🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۳۸
🍃به روایت حانیه🍃
چند شاخه از موهای لخت و مشکیم رو هم ریختم رو صورتم.
_کسی لیاقت نداره از زیبایی های من استفاده کنه.
دوباره موهام رو هل دادم زیر شال، کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه.تازه الان مامانو دیدم.
_ سلام. صبح به خیر
مامان_ علیک سلام.بیا این لقمه رو بگیر بخور. به صبحانه نمیرسیم.دیر شد.
بابا _من تو ماشین منتظرم بیاید.
.
.
از اتوبوس پیاده شدیم.اوه اوه یه سر بالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم.
فاطمه_اوه اوه.یاعلی بگو بریم.
_ یاعلی بگم؟
فاطمه_ اره دیگه. یعنی از حضرت علی مدد بگیر.
_ چه جالب.اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خداحافظی میگی یاعلی.
فاطمه معنی یاعلی رو گفت.ولی هنوز هم نمیتونستم درک کنم . اما ناخداگاه زیر لب گفتم یاعلی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا. مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو.دیگه تقریبا رسیده بودیم .
فاطمه_اول بریم زیارت یا استراحت؟
_ نمیدونم. هرجور دوست داری
فاطمه_ خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم.
_ باشه بریم ......
.
.
سفر یک روزه امامزاده داوود هم تموم شد و میشه گفت یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود؛ تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و ادمای اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره.......
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.....
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۳۹
🍃به روایت حانیه🍃
ساعت 9 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد:
«خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسارو نمیای؟ میدونم داداشتو مامان بابات هم هستن برای جواب دادن ولی شاید صحبت کردن با فاطمه سادات (معلم کلاس) هم کمکت کنه.»
با یاداوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی به جونم میوفتاد و امیرعلی هم که به خاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود و دلم نمیومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم.
.
.
_ الو سلام فاطمه، من سر خیابونتونم با امیرعلی اومدم دم در وایمیستیم بیا میرسونتمون.
فاطمه_ سلام. اممم نه نمیخواد میریم دیگه همین یه کوچه فاصله داره.
_ پاشو بیا بینم دهع خدافظ
از لفظ خدافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه.منو چه به خدافظ گفتن؟ منی که بای از دهنم نمیوفتاد.
برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدم وگفتم
_برو دم خونشون.
همزمان با رسیدن ما؛ در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون. در عقب رو باز کرد و نشست. بعد اروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت
_سلام.
امیرعلی هم محجوبانه لبخند زد و جوابش رو داد اما کوچیک ترین نگاهی به فاطمه نکرد.
.
.
دم موسسه پیاده شدیم.از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل.موسسه تشنه دیدار که برای کلاسای معارف بود و وابسته به مسجد کنارش.همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود.#رفتارخوب فاطمه سادات ( معلم فاطمه اینا) و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود
و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد و بسیج بود و فقط هم برای اموزش های مذهبی.همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم.من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم فقط همین.
کلاسای معارف طبقه دوم بود.بیخیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا. سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاسو دراورد و در زد و داخل شدم منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم..
با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمانه دور هم نشسته بودن رو زمین. با دیدن ما برای سلام و احوال پرسی و ادای احترام بلند شد و موقع نشستن هم جوری نشستن که من و فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون بودم.
فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان، خیلی چیزی در موردش نمیدونستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با اوردن اسمش حالم عوض شد......
,,من را نمی شناخت کسی اینجا،
گم نامم و به نام تو می نازم!,,
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۴۰
🍃به روایت حانیه🍃
6 جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سوالام رو گرفته بودم. .
.
.
رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم.
فاطمه_خب من حاضرم بریم؟
پالتوم رو برداشتم ، شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم:
_بریم..
.
.
با اینکه تازه اواسط دی بود هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد. تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم. وقتی رسیدیم دم موسسه دوییدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها رفتم بالا. در زدم و بدون سلام علیک دوییدم سمت شوفاژ.بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن.
خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت.
_ چیه خب ؟ سردم بود.
با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام و علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو.
فاطمه سادات_خب بچه ها اگه کسی سوال داره بپرسه.امروزو میخوایم سوالا رو جواب بدیم.
منم که منتظر فرصت سریع گفتم
_من من
فاطمه سادات_بگو عزیزم
_ مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟ پس چرا این همه ادم نماز میخونن گناه هم میکنن؟ چرا هیچ تاثیری نداره؟
فاطمه سادات_خیلی سوال خوبیه. بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست،
نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها، نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاس.نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم ، به نظرتون اینا نمازه؟ نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر. میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد ، میشد عشق، دوا، آرامش..تو نماز فکرمون پیش همه هست غیر از خدا، تازه خوندش هم که ماشالا. ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون میوفته باید نماز بخونیم بعدشم اگه سرعتی که تو نماز داریم رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم. آره قربونت برم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز .....
طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دو دل بودم رو قطعی کردم.
بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت
که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم خونشون .
فاطمه_زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون؟
_ نه.نخند عه. میریم خودمون.
فاطمه_ دوباره منو جا نذاری وسط کوچه بدویی تو خونه.
_ نه بیا بریم
فاطمه_پس زود بریم تا هوا تاریک نشده.
_فاطمه
فاطمه_جونم؟
_من تصمیمو گرفتم. میخوام نماز بخونم...
فاطمه با ذوق دستاشو زد به هم و گفت
_ این عالیه.
لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم، نگران این که نتونم نماز واقعی بخونم، نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی بشه، که نمازم بشه مسخره بازی.
کل راه تا خونه با سکوت طی شد
وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ در رو زدیم و وارد شدیم.
خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از این که مهمون آغوش پرمهرش شدیم گفت _ بدویید که کلی کار داریم.
.
.
فاطمه_خب دیگه مامان اینم از سالاد ، دیگه؟
خاله مرضیه_هیچی دیگه برید استراحت کنید.
_ خاله...کلی کاری که میگفتید این بود؟
خاله مرضیه_ اره دیگه.
با فاطمه راهی اتاقش شدیم.تازه ساعت 5 بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت 7 میومدن.
_ فاطمه؟ میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی خیلی یادم نیست؟
فاطمه _اره عزیزم حتمااااا.
فاطمه باذوق رفت و دوتا سجاده با چادر آورد و سجاده هارو پهن کرد رو زمین. یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت،
با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد. فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یادآور شد، یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم، خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکر ها و طریقه نمازخوندنو یادم اومد .
با شنیدن صدای الله اکبر ، آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات شناخته بودم رو ستایش نمیکردم.
با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه بشم قامت بستم.
_ سه رکعت نماز مغرب میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله. الله اکبر.......
,,,,,نماز عشق میخوانم قربة الله,,,,,
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۴۱
🍃به روایت حانیه🍃
صدای زنگ در نشانگر اومدن مامان اینا بود. وای که این نماز چقدر آرامش بخش بود از آرامش,شنیده بودم ولی هیچ وقت درکش نمیکردم،وقتی به این فکر میکنی که #لیاقت پیدا کردی #دربرابرپروردگار خودت بایستی و باهاش صحبت بکنی این نابترین حسه دنیاس. انگار یه پشتیبان و پناهگاه داری.
با ذوق و شوق تمام، سجاده رو جمع کردم و چادر رو تا کردم و دوییدم تو پذیرایی. با دیدن مامان پریدم بغلش و گفتم مامان نماز خوندم.
با دیدن اشکای مامان اول ذوقم کور شد ولی بعد فهمیدم که اشک شوق بوده. اون شب نماز خوندنم رو همه بهم تبریک گفتن و خوشحال ترین فرد جمع فکر کنم امیرعلی بود.
خاله مرضیه_خب بچه ها بیاید بریم سفره رو بندازیم.
_ چشم.
.
.
_ای وای بابا من گوشیمو جا گذاشتم. وایسید یه لحظه.
بابا_ بدو بدو.
_ چشم.
سریع درو باز کردم و دوییدم پایین. زنگ درو زدم....
فاطمه_جونم خانوم حواس پرت.
_ فاطی گوش...
فاطمه_ بله.تشریف بیارید داخل بی حواس خانوم.
_ خب درو بزن.........
در باز شد. فاطمه دم در ورودی وایساده بود با یه پلاستیک آبی
_ مرسی نفس.
فاطمه_اینم برای شماست.
و بعد پلاستیک رو به طرف من گرفت.
_ چیه ؟
فاطمه_ یه هدیه. ببخشید ولی دوبار ازش استفاده کردم.
داخل پلاستیک همون سجاده و چادر نمازی بود که باهاش نماز خوندم.
_ ولی فا...
فاطمه_خب دیگه مصدع اوقاتم نشو سرده.
_ مرسی
فاطمه _ بهش برسی
_ همچنین
فاطمه_ فدامدا
_ بابای
فاطمه_ خدانگهدارت
یه مکث کوچیک کردم و حس خوبی به این کلمه داشتم، بهم یادآوری میکرد که یه پشتیبان خوب و محکم دارم.
