eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۲۱ نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم.تر
بعد من را نگاه میکند.از جمع بستن خودم و خودش خوشم می آید . لبخند میزنم +خبریه ؟ سر تکان میدهد و به رو به رو چشم میدوزد _تو جلسه اول خواستگاری گفتم میخوام با پس اندازم ماشین بخرم. خریدم‌ ، ان‌شاالله تا ۲ هفته دیگه تحویل میگیرم . ذوق زده نگاهش میکنم . +اینکه خیلی عالیه سجاد با شادی سر تکان میدهد، انگار او بیشتر از من خوشحال است. خداوند تمام درهای رحمت را برایمان باز کرده و مسیر زندگی ام روز به روز هموار تر می‌شود . . . نگاهم را از فنجان قهوه میگیرم و به هستی میدوزم . +هستی یه خبر خوب دارم . لبخند مهربانی میزند و ابرو بالا می اندازد _اتفاقا منم خبر خوب دارم . لبخند ملیحی میرنم +چه خوب پس اول تو خبرتو بگو _حیف که طاقتم تموم شده و گرنه صبر میکردم اول تو بگی و بعد شروع به جست و جو در کیفش میکند . بعد از کمی گشتن بلاخره پاکتی از آن بیرون میکشد و رو به رویم قرار میدهد . به محض دیدن پاکت هم داخل آن را تشخیص میدهم و هم خبر خوب را . پاکتی نباتی رنگ که روی آن پر از گل های برجسته نقره ای رنگ است . دور پاکت هم رمانی نقره ای پیچیده شده و به شکل پاپیون گره زده شده . لبخندم را عمیق تر میکنم و ابتدا رمان و بعد پاکت را باز میکنم کاغذ داخلش را بیرون میکشم . کاغذ هم به رنگ پاکت است و در ابتدای آن با خط نستعلیق نوشته شده 《هستی و امیر حسین》 چشم های خندانم را از نوشته میگیرم و به نگاه منتطزر هستی میدوزم . با محبتی بی ریا میگویم +مبارکه عزیزم ، ایشالا به پای هم پیر شید دستش را میان دست هایم میگیرم.لبخندم را جمع میکنم و با تردید میپرسم +واقعا دوستش داری ؟ یه وقت بخاطر فراموش کردن ..... میان حرفم میپرد و با تحکم میگوید _نه اصلا ، خیالت راحت باشه . من دیگه سبحان رو فراموش کردم و الان واقعا عاشقانه دوستش امیر حسین رو دوست دارم . دوباره لبخند میزنم +خدا رو شکر ، نمیدونی چقدر برات خوشحالم ، حالا یه عکس از این داماد خوشبخت نداری نشون من بدی ؟ سر تکان میدهد _چرا اتفاقا دستش را از میان دست هایم بیرون میکشد و موبایلش را برمیدارد ، بعد از کمی جست و جوی صفحه ی آت را مقابل صورتم میگیرد . +ماشاءالله بزنم به تخته چقدر به هم دیگه میاید . هستی ذوق زده نگاهم میکند _ان‌شاالله قسمت تو هم بشه . با شیطنت نگاهش میکنم +اتفاقا شده ، خوبشم شده متعجب ابرو بالا می اندازد _جدی میگی ؟ سر تکان میدهم و به شوخی با غرور میگویم +بعله ، فکر کردی خدا فقط نعمتاشو نصیب تو میکنه ؟ اتفاقا خبر خوبم همین بود لبخند دندان نمایی میزند _حیف که وسط کافی شاپیم و گرنه از ذوق جیغ میزدم ریز ریز میخندم و او هم به تابعیت از من میخندد. لبخندش را جمع میکند و ادای آدم های جدی را در می آورد _خودت از سیر تا پیازشو میگی یا مجبورت کنم بگی ؟ حق انتخاب با خودته . با خنده میگویم +واقعا ممنونم از این همه حق انتخابی که بهم دادی دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند . جلوی دهانش را میگیرد تا صدای خنده اش بلند نشود . بعد از پایان خندیمان شروع به صحبت میکنم +راست‌ قراره با پسر عموم ازدواج کنم. اسمش سجاده و چند روزه دیگه ۲۴ ساله میشه .۳ روز دیگه قرار عقد محضری داریم. مراسم نمیگیریم ولی برای عروسی منتظرتم . صورتش را کمی نزدیک تر میکند و آرام میگوید _اینا رو ول کن. بگو دوسش داری ؟ او چی ؟ اونم دوست داره ؟ لبخند کوچکی میزنم و به صندلی تکیه میدهم . +خیلی وقته همدیگرو دوست داریم . لبخند روی لبش می‌ماستد . اخم تصنعی میکند و با دلخوری میگوید _یعنی تو خیلی وقته پسر عمو تو دوست داری و به من نگفتی ؟ واقعا که ، منو باش با کی درد و دل میکردم. ن فقط به تو گفتم که سبحانو دوست دارم او نوقت تو به من نگفتی که پسر عموتو دوست داری ؟ من چی .... میان حرفش میپرم +آرروم باش، من به هیچکش نگفتم، برای این کارم دلیل دارشتم ولی دلیلمم نمیتونم بگم . اگه میشد حتما بهت میگفتم ولی واقعا نمیتونستم . اخمش را باز میکند اما همچنان دلخور است . لبخند میزنم +ناراحت نباش دیگه ، اگه ناراحت باشی عکسشو نشونت نمیدم . بخند تا نشونت بدم . یک تای ابرویش را بالا میدهد . لبخندم را عمیق تر میکنم +بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری . لبخند میزند _چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم . 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۲ همانطور که میخندم عکس سجاد را در موبایل پیدا ، و به هستی نشان میدهم . _نه میبینم که سلیقت خوبه ، آفرین ، الحق که رفیق خودمی . میگم خوب شد با من دوست شدی من خوش سلیقه گی رو یادت دادم و گرنه الان شوهر درست حسابی هم نداشتی . آرام روی دستش میزنم . +اولش که داشتیم حرف میزدیم بهم میگفتی ، عشقم ، عزیزم ، حالا که یَخِت آب شده اینطوری حرف میزنی . با پایان جمله ام هر دو شروع به خندیدن میکنیم . . . . با ذوق نگاهم را به ضریح حضرت معصومه میدوزم . همزمان با پدر و مادرم خم میشوم و به حضرت معصومه سلام و ادای احترام میکنم . پدر با چشم هایی شاد و لبخند متینش مدام به من نگاه میکند و مادر با مهربانی های همیشگی اش قربان صدقه ام میرود. چادر سفیدم را محکم تر میکنم و آرام در قهوه ای رنگ اتاق «پیوند آسمانی» را باز میکنم . مکانی که در آن قرار است پیوند آسمانی من و سجاد بسته شود . چند روز پیش به خاطر اصرار من و سجاد قرار بر این شد که از تهران راهی قم شویم و خطبه ی عقد بین من و سجاد در اتاق مخصوص عقد، در حرم حضرت معصومه خوانده شود . امروز، روز موعد فرا رسید و ما بعد از گذارندن ۲ ساعت مسیر بین تهران و قم بلاخره به مکان مورد نظر رسیده ایم . نگاهم را به پله ی رو به رویم میدورم و همراه پدر و مادرم پله ها را طی میکنم.به محض رسیدن به پله آخر با چشمم دنبال سجاد ، عمو محمود و خاله شیرین میگردم . پشت در اتاق عقد پر از زوج های جوانی مثل من و سجاد است که همراه خانواده هایشان منتظر رسیدن نوبتشان هستند . بلاخره بعد از جست و جوی زیادمیابمشان . سجاد کت شلوار مشکی همراه با بلیز سفید به تن کرده ، کلاه گیش مشکی اش را گذاشته و آنها را مرتب شانه کرده . صورت را شس تیغ اصلاح و عطر مست کننده ای به خود زده . با ذوق به سمت سجاد میروم . وقتی به سجاد میرسم تازه متوجه ۳ خاله ، ۲ دختر خاله و ۳ سوهر خاله سجاد میشوم که آنجا حضور دارند . سریع و بدون دقت به صورتهایشان با آنها سلام و روبوسی میکنم و بعد از تشکر از آمدنشان سراغ خاله شیرین و عمو محمود میروم . بعد از گذارندان آنها بلاخره فرصت پیدا میکنم با سجاد سلام و احوالپرسی کنم . سجاد با شیطنت نگاهم میکند و بعد دسته گل رز قرمز تزئین شده ای را از پشتش بیرون میگشد و به سمتم میگیرد . به ذوق به گل ها نگاه میکنم +دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی ؟ _قابل نداره ، ۱۵ تا شاخه گل رز قرمز طبیعی ، همون‌طور که قول داده بودم متعجب ابرو بالا می اندازم +قول داده بودی، کی ؟ _مهریه ی عقد موقته دیگه همانطور که گل ها را از دستش میگیرم میگویم +دستت درد نکنه ، خیلی خوشگلن . نگاهم را به او میندازم. چشم های ذوق زده و لب های خندانش تپشم قلبم را بیشتر میکند . بخاطر ذوق و استرس دست هایم یخ کرده اند. خاله شیرین با محبت به ما نزدیک میشود و تراور ۵۰ تومانی از کیفش بیرون میکشد و همانطور که دور سر من و سجاد میگرداند میگوید _ماشالا هزار ماشالا انقدر خوشگل شدید میترسم چشم بخورید . تشکر میکنم و با محبتی بی ریا صورت خاله شیرین را میبوسم .سجاد میخندد و خم میشود و قبل از اینکه خاله شیرین فرصت پیدا کند دستش را کنار بکشد ، آن ها را میبوسد . خاله شیرین اخم تصنعی میکند _این چه کاری بود مادر میدونی که من بدم میاد . سجاد دوباره میخندد و آرام پیشانی خاله شیرین را میبوسد.خاله شیرین هم میخندد و با قدم هایی بلند از ما دور میشود.نگاه پر از محبتم را به رفتن خاله شیرین میدوزم . سجاد دوباره چشم به من میدوزد ، دهانش را باز میکند اما قبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید با صدای عمو محمود ، با اکراه از من چشم میگیرد و به عمو محمود میدوزد _گفتن ۲۰ دقیقه دیگه نوبت ما میشه ، میخواید برید زیارت ؟ سجاد سری به نشانه نفی تکان میدهد +نه ، میخوایم بریم نمازخونه کار داریم . بعد رو به پدرم میپرسد +عیبی که نداره ؟ پدر سر تکان میدهد و لبخند تحسین آمیزی حواله اش میکند _نه پسرم ، هرجور راحتید . رو به من میکند و همانطور که به در قهوه ای رنگ ، در گوشه ای از سالن اشاره میکند میگوید +اونجا نماز خونس ، میای بریم ؟ لبخند میزنم _آره حتما سوالات زیادی در سرم چرخ میخورند اما ترجیح میدهم سکوت کنم و ببینم سجاد میخواهد چه کار کند .بعد از اینکه ار بقیه بخاطر ترک جمع عذر خواهی میکنیم ، به رحمت از میان جمعیت عبور میکنیم و به نماز خانه میرسیم . نمازخانه ای ۱۲ متری با مکتی تمیز و قهوه ای رنگ که ۴ زوج در آن مشغول نماز خواندن هستند . همان‌طور که نماز خانه را میکاوم میگویم +من نماز خوندما . سجاد همانطور که کفش هایش را در می آورد میگوید _میدونم ، برای کار دیگه ای اینجا اومدیم .
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۲۲ همانطور که میخندم عکس سجاد را در موبایل
