eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ و ۱۰۳ ❤️امیرعلی تو افکار خودم غرق بودم و به این فکر‌ می‌کردم حرف دلمو بهش بزنم یانه؟ شاید اگه رو در رو باهاش حرف بزنم بتونه راحت تر حرفشو بزنه باصدای رامین که منو مخاطب قرارداده بود سرمو گرفتم بالا و دیدم فرهاد و رامین بالا سرم ایستادن، -ها؟ فرهاد: -ها؟! رامین: -خب؟ -چیه؟ کارم دارین؟ فرهاد خندید و گفت: -دوباره که فکرت درگیر طرف شد عصبی نگاشون کردم. -ربطی به شما نداره رامین: تازگیا بی اعصاب شدی ها، بنظرم بری باهاش حرف بزنی لااقل اینطوری به جواب سوالت می‌رسی -اتفاقا داشتم به این فکر می‌کردم که برم باهاش حرف بزنم فرهاد: آره، برو -برم؟ رامین و فرهاد با لبخند دندون نمایی به هم نگاه کردن و رو کردن سمتم و سرشونو به نشانه تایید تکون دادن. بلندشدم و سریع اتاقو ترک کردم. به ساعتم نگاهی انداختم 5:20عصر رو نشون میداد، فقط امیدوارم مائده هنوز دانشگاه باشه. سوار ماشینم شدم و سمت دانشگاهش راه افتادم ❤️مائده ساعت پنج ونیم عصر از دانشگاه رفتم بیرون، خیلی خسته بودم و ازاینکه مجبورم امروز یه ساعت منتظربمونم تا ماشین گیرم بیاد کلافه شده بودم، باهانیه خداحافظی کردم که همون لحظه صدای بوق ماشینی به گوشم رسید، سرچرخوندم و با امیرعلی روبه رو شدم، باتعجب نگاهی کردم هانیه آروم خندید و دم گوشم گفت: -مثل اینکه قسمت نیس من برسونمت خونتون، فعلا خداحافظ هانیه زود رفت و منم سمت ماشین امیرعلی رفتم و این بار عقب سوار شدم. -سلام آقا امیرعلی! وقتی منو با پوشش جدیدم دید یه لحظه تو اینه نگاهی کرد اما زود اینه رو تنظیم کرد که نگاهش به من نیافته. -سلام چقدر برام بود که نگاش نکنم. -شما چرا اومدین دنبالم؟ استارت زد و حرکت کرد. -ناراحتین که اومدم؟ دستپاچه گفتم: -نه نه، ببخشید، همچین منظوری نداشتم، آخه چون اون قضیه تموم شد گفتم.... بین حرفم اومد و گفت: - براتون توضیح میدم. اما تا رسیدن به خونمون حرفی بینمون ردوبدل نشد و منتظربودم تا حرفشو بزنه. بلاخره منو رسوند خونمون، خواستم پیاده بشم که صدام زد -میشه چند لحظه بشینید؟ دررو بستم و نشستم -اتفاقی افتاده آقا امیرعلی؟ معلوم بود حرفی که میخواست بزنه براش سخته -راستش... درمورد موضوعی میخوام باهاتون حرف بزنم ولی... چطوری بگم... -بفرمایید نفس عمیقی کشید. بسم‌اللهی گفت که شنیدم -مائده خانم، بعداز مدتی میخوام حرف دلمو بهتون بزنم، فقط ازتون میخوام باهام رو راست باشین تا به جواب سوالم‌ برسم... دوسال پیش بعداز اون اتفاق همیشه سعی می‌کردم فراموشتون کنم، اما هیچوقت موفق نشدم، نمیدونم حرفامو درک می‌کنید یانه، ولی میخوام بهتون فرصت بدم، به خودمم فرصت بدم ببینم میشه یا نه. و اگه موافق باشین... دوباره برای امرخیر خدمتتون برسیم قلبم ازشنیدن حرفاش انقدر محکم میکوبید که هرآن ممکن بود از سینه‌م بپره بیرون، یعنی سارا راست میگفت اون هنوز دوستم داره من اشتباه فکر می‌کردم پس حرفای عزیزجون هم درست بود پس چرا هیچوقت متوجه نشدم! سوالای زیادی تو ذهنم مرور می‌شد و جواب هیچکدومشو نمیدونستم، با حرفی که امیرعلی زد به خودم اومدم و بهش نگاهی انداختم -باورکنید هرجوابی بدین قبول می‌کنم، فقط صادقانه جواب بدین. دیگه نمیخوام بازیچه بشم. بغض کرده بودم، آخه مگه میشد بهش نه بگم؟ من نظرم درموردش تغییرکرده بود و الان منم احساسی رو بهش دارم که اون چندساله که بهم داره، ولی با بغض گفتم: -خواهش میکنم نگین اینجوری -شرمنده دست خودم نبود. فقط یه جواب میخام ازتون سرمو انداختم پایین، نمیدونستم چی بگم، از اینکه بهش بگم بیاد خواستگاری خجالت می‌کشیدم و اصلا روم نمی‌شد -ر... راستش، چی بگم؟ -موافقین فرصت به خودمون و زندگیمون بدیم یا نه؟ پیاده شدم. کنار در سرنشین ایستادم کمی سرمو پایین بردم و بدون اینکه نگاش کنم. آب دهنمو قورت دادم، با صدایی خیلی ارام گفتم: -قابل باشم بله نیم نگاهی بهش انداختم معلوم بود از جوابم تعجب کرده. کامل برگشت و نگاهم کرد -بله؟! بله‌ی واقعی؟ -مگه بله‌ی الکی داریم؟ با اخم گفت: -جواب دوسال پیشتون بله‌ی الکی بود -بخاطرش تا اخر عمرم شرمنده‌تونم. خداحافظ. صاف ایستادم. برگشتم که برم سمت در خونه، فهمیدم که زود پیاده شد. گیج گفت: -ببخشید، ولی الان... جوابتون بله بود دیگه؟ برنگشتم، فقط سرمو تکون دادم و زود سمت در خونه رفتم، اینقدر خوشحال بودم که احساس می‌کردم هرآن ممکن بود بال دربیارم و پروازکنم. ❤️امیرعلی با خوشحالی وارد خونه شدم، هنوز باورم نشده بود که مائده جواب مثبت رو داده، همینکه پامو تو پذیرایی گذاشتم دیدم مامان نشسته و تلویزیون میبینه، سمتش رفتم و کنارش رو مبل نشستم -سلام مامان -سلام پسرم، خبراییه؟ بنظر خیلی خوشحال میای؟ سرمو انداختم پایین وگفتم: -میشه چند لحظه باهم حرف بزنیم -درچه مورد؟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ و ۱۰۳ ❤️امیرعلی تو
کنترل رو برداشتم و تلویزیون روخاموش کردم -عرض میکنم خدمتتون کمی خودمو جمع و جور کردم و نفس عمیقی کشیدم -مامان، برام میری خواستگاری؟ سرمو گرفتم بالا و باچشمای پرتعجب مامان روبه روشدم -خواستگاری؟! -بله دیگه -جل‌الخالق، تو و خاستگاری؟ -مامان مگه من چمه -چیزیت نیس، فقط تعجب کردم بعد چشماشو ریزکرد و لبخند مرموزی زد و پرسید: -حالا اون دختر خوشبخت کیه؟میشناسمش؟ -مامان خودتونو به اون راه نزنید میدونید منظورم کیه خندیدوگفت: -نکنه ازش نظرشو هم پرسیدی؟ -امروز باهاش حرف زدم -خب خداروشکر یهو صدای سارا اومد سارا: -کی قراره بریم خاستگاری مائده جون؟ سر برگردوندم و دیدم سارا دست به کمر کنار در ایستاده -علیک سلام -سلام بر داداش داماااادم -ببینم مگه تو نگفتی امروز تاساعت شیش دانشگاهی؟ مامان: -باایلیا کلاس آخری رو پیچوندن سارا: عههههه، مامااااان -پیچوندین؟ سارا؟! -خب حالا کی میریم خاستگاری؟ مامان: امشب باپدرتون حرف میزنم یه قرار تعیین میکنیم میریم . . . 💞دیشب رفتیم خواستگاری، همراه بابابزرگ و عزیز. وقتی بابابزرگ صیغه رو خوند و انگشتر نشون رو دست مائده کردن از خوشحالی نزدیک بود بال دربیارم، امروز هم رفتیم آزمایشگاه. حالا که دارم دقت میکنم میبینم چقدر مائده شده. اصلا این مائده کجا و اون مائده‌ی دوسال پیش کجا. از تمام حرکات و رفتارهاش و میریزه. الان دیگه دلم میخواد واسه این مائده رو بدم، دوست داشتنش که چیزی نیست. جواب آزمایش که مثبت شد یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونمون، زن‌عمو خونمون بود. رو کردم سمت مائده و گفتم: -میگم مائده خانم موافقی یکم نگرانی بهشون وارد کنیم؟ -منظورت چیه؟ -یخورده بترسونیمشون -ببخشید اینو میگم مگه دیوانه ایم؟ تک خنده ای زدم وگفتم: -نه، ولی میخوام واکنششونو ببینم -اووومممم، چشم هرچی شما بگی -یکمم به قلبم رحم کن خب خندیدمو مائده با شرم سرش انداخت پایین. از ماشین که پیاده شدیم گفتم: -سعی کن چهره‌ت رو ناراحت نشون بدی -ولی خندم میگیره دوتایی آروم زدیم زیرخنده، وارد هال که شدیم با مامان و زن عمو روبه رو شدیم مامان: -چیشد؟ مثبته نه؟ قیافمو ناراحت کردم و سرمو انداختم پایین، مائده هم همینکارو کرد زن‌عمو: -وا شما دوتا چتون شده؟ مائده: -جواب آزمایش... منفیه مامان:-یعنی چی منفیه مطمئنید؟ -بله مامان، منفیه مامان و زن‌عمو با نگرانی به هم نگاه کردن مامان: -آخه شمادوتا چرا اینقدر بدشانسین زن عمو: -ناراحت نباشین دوباره میرید آزمایش میدین شاید اشتباهی شده دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم زدیم زیرخنده زن عمو: -خدا مرگم بده، این دوتا چرا اینجوری شدن؟ مامان: -شمادوتا چتونه؟ مائده با ذوق گفت: -جواب مثبتههه قهقهه خنده‌م به هوا رفت ¤¤سه دقیقه بعد: ¤¤ -غلط کردمممم مامان: -جرعت داری سرجات وایسا امیرعلی وایسا بینم صدای خنده های مائده و زن عمو بلند شد، کنار یکی از درختای حیاط ایستادم و چندتا نفس عمیق کشیدم با ناراحتی گفتم: -مامان اخم نکن شوخی بود بخدا مامان: -این شوخی بود؟ مائده بی‌طاقت گفت: -زن‌عمو تقصیر من شد. واقعا ببخشید خواستیم شوخی کنیم مامان چیزی نگفت.. بعد راه کج کرد و همراه زن عمو برگشت تو خونه، روکردم سمت مائده وگفتم: -مگه قرار نشد صادق باشیم و دروغ نگیم -دروغ که نگفتم. شما بخاطر من این نظر رو دادی پس تقصیر منه.... گونه‌هاش سرخ شد -خب اصلا راستش دلم نیومد شما رو ناراحت ببینم باعشق نگاهش کردم و اروم گفتم: -مگه نگفتم به فکر قلبم باش؟ لبخند محجوبی زد. جعبه شیرینی رو از ماشین برداشتم و باهم برگشتیم تو خونه ¤¤روز عقد....¤¤ ❤️مائده نگاهی به خودم تو آینه انداختم و جیغ خفیفی کشیدم و بعد محکم زدم تو سر سارا -مائدههههه، گفتم اینقدر نزن تو سرممم -این چیه سارا چرا اینقدر منو شبیه میمون کردی -مگه چشههه -گفتم آرایش ملایم باشه ملاااااایمممم خندیدوگفت: -خب ملایمه دیگه با حرص گفتم: -بنظرت این ملایمههه؟؟؟ -خیلی خب بشین الان برات درستش میکنم بلاخره یک ساعت بعد سارا موفق شد آرایشمو ملایم تر کنه سارا: -الان چطور شد؟ -خوبه. ممنون -آخخیییش در بازشد و مامان اومد تواتاق مامان: -شمادوتا کارتون تموم نشد؟ -چرا مامان تموم شد مامان: -الهی قربونت برم عزیزم ماه شدی -خدانکنه مامان جون. میگم مامان مشخص نیست الان ارایشم؟ مامان:- -نه فداتشم خیلی ملیح شده دست ارایشگرت درد نکنه همه خندیدیم. همراه سارا و مامان از اتاق رفتیم بیرون و تو پذیرایی منتظر بقیه نشستیم. نیم ساعت بعد امیرعلی همراه عمو و زن عمو، بابابزرگ و عزیز رسیدن خونمون. سوار ماشین شدیم و.....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
کنترل رو برداشتم و تلویزیون روخاموش کردم -عرض میکنم خدمتتون کمی خودمو جمع و جور کردم و نفس عمیقی کشی
سوار ماشین شدیم و سمت محضر راه افتادیم. ❤️امیرعلی میدونستم الان به هم نامحرمیم چون موعد محرمیتمون تموم شده بود. قلبم یه لحظه از تپش نمی‌افتاد اما نه من نه مائده به هم نگاه نمیکردیم. چقدر تیپ و ظاهرش همون بود که میخواستم، چقدر رفتارها و حرفهاش دقیقا همون بود که ارزو میکردم. خدایا شکرت.... بلاخره بعدازچندسال انتظار امروز رسید، هنوزم باورم نمیشد، فکرمیکردم یه خوابه، یه رویا، هیچوقت فکرشو نمیکردم من و مائده یه روزی، قراره بریم زیر یه سقف، ولی مثل اینکه آرزوم برآورده شد، فقط باید بگم "خدایا شکرت". باشنیدن صدای عاقد که برای بارسوم مائده رو مخاطب قرار داده بود از افکارم بیرون اومدم و به قرآن چشم دوختم عاقد:-خانم مائده رستگار، آیا وکیلم شمارا با مهریه‌ی معلوم به عقد آقای امیرعلی رستگار دربیاورم؟ مائده: -با توکل به خدای مهربون، با کمک از حضرت زهرا سلام الله علیها و با اجازه پدر،مادرم بله بعد از بله دادن من، صدای صلوات بلند شد و من تو دلم هزاربار خداروشکر کردم، مامان حلقه‌ها رو اورد و من و مائده حلقه‌ها رو دست هم کردیم و صدای دست زدن بقیه اومد سارا: -الان بهترین قسمته، همگی جمع بشید جمع بشید، میخوام یه عکسی بگیرم درحد تیم ملی همه جمع شدن و سارا عکس گرفت و گفت: -عکس خوب دراومد هاااا، ولی یه مشکلی داره که عکس رو یکم زشت کرده مائده: -چطور؟! سارا: -آخه من نیستم -اعتماد به سقف، بیا اینور ببینم الان سقف میفته رو سرمون همه زدن زیرخنده، ایندفعه ایلیا جای سارا ایستاد و عکس گرفت بابابزرگ: -خیلی خب دیگه بریم، مثل اینکه عروس و دامادهای دیگه هم هستن از محضر رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم. با ذوق به حلقه‌ی توی دستش نگاه می‌کرد، منم با ذوق بهش نگاه می‌کردم، صداش زدم: -مائده، خانومم؟ سرشو اورد بالا و باهام چشم تو چشم شد -جانم اقامون؟ -هیچی، همینطوری دلم خواست صدات کنم لبخند دندون نمایی زد و سرشو انداخت پایین، دوباره صداش زدم: -مائده جان؟ دوباره سربلند کرد و سوالی بهم نگاه کرد -جان دلم؟ -ایندفعه هم دلم خواست صدات کنم تک خنده ای زد و گفت: -دیوونه دوباره سرشو انداخت پایین و به حلقه‌ی توی دستش نگاه کرد -بانو؟ دوباره سرشو بلند کردو با حرص گفت: -ببین ایندفعه هم بگی همینطور صدات کردم من میدونم و تو همزمان باهم خندیدیم و گفتم: -نه، فقط میخواستم بگم خیلی دوست دارم لبخندی زد و با خجالت گفت: -من بیشتر امیرعلی‌ جانم دربرابرش لبخندی با ذوق زدم وگفتم: -بریم آرایشگاه الان صدای خواهرشوهرت درمیاد دستش رو نزدیک دهنش برد خندید و گفت: -بریم استارت زدمو گفتم: -الهی به امید تو.... . . . عاشقی درد است و درمان نیز هم مشكل است این عشق و آسان نیز هم جان فَدا باید به این دلدادگی دل كه دادی می‌رود جان نیز هم ! 🍂...پایان....🍃 ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
از قسمت ۹۱ تا ۱۰۳ اخر رمان💞👇
خب اینم از رمان عاشقانه دلداده😄☺️ 🍀رمان جدید فردا میذارم🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂سلام خیلی خوشحالم ممنون از دلگرمیتون🥰 🍂🍂چشم حتما میام خواهری🌹 🍂🍂🍂خداروشکر😇