eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🔥💞🔥قسمت ۱۱۱ تا ۱۴۰👇
🏴ب‍‌ن‍‌ام‍‌ خ‍‌دای دل‍‌ش‍‌ک‍‌س‍‌ت‍‌ه ه‍‌ا💔🖤 🏴اٰٖلٰٖسٰٖلٰٖاٰٖمٰٖ عٰٖلٰٖیٰٖکٰٖ یٰٖاٰٖ فٰٖاٰٖطٖ‌مٰٖهٰٖ اٰٖلٰٖزٰٖهٰٖرٰٖاٰٖ سٰٖیٰٖدٰٖهٰٖ نٰٖسٰٖاٰٖءