📜فرازهایی از وصیتنامه 🌸شهید علیرضا کریمی🌸 📜
💎....من با قلبی روشن خون 👣خود را برای #اسلام می ریزم و #پیام_میرسانم که با جاری شدن خونمان است که #حکومت_ما نورانی تر و به حکومت #عدل صاحب الزمان (عج) #متصل می شود . امیدوارم که حکومت ما #زمینه_ساز انقلاب امام مهدی (ع) باشد .
💎اما مادر جان؛
بعد از #شنیدن خبر شهادتم #اشک_نریز ، زیرا امام بزرگوار ما نیز در سوگ فرزندش اشک نریخت ، چون می دانست #رضای_خدا در این امر است .
💎و شما پدر بزرگوارم؛
وصیتم به شما این است که راه مرا در #کمک به #فقرا و #نیازمندان ادامه دهید .
💎شما خواهرانم؛
شما هم #زینب_زمان باشید و #پسرانتان را #حسین_وار تربیت کنید و در راه خدا #مبارزه کنید .
💎خدایا تو میدانی که من هر چه کرده ام برای #رضای تو بوده ، پس ما را #یاری کن که در #راه_تو قدم برداریم .
خدایا #اسلام را #پیروز کن و اگر در من #لیاقت می بینی شربت گوارای #شهادت را به من بنوشان .
💎و شما ای🔥منافقین فراری از خلق که #بعداز پیروزی انقلاب ، فقط اسم و نام سازمانتان را به دنبال می کشید ، به عنوان یک #برادر دلم برای شما #میسوزد ، یک مشت #جوان_پاک که رهبرشان آنها را منحرف کرده اند . کمی فکر کنید ! به خود بیایید !
💎خدایا این #پیرجماران ، این #بت_شکن_تاریخ، این #درهم_کوبنده_ستمگران را در پرتو خود نگهدار .خدایا #مرا به #خودم وا مگذار . #پدرومادرم را نیز ببخش و #آمرزشت را نصیبمان فرما .
آمین یا رب العالمین
منبع؛
http://salehat.ir/index.php/component/content/article/85-news/shohada/73--16-
#خدایا_خٺمـ_عمر_ناقابل_و_پرازگناه_و_نمڪ_بحرومے_ما_رو_هرچہ_سریعٺر_ختم_به_شهادت_بفرما🙏😭🙏
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۱۸
خجالت زده سر پایین میاندازم . گونههایم داغ شده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خجالتم را پنهان کنم . پدرم نمیداند .
نمیداند دختر ناز پرورده اش چه سختیهایی را تحمل کرده . چه نیش و کنایه هایی را شنیده و سکوت کرده . چه وقت ها که دلش شکسته و هیچ نگفته .
نمیداند ، هیچ نمیداند شهروز با من چه کرده ....
تحمل دوری ۲ ماهه سخت است اما سخت تر از تحمل دوری ابدی نیست . اگر سجاد نباشد چطور بدون او زندگی کنم ؟ میتوانم استرس چند روز را تحمل کنم اما نمیتوانم با یک نفر دیگر ازدواج کنم و عذاب وجدان را یک عمر به دوش بکشم .
لبم را با زبان تر میکنم
+تحمل دوری سخته ولی ثواب داره . هر چقدر یک #مجاهد ثواب میبره #منم میبرم .تحمل اضطراب اگه برای امام زمان باشه ، اگه برای #رضای_خدا باشه مشکلی نداره
سر تکان میدهد و لبخند میزند
_پس یعنی الان به مادرت بگم اجازه بده سجاد برای خواستگاری رسمی بیاد ؟
سر به زیر می اندازم
+هر چی خودتون صلاح میدونید
.
.
.
شهروز لبخند پیروزمندانه ای حواله ام میکند و آرام میگوید
_دیدی بلاخره به خواستم رسیدم ؟ وعده امروز و بهت داده بودم
اشک در چشم هایم حلقه میزند. بغضم را به سختی قورت میدهم و نگاهی به جمع می اندازم . همه خوشحالند و سرگرم صحبت با یکدیگر هستند . لبخند عمیقی روی لب های مادرم شکل گرفته .