_ خدانگهدار
ادامه دارد.....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💖کُلُّنا' عَباسَکَ یا' زِیْنَب💖
تا #قبل_از_۹_شب وقت هست هر کی دوست داره تعداد صلوات رو بگه
ثواب صلوات امروز شهید مدافع حرم
🌷رضا اسماعیلی🌷
بسم الله...😍✌️
✨ هُوَالمَحْبوُب ✨
روز 7⃣3⃣ چله
امروز
سه شنبه بیست و دوم خرداد
بیست و هفتم ماه رمضان
#روزهای_آخره😭
#برای_هم_دعا_کنیم
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷 شهید مدافع حرم رضا اسماعیلی🌷
🌸از تیپ #فاطمیون
🌸تاریخ تولد : 1373 #افغانستان
🌸تاریخ شهادت : 1393 حلب در سوریه
🌸محل دفن: #مشهد
🌸 #متاهل دارای یک فرزند به نام محمدرضا
🌸شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً ۱۹ سال سن داشت.
🌸او در ایران دانشجو و ورزشکار ماهری بود.
🌸پیکر این شهید والامقام گلزار شهدای بهشت رضا(علیه السلام) قطعه ۳۰ به خاک سپرده شده است.
✨اللهم الرزقنا🌷شهادت 🌷 فی سبیلک✨
منبع:
http://www.takrimeshahid.ir/2016/09/05
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
😢دلگویه های مادرشهیدرضااسماعیلی😢
🍃شهربانو سابقی فضلی مادر شهید و ایرانی است، همسرش را 13 سال پیش از دست داده و در این سالها برای دو فرزندش هم مادر بوده هم پدر.
مثل خیلی از مادران شهدا، هم یک دل بزرگ ❤️دارد و هم یک ایمان محکم👌، آنقدر که طاقت آورده این همه مدت، دوری تنها پسرش را...فرزندی که #اولین_ذبیح_فاطمیون لقب گرفتهاست؛
🍃رضا جوانی است که بدون سر به آغوش مادر بازگشته😔سرش، به دست تکفیریها مظلومانه از بدن جدا شده
🍃مادر شهید میگوید: اوائل سال 92، آن موقع هنوز بحث مدافعان حرم اینقدر مطرح نبود، رضا جزو اولین گروه اعزامی فاطمیون به سوریه بود. آن موقع اولین گروه، 22 نفر بودند که دور هم جمع شدند به فرماندهی شهید علیرضا توسلیزاده که به ابوحامد معروف بود، تیپ فاطمیون را تشکیل دادند.
#رضا و #دامادم_جوادخاوری آن موقع عضو همین گروه شدند و همگی با هم رفتند تهران و از آنجا اعزام شدند به سوریه. دوماه سوریه بودند بعد برگشتند ایران.
#دامادم درهمان ماموریت اول #جانباز شد و دیگرنتوانست برود و الان #اولین_جانبازفاطمیون است. اما رضا تا دوسال مدام میرفت سوریه و برمیگشت.
🍃مادر میگوید:اولین بار که اعزام شد 19 ساله بود. دیدم میلش به رفتن است، دلش آنجاست، مخالفتی نکردم...فقط یک بار برگشتم گفتم نمیشود نروی؟😞
گفت
👣مادر تو خودت #خواهر_شهیدی، چطور چنین چیزی از من میخواهی؟ همانجا دهانم بسته شد...دیگر چیزی نگفتم.
🍃تازه فهمیده بودیم رضا دارد #پدر میشود، خیلی ها به او گفتند که تو اگر #رسالتی هم داشتی ، تا حالا انجام دادی، دیگر سوریه نرو...داری پدر میشوی.اما رضا #طاقت نیاورد... انگار جوری شده بود که دیگر اصلا #نمیتوانست اینجا دوام بیاورد. در آن چند روزی هم که به مرخصی برمیگشت مدام دلش #هوای_سوریه را داشت.
🍃فرزندش، مدت کوتاهی
#بعدازشهادتش بهدنیا آمد. بعدها دوستانش گفتند که آن موقع که رضا اعزام شده بود، چون هنوز جنسیت و اسم فرزندش معلوم نبوده،
به او میگفتند ابو سهنقطه!☺️ما اسم پسرش را به #وصیت خود رضا، محمدرضا گذاشتیم.😍
✨اللهم الرزقنا🌷شهادت 🌷 فی سبیلک✨
منبع؛
http://jamejamonline.ir/online/2927117699646022830
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5