به تابعیت از او کفش های ساده‌ی نباتی رنگم را در می آورم . سجاد سریع خم میشود و کفش هایم را بر میدارد و داخل جا کفشی میگذارد . خجول سر پایین می اندازم و لبخند ملایمی میزنم +راضی به زحمت نبودم ، خودم برمیداشتم . لبخند عمیقی میزند و کمی سر خم میکند _این چه حرفیه ، وظیفس . این محبت های کوچکش حبه حبه قند در دلم آب میکند ، این نشان میدهد که چقدر برایش عزیز هستم . دستی به گونه های داغم میکشم و همراه سجاد وارد نماز خانه میشوم . سجاد ۲ مهر برمیدارد و به گوشه ای اشاره میکند و از من میخواهد که بنشینم . بعد از نشستن من او هم کنارم مینشیند و یک مهر را جلوی من و دیگری را جلوی خودش میگذارد . _۲ رکعت نماز شکر بخونیم ، ۲ رکعتم نماز برای سلامتی امام زمان . بعد نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد و با لبخند مهربانی میگوید _چطوره ؟ این همه به فکر بودنش را دوست دارم ، دوستت دارم های پنهان در کارها و رفتارش را دوست دارم ، من همه چیز او را دوست دارم .. +عالیه ، پیشنهاد به این خوبی رو مگه میشه رد کرد ؟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
به تابعیت از او کفش های ساده‌ی نباتی رنگم را در می آورم . سجاد سریع خم میشود و کفش هایم را بر میدارد
بعد هر دو می ایستیم و بعد از خواندن نمازهایمان از نمازخانه خارج میشویم و دوباره به جمع میپیوندیم . در چند دقیقه باقی مانده همراه دخترخاله های سجاد گوشه ای میرویم تا بیشتر آشنا بشویم یکی از آنها خودش را سلما معرفی میکند ، دختریست با چشم های درشت مشکی و صورتی گرد و سفید که روسری بنفشش آنرا قاب گرفته است لب هایش کوچک اما درشت هستند و با بینی قلمی اش تناسب دارد .چهره ای بامزه و لبخندی شیرین دارد . مانتوی بلد و بنفش زیبایی به تن کرده که اندام لاغرش را زیبا تر نشان میدهد . دیگری نامش حنانه است ، پوستی سفید و زرد ، لب های نازک و بینی کشیده و لاغر دارد .چشم های متوسط قهوه ای اش را پشت قاب عینک گردش پنهان کرده است . صورتش بیضی شکل است و گونه های اناری اش زیباییش را دوچندان کرده اند . چادر عربی مشکی همراه روسری گلهبی رنگی به تن کرده .هر دو به شدت شوخ و مهربان هستند . همانطور که گرم گفت و گو بودیم صدای آشنایی مرا میخواند . سر بر میگردانم ؛ با دیدن شهریار شادی ام دو چندان میشود .نگاهی به او می اندازم . موها و ریش هایش را حالت دار شانه کرده که باعث شده زیباییش دوچندان بشود.کت شلوار سرمه ای همراه بلیز آبی روشنی به تن کرده . سریع به سمت او میروم و لبخند پهنی میرنم +سلام کی اومدی ؟ چقدر دیر کردی . آبی آرام چشم هایش را به چشم هایم میدوزد ، لبخند مهربانی میزند _سلام عروس خانم . شرمنده ، فکر نمیکرد راه انقدر طولانی باشه . +عیب نداره ، هنوز نوبتمون نرسیده . با شیطنت نگاهش میکنم +چقدر کت شلوار بهت میاد ، فکر کنم دیگه باید دومادت کنیم . لبخند ژکندی میزند _حالا بزار اول تو رو عروس کنیم ، نوبت منم میرسه . ابرو بالا می اندازم +عروس شدم دیگه ! _نه هنوز که خطبه دائمی رو نخوندن ، من میترسم سجاد تا اون موقع فرار کنه ، بگو زودتر خطبه رو بخونن ، تا تنور داغه بچسبون . لب هایم را روی هم میفشارم تا نخندم . آرام روی بازویش میکوبم و اخم تصنعی میکنم +باشه شهریار خان ، نوبت منم میرسه . میخندد و بعد آرام و طولانی پیشانی ام را میبوسد و میگوید _شوخی کردم ، وگرنه سجاد بهتر از تو رو نمیتونه پیدا کنه . دوباره لبخند میزنم و بی اختیار اشک در چشم هایم خانه میکنند . سجاد سریع جلو می آید و با خنده میگوید _بسه بسه فیلم هندیش نکنید . چند دقیقه به شهریار نگاه میکند _داشتی زیر آب منو میزدی ؟ شهریار بلند میخندد +من غلط بکنم قبل از اینکه سجاد فرصت پیدا کند چیزی بگوید مرد مسئول میگوید _خانم رضای و آقای رضایی ، برای عقد تشریف بیارید داخل اتاق .
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بعد هر دو می ایستیم و بعد از خواندن نمازهایمان از نمازخانه خارج میشویم و دوباره به جمع میپیوندیم .
دوباره ضربان قلبم شدت میگیرد . هیجان به سراغم می آید.با قدم هایی آهسته به سمت سجاد میروم و همانطور که دست گلم را در دستم جا به جا میکنم همراه او به سمت اتاق میروم . در اتاق باز میشود، نگاهم را دور تا دور اتاق میگردانم ، اتاقی متوسط که سمت راستش صندلی عروس داماد قرار گرفته و رو به رویش سفره خونچه ای زیبا چیده شده . داخل سفره مربع هایی وجود دارد که از آنها ریسه های نگینی آویز شده و حالت مکعبی را به وجود آورده که در هر وجه آن یکی از نام های حضرت زهرا با خط نستعلیق به رنگ طلایی نوشته شده است . فضای فوق العاده ساده و دلنشین دارد . در سمت چب هم صندلی هایی برای همراهان عروس و داماد چیده شده است . همگی با هم وارد میشویم ، من و سجاد روی صندلی عروس و داماد جای میگیریم . شوهر خاله های سجاد روی صندلی های مخصوص همراهان مینشینند . خاله شیرین و عمو محمود کنار سجاد می ایستند و مادرم و پدرم کنار من . خاله شیرین از کیسه ای که به همراه دارد ۲ کله قند کوچک که دورشان طور و رمان صورتی پیچیده شده همراه طور نقره ای رنگی بیرون میکشد . سجاد یکی از کیسه ها را از دست خاله شیرین میگیرد و از آن قرانی بیرون میکشد . قرآنی بزرگ و سفید رنگ با حاشیه های طلایی رنگ . بسیار زیبا و خوش رنگ و لعاب است . قرآن را باز میکند و بعد از کمی جست و جو آن را بین من و خودش قرار میدهد . به نام سوره که بالای صفحه نوشته شده نگاه میکنم . «سوره نور» نگاه پرسشگرم را به سجاد میدوزم . با آرامش لبخند میزند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد . _خوندن سوره نور خیلی سفارش شده . تا وقتی که زمان بله گفتن برسه بیاید سوره نور رو با هم بخونیم . لبخند ملیحی میزنم و چشم هایم روی آیات مینشینند. سجاد با دقت به آیات خیره میشود و میگوید _چه اسم قشنگی داره ، نور ، اسم شما هم نورا ست . خجول سر به زیر می اندازم و عاجز میشوم برای پاسخ دادن به خوبی هایش .این همه خوب بودنش خجالت زده ام میکند ، کاش انقدر خوب نباشد . چشم هایم را میبندم تا اشک های جمع شده در چشم هایم را کسی نبیند . چقدر اشک شوق خوب است . هر دو آرام شروع به خواندن میکنیم . عاقد وارد اتاق میشود و برای خداندن خطبه آماده میشود . حنانه و سلما ۲ طرف طور را میگرند و خاله شیرین کله قند ها را در دست میگیرد و منتظر عاقد میماند . دلم میگیرد ، از نبودن سوگل . از سوگلی که نیست این روز خوب را ببیند ، از سوگلی که نیست تا قند هارا بسابد ، از سوگلی که نیست تا ذوق کردن هایش را ببینم . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم فعلا به او فکر نکنم . عاقد چند دقیقه ای صحبت میکند و بعد شروع به خواندن خطبه میکند . _قال رسول الله ، النکاح سنتی ...... با صدای سجاد گوش از حرف های عاقد میگیرم و به صدای سجاد میسپارم . سجاد همانطور که به یکی از آیات اشاره میکند میگوید _و زنان پاک برای مردان پاک . شما که زن پاک هستی ، امیدوارم منم مرد پاکی باشم و لایق شما . 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
فکر کنم تا صبح باید پارت بذارم 😂😂 بریم ۱۲۳😅👇
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۳ لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید . نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد _ان‌شاالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم . با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود _عروس رفته گل بچینه . عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید +عروس زیر لفظی میخواد خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند.گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد.گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است.بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید _برای بار سوم میگویم. دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی دربیاورم ؟ چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم +با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند . نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند . نگاهم را به سجاد میدوزم . دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند . باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام . حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم . برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم . سجاد نگاهم میکند . دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم . خاله شیرین تور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد _بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم . خاله شیرین خطاب به ما میگوید _الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه هر دو دست به دعا بلند میکنیم . در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم . سجاد انگار چیزی به یاد می آورد _یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم . لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست . چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم . قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم . همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند .بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید _مبارکه ، دینتون کامل شد لبخند میزنم و تشکر میکنم . سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند . این صمیمی بودنشان را دوست دارم بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم . قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند . من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم . نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم . سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود _چادر مشکی نیاوردی؟ نگاهش میکنم +چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم . لبخند میزند و سر تکان میدهد _خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه . لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم . از هم جدا میشویم و داخل میرویم .از حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم . سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم .با لبخند به سمتش میرود . سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند . با کنجکاوی نگاهش میکنم +چیزی شده ؟ سر تکان میدهد _۳ تا خبر خوب دارم لبخند مهربانی میزنم +خب بگو _هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کن گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید .بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم +پس ماشین عمو محمود کو ؟ سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد _حتما رفتن دیگه با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم +پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند . نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه . به پراید سفید رنگی اشاره میکند _ما قراره با اون بریم نگاهش به ماشین می اندازم +اون که ماشین .....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۲۳ لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما
تازه منظور سجاد را متوجه میشوم . با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم +ماشینو تحویل گرفتی ؟ لبخندش را عمیق تر میکند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد _بله و بعد سوییچ را از جیبش بیرون میکشد و قفل ماشین را باز میکند .در سمت راننده را برایم باز میکند و کمی سر خم میکند _بفرمایید . نگاهی به ظاهر نو و براق ماشین می اندازم و بعد روی صندلی جا میگیرم .سجاد در را میبندد و بعد خودش سوار ماشین میشود . قبل از اینکه ماشین را روشن کند نگاهم میکند . چند باری نگاهم میکند و بعد نگاه از من میگیرد .بلاخره لب باز میکند _این ماشین خبر خوبه اول بود بقیه ی خبرا رو میخواستم یکم دیگه بگم ولی دلم نمیاد، میخوام ۲ تا خبر خوب دیگرو بگم . لبخند میزنم و سر تکان میدهد . سجاد داشبورد را باز میکند و کاغذی بیرون میگشد و به دستم میدهد . نگاهی به کاغذ میکنم ، مثل برگه ایست که شهروز وقتی میخواست خبر سرطان سجاد را بدهد به من داد . گنگ سجاد را نگاه میکنم +جواب آزمایش سرطانه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با صدایی که شادی در آن موج میزند میگوید _آزمایش عدم سرطانمه ، درمان شد . برای چند لحظه مغزم قفل میکنم . چند لحظه ای نگاهم را بین کاغذ و سجاد میچرخانم . بغض میکنم و اشک به چشم هایم حجوم می آورد .بی اختیار اشک های شوق از گوشه چشمم سر میخورند و روی چادرم میچکند . سجاد با دیدن عکس العمه غیر منتظره من لبخندش را جمع میکند _چرا گریه میکنی ؟ خبر خوبه باید خوشحال باشی . کاغذ را رها میکنم و اشک هایم را سریع پاک میکنم ، تمام تلاشم را میکنم تا جلوی آن ها را بگیرم اما نمیتوانم . اشک ها با شدت بیشتری شروع به باریدن میکنند . +اشک شوقه ، نمیتونم جلوشونو بگیرم ، باورم نمیشه انقدر زود خدا حاجتمو داد . انقدر خدا خوبه نمیدونم ..... گریه ام به هق هق تبدیل میشود و اجازه نمیدهد باقی حرفم را بگویم . سجاد مدام دلداری‌ام میدهد و سعی میکند آرامم کند . بعد از چند دقیقه گریه کردن بلاخره آرام میگیرم . دستی به چشم های سرخم میکشم و خطاب به سجاد میگویم +خبر خوبه بعدی چیه ؟ لبخند میزند _این بیشتر واسه ی من خوبه ، راستش چون سرطانم درمان شد ، تونستم تو سپاه ثبت نام کنم ، بالاخره دارم عضو سپاه میشم . لبخند ملیحی میزنم و به سجاد تبریک میگویم ، انگار بابت ثبت نامش در سپاه بیشتر خوشحال است تا درمان سرطانش . _میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟ هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم. بی اختیار خنده ام میگیرد . سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند .جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم .سر برمیگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود . آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند . فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد . از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند . چقدر سجاد برایم شیرین است .حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد . سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است . همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد . گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر .گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند . . . . نفس نفس زنان از خواب میپرم . دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم . این پنجمین بار است
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
تازه منظور سجاد را متوجه میشوم . با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم +ماشینو تحویل گرفتی ؟ لبخندش را عم
این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم . حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند . بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم . نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم . نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم . ۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند . حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده . در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام . پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم . میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند . 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۲۴ از ادامه شروع به خواندن میکنم ✍«....از این حرفا بگذریم، میدونم آدم خوبی نیستم، میدونم آدم بدی هستم، ولی هنوز اونقدر بد نشدم که بخوام زندگی مشترک ۲ نفر که عاشق هم هستن رو به هم بزنم. به نظرم به اندازه کافی هم تو اذیت شدی، هم پدرت.یه چیزیو دلم نمیخواد بگم ولی علیارقم میل باطنیم میگم، یکی از دلایلی که باعث شد دیگه اذیتتون نکنم و از ایران برم خودم بودم .آدم وقتی کسی رو اذیت میکنه خودشم اذیت میشه ، اینکه مجبور بودم بی خوابی بکشم تا نقشه بکشم تو رو اذیت کنم، اینکه مجبور بودم ادعای عاشقی کنم در صورتی ازت متنفر بودم، اینکه مجبور بودم به نازنینی که واقعا قابل تحمل نبود محبت کنم، همش برام سخت بود، خیلیم سخت بود. هیچی از زندگی نمی فهمیدم فقط فکر و ذکرم اذیت کردن تو بود.فقط امیدوارم دیگه نه تو و نه پدرتو ببینم، چون قول نمیدم دوباره اذیتتون نکنم.» نامه را میبندم و سرم را به صندلی تکیه میدهم .پس هنوز امیدی به درست شدن شهروز هست . چون هم به قول خودش آنقدر بد نشده که زندگی ما را به هم بزند و هم به این پی برده که در ازای بدی کردن باید تاوان بدهد . نامه را میبندم و در سطل آشغال کناز میز پرت میکنم ، ترجیح میدهم شهروز را برای همیشه فراموش کنم ، انگار که شهروز فقط خواب بوده و حالا من از این خواب تلخ بیدار شدم . تنها خوبیش این بود که درس عبرت گرفتم و فهمیدم باید مشکلاتم را با خانواده ام درمیان بگذارم . با صدای پیام موبایل آن را از روی میز برمیدارم . با دیدن نام سجاد روی صفحه بی اختیار لبخند میزنم و پیام را باز میکنم 📲_اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم و دل داند و من میخندم و پیام را مجزا میخوانم . معلوم نیست این وقت شب برای چه بیدار است . برایش شروع به نوشتن میکنم 📲_چرا این وقت شب بیداری ؟ چند لحظه بعد پاسخ میدهد 📲_خودت چرا این وقت شب بیداری ؟ داشتم یه سری از کارامو انجام میدادم طول کشید مجبور شدم بیدار بمونم . وسط کارم یهو دلم برت تنگ شد .اینو فرستادم که صبح پاشدی پیاممو خوندی خوشحال شی با انرژی روزتو شروع کنی . بلند میخندم . حتی به فکر بیدار شدنم هم هست . با صدای اذان موبایل را خاموش میکنم و برای وضو از اتاق خارج میشوم ۲ ماه پیش مقدار زیادی عروسک کوچک خریداری کردیم و به یکی از مراکز بهزیستی بردیم و بین بچه ها بخش کردیم.این عروسک ها را با هزینه مراسم نامزدی که نگرفتیم خریداری کردیم .روز بسیار قشنگی بود .بچه ها با چهره هایی ذوق زده مارا نگاه میکردند و مدام از ما تشکر میکندند . بعضی هاشان مارا فرشته بعضی دیگر هم ما را دوست خدا خطاب میکردند . آنقدر تجربه شیرینی بود که تصمیم دارم هر سال این کار را در بهزیستی های مختلف انجام بدهم . ۱ماه و نیم قبل برای سجاد و یک هفته پیش هم برای شهریار تولد گرفتیم . تولدی که برای من خیلی سخت گذشت ، چون تولد سال قبل شهریار من و سوگل برایش کیک خریدیم و برنامه ریختیم ، اما آن روز سوگلی نبود که به من کمک کند و ذوق کند . از ۲ هفته دیگر دانشگاه ها هم باز میشود و من دوباره راهی دانشگاه میشوم . . . . از در دانشگاه خارج میشوم . سجاد روبه روی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده و برایم دست تکان میدهد . با دقت نگاهش میکنم . دقیقا ۲ماه است که ریش گذاشته است و دوباره چهره اش از یک مدلینگ خارجی به یک جوان مذهبی تبدیل شده است.معصومیت گذشته به چهره اش برگشته و بخاطر درمان بیماری‌اش رنگ پوستش باز شده است . لبخند میزنم و به سمتش حرکت میکنم اما قبل از رسیدن به سجاد صدایی متوقفم میکند _خانم رضایی . جرعت سر برگرداندن را ندارم .در دل آرزو میکنم صاحب صدا شخصی نباشد که من فکر میکنم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم و آرام برمیگردم .نه اشتباه نمیکردم ، صاحب صدا علیرام است . علیرام چند قدمی دورتر از من ایستاده با چهره ای رنگ پریده مدام نگاهش را بین من و سجاد میگرداند . سجاد با اخم علیرام را نگاه میکند ، قبل از اینکه به سمت علیرام بیاید با ابرو اشاره میکنم که از ما دور شود . آنقدر خواهش و التماس در چشم هایم موج میزند که سجاد به اجبار از ما دور میشود . از ما دور تر می ایستد و مدام کلافه دست در موهایش میکشد . علیرام با قدم هایی کوتاه به من نزدیک میشود _سلام خوب هستین ؟ ایشون برادرتون بودن سرم را خم میکنم و به پاهایم چشم میدوزم . با تن صدای پایینی میگویم +نه همسرم هستن متعجب نگاهم میکند و غم در چشم هایش لانه میکند _شما که گفتین قصد ازدواج ندارین
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۲۴ از ادامه شروع به خواندن میکنم ✍«....
بی آنکه سر بلند کنم میگویم +یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عاشق کسیم؟ شما بعدا از من توضیح خواستید من گفتم پسر عموم دروغ گفته ولی من واقعیت و نگفتم . من واقعا عاشق بودم . این آقا هم که الان همسر منه یکی دیگه از پسر عموهام هست . واقعا ببخشید که مجبور شدم دروغ بگم علیرام انگار حالش خوب نیست . نفس هایش به شماره افتاده و رنگش پریده است . نگاهش را به زمین می‌دوزد و با صدایی که از ته چاه در میاید میگوید _کاش زودتر گفته بودین دستی به ریش های منظمش میکشد _من اگه میدونستم شما کسی رو دوست دارید مزاحمتون نمیشدم . بابت مزاحمتای این مدتم حلالم کنید .امیدوارم خوشبخت بشید ، یا علی و بعد با قدم هایی بلند از من دور میشود . دلم برایش میسوزد ، امیدوارم بتواند من را فراموش کند و ازدواج کند . نگاهم را به رفتنش میدوزم . با صدای سجاد تازه به خودم می آیم _این پسره کی بود ؟ سر برمیگردانم ، کی آمده بود که من نفهمیده ام ؟ دست در جیبش کرده و با اخم به علیرامی که دارد سوار ماشین میشود نگاه میکند . +یکی از بچه های دانشگاه بود بی آنکه نگاهش را از علیرام بگیرد میگوید _چیکارت داشت ؟ بین گفتن یا نگفتن حقیقت دو دلم . ما به هم قول دادیم که به هم دروغ نگوییم و چیزی را .با بیاد آوری قولم کلافه چشم به زمین میدوزم و با تردید میگویم +قبلا خواستگارم بوده ، خیلی هم مصمم بود. منم برای اینکه دَکِش کنم گفتم قصد ازدواج ندارمو سنم کمه . حالا که تو رو دیده بود میخواست بدونه تو کی هستی . بهش گفتم همسرمی و اونم برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت . نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و گره ابرو هایش را باز میکند _خوبه ، سعی کن زیاد دور و برش نباشی سر تکان میدهم و بی اختیار لبخند میزنم . . . . در اتاق را باز میکنم و به تختم اشاره میکنم . +بیا بشین هردو با هم روی تخت مینشینیم . نگاهم را به سجاد میدوزم . در سکوت به فرش خیره شده و گل های قالی را از نظر میگزراند . انگار در فکر عمیقی فرو رفته . +به چی فکر میکنی ؟ نگاهش را به اجبار از فرش میگیرد و به چشم هایم میدوزد ، در چشم هایش ترس و اضطراب موج میزند . کلافه دستی به صورتش میکشد _میخوام بهت یه چیزی بگم ، دارم تو ذهنم جمله بندی میکنم . ابرو بالا می اندازم +خبر بدیه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد _اصلا ، شاید بشه گفت یه جورایی خبر خوبیه . میگوید خبر بدی نیست اما ظاهرش مضطرب است . این ضد و نقیض حرف زدنش را دوست ندارد . +خب بگو دیگه . نگاه از من میگیرد و به دستش میدوزد _میگم ، چند لحظه صبر کن . +زودتر بگو ، بدم میاد از اینکه تو خماری بمونم . سر تکان میدهد و نگاهش را تا چشم هایم بالا می آورد . نگاهش هر لحظه ملتهب تر میشود .
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بی آنکه سر بلند کنم میگویم +یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عا
_میخوام برای سوریه ثبت نام کنم ، اول باید رضایت تو رو بگیرم ، راضی من برم سوریه ؟ آب دهانم را با شدت قورت میدهم . با فکر اینکه حتما خاله شیرین اجازه نمیدهد برود خودم را آرام میکنم +خاله شیرین اجازه داده ؟ سر تکان میدهد _هنوز اجازه نگرفتم ، میخوام وقتی رضایت تو رو گرفتم با هم بریم ازش اجازه بگیریم . اگه تو به مامان بگی اجازه میده . دستی به موهایم میکشم . برایم خبر خوبی نبود . نه دلم میاید بگزارم سجاد برود در دل داعش نه میتوانم ناراحتی اش را ببینم. مضطرب با دست هایم بازی میکنم ، چطور از من میخواهد اجازه بدهم برود جایی که احتمال مرگش بیشتر از زنده ماندنش است ؟ اگر خودش بود اجازه میداد ؟ نمیداد ، مطمئنم نمیداد . سجاد که حال و روزم را میبیند سعی میکند قانعم کند _ببین ما فقط نباید به فکر خودمون باشیم . فکر میکنی برا من سخت نیست برم با یه مشت حرومی بی شرف بجنگم ، فکر میکنی من اذست نمیشم وقتی نمیبینمت ؟ ولی اگه بخوایم فقط خودمون رو در نظر بگیریم خود خواهیه . مگه تو ناموس من نیستی ؟ مگه تو برای من مهم نیستی ؟ خیلی از مرد ها هستن که الان ناموسشون دست داعش افتاده ....... کلافه 《لا اله الا اللهی》میگوید و به پیشانی اش دست میکشد . فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم +این بی انصافیه، ما هنوز ازدواجم نکردیم . خودخواهی اینکه تو منو بزاری بری ، اگه یه وقت ..... اگه یه وقت شهید بشی ، تو یه بار میمیری تموم میشه ولی من تا آخر عمرم صد بار میمیرم و زنده میشم . تو میری اون دنیا تو خوشی زندگیتو میکنی ولی من میمونم تو این دنیا پر پر میشم . بی اختیار بغض میکنم . سجاد با لحن ملایمی میگوید _ببین اگه از مرگ و شهادت میترسی ، چه من اینجا باشم چه تو سوریه اگه زمان مرگم برسه میمیرم ، با این تفاوت که اونجا شهید میشم ولی اینجا فقط میمیرم . حضرت علی میفرماین جهاد مرگ رو جلو نمیندازه . بعدم فکر نکن کاری که تو میکنی کمتر از منه ، تازه بیشتر از کاریه که من نیکنم، من میرم اونجا میجنگم جهاد اصغر میکنم ولی تو که میمونی اینجا و سختی میکشی جهاد اکبر میکنی . برای تو ثواب جهاد اکبرو مینویسن . کمی مکث میکنه ، چهره غم زده ام را که میبیند میگوید _ببین من نمیخوام مجبورت کنم ، من الان میرم تو خوب فکراتو بکن ، یک ساعت دیگه برمیگردم نظرتو بهم بگو . فقط حرفایی که الان بهت زدمو یادت نره . از روی تخت بلند میشود . حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم ، نه بخاطر اینکه دلخورم ، بخاطر اینکه اگر نگاهش کنم بغضم میترکد . فقط به دست هایم خیره شده ام و فکر میکنم . سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد . زیر گوشم با محبت زمزمه میکند . _همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