🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۱۱ و ۱۲
سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون...
اوه... اوه....چه وضعیتی!!! یخچال افتاده بود زمین و پاهای یکی از آقاها زیر یخچال مونده بود دو نفر دیگه داشتن تلاش میکردن بکشنش بیرون...
خانم مائده هم مرتب میزد تو سرو صورت خودش میگفت:
_رسول خوبی رسول...
به هر بیچارگی بود یخچال رو از روی پای همون که رسول صداش میزدن برداشتن... داغون شده بود...
فرزانه یه نگاهی به پای رسول کرد یه نگاهی به خانم مائده با شتاب گفت:
_خوب زنگ بزنید اورژانس
و دوید سمت رسول رو کرد به خانم مائده گفت:
_من دوره کمک های اولیه رو گذروندم جعبهی کمکهای اولیه دارید؟
خانم مائده که کاملا هول کرده بود و پهنای صورت اشک میریخت. رفت جعبه کمک های اولیه آورد...
فرزانه اومد پای رسول رو بررسی کنه که رسول چنان خودش رو عقب کشید نزدیک بود سرش بخوره به دیوار!
درحالیکه درد زیادی میکشید و تو خودش میپیچید گفت :
_ نیازی نیست دست نزنید الان اورژانس میرسه...
فرزانه یه نگاه عصبانی بهش کرد و بلند شد اومد سمت من... دیدم اوضاع خیلی خرابه و نمیتونیم مصاحبه رو ادامه بدیم به خانم مائده گفتم:
_پس با این وضعیت مصاحبه رو بذاریم برا یه وقته دیگه...
با هق هق گفت:
_ببخشید من به داداشم گفتم امروز مهمون داریم نمیخواد این یخچال رو ببری تعمیرگاه! گفت من کاری به مهمونا ندارم با دوستام اومدم یه لحظه میبریمش تموم ...
همونطور اشک میریخت گفت :
_اومد ثواب کنه کباب شد ....
خداحافظی کردیم و داشتیم بیرون میومدیم اورژانس هم همون موقع رسید...رسول رو گذاشتن رو برانکارد.
قبل از اینکه سوار ماشین بشه با همون حال خرابش گفت:
_ببخشید خانمها برنامه ی امروزتون خراب شد ...
سوار ماشین شدیم فرزانه سرش رو گذاشت رو فرمون گفت:
_عجب روزی بود ها... ترکیدیم...
گفتم:_فرزانه صحنه هایی امروز دیدم که هیچ وقت یادم نمیره !چه زجر روحی توی اتاق کشیدیم... واقعا چه جوری بعضی ها تونستن تن به جهاد نکاح بدن !!!
فرزانه گفت:
_آره واقعا خیلی بد بود دفعه ی دیگه توی خونشون قرار مصاحبه نذاریا نصف عمر شدیم... بعد هم ادامه داد پسره رو دیدی عه!عه! یکی نیست بهش بگه تو که اینقد متعصبی جلو خواهرت رو میگرفتی که....
گفتم:_ولش کن فرزانه این حرفها رو بگو
ببینم از کجا اسپری گاز فلفل آوردی؟
یکدفعه زد پشت دستش گفت :
_وااای اینقد هول کرده بودم یادم رفت برشون دارم بذارمشون تو کیف!!!
گفتم :_جدی داری میگی فرزانه ؟ عه... عه... چقدر زشت حالا نمیگن این دخترا اسپریه گاز فلفل برا چی همراشون بوده ؟
فرزانه چپ چپ یه نگاه بهم انداخت و گفت:
_ ببخشیدا یادت رفته زنهای داعشی کمربند انتحاری میساختن و جا به جا میکردن خوب این خانمه هم یکی از همونا! جرات داره یه چیزی راجع به اسپریه گاز فلفل بگه والا!!!
گفتم: _باشه قبول حالا کجا انداختیش؟
گفت: _همون جایی که رفتم پای این آقا رسولشون رو ببینم... اَه... بیا و خوبی کن...
گفتم:_در هر صورت چارهایی نیست باید بیخیالش بشیم...
فرزانه گفت:
_نمیشه دوباره بریم خونشون مصاحبه؟!
گفتم: _فرزانه نگاه اسپریه گاز فلفل که هیچ! اسلحه ژ۳ هم جا میزاشتی! من دیگه تحت هیچ شرایطی پامو تو این خونه نمیذارم...
