میکنم.
سوره مزمل آمد....
از اول با دقت به معنی شروع به خواندن میکنم. به آیه ۹ میرسم
«و صبر کن بر آنچه میگویند و به طرزی نیکو از آنان دوری گزین.»
به محض خواندن این آیه از گفته هایم پشیمان میشوم. نباید ناشکری میکردم . مگر من عبد ضعیف خدا صلاحم را بهتر از خالقم میدانم که برای خدا تعیین و تکلیف میکنم ؟
✨با خواندن این آیه تازه میفهمم.....
چرا اذیت های شهروز کمتر نمیشد بلکه بیشتر میشد ؛ باعث و بانی همه اش خودم بودم . اشتباهم این بود که در برابر اذیت هایش #سکوت کردم.از همان اول باید به پدرم میگفتم.نگفتم چون فکر میکردم اگر بگویم شهروز بیشتر اذیتم میکند.اگر به پدرم گفته بودم و خودم هیچ اقدامی نمیکردم ، پدرم کاری میکرد که شهروز تا عمر دارد جرات نکند سمت من بیاید.عمو محسن هم قطعا با او برخورد میکرد و با تهدید به گرفتن ثروت شهروز را ساکت میکرد.شهروز آنقدر بی عقل نیست که سر لج و لجبازی بخواهد ثروتش را از دست بدهد .
اشتباه بزرگ را من کردم .
اشتباهم این بود که خودسرانه عمل کردم .
اشتباهم این بود که از او دوری نکردم .
دوباره به سجده میروم
💫خدایا مقصر خودم بودم، مقصر همش خودم بودم ولی این بلا رو از سرم بردار . اشتباه کردم ، #فهمیدم که اشتباه کردم ، پس کمکم کن .
سر بلند میکنم. قطره اشکی از گوشه چشمم سُر میخورد و بین گل های چادر نمازم گم میشود .
با صدای در سر بر میگردانم . با دیدن شهریار لبخند مهربانی میزنم
+سلام ، چه عجب یادی از ما کردی ؟
کی اومدی نفهمیدم ؟
_علیک سلام . حتما داشته چیزی بهت الهام میشده نفهمیدی .
و بعد چشمکی حواله ام میکند .
میخندم و به سمت تخت اشاره میکنم .
+چرا سر پا وایسادی بشین
در را میبندد و روی تخت مینشیند . به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین کارت دارم .
سر تکان میدهم و جانمازم را جمع میکنم .
میروم و کنارش مینشینم . لبخند میزنم
+بفرما
لبخندش را جمع و جود میکند و جدی نگاهم میکند
_وضعیت سجاد رو به بهبوده
مبهم نگاهش میکنم.از کجا میداند که من از بیماری سجاد مطلعم؟ شاید دارد یک دستی میزند.خودم را به بی اطلاعی میزنم
+چه وضعیتی ؟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۱۶ سر برمیگرداند و نگاهم میکند اما نگاهش
نگاه معناداری حواله ام میکند
_میدونم که میدونی دارم راجب چی حرف میزنم . شهروز مدارکو از زیر تخت من برداشته بود تا به تو نشون بده .
استرس میگیرم اما ظاهرم را خونسرد نشان میدهم .
سکوتم را که میبیند ادامه میدهد
_تنها کسی که میدونست چیزای مهممو زیر تختم میزارم شهروز بود.وقتی مدارکم گم شد یه راست رفتم پیش شهروز گفتم مدارکو بده.اونم بدون هیچ حرفی رفت مدارکو آورد.وقتی بهش گفتم چرا برداشته گفت برداشته تا به تو نشون بده .
حرف هایش عین پتک توی سرم میخورد .
فشارم افتاده.اگر فکر بدی راجبم بکند چطور باید قانعش کنم ؟ اگر توضیح بخواهد چه باید بگویم ؟
نفس عمیقی میکشد
_برمیگردم سر حرف اولم.وضعیت سجاد رو به بهبوده. حالا چرا اینو گفتم؟گفتم تا بدونی اگه سجاد چیزی بهت گفته برای خودت گفته، برای این گفته که دوست داشته.نمیخواسته اگه اتفاقی براش افتاده تو آسیب روحی ببینی.ولی تو نامید نشو .
