🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✅دوتا چله میتونید داشته باشید.. یک. از فردا تا #شب عید غدیر دو. از ۲۱ ذیالقعده تا اول محرم(چله نوک
عرض سلام و احترام..
در اصل چله نوکری از دیروز شروع شده..
اما موردی نداره
میتونید از امروز شروع کنید و روز اول محرم ختم شود..
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از داغ حسین (ع) اشک نم نم داریم
در خانه ی سینــه تا ابـد، غـم داریم
پیراهن و شال مشکی آماده کنیـد،
چهل روز دگر تا به « محرم » داریم...
#چله_نوکری
#محرم
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
از داغ حسین (ع) اشک نم نم داریم در خانه ی سینــه تا ابـد، غـم داریم پیراهن و شال مشکی آماده کنیـد،
عرض سلام مجدد خدمت همه محبین به اهلبیت علیهمالسلام..
حساب روزا دستته؟
میخوام یه خبر بدم..
✓تا #محرم فقط ۴۰ روز مونده
✅میدونی چرا میگیم چله نوکری؟
×چهل روز از گناه دور میشی
×خالص میشی
×سوز دل و اشک چشمت زیاد میشه
×چهل روز توسل میکنی
×مولای غریبمان قبولت میکنند
×این چله با همه چهل روز عبادت های دیگه فرق داره
×حجاب ظلمت از قلب و چشمت کنار میره
×صاف مثل اینه میشی
✅چهل روز مثلا چکار کنی؟
_مثلا چله خوش اخلاقی
_مثلا غیبت نکردن
_مثلا نماز اول وقت
_تهمت نزدن
_قضاوت نکردن
و...
گر مرد رهی بسمالله..
چله نشین بینالحرمین باشید
ان شاالله..
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
عرض سلام مجدد خدمت همه محبین به اهلبیت علیهمالسلام.. حساب روزا دستته؟ میخوام یه خبر بدم.. ✓تا #مح
انتخابش بسپارید به دل و جان پاکتان..
چله نوکری تا میتونید نشر بدید..
میدونید چرا؟
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری..
التماس دعا یاعلی
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پارت ۱ تا ۱۰💎🌹👇
👇پارت ۱۱ تا ۲۴ تا اخر رمان🕊💞🌷👇
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه ،نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۱۱
کنارم مینشیند و میگوید
_وقتی با سجاد ازدواج کردم، شونزده سالم بود. بچه بودم تو خیلی چیزها؛ اما سجاد مرد بود. هر چی من بچه بودم اون بزرگ بود. یه سالی که گذشت، کمکم حرف و حدیثها شروع شد که چرا بچهدار نمیشین؟
هزارتا راه رفتیم؛ ولی نشد. بعد از یازده سال راز و نیاز و دوا درمون، خدا تو رو بهمون داد. تو که به دنیا
اومدی، مهدی پنج سالش بود. اینقدر پیشت بود و باهات بازی میکرد که بعد از مامان، اولین کلمهای که
گفتی یه چیزی شبیه مهدی بود. مهدی خیلی مَرده. از همون بچگی غیرت و مردونگی داشت. اونقدری که وقتی تو به سن تکلیف رسیدی و اون چهارده سالش بود، حد و حدودها رو رعایت میکرد. راستش رو
بخوای هیچوقت فکر نمیکردم دوستت داشته باشه! از اون هانیه خانم گفتنهاش معلوم نبود؛ ولی
میدیدم علاقه رو توی چشمهای تو! اونروز که خانم جون زنگ زد و گفت راضی نیستی به خواستگاری
اومدنِ پسرِ حاج مصطفی، مطمئن شدم. بابات هم که قدِ پسر نداشتهاش دوست داره مهدی رو؛ ولی هانیه،
تو میتونی با #نظامی بودن مهدی، با شغل پر از خطرش کنار بیای؟ میتونی مادر؟
نگاهش میکنم.از سکوتم همه چیز را میخواند که میگوید:
_خوشبخت بشی عزیزدلم.
••••••••••
از دیشب آنقدر فکرم مشغول بوده که اصلا یادم رفت از عمو بپرسم قضیهی خواستگاریاش چه شد.
جلوی آینه میایستم و نگاهی به لباسهایم میاندازم.کت و دامن ساده و دخترانه، روسری عسلی رنگم هارمونی عجیبی با چشمهایم دارد.چادر شیری رنگم که گلهای طلایی دارد را سر میکنم و به آشپزخانه میروم.