فرزانه اخماشو کرد تو هم گفت :
_نمیدونی که چقدر التماس داداشم کردم تا برام جور کرد بفهمه خیلی بد میشه...
گفتم:_در هر صورت تو که توقع نداری بخاطر یه اسپریه فلفل برگردیم تو اون خراب شده !؟
فرزانه عینکش رو جالبه جا کرد و گفت:
_باش
بعدشم شروع کرد با خودش غرغر کردن...
گفتم: _خانم امجد عزیز غر نزن فعلا هم نمیخواد چیزی به داداشت بگی تا ببینیم خانم مائده هیچی میگه یا نه....حالا هم راه بیفت سمت دفتر که الان باید بریم گزارش کار بدیم به جلالی...
رسیدیم دفتر آقای جلالی توی اتاقش نشسته بود و یه عالمه کاغذ هم جلوش، در زدیم رفتیم داخل ... با دیدن ما از جایش بلند شد و گفت :
_چه خبر ؟! مصاحبه خوب بود؟
اتفاقاتی رو که افتاده بود و گفتم البته با سانسور استرسی که خودمون کشیدیم....
گفت:_خوب پس باید یه بار دیگه برید برا مصاحبه همین فردا خوبه!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجولانه ممن
گفتم:_فردا خوبه ولی بگید ایشون بیان اینجا، ما تو خونشون معذب بودیم...
آقای جلالی گفت:
_معذب! چرا چیزی شده؟ گفتم نه! نه! چیزی نشده ولی اینجوری مسلط تر میتونیم مصاحبه بگیریم ...
گفت:_باشه پس بذارید هماهنگ کنم باهاشون...
با فرزانه رفتیم تو اتاق و شروع کردیم به بررسی دوران نوجوانی خانم مائده...
یک ساعتی گذشت آقای جلالی در زد و اومد داخل اتاق گفت:
_هماهنگ کردم برای فردا ولی ظاهراً چون پای داداششون آسیب دیده نمیتونن بیان دیگه ناچارا شما باید مجدد بریدپیششون...
گفتم :_آقای جلالی ما نمیریم صبر میکنیم پای داداششون خوب شد بعد بیان برا مصاحبه!
یه نگاه با جدیت کرد گفت:
_خانم نمیتونید کار کنید بگید من یه فکر دیگه بکنم...
فرزانه گفت:
_نه آقای جلالی مشکلی نیست میریم...
من یه نگاه با حرص به فرزانه کردم اونم یه چشمک که آقای جلالی متوجه نشه زد...
آقای جلالی یه نگاه به من کرد و گفت:
_بالاخره چکار میکنید ؟؟؟
گفتم: _ساعت چند هماهنگ کردید؟
با تایید سرش رو تکون دادو گفت:
_همون ساعت ده....
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۱۳ و ۱۴
بعد از رفتن جلالی گفتم:
_فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟
گفت: _دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن!
گفتم:_ساده ایی دختر ساده! اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن؟ تو فکر میکنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر میکنه اینا شستشوی مغزی دادهشدن اینطوریم که میبینی رفتار میکنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه....
فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت:
_بهرحال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه...
گفتم: _بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بیخود شما!
اخمهاش رو کشید تو هم گفت:
_ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم!
گفتم: _فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد
خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم:
_اَه از این پروژه مسخره!!!
فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته میدونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه...
نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت:
_واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟!
بعد ادامه داد:
_جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد!
یه نگاهی بهش کردم گفتم:
_خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم!
فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت:
_میخوای اذیتم کنی؟؟
گفتم:_من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز!
لبخندی زدم و گفتم
_بیا بیشتر بررسیش کنیم...
فرزانه گفت:
_چیو اذیت کردنو! !!
گفتم: _نه خانم تفکرات یک بعدی رو...من فکر میکنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد میکنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن! خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر میدیدین آخرش چی؟
فرزانه گفت:
_خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!!
سری تکون دادم و گفتم:
_رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمیخوره چه برسه به رفتن به بهشت...
فرزانه نیش خندی زد و گفت:
_خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبرنگار رو بریدین؟!...گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمیگیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد. ببین چه ایدئولوژی!! خدایش به تو هم اینجوری بگن قانع نمیشی؟؟؟
گفتم: _دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم زیاد بودن کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن و در نهایت سر از #مجاهدین_خلق درآوردن! اصلا چرا جای دوری بریم نمونه اش رو تو اسلام داریم #خوارج! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب حضرت علی رو کشتن....