وضعیتش داره بهتر میشه انشالله که درست میشه .
از کجا میداند که سجاد من را دوست دارد ؟
یعنی سجاد به او گفته ؟اصلا چرا راجب شهروز سوالی نپرسید ؟ گویی ذهنم را میخواند که میگوید
_میدونم هم تو اونو دوست داری هم اون تورو دوست داره.نه تو چیزی به من گفتی نه سجاد ، تشخیص علاقتون کار سختی نیست.خون به صورتم میدوند ، نمیدانم با حرف هایش گریه کنم یا بخندم.کاش انقدر صریح صحبت نمیکرد.کاش کمی ملاحظه میکرد.به دست هایم خیره میشوم و بی اختیار بغض میکنم.دستش را روی دست های قفل شده ام میگذارد
_غصه نخور خدا بزرگه . انشالله چند ماه دیگه با خبرای بهتری میام و میگم سجاد حالش خوب شده .
بلند میشود و روی سرم را میبوسد و بعد بی هیچ حرفی از اتاق خارج میشود .
دستم را روی شقیقه هایم میگذارم و محکم فشار میدهم.دلم نمیخواهد گریه کنم.حرف های شهریار امید بخش بود اما سنگین . حیای دخترانه ام را قلقلک داد
.
.
.
روزها یکی پس از دیگری میگذرند و طبق گفتههای شهریار حال سجاد روز به روز بهتر میشود اما هنوز هم بیماری اش را آشکار نکرده و در جمع های خانوادگی هر دفعه بهانه جدیدی برای نیامدنش می آورد.
در این مدت علیرام به شدت اصرار داشت که برای خواستگاری بیاید.بالاخره به خواست پدرم، تسلیم شدم و اجازه خواستگاری دادم. علیرام همراه خانواده اش برای خواستگاری آمدند و من آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم حداقل تا ۲ سال دیگر قصد ازدواج ندارم و اگر بیش از این اصرار کند برای من مزاحمت ایجاد کرده .
گرچه دروغ گفتم اما تنها راهی بود که میتوانستم او از خودم دور کنم .
چند روز بعد از خواستگاری.....
سجاد برای دیدن پدرم به خانه ما آمد.این کارش بسیار برایم عجیب بود.بعد از ۳ ماه خانواده من او را دیدند و سجاد علت ریزش مو و غیبت ۳ ماهه اش را توضیح داد.سجاد و پدرم بیش از ۱ ساعت با هم خصوصی صحبت کردند و این کار به شدت من را کنجکاو کرد.وقتی سجاد رفت پدرم هیچ حرفی درباره صحبت خصوصی اش با سجاد نزد و این کار بیشتر اعصاب من را به هم ریخت .
.
.
.
با صدای در اتاق روی تخت مینشینم و میگویم
+بفرمایید
مادرم با ۲ استکان چای وارد اتاق میشود .
لبخند شیرینی میزند و روی تخت کنارم مینشیند.من هم متقابلا لبخند میزنم
+این چایی به چه مناسبته ؟
ابرو بالا میاندازد
_وا مگه چایی هم مناسبت داره ؟ آوردم باهم بخوریم مادر دختری حرف بزنیم .
+آخه هیچوقت تو اتاقم با چایی نیومده بودید تا مادر دختری حرف بزنیم
_این یکی فرق داره
کنجکاو نگاهش میکنم
+چه فرقی ؟
لبخندش عمیق تر میشود
_خواستگار داری . میخوام راجب اون باهات صحبت کنم
لبخندم را جمع و جور میکنم
+من که صد بار گفتم قصد ازدواج ندارم . الان برای من .....
میان حرفم میپرد
_حالا بزار بگم کیه بعد این حرفا رو بزن . شاید از حرفات پشیمون شی
بیخیال شانه بالا می اندازم
+هرکی میخواد باشه من قصد ازدواج ندارم
_سجادِ
بهت زده به سمت مادرم بر میگردم . شنیده هایم را باور نمیکنم
+چی؟
_گفتم خواستگارت سجادِ
مادر منتظر واکنش من است. انگار میخواهد از عکس العملم چیزی بفهمد
هیجانم را مخفی میکنم و خونسرد میگویم
+حتی اگه منم اجازه بدم بابا اجازه نمیده . سجاد سرطان داره
نگاه معناداری حواله ام میکند
_فعلا که بابات اجازه داده. منتظر نظر توییم. حالا نظرت چیه اجازه بدم یا نه ؟ به خاله شیرینت گفتم تا فردا بهش خبر میدم .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم . حرفهای مادرم بو دار است . انگار از علاقه ام خبر دارد .سکوت میکنم . هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۱۷
مادرم لبخند مهربانی میزند
_سکوت علامت رضاست.پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم .
خجالت زده سرم را پایین می اندازم و لبخند کوچکی میزنم.به محض خروج مادرم لبخندم را عمیق تر میکنم.نمیدانم چطور حس هیجان و شادی ام را تخلیه کنم.
هم خوشحالم و هم متحیر.نمیدانم چطور انقدر ناگهانی تصمیم سجاد عوض شد ؟!
چطور پدرم اجازه داده ؟!
چطور همه چیز بر طبق مراد است ؟!
انگار دارم پاداش صبرم را میگیرم .
انگار به آسانی پس از سختی دارم میرسم .
با صدای پیامک موبایل آن را برمیدارم و به سراغ پیام میروم .
پیام از طرف شهریار است
«مبارکا باشه خانوم خانوما»
آرام میخندم.
شهریاری که همیشه در صحنه حاضر است و خدا میداند از کجا فهمیده که خبر خواستگاری به دستم رسیده. مطمئنم او هم در این اتفاق نقش داشته .
موبایل را خاموش میکنم و پر انرژی برای گردگیری و تمیز کاری عمیق اتاقم آماده میشوم .
.
.
.
کمی پرده آشپزخانه را کنار میزنم و نگاهی به جمع میاندازم.همه گرم صحبت هستند .
سجاد روی مبل تک نفره ای نشسته و کت شلوار مشکی رنگی با بلوز سفید به تن کرده. صورتش دیگر مثل قبل رنگ پریده نیست و کمی پر شده است. کلاه گیس قهوه ای حالت داری گذاشته.بخاطر ریش های تراشیده و کلاه گیس حالت دارش بیشتر شبه مدلینگ های خارجی شده تا یک جوان مذهبی.بی اختیار آرام میخندم .
طبق گفته های شهریار کلاه گیس را عمو محمود خرید اما سجاد به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که آن را روی سرش بگذارد.اما بالاخره با اصرار های خاله شیرین و عمو محمود و صحبت های شهریار قانع شد و کلاه گیس را روی سرش گذاشت .
وقتی وارد شدند شهریار دور از چشم جمع به زور ماسک را از روی صورتش برداشت .
دوباره نگاهش میکنم. به زمین خیره شده و به شدت درافکارش غرق شده.
شهریار کمی دورتر از سجاد با خوشحالی نشسته و گاهی نیم نگاهی به سجاد می اندازد.آنقدر خوشحال و سرمست است که اگر کسی نداند فکر میکند او داماد است .
شهریار به خواسته پدرم به عنوان برادر بزرگترم در جمع حضور پیدا کرد. اگرچه ۳ ساعت زودتر آمد و گفت میخواهد قبل از آمدن مهمان ها همه چیز را بررسی کند تا مطمئن شود من دست گل به آب نمیدهم .
این رفتارش هم درست مثل دخترهای خواستگار ندیده بود.از فکری که به ذهنم رسید خنده ام میگیرد .
عمو محمود با صدای بلند میگوید
_خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم .
حواسم را جمع و گوش هایم را تیز میکنم .
پدرم میگوید
+بله شما درست میگی
بعد از مکث کوتاهی پدرم با صدای بلند میگوید
+نورا جان ، بابا ، تشریف بیار .
سریع سراغ کتری میروم و لیوان های چیده شده در سینی را پر میکنم.قندان را با احتیاط کنارش میگذارم و با گفتن بسم اللهی سینی را بلند میکنم.ضربان قلبم شدت گرفته و دست هایم یخ کرده اند .
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم .
همراه با لبخند کوچکی وارد هال میشوم .
با همه سلام میکنم و بعد چای را به بزرگترها تعارف میکنم. با قدم هایی کوتاه به سمت سجاد میروم .نگاهم را به لیوان ها میدوزم و زیر لب زمزمه میکنم
+بفرمایید
سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد استکان چایی بر میدارد و تشکر میکند.به وضوح رنگش پریده و هول کرده است.تا به حال اینطور ندیده بودمش.استرسش از من بیشتر است.در این سجاد خبری از آن سجاد محکم و با اقتدار نیست .مثل یک پسر ۴ ، ۵ ساله ی مظلوم و ترسیده است .
انگار که توپش در حیاط همسایه افتاده است .
آرام از کنارش میگذرم و سینی را رو به روی شهریار میگیرم .شهریار نگاه معناداری حواله ام میکند و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید
_چایی دوست ندادم ولی این چایی خوردن داره
و بعد لبخند پهنی میزند .
خجول سر به زیر می اندازم و اخم تصنعی میکنم و سعی میکنم نخندم.در دلم بد و بیراه نثارش میکنم.حتی در بحرانی ترین شرایط هم سر به سرم میگذارد .
سینی را روی میز میگذارم و کنار مادرم مینشینم.وقتی همه چایشان را میخورند ، عمو محمود دوباره شروع به صحبت میکند
_به نظر من این ۲ تا جوون فعلا برن یه صحبت کوتاهی با هم داشته باشن ، اگه دیدن تفاهم دارن راجب بقیه موارد با هم صحبت میکنیم .من هم یه صحبتی باید با محمد و شیرین خانم داشته باشم در این مدت انجام میدم .
به نظر عمو محمود میخواهد راجب بیماری سجاد با پدر و مادرم صحبت کند.اگرچه که حدس میزنم قبلا این کار را کرده ولی حالا میخواهد تکمیلش کند .
خاله شیرین لبخند مهربانی میزند و با شادی میگوید
_انشاالله هرچی خیره پیش بیاد
پدر سر تکان میدهد
+منم موافقم ، شما چطور خانوم ؟
و نگاه منتظرش را به مادرم میدوزد.مادرم لبخند میزند با سر تایید میکند.
پدر بعد از دریافت تایید مادر خطاب به من میگوید
+نورا جان آقا سجادو راهنمایی کن اتاقت .
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۱۷ مادرم لبخند مهربانی میزند _سکوت علام
عمو محمود هم آرام به کمر سجاد میزند
_پاشو بابا جان
سجاد دست پاچه بلند میشود.من هم بلند میشوم و جلو تر از سجاد به راه می افتم .
در اتاق را باز میکنم .
قلبم بی تابانه خودش را محکم به قفسه سینه میکوبد گویی میخواهد از جا در بیاید .
دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم .
ابتدا من و بعد سجاد وارد اتاق میشود.روی تخت مینشینم و سجاد هم روی صندلی رو به روی تخت مینشیند .
چنددقیقه ای گذشته و سکوت بدی میانمان حکم فرما شده.انگار هیچکداممان قصد شکستن سکوت را نداریم .
بعد از چند دقیقه سجاد شروع به صحبت میکند
_راستشو بخواید خیلی برای این موقعیت برنامه ریزی کرده بودم که چی بگم ولی انقدر هول کردم که همه چی یادم رفت .
به زمین خیره میشوم و گل های قالی را میکاوم .
بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد
_اگه بخوام راجب خواستگاری اومدنم بگم ، راستش من اولش بخاطر بیماریم قصد نداشتم بیام خواستگاری.وقتی دیدم بیماریم داره بهبود پیدا میکنه اومدم باهاتون صحبت کردم تا مزه دهنتون رو بچشم. راستش از اون صحبت قصدم منصرف کردنتون نبود ، میخواستم ببینم چه اقدامی بکنم.وقتی دیدم با سرطانم مشکلی ندارید تصمیمم عوض شد.البته شهریار هم خیلی بهم روحیه میداد.میگفت بخاطر یه بیماری احساساتتو زیر پا نزار.میگفت تو اقدام کن هرچی قسمت باشه پیش میاد.اول رفتم استخاره کردم. استخاره خیلی خوب اومد .
وقتی دیدم خدا هم راضیه اومدم با عمو محمد صحبت کردم و همه چیزو از اول تا آخر براشون توضیح دادم .عمو محمد قبول کردن که با خاتوادم بیام خواستگاری ولی گفتن حرف آخر رو شما باید بزنید.رفتم با خانوادم هم صحبت کردم.اونا هم وقتی دیدن عمو محمد اجازه داده قبول کردن که بیان خواستگاری .
مکث میکند تا اگر حرفی دارم بزنم .
سکوت میکنم و او هم ادامه میدهد
_این همهی چیزی بود که راجب خواستگاری اومدنم باید بهتون میگفتم.اما حالا بریم سراغ خودم.ما که از بچگی با هم بزرگ شدیم اخلاق و رفتار همو میدونیم ، اگرم قرار باشه شرط و شروطی بزاریم باید باشه برای یه دفعه ی دیگه.وضعیت مالیم هم که متوسطه . یه ماشینه ساده به زودی میخرم، یه پولی هم برای پیش خونه پس انداز کردم. از اینکه بخوام از دیگران کمک بگیرم خوشم نمیاد . دلم میخواد رو پای خودم وایسم .از نظر شغلی هم بعد از درمانم میخوام تو سپاه استخدام بشم.کار توی سپاه سختی های خودش رو هم برای من هم برای دیگران داره ولی شیرینه.وقتی وارد سپاه بشم ممکنه ماموریت هایی برم که تا ۲ ماه نتونم خونه بیام.اینکه پدرم الان گفتن میخوان با خانوادتون صحبت کنن راجب همین شغلم هست .پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید.اولی شغلم دومی بیماریم.بیماریم که انشاءالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه .من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید. امروز میریم وقتی دوباره برای اجازه خواستگاری زنگ زدیم اگه نظرتون تغییر کرده بود به خاله بگید اجازه خواستگاری به ما ندن.من دیگه حرفی ندارم گفتنیا رو گفتم، شما اگه صحبتی دارید من گوش میدم .
سکوت میکنم .
چه دارم که بگویم ؟
اصلا چه میتوانم بگویم ؟
خودش همه چیز را برید و دوخت .
گفت اگر میخواهی ام باید همینطور که هستم مرا بپذیری،اگر نمیخواهی هم میروم و احساساتم را زیر پا میگذارم .
تا اینجا که فکر میکنم جوابم هنوز هم مثبت است .حتی ذره ای دچار شک و پشیمانی نشده ام .اتفاقا اینکه با حرف هایش غیر مستقیم گفت کار در سپاه و سرباز امام زمان شدن برایش از عشق زمینی اش مهم تر است مرا بیشتر جذب کرد .
نشان داد که مرد روزهای سخت است ، مرد کار برای خداست.با این حرف هایش خیلی چیز ها را به من ثابت کرد و نشان داد .
برای اینکه فکر نکند سکوتم نشانه تردید است میگویم
+من نظرم فعلا تغییر نکرده.اما فقط نظر من ملاک نیست باید نظر خانوادم رو هم بدونم .
سر تکان میدهد
_کاملا حق با شماست .
بعد از چند لحظه میگوید
_اگه دیگه حرفی نیست بهتره بریم
سر تکان میدهم .
هردو بلند میشویم و از اتاق خارج میشویم .
با خروج ما از اتاق همه لبخند به لب ما را نگاه میکنند .
از همه بیشتر لبخند خاله شیرین نظرم را جلب کرد.امروز برای چندمین بار این لبخند را به لب هایش دیدم.لبخندی که ماه ها بود ندیده بودم.از روزی که سوگل فوت کرد تا به حالا خاله شیرین حتی لبخند تصنعی هم نزده بود و این لبخند از ته دلش برایم بسیار لذت بخش و شیرین است .
نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و سرجایم مینشینم.برخلاف تصورم کسی از ما سوالی نمیکند.انگار عمو محمود برایشان به خوبی توضیح داده .
بعد از صرف میوه و شام هنگام رفتن عمو محمود میگوید
_ما میریم تا هم این ۲ تا جوون هم شما فکراتون رو بکنید.انشاءالله اگه خدا بخواد دوباره مزاحم میشیم .
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
عمو محمود هم آرام به کمر سجاد میزند _پاشو بابا جان سجاد دست پاچه بلند میشود.من هم بلند میشوم و جل
و این حرفش نشان میدهد که خانواده عمو محمود به این ازدواج رضایت دارند .
.
.
.
آرام تقه ای به در میزنم و بعد وارد اتاق میشوم پدرم لبخند مهربانی میزند
_گفتم بیای یه ذره با هم پدر دختری حرف بزنیم . بشین بابا جان
از پشت میزش بلند میشود و کنارم روی مبل مینشیند . سریع سراغ اصل مطلب میرود
_ببین نورا جان میخوام باهات راجب سجاد صحبت کنم . میخوام باهام رو راست باشی . بنظر من و مادرت سجاد پسر خیلی خوبیه . بیماریش به گفته دکتراش به زودی درمان میشه . حتی من تلفنی با دکترش صحبت کردم . میمونه کارش توی سپاه .
دستی به موهایش میکشد و جدی ادامه میدهد
_تو تک بچه مایی.تو پر قو بزرگ شدی ولی با این حال دختر محکمی هستی .ببین باباجان ، ما تمام سعیمونو گردیم که تو هیچ سختی نکشی . اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟ میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۱۸
خجالت زده سر پایین میاندازم . گونههایم داغ شده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خجالتم را پنهان کنم . پدرم نمیداند .
نمیداند دختر ناز پرورده اش چه سختیهایی را تحمل کرده . چه نیش و کنایه هایی را شنیده و سکوت کرده . چه وقت ها که دلش شکسته و هیچ نگفته .
نمیداند ، هیچ نمیداند شهروز با من چه کرده ....
تحمل دوری ۲ ماهه سخت است اما سخت تر از تحمل دوری ابدی نیست . اگر سجاد نباشد چطور بدون او زندگی کنم ؟ میتوانم استرس چند روز را تحمل کنم اما نمیتوانم با یک نفر دیگر ازدواج کنم و عذاب وجدان را یک عمر به دوش بکشم .
لبم را با زبان تر میکنم
+تحمل دوری سخته ولی ثواب داره . هر چقدر یک #مجاهد ثواب میبره #منم میبرم .تحمل اضطراب اگه برای امام زمان باشه ، اگه برای #رضای_خدا باشه مشکلی نداره
سر تکان میدهد و لبخند میزند
_پس یعنی الان به مادرت بگم اجازه بده سجاد برای خواستگاری رسمی بیاد ؟
سر به زیر می اندازم
+هر چی خودتون صلاح میدونید
.
.
.
شهروز لبخند پیروزمندانه ای حواله ام میکند و آرام میگوید
_دیدی بلاخره به خواستم رسیدم ؟ وعده امروز و بهت داده بودم
اشک در چشم هایم حلقه میزند. بغضم را به سختی قورت میدهم و نگاهی به جمع می اندازم . همه خوشحالند و سرگرم صحبت با یکدیگر هستند . لبخند عمیقی روی لب های مادرم شکل گرفته .
بی اختیار پوزخند میزنم . نه خبری از سجاد هست نه شهریار . بغض دوباره به گلویم چنگ میزند .دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چرا در حقم ظلم کردید ؟
چرا بر خلاف خواسته من عمل کردید ؟
چرا زندگیی ام را تباه کردید ؟
شهروز دستم را میگیرد .
دستم را محکم از دست هایش بیرون میکشم . نفس را محکم بیرون میدهد و زیر گوشم زمزمه میکنم
_دنبالم بیا تو اتاق کارت دارم
به سختی تن صدایم را پایین نگه میدارم
+اگه میخوای مراسم آبرومندانه برگزار بشه کاری به کارم نداشته باش .
_بهت میگم بیا کارت دارم . میخوام باهات حرف بزنم .
دندان هایم را روی هم میسابم
+من با کسی که زندگیمو نابود کرده حرفی ندارم
_ولی من باهات حرف دارم
بلند میشود و به سمت اتاقش میرود .
با اکراه بلند میشوم و دنبالش میروم .
بهاره سریع میگوید
_کجا میرید ؟
شهروز بدون اینکه برگردد میگوید
_یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم .
زودتر از من وارد اتاق میشوم . آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است خوشحال است ؟ چرا ؟از اینکه زندگی دخترش نابود شده ؟
وارد اتاق میروم و شهروز در را پشت سرم میبندد .
به تخت اشاره میکند و میگوید
_بشین
چادرم را جلو میکشم و روی تخت مینشینم . دستی به موهای مرتب شده اش میکشد و با فاصله کمی کنارم مینشیند .
سرم را پایین میاندازم و گوشه ای از چادرم را مشت میکنم .
دستش را زیر چونه ام میگزارد و صورتم را بالا می آورد .با برخورد دستش به صورتم انگار بنزین روی آتش وجودم ریخته اند .
محکم روی دستش میکوبم .با صدای بلند میگویم
+یه بار دیگه دستتو به من بزنی پا میشم جیغ و داد راه میندازم آبروت بره .
پوزخند میزند
_چرا انقدر حرص میخوری ؟ راستی برای چی بغض کردی ؟ مثلا تو عروسی مراسم عقدته .
صدایم بلند تر میشود
+میخوای حرص نخورم ؟ نکنه میخوای بخندم ؟ زندگیمو نابود کردی . من داشتم با سجاد ازدواج میکردم . الان باید بجای تو اون کنار من میشست . سر لج و لج بازی منو نابود کردی ...
میان حرفم میپرد
_ولی من دوست دارم
بغضم میترکد . با گریه میگویم
+دروغ میگی . اصلا اگه راستم بگی به من چه ؟ به درک که دوستم داری . آره تو راست میگفتی من سجاد رو دوست دارم . آره آره آره تو راست گفتی .چرا با این که میدونستی دوستش دارم نزاشتی باهاش ازدواج کنم ؟ چرا زندگیمو نابود کردی ؟ چرا نذاشتی به خواستم برسم ؟
قطره های داغ اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند . شهروز با دلسوزی نگاهم میکند .حتی دل سنگی او هم برایم آب شد . دستش را دور شانه ام حلقه میکند . با تمام توان هلش میدهم .
با نفرت نگاهش میکنم و میگویم
+گفتم به من دست نزن
یک تای ابرویش را بالا میدهد و لبخند کجی میزند
_نمیتونی بهم امر و نهی کنی . هنوز نیم ساعت نشده عاقد از خونمون رفته . همین یک ساعت قبل بهم بعله رو گفتی دیگه نمیتونی کاری کنی . دیگه به من محرمی .لباساتو نگاه کن ، لباس سفید پوشیدی . نماد عروسی و ازدواج . تو الان عروسی ، عروس من . مال منی .
دستم را روی گوش هایم میگزارم و فشار میدهم بلکه بتوانم حرف هایش را نشنوم
+بسه ، بسه بیشتر از این ادامه نده . دیگه بیشتر از این آتیشم نزن .