🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲
عزیزجون:_اره دیشب، آقامرتضی رسوندش
صبحانهمو خوردم رفتم تو اتاق نرگس، تو عمق خواب بود. محکم به در کوبیدم. مثل سربازایی که تو پادگان برپا میزدن پرید.
نرگس:_ها ها ها، چیشده
-پاشو، پاشو، دشمن حمله کرده
یعنی مثل موش و گربه دور خونه میچرخیدیم، یه بالشت گرفت تو دستشو مثل یه موشک پرت میکرد به سمتم.
عزیزجون:_ای وااای از دست شماهااا، زشته، در و همسایه میشنون
نرگس:_عزیزجون ببین عروس دیونهاتو، نمیزاره بخوابم
-به جای این حرفا، پاشو بریم دیرم یشه مراسم
نرگس:_کوفت و دیر میشه، الان آماده میشم
رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم، چادرمو سرم کردم، مثل همیشه تسبیح فیروزه رو دستم پیچوندمو رفتم.
به همراه نرگس به سمت کانون حرکت کردیم.
یه دفعه درد شدیدی توی شکمم احساس کردم.
ولی به روی خودم نیاوردم.فقط ذکر میگفتم تا کمی آروم بشم.
گوشیم زنگ خورد.
رضا بود
-سلام رضا جان
رضا:_سلام به عزیزتر از جانم
-خوبی؟
رضا:_مگه از دوری شما هم میشه خوب بود؟
(نرگس با صدای بلند میخندید و میگفت):
_داداش بیا که خانمت از نبودت دیگه رسماً دیونه شده.
رضا:_رها جان. بهش بگو دیونه اون آقا مرتضیاست که نمیدونم چیکار کرده با بدبخت که چند وقته هوش و هواسش سر جاش نیست.
(با حرفش خندم گرفت )
نرگس:_چی میگه داداش، رها بزار رو اسپیکر بشنوم
-بابا، شوهرمون بعد چند وقت زنگ زده، بزار حرف بزنم باهاش دیگه.
نرگس:_آها چند وقت منظورت دیشب بوده دیگه
-رضا جان، اینو ول کن،کی میای؟دلم برات تنگ شده!
رضا:الهی قربون اون دلت بشم
-خدا نکنه،
نرگس:_رها گفتی به داداش امروز اجرا دارن بچهها؟
-اره گفتم, ولی ای کاش اینجا بودی رضا
رضا:_انشاءالله، دفعه بعدی
-انشاءالله
رضا:کاری نداری خانومم؟
-نه عزیزم، مواظب خودت باش
رضا:تو هم همینطور، یاعلی
-علی یارت
رفتیم کانون، بچهها رو سوار اتوبوس کردیمو حرکت کردیم.
بعد نیمساعت رسیدیم به محل مراسم.
وارد سالن شدیم. از سمت سالن همایش، رفتیم داخل یه اتاق.
لباسای بچهها رو عوض کردیم، یه لباس ست براشون پوشیدیم.
لباس خودمم با بچهها ست بود
نزدیکای ساعت ۱۰ بود که رفتیم روی سکو.
جمعیت زیادی اومده بودن.
منم رفتم کنار پیانو نشستم.
پیانو رو روبهروی بچهها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن.
هم ذوق داشتم هم استرس. چون اولین تجربه بچهها توی جمع بود.
یه لبخندی به بچهها زدم.
-عزیزای دلم آمادهاین؟
بچهها:_بهههههله
شروع کردم به آهنگ زدن، بچهها هم شروع کردن به خوندن.
مادر من! مادر من!...● ♪ ♫
تو یاری و یاور من...● ♪ ♫
مادر چه مهربونه...درد منو میدونه...● ♪ ♫
بیعذرُوبیبهونه؛ قصه برام میخونه● ♪ ♫
مادر من! مادر من!● ♪ ♫
تو یاری و یاور من...● ♪ ♫
مادر مهربونم؛ قدر تو رو میدونم...● ♪ ♫
تو، بامنی همیشه...● ♪ ♫
من؛ برگمو تو ریشه...● ♪ ♫
مادر من! مادر من!● ♪ ♫
تو یاری و یاور من...
بعد از تمام شدن، همه ایستادنو برای بچهها دست زدن.
منم رفتم کنار بچهها ایستادمو شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم.
تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن
باورم نمیشد، رضا بود آخر سالن.
تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد.
اشک از چشمام جاری شده بود، چه غافلگیری قشنگی.
بعد از در پشتی رفتیم بیرون.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۸۳ و ۸۴
چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد.
بچهها با دیدن رضا پریدن تو بغلش.رضا هم به هر کدوم از بچهها یه شاخه گل داد. بعد اومد سمتم
رضا:_روزت مبارک بانوی من.
(با مشت آروم زدم رو سینهاش):
_خیلی دیونهای
نرگس:_داداش رضا، پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟
رضا:_مگه تو روز خواستگاریت، خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟
نرگس:_ععع، داداشیی، من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم.
رضا:_خوب پس برو از همون آقامرتضی گل بگیر
بچهها رو برگردوندیم کانونو خودمون رفتیم سمت خونه.
یه جشن کوچیک هم خونه عزیزجون گرفتیمو مامانو بابا و هانا هم اومده بودن.
اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم.
شب که همه رفتن، رفتم توی اتاقمون سجادههامونو پهن کردم.
رفتم وضو گرفتمو چادر نمازمو سرم کردم منتظر رضا شدم.
رضا وارد اتاق شد
رضا:_فکر نمیکردم با این همه خستگی که داری، بازم این کارو بکنی
-این کار لذتبخشترین کار دنیاست، خستگیم، در کنار تو بودن، در کنار تو نماز خوندن، همهشون تمام میشه.
بعداز خوندن نمازشب و دعا، تا اذان صبح با هم صحبت کردیم، با اینکه تو چهرهرضا خستگی بیداد میکرد.
با تمام وجودش برام صحبت میکرد، از دلتنگیهاش، از اتفاقهایی که براش افتاده بود.
منم با جونو دلم گوش میکردم.
چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر.
دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت.
دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطب دکتر.
دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت:
_احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه.
منم هاجوواج نگاهش میکردم
-یعنی چی خانم دکتر؟
دکتر:_یعنی اینکه، اگه شما خارج از رحم باردار باشین، باید بچه رو سقط کنین.
(تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف)
دکتر:_البته، من گفتم شاید، براتون سونوگرافی مینویسم، برین انجام بدین، بیارین ببینم، بهتون دقیق بگم
توان راه رفتن نداشتم، چه نقشهها داشتم واسه همچین روزی.
چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهرهاش فیلم بگیرم..
چقدر....
تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم، #مزاردوست_شهید،_رضا بود.
نفهمیدم که این جان بیروحمو چهجوری به مزار کشوندم.
نشستم کنار قبر.
یه کم آب ریختم روی سنگ قبر.
و دستمامو روی آب حرکت میدادم و اشک میریختم...
" سلام دوست اقا رضا. رضا همیشه از کرمو لطف شما میگفت.
شما برام دعا کنین
من چهجوری به رضا بگم..."
چند ساعتی مزار بودم.
#توکل کردم به خدا، گفتم حتما اینم یه امتحانه دیگه، #راضیام به رضای خودش
حالم خوب نبود و برگشتم توی اتاقم.
سجادهمو پهن کردمو شروع کردم به قرآن خوندنو نماز خوندن. حال خرابمو همه فهمیدن.
منم انگار لال شده بودمو زبونم حرفی برای گفتن نداشت.
فقط روزو شبم شده بود، نماز خوندنو دعا کردن.
رضا هم با دیدن حالم چند روزی مرخصی گرفت. بعد از چند روز، تصمیمو گرفتمو رفتم سونوگرافی انجام دادم.
رفتم مطب دکتر، تا نوبتم بشه صد بار مردمو زنده شدم.
فقط تسبیح دستم بود و ذکر میگفتم.
بعد از خوندن اسمم وارد اتاق شدم.
دکتر با دیدن جواب سونو نگاهی به من کرد و گفت:
_نمیدونم چهطور شد ولی
خوشبختانه خارج رحم بارداری نیست
(با شنیدن این حرف، انگار زندگی دوباره به من بخشیدن).
خیلی خوشحال بودم.
توی راه فقط خداروشکر میکردم که باز به این بنده حقیر لطف کرده.
رفتم سمت خونه، عزیز جون توی حیاط بود، داشت به گلها آب میداد.
-سلام عزیزجون
عزیزجون:_سلام دخترم، کجا بودی، چرا گوشیتو نبردی، رضا همه جا رو دنبالت گشت.
-واااییی ببخشید، فکر کردم گوشیمو برداشتم
رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی ۲۰ تماس بیپاسخ از رضا
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۸۵ و ۸۶
میدونستم خیلی نگرانم شده بود، از ترس واسش زنگ نزدم.اول رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم.
بعد رفتم دراز کشیدم، اینقدر این چند روزی حالم بد بود، خوابو خوراکم به هم ریخته بود.
نزدیکای ظهر بود که صدای نرگس و رضا رو از داخل حیاط شنیدم.
چشمامو بستمو خودمو به خواب زدم.
رضا درو باز کرد و اومد داخل اتاق با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم.
سجادههامونو پهن کرد.
رضا:_خانومم نمیایی بندگی کنیم
از نگاهش چشمامو باز کردم.انتظار همچین رفتار آرومی رو نداشتم، اشکام جاری شد.
رضا اومد کنارم نشست.
رضا:_چت شده رها جان، چرا چند وقته اینجوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟
به خدا دارم دق میکنم اینجوری میبینمت خانومم
(خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریههام بلند شد، عزیز جونو نرگس، یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل)
عزیزجون:_چیشده؟رها مادر، چرا گریه میکنی؟
(نرگسم یه گوشه ایستاده بودو گریه میکرد، رضا هم از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن،)
بعد از کلی گریه کردن، آروم شدم.
رضا:_خانمی حالا نمیخوای بگی چیشده
-رضا جان من حاملهام!
رضا:_یعنی به خاطر اینکه حاملهای ناراحت بودی؟
(کل ماجرا رو براش تعریف کردمو رضا هم اشک میریخت)
رضا:_چرا همون اول چیزی به من گفتی؟یعنی اینقدر نامحرم بودیم؟
-من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی
رضا:_عزیزم، #نگفتن این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد.
خانومم، #بچه، #امانتی هست از طرف خدا، هر موقع #صلاح_بدونه این امانتو #میده و هر موقع صلاح بدونه این امانتو
#میگیره از ما
-ببخش منو
رضا:به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم، بعد هم بریم غذاتو بخوری
-چشم
رضا:_من عاشق این چشم گفتناتم
رفتم وضو گرفتمو چادرمو سرم کردم.
ایستادیم برای خوندن نماز بندگی. رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیزجون گفت.
نرگسم با جیغوهورا اومد توی اتاق.
نرگس:_یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونهگیش به تو نره
-نه پس به عمه خلوچلش بره خوبه؟
نرگس:الهیی قربونش برم، ولی خیلی بدی ای کاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی.
-به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو
نرگس:_واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم
-ععع،،نرگسس.....دختره خل باز به من میگه دیونه.
جشن ولادت امام علی، عروسی نرگسو آقامرتضی بود.با رفتن نرگس، اتاق نرگسو کردیم اتاق بچهمون.
رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقعها هم که میرفت،
دو هفتهای برمیگشت
آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچهمون دختره.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸
به اصرار مامان رفتیم براش سیسمونی خریدیم.با کمک نرگس و مامان و هانا،اتاقو آماده کرده بودیم برای گل دخترمون.همه روزشماری میکردن تا بچه دنیا بیاد.
بالاخره این قندنبات بابا،«فاطمه خانم» دنیا اومدن. با دنیا اومدن فاطمه، و پا گذاشتن به دنیای منو رضا،همه چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود.
فاطمه همه رو عاشق خودش کرده بود.هر روز که بزرگتر میشد و قد میکشید عزیزتر و بامزهتر میشد
رضا و فاطمه اینقدر به هم وابسته بودن که هر شب رضا باید براش غصه میگفت و فاطمه توی بغلش میخوابید.
روزهایی که رضا مأموریت میرفت.روزهای سختی بود برای فاطمه،رضا روزی چند بار باید براش زنگ میزد تا فاطمه آروم میشد.
حتی شبها گوشی رو میذاشتم روی بلندگو، رضا براش غصه میگفتو فاطمه خوابش میبرد.
منم اینقدر دلتنگ رضا بودم، هر از گاهی فاطمه رو بهونه میکردم برای شنیدن صداش
ماه رمضان از راه رسید.
فاطمه دو سالو نیمش شده بود.هر سال شبهای قدرو میرفتیم مزارشهدا و در کنار شهدا قرآن به سر میگرفتیم.
حالو هوای عجیبی داشت در کنار شهدا، راز و نیاز کردن، چه واسطهای بهتر از شهدا.
همه لباس مشکی پوشیدیم.
آماده شدیم. حتی برای فاطمه هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این شب
رضا:_بریم، آماده شدین؟
عزیزجون:_اره مادر بریم
رضا:_رها جان، نبات بابا بیاین!
چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط
رضا:_فاطمه پس کجاست؟
-نمیدونم فکر کردم اومده بیرون؟
با ترس، منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا میزدیم.یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش کرده اومده.
فاطمه:_بلیم، دیل میسه
منو رضا خندمون گرفت.
رضا رفت فاطمه رو بغل کرد
رضا:_نبات بابا، دوست داری چادر؟
فاطمه با همون زبون شیرینش خندید و گفت:
_آله
رضا:_الهی قربون دخترم برم، این چادر عزیزجونه، بیا بریم برات یه چادر خوشگلتر بخرم
(فاطمه چادرشو انداخت، میدونست رضا هر موقع قولی میده و حرفی میزنه، انجامش میده)
فاطمه پرید تو بغل رضا:
_باسه
رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن فاطمه.بعد سوار ماشین شدیمو اول رفتیم یه مرکز حجاب که انواع مختلف چادر داشتن.
بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند بازم براش بلند بود.
که همون جا یه خیاط بود و قد چادرو براش کوتاه کرد.
منو عزیزجون داخل ماشین نشسته بودیمو از دور فاطمه رو نگاه میکردیم.
عزیز جونم هی زیرلب صلوات میفرستاد
فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود.
رضا هم با دیدن فاطمه ذوق میکرد.
اول رفتیم سرخاک بابای رضا،یه فاتحهای خوندیم عزیزجون همون جا نشست:
_رضا مادر، من همین جا میشینم شما برین
(انگار عزیزجونم حرفا داشت با معشوقش)
رضا:_باشه، بعد تمام شدن مراسم میایم دنبالتون جایی نرین!
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