فرزانه ادامه داد :
_آره راست میگی توی کتابی یه نکته جالب خوندم اینکه؛؛ یک وقت میگوییم علی(ع) را "که" کُشت و یک وقت میگوییم "چه" کُشت؟ اگر بگوییم علی را "که" کُشت؟!
البته ابن ملجم، و اگر بگوییم علی را "چه" کُشت، باید بگوییم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت میکردند، واقعاً خیلی تأثّرآور است....نوشته بود ابن ابی الحدید میگه:..اگر میخواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست، به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما میخواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون میخواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم.....الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارج اند.... .یک مشت خشک مغز، خون آشام....
نگاهش کردم و گفتم:_
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجو
نگاهش کردم و گفتم :
_بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونشون!!! خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه هوای بهشت در سر داشته اینم یکی از همون خشک مغزها والا!
فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت:
_ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
_نَم مغز!! این دیگه چیه؟!
گفت:_کلمه اش اختراع خودمه مثل افرادی که از اسلام فقط همین #ظاهرش رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز!
گفتم: _فرزانه موضوع مصاحبمون جهاد اونم نکاح! بعد تو این آدم رو با بعضی خانمهای سادهایی که دلشون رو فقط به دعا و عبادتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدسان نه خشک مغز مثل داعشی ها....
فرزانه در حالی که ته قهوه اش رو میخورد گفت:
_حالا چه فرقی میکنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده!
گفتم: _اتفاقا با هم فرق میکنن خشک مقدش، خودش و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتش! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بیرگ !!! ولی #خشک_مغز دقیقا مثل این #داعشی ها و #خوارج اند ظلم میکنن خون و خونریزی راه میندازن! از اسلام سو استفاده میکنن، و #به_اسم_اسلام هر جنایتی دلشون خواست میکنن...اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن....این کجا و آن کجا... یکی بی فایده یکی ظالم و قاتل و خونریز....
فرزانه گفت:
_چه نکته ی ظریفی اصلا تا حالا دقت نکرده بودم هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناک تره ...
نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم :
_اینها رو که گفتم فرزانه خانم برای اینکه بدونی اشتباهِ فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسِ....
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۱۵ و ۱۶
در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که آقای جلالی در اتاق رو زد آمد داخل گفت:
_خانما امروز جلسهی مهمی دارم زودتر تعطیل میکنیم...
فرزانه چنان برقی تو چشمهاش زد که یعنی جلالی قشنگ متوجه این شادی نامحسوس شد...
وسایل مون رو جمع و جور کردیم آماده رفتن شدیم داشتیم از دفتر میرفتیم بیرون چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که فرزانه با یه حالت خاصی محکم زد به شونه ی من...
گفت: _نگاه کن! نگاه کن! این دوتا پسره همونایی نبودن تو خونه ی خانم مائده برا جابجایی یخچال اومده بودن!
گفتم: _آره خودشون اینجا چکار میکنن؟؟ اومدن پیش جلالی!!!
فرزانه گفت: _ما تو دهن شیر بودیم و خودمون خبر نداشتیم... بگو چرا ما رو تعطیل کرد وگرنه دلش برا ما نسوخته.... حتما میخواست متوجه نشیم فرستادمون دنبال نخود سیاه.... عه! عه! ما چقدر سادهایم دختر..!
گفتم :_فرزانه مجالی بده یه بند نرو تو تراژدی! شاید اصلا قضیه این #نباشه شاید اومدن اینها مکمل مصاحبه ی ما باشه چمیدونم! شدیم مثل پلیس های جنایی! ولش کن به ما چه کی با کی میاد و میره!ما کار خودمون رو انجام بدیم والا....
فرزانه با اخم گفت:
_خیر سرت خبرنگاری یعنی انگیزت متلاشیم کرد! ملت از هیچی کلی سوژه درست میکنن! اونوقت ما سوژه ها جلومون رژه میرن خانم میگه ولش کن مشغول کار خودت باش !
گفتم: _خانم امجد الان به نظر شما دقیقا چکار کنیم سوژه ها رو از دست ندیم؟خوب منم دوست دارم بدونم چه خبره! ولی دیدی که جلالی گفت کار تعطیل!