بی اختیار پوزخند میزنم . نه خبری از سجاد هست نه شهریار . بغض دوباره به گلویم چنگ میزند .دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چرا در حقم ظلم کردید ؟
چرا بر خلاف خواسته من عمل کردید ؟
چرا زندگیی ام را تباه کردید ؟
شهروز دستم را میگیرد .
دستم را محکم از دست هایش بیرون میکشم . نفس را محکم بیرون میدهد و زیر گوشم زمزمه میکنم
_دنبالم بیا تو اتاق کارت دارم
به سختی تن صدایم را پایین نگه میدارم
+اگه میخوای مراسم آبرومندانه برگزار بشه کاری به کارم نداشته باش .
_بهت میگم بیا کارت دارم . میخوام باهات حرف بزنم .
دندان هایم را روی هم میسابم
+من با کسی که زندگیمو نابود کرده حرفی ندارم
_ولی من باهات حرف دارم
بلند میشود و به سمت اتاقش میرود .
با اکراه بلند میشوم و دنبالش میروم .
بهاره سریع میگوید
_کجا میرید ؟
شهروز بدون اینکه برگردد میگوید
_یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم .
زودتر از من وارد اتاق میشوم . آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است خوشحال است ؟ چرا ؟از اینکه زندگی دخترش نابود شده ؟
وارد اتاق میروم و شهروز در را پشت سرم میبندد .
به تخت اشاره میکند و میگوید
_بشین
چادرم را جلو میکشم و روی تخت مینشینم . دستی به موهای مرتب شده اش میکشد و با فاصله کمی کنارم مینشیند .
سرم را پایین میاندازم و گوشه ای از چادرم را مشت میکنم .
دستش را زیر چونه ام میگزارد و صورتم را بالا می آورد .با برخورد دستش به صورتم انگار بنزین روی آتش وجودم ریخته اند .
محکم روی دستش میکوبم .با صدای بلند میگویم
+یه بار دیگه دستتو به من بزنی پا میشم جیغ و داد راه میندازم آبروت بره .
پوزخند میزند
_چرا انقدر حرص میخوری ؟ راستی برای چی بغض کردی ؟ مثلا تو عروسی مراسم عقدته .
صدایم بلند تر میشود
+میخوای حرص نخورم ؟ نکنه میخوای بخندم ؟ زندگیمو نابود کردی . من داشتم با سجاد ازدواج میکردم . الان باید بجای تو اون کنار من میشست . سر لج و لج بازی منو نابود کردی ...
میان حرفم میپرد
_ولی من دوست دارم
بغضم میترکد . با گریه میگویم
+دروغ میگی . اصلا اگه راستم بگی به من چه ؟ به درک که دوستم داری . آره تو راست میگفتی من سجاد رو دوست دارم . آره آره آره تو راست گفتی .چرا با این که میدونستی دوستش دارم نزاشتی باهاش ازدواج کنم ؟ چرا زندگیمو نابود کردی ؟ چرا نذاشتی به خواستم برسم ؟
قطره های داغ اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند . شهروز با دلسوزی نگاهم میکند .حتی دل سنگی او هم برایم آب شد . دستش را دور شانه ام حلقه میکند . با تمام توان هلش میدهم .
با نفرت نگاهش میکنم و میگویم
+گفتم به من دست نزن
یک تای ابرویش را بالا میدهد و لبخند کجی میزند
_نمیتونی بهم امر و نهی کنی . هنوز نیم ساعت نشده عاقد از خونمون رفته . همین یک ساعت قبل بهم بعله رو گفتی دیگه نمیتونی کاری کنی . دیگه به من محرمی .لباساتو نگاه کن ، لباس سفید پوشیدی . نماد عروسی و ازدواج . تو الان عروسی ، عروس من . مال منی .
دستم را روی گوش هایم میگزارم و فشار میدهم بلکه بتوانم حرف هایش را نشنوم
+بسه ، بسه بیشتر از این ادامه نده . دیگه بیشتر از این آتیشم نزن .