مادرم سمتم میآید و
میگوید:
_استکانها و چای حاضرن مادر. صدات کردم بیار.
``چشم`` آرام و زیرِ لبی میگویم. صدای در که بلند میشود، مادرم بیرون میرود.چند دقیقه بعد، صدای حال و احوال کردنها به گوشم میخورد
آرام پردهی سفید پنجرهی کوچک آشپزخانه را که گلهای فیروزه ای دارد کنار میزنم
میبینمش، آرام و سربه زیرتر از همیشه، آنقدر آرام که وقتی عموسبحان جلو میرود و در آغوشش میکشد، تنها به تبسمی بسنده میکند،
سرش را بلند میکند و به راستی که نگاهها مغناطیسی عجیب دارند. دریایِ آرامِ نگاهش که با عسلیِ چشمانم برخورد میکند پرده را میاندازم و دستم را روی سمت چپ سینهام میگذارم، تپشهایش کر کننده است.
نیم ساعتی طول و عرض آشپزخانهی کوچک خانهمان را هی متر میکنم و نفس عمیق میکشم
پدرم صدایم میزند: و دلم میریزد.
_هانیه جان بابا؟ چای بیار دخترم
همهی تمرکزم را میگذارم تا جلوی لرزش دستانم را بگیرم که مبادا چای را در سینی بریزم. به هر رنج و مشقتی که هست بالاخره چای را در استکانهای کمرباریکِ مادر میریزم و بسم اللّه گویان
از آشپزخانه بیرون میزنم.
آرام سلامی میدهم و متعاقبش همه با خوشرویی جوابم را میدهند.
مینا را که میبینم حرصم میگیرد و در دل میگویم فقط من برای خواستگاری رفتن بچه بودم که نبردنم!
••••••
میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید....
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۱۲
میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید:
_چه جالب! از دست برادرزادههام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونهتون، گفته باشم.ها!
حرف خودم را به خودم میزند.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سر به زیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند. کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشهی روسریام، سعی در مهار کردن استرسم دارم
عموسعید میگوید:
_به نظرم مهدی حرف بزنه بهتره.
مهدی سرفهی آرامی میکند و میگوید
_واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش،
با سختیهاش... از نظر مالی معمولیام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه
چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین
پدرم میگوید:
.هانیه جان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان
با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم
.به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم.وارد میشوم و روی تخت مینشینم.
روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند:
_راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش
فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی. البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم
میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم
یه طرفه بوده. اون روز توی خونهی خانم جون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و
شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟
من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم،
سرم را
بالا میآورم و میگویم:
_داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم؟
میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد.
_یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت
نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را
_من یه #ارتشیام... میدونی که از وقتی #امام اومدن و #انقلاب شده خطرهای زیادی #نظام جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟
میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه!ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با
من؟
حتی پلک هم نمیزنم.
هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم.
نباشد؟
بعد از آمدنش برود؟
قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرازیر شده را میگیرم
و مطمئنتر از هر
وقتی میگویم:
_من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین
لبخند میزند و میگوید:
_من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم
قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است....
مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش.صدای دست زدنها بلند میشود!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند.
عموسعید_سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم....عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟
پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید:
_واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم.
عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید:
_خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد....
به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید:
_مگه نه مجنون جان؟
صدای خندهی جمع بلند میشود.مهدی اما لبخند آرامی میزند.
مجنون، چه واژهی عاشقانهای....
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۱۳
حرف به حرفش طوفان عشق به پا میکند
زیرلب میگویم:
_لیلی!
_چیزی گفتی مادر؟
رو میکنم سمت خانم جان و میگویم:
_نه. من هم موافقم، زهرا هم میدونم مخالفت نمیکنه
_مهریه چی؟
مادرم رو به زن عمو که این بحث را پیش کشیده میگوید:
_والا اعظم جون میگن مهریه رو کی داده کی گرفته! ولی خب عرف و رسمه. باز هم من و آقاسجاد حرفمون حرفه هانیهست. به هر حال آینده و زندگی اونه.
میبینم که پدرم با لبخند مادرم را نگاه میکند. همهی این سالها عشقشان محکمتر و عمیقتر شده. همه منتظر نگاهم میکنند.
لبهای خشک از هیجان و استرسم را با زبان کمی تر میکنم و میگویم:
_به نیت امام زمان«عجل اللّه تعالی فرجه شریف» دوازده شاخه گل نرگس، همین....
صدای کسی نمیآید، سرم را بلند میکنم و یک دور همه را نگاه میکنم. رضایت چشمهای همه یک
طرف و آرامش و لبخند مخفی ته چشمان مهدی یک طرف
.
.
.
_خب داداش رضا عصبانیتش که خوابید، راضی شد. گفت خواب بابام رو دیده... متحول شده داداشم.
لبخند میزنم به لبخندِ روی لبهای زهرا. چه خوب که غم عشق او و عمو سر آمد
با شیطنت میگوید:
_تو هم که بله ناقلا
میخندم.
_دوتامون میریم تهران زهرا. تو دلت واسه این شهر و این محله و خاطرههامون تنگ نمیشه؟
_واسه همیشه که نمیریم دیوونه.
_هر چی... دلت تنگ نمیشه؟
_دلم، شاید! من خاطرهی خوب از اینجا زیاد ندارم. عوضش خاطرهی گریهدار تا دلت بخواد دارم.تصادف مامان و بابام، یتیم شدنم. حسِ سربار بودن سرِ خونه زندگی داداشم و زن داداشم. روزهای
مزخرف تحمل کردن فرهاد. تظاهر به خوشحال بودن! میبینی؟ همهش خاطرهی بَده. حتی رسیدن به
کسی که دوستش دارم هم با غم و ناراحتیه، با سیلی خوردنه.
اولین قطرهی اشکش که سرازیر میشود، بحث را ناشیانه عوض میکند
_راستی، الان که دیپلم رو گرفتیم. تو مگه نمیخواستی دانشگاه بری؟ کنکور نمیدی؟
``ممکنه نباشم یه روزی.....``
حرفهای مهدی جولان میدهند در سرم
_فعلا نه
در دل ادامه میدهم....
فعلا میخوام همهی ثانیههام رو از کنارش بودن خاطره و روزهای خوب بسازم.
با نگاه به ساعت از جایم بلند میشوم.
باید به خانه بروم. با زهرا خداحافظی میکنم و مسیر خانهی خودمان را در پیش میگیرم.
وارد حیاط که میشوم،
سکوت خانه و حیاط نشان از نبودن مادر و پدرم میدهد.این روزها سخت مشغول خریدن جهیزیهاند.
مینشینم کنار حوض کوچکمان
افکار منفی و مزاحم دست از سرم برنمیدارند.
اگر مهدی نباشد چکار کنم؟
من طاقت نبودن و ندیدنش را ندارم،
نه حالا که عاشقتر شدهام،
نه حالا که هفتهی دیگر عقدمان است!
!نه الانی که نشان نامزدیاش خودنمایی میکند روی انگشتم
اشکهای داغ گونهام را میسوزانند.
میانِ گرمای خرداد ماهِ دزفول، من سردم میشود.
و وجودم یخ میبندد از فکرِ رفتن و نیامدنش
من که گفته بودم عشق خانمانسوز است.....
•••••••••
_هانیه؟ بیا دیگه مادر
با وسواسِ شدیدی لبهی روسریِ کِرِم رنگم را صاف میکنم.چادر پوشیده و آماده از اتاق بیرون میزنم.
مهدی را میبینم که کنار درِ حیاط منتظر ایستاده!مثل همیشه سربه زیر.تسبیح تربت میان دستانش خودنمایی میکند.
انگشتهایش که دانههای درشتِ تسبیح را رد میکنند و ذکرهایِ زیرِ لبش، لبخند را روی لبم شکل میدهند.
کنارش که میایستم،
سرش را بلند میکند و نگاهم میکند؛ کوتاه و عمیق.آرام سلام میکنم و او آرامتر جواب میدهد.
از در خانه بیرون میزنیم.
در امتدادِ خیابانِ خانهمان شانه به شانه و قدم به قدم همراه میشویم.لبخندی میزنم، یک سر و گردن بلندتر از من است
صدایِ پر از آرامشش را میشنوم:
_اول بریم حلقه ببینیم؟
_آره
میخندد. با تعجب نگاهش میکنم. با ته مایهی خندهاش میگوید:
_تو رویاهام هم نمیدیدم این روزها رو
_من هم....
_راستی؟ یادم نرفته ها
با تعجب میگویم:
_چی رو؟
کلهای که تو بچگی زدی شکوندی رو
از یادآوریاش خندهام میگیرد.
زود خندهام را جمع میکنم و اخمی الکی میکنم
_من هم یادم نرفته
_چی رو؟
با حرصِ آشکاری میگویم:
_هانیه خانم هانیه خانم گفتنهاتون رو آقا مهدی
آقامهدی را از عمد غلیظ میگویم که باز هم خندهاش میگیرد
به خیابان اصلی که میرسیم،
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۱۴
به خیابان اصلی که میرسیم، تاکسی میگیریم و به سمت طلافروشی میرویم
.
.
.
_ای بابا! این هم نه؟
با وسواس حلقهی پهن و پر از نگین را نگاه میکنم.
سرم را به علامت نفی و رد کردن تکان میدهم
_نه! چیه این آخه؟
چشمم را میچرخانم و روی حلقهی ظریف و سادهای که یک ردیف نگین کوچک زیبایش کرده است.مکث میکنم؛ رد نگاهم را میگیرد
_این؟
سرم را با اشتیاق تکان میدهم:
_خیلی خوشگله نه؟
_راستش....
_راستش چی؟
_اولش میخواستم همین رو نشونت بدم، گفتم فکر نکنی به خاطر سبک بودن و ارزونیشه
نگاهش میکنم .من چیزهای ساده رو بیشتر دوست دارم، بیشتر به دل میشینن. تجمل زیادی دل آدم رو میزنه.
گفته بودم رضایت چشمانش را با دنیا عوض نمیکنم؟...
.
.
.
روبروی در خانه میایستم.
چند پلاستیک توی دستم را زمین میگذارم و میگویم:
_بیا داخل، شام بخور بعد برو
_نه دیگه، مزاحم نمیشم
اصرار نمیکنم که معذب نشود
_باشه هر جور راحتی
_راستی.....
منتظر نگاهش میکنم.
چشمهایش زیر نور ماه برق میزند.
_این یه هفته تا عقد... ناراحت نمیشی اگه بگم همدیگه رو نبینیم تا روز عقد؟
شوکه میشوم.چرا؟
چرا نبینیم هم را؟ سوالم را از چشمهایم میخواند.
دستی بین موهایش میکشد و
میگوید:
_خب، محرم نیستیم هانیه. میدونی حس خوبی ندارم؛ یعنی معذبم. بذار تا روز عقد، که قلبم آروم شه...با بله گفتنت؛ که بشی مال خودم، عرفاً و شرعاً. توضیحش یکم سخته برام، متوجه میشی منظورم رو؟
لبخند مینشیند روی لبهایم!
_متوجهام! پس، خداحافظ تا هفتهی دیگه
در را با کلید باز میکنم و داخل میشوم..لبخند میزنم و دستم را تکان میدهم
دستش را برایم تکان میدهد و لبخند میزند:
_خدانگهدار، تا هفتهی دیگه
_بیا داخل دیگه، بذار اون هم بره خونه دوساعت بخوابه. بمیرم واسه برادرزادهی زن ذلیلم
برمیگردم سمت عموسبحان که چند قدمیام ایستاده. لبم را میگزم.
مهدی سرش را از لای در داخل میآورد و با لحن خودمانی و شیطنتباری رو به عمو
میگوید:
_من نوکر خانمم هم هستم آقاسبحان
_زن ذلیل و نوکر! خوب شوهری گیرت اومده هانیه! برو پدر صلواتی، برو که حرف دارم با برادرزادهام. مزاحمی
_حالا ما شدیم مزاحم؟ باشه، به هم میرسیم آقای عمو
بعد هم رو به من که از دستشان خندهام گرفته میگوید:
_خداحافظ هانیه!
و میرود.
رو میکنم سمت عمو
_حرفِ چی عمو؟
_بیا بشین اینجا تا بگم بهت
به دنبال این حرفش میرود و لبهی حوض مینشیند. پلاستیکهای خرید را کنار در ورودی میگذارم.کنارش مینشینم. رد نگاهش را میگیرم و میرسم به گلهای محمّدی و بنفشهای که درون باغچهی کوچک خانهمان و زیر نور نقرهای مهتاب خودنمایی میکنند.
_شما دوتا کنار همدیگه خیلی قشنگ و رویایی به نظر میرسین
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۱۵
لبخند میزنم. قشنگ و رویایی! مثل همان مجنون و لیلی! ادامه میدهد
_....مهدی #جونش رو هم میده پایِ #ایمان و #وطنش. آخرهای سلطنت شاه، من و مهدی تازه وارد نظام و ارتش شده بودیم. به چشم خودم دیدم درحالیکه نیروی ارتش شاه و سلطنتش بود، به بچههای انقلابی تو
پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام کمک میکرد. اینها رو میدونی هانیه، مگه نه؟
آرام سرم را تکان میدهم
_میدونم.....
_من بهتر از هر کسی میشناسمش. الانی که اوضاع کشور معلوم نیست و ممکنه هر اتفاقی بیفته پیشبینیش برام سخت نیست که مهدی حاضره از خودش و کنار تو بودن بگذره تا بقیه آروم و راحت
زندگی کنن. میتونی کنار بیای با اینها؟ با نبودنهاش؟ با زندگی با یه آدم نظامی؟
مصممتر از هر وقتی چشمهایم را به چشمهایش میدوزم...من حاضرم بودم برای یک روز کنار مهدی و خانم خانهاش بودن همهی عمرم را فدا کنم...
به گمانم عشق را از چشمهایم میخواند که میگوید:
_مبارکه وروجک عمو
بغضم جایش را به خنده میدهد.بلند میشود، دستم را میگیرد و بلندم میکند:
_بیا ببین زنداداش چه بازار شامی راه انداخته. بیچاره داداش سجاد از خستگی همون وسط هال گرفته
خوابیده! فکر کنم کل بازار رو دنبال زن داداش واسه جهیزیه خریدن چرخیدن... تقصیر مهدی نیست ها
_چی؟
_زن ذلیلیش! توی خونوادهی ما موروثیه ظاهراً
میخندم، و پلاستیکها را برمیدارم و داخل خانه میشوم.مادر را میبینم که جعبههای اثاث را به گوشهی هال میبرد.
دلم برای پدری که بین این همه سر و صدای جابهجایی، وسط هال خوابش گرفته پر میکشد
رو به مادر سلامی میکنم، من را که میبیند جواب سلامم را میدهد و رو به عمو میگوید:
_راحله خانم، خانمِ آقارضا هم امروز باهامون بود. جهیزیهی این دوتا عروس آمادهست، با مهدی یه ماشین بگیرید اثاثها رو بفرستین تهران. ببینم، خودتون که رفتید میچینید یا میخواید من خودم تو
این هفته برم؟ چطوره؟
_نه زن داداش، خودمون که رفتیم میچینیم دیگه. شما به اندازهی کافی تو زحمت افتادین
_زحمت چیه؟ یه طرف دخترهامن یه طرف پسرهام! ببینم هانیه، حلقه گرفتین مادر؟
_آره مامانم
جعبهی حلقهها را از کیفم بیرون میآورم و به دست مادر میدهم و خودم به اتاق میروم تا لباسهایم را
عوض کنم.
چشمم میخورد به قاب عکس روی میز
فکر کنم شش سال دارم در این عکس.بلوز و شلوار نارنجی پوشیدهام و موهایم را خرگوشی بستهام. یک
عروسک سیاه پوست و کچل هم بغلم است.
مهدیِ دوازده یا سیزده ساله کنارم ایستاده و نیشش تا بناگوشش باز است. لبخندی میزنم و به دنبالش فکر میکنم این روزها آمار لبخندهایم نجومی شدهاند
••••••••
.در آینهی آرایشگاه، نگاهی به صورتم که آرایش کمی دارد میاندازم.با وقار و مناسب برای یک جشن عقد خودمانی.
خودم خواسته بودم!
حتی مقابل اصرارهای مکرر مادرم که باید لباس عروس بپوشی ایستاده بودم.
مهدی سادگی را دوست داشت و من چیزی را که مهدی دوست داشت و من عاشق این عشقی بودم که
مرا به خدا نزدیکتر میکرد، مثل عشق زلیخا به یوسف که بندهاش کرد، بندهی خالق.
مهدی حتی به فاطمه و مریم و مینا سفارش کرده بود که راضیام کنند؛ اما مرغ من مثل بچگیهایم یک
پا بیشتر نداشت.
آخر سر هم کت و دامن شیری رنگ و باحجابی را همراه با روسری شیری که نقشهای طلایی و کرم
داشت را انتخاب کردم و به دنبالش زهرا هم همین کار را کرد.
گفت حالا که همه چیزمان عین هم است و جشنمان یکی، پس باید لباسمان هم عین هم باشد....
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