فرزانه گفت:
_خوب به بهونهی جا گذاشتن یه چیزی برمیگردیم داخل دفتر...اونوقت می فهمیم چه خبره و این دوتا آقاه قضیشون با جلالی چیه و اونجا چکار میکنن !
حس کنجکاویم باعث شد به حرف فرزانه گوش کنم و برگشتیم سمت دفتر...
در اتاق آقای جلالی مثل همیشه باز بود روی میز که همیشه پر از کاغذ و کلی وسیله بود ایندفعه تمیز و مرتب برق میزد....
یکی از آقاها به صندلی تکیه داده بود و یکی دیگشون که اسلحه کلت به کمرش بسته بود با دقت داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد...
با دیدن اسلحه آروم آب دهنمون رو قورت دادیم! داشتیم مثلا میرفتیم سمت اتاق خودمون که آقای جلالی با یه سینی که سه تا لیوان چایی داخلش بود از آبدارخونه اومد بیرون با دیدن ما چنان شوکه شد که میخواست سینی از دستش بیفته!
گفت:
_خانما شما اینجا چکار میکنید؟! مگه نگفتم امروز زودتر تعطیلین...نمی بینید مهمون دارم ...
فرزانه مِن مِن کنان گفت:
_ببخشید یه وسیله جا گذاشتیم برمیداریم زود میریم...
گفت:_وسیله باشه برا بعد بفرمایید بیرون... بفرمایید..
خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی میمُردیم...
فرزانه گفت:
_وای اسلحه رو دیدی ! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن !
گفتم:_نکته جالبش میدونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود خودش داشت پذیرایی میکرد ! فرزانه احساس میکنم این سوژه خیلی خطرناکه! کاش از اول بیخیالش میشدیم !
فرزانه نگام کرد و گفت:
_تو که میخواستی بیخیال بشی! جلالی اصرار کرد...
بعد با یه حس مرموزانه ایی ادامه داد:
_ولی خدایش سوژهی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ...
گفتم: _بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه!
فرزانه گفت :
_بالاخره که معلوم میشه چی به چیه! اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونشون بیرون نمیذارم!
سری تکون دادم و گفتم:
_آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو....
فرزانه گفت:
_حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟
گفتم: _اتفاقا فکر خوبیه بریم، منم سرم داره سوت میکشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم ازظهرمون خدا تا شب بخیر کنه ...
بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود. نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اینقد فکرمون درگیر بود که هیچ کدوممون حرف نمیزدیم ....
بستنی خوردنمون تموم شد اومدیم بیرون فرزانه داشت میگفت:
_آخیش یه کم حالمون جا اومد
هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر...
گفتم: _فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ...
مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم...
فرزانه گفت:
_چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟!
گفتم: _چی داری دوباره تو با خودت میگی! پلاک ماشین رو نگاه کن! چه خبره اینجا....
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۱۷ و ۱۸
با دیدن این صحنه بین اون چیزی که میدیدم و چیزهایی که فکر میکردم دچار #تردید شدم ! فرزانه هم این حالت رو کاملا حس میکرد یه چیزی این وسط میلنگید آخه چطور ممکنه.....
گفتم:_فرزانه کاش زودتر صبح میشد میرفتیم پیش خانم مائده ببینیم واقعا قضیه چیه ؟ این همه تناقض! یعنی جلالی هم؟!
فرزانه گفت: _من یه پیشنهاد بدم؟
گفتم:_نه دیگه نشد همون پیشنهاد اولت رفتیم ضایع شدیم کافی بود!
بعدم برای اینکه ناراحت نشه ادامه دادم:
_خانم امجد عزیز بالاخره فردا همه چی معلوم میشه، کی دوسته! کی دشمن!
فرزانه ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_حیف شد پیشنهاد خوبی بود ولی باشه ببینیم تا فردا چی پیش میاد....
با کلی سوالهای ایجاد شده تو ذهنمون از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم....
به سمت خونه راه افتادم.
داشتم تو مسیر فکر میکردم چطور ممکنه توی یکی ،دو روز اینقد اتفاقات عجیب برای یه مصاحبه بیفته تقریبا سابقه نداشت تو شرایط کاری که تا الان داشتم اینقد یه مسئله پیچیده بشه که نفهمم کی کجای بازی و چکاره است؟؟؟
رسیدم خونه..
بعد از کمی استراحت رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن تفکر جهاد در داعش ...
مطلبی که نظرم رو جلب کرد تفاوت نگاه جهادی ما، در #اسلام بود با داعشی ها...
اینطوری نوشته بود که....
گروههای تکفیری مانند جریانهای داعش، #القاعده و سایر گروهای تروریستی مبتنی بر عقاید #وهابیت اسم جهاد را پوشش بر جنایات و آدم کشی خود قرار دادهاند. همگی به عیان میبینند و میشنوند که هدف و عملکرد این گروهها هیچ شباهتی با جهادی که در اسلام گفته شده ندارد
زیرا:
اولا جنگهای این گروهها برعلیه مسلمانان و در سرزمین مسلمانان انجام گرفته و در این سرزمین ها جریان دارد. این گروه ها که به #گروهای_تکفیری معروف اند اول حکم به تکفیر مسلمانان داده و سپس آنان را میکشند!!!
ثانیا بر جنگهای این گروهها هیچکدام از عناوین جهادی صدق نمیکند، جنگ آنان نه دفاعی است نه برای نجات مظلومان و نه برای از بین بردن شرک و کفر انجام میگیرد چه اینکه جهاد ابتدایی شرایط خاص خودش را دارد که برای هرکسی قابل تحقق نیست و فقط با دستور #پیامبر(ص) و #جانشینان معصومش دارد جواز پیدا می کند و در شرایط فعلی هیچ کسی حق جهاد ابتدایی را ندارد. بنابراین گروه های تکفیری بر فرض اگر بر کشورهای غیر اسلامی تجاوز کنند و کافر کشی راه بیاندازند هیچ دلیل شرعی و عقلی برای جواز این عمل آنان وجود ندارد.
ثالثا این گروه ها در عمل کرد جنگی نه تنها هیچ معیار شرعی و اسلامی را رعایت نمی کنند بلکه رفتار آنان صریحا مخالف شریعت و برخلاف معیارهای انسانی و عقلانی است. آنان زنان، پیرمردان، کودکان را با بیرحمانه ترین وجه میکشند که همه اینها در جهاد اسلامی ممنوع است.
افزون بر اینها اکثریت آنان گرفتار اعمال منافی عفت و ظلم و تجاوز به اموال و ناموس مسلمانان هستند تا آنجا که حتی برای زنها جهاد نکاح را فتوا داده اند...جهاد نکاح....جهاد نکاح...جهاد نکاح...
دیگه حالم از این کلمه بهم میخورد ...
در لپ تاپ رو بستم روی تختم دراز کشیدم ....
خانم مائده...جهاد نکاح...رسول و دوستاش... حمل اسلحه... جلالی....ماشین پلاکِ.... چه پازل بهم ریخته ایی! یعنی اینا چه جوری بهم ارتباط دارن....
سخت ذهنم درگیر این پازل بهم ریخته بود که مامانم در اتاق در زد و اومد داخل بلند شدم نشستم ...
گفت: _دخترم میخوای استراحت کنی ؟
گفتم:_نه مامان جون استراحت کردم ذهنم درگیر مصاحبه ی فردا صبحمه...
اومد کنارم روی تخت نشست...دستی به سرم کشید و گفت:
_الهی من قربونت برم اینقد خودت رو اذیت نکن دخترم، یه کم هم به آینده خودت فکر کن یه چیزی میخوام بگم نه نیاری...
گفتم: _مامان تو رو خدا بیخیال دوباره خواستگار...من که شرایطم رو قبلا گفتم....
دستم رو گرفت و گفت:
_آخه دختر این شرایطی تو میگی باید از تو آسمون بیارن ! بعد هم تا نبینی از کجا بفهمیم شرایط تو رو داره یا نه! تا کی مدام این و اونو رد میکنی؟؟ تا وقتی گل با طراوته خریدار داره یه کم عاقل باش مادرم من خیرت رو میخوام هر مادری آرزو داره عروسی دخترش رو ببینه... امروز فاطمه خانم زنگ زد همون که مدیر مدرسه اندیشه است برا پسرش ... تا می تونست از پسرش تعریف کرد میگفت: پسرش بچه خوب و متعهدیه از همه مهم تر هم فکر و عقیده دختر شماست! منم روم نشد بگم دخترم از آسمون سفارش شوهر داده! گفتم این هفته بیان خونه... خدا رو چه دیدی شاید این آقازاده بسته ی سفارشی شما بود...
لبخندی زدم و گفتم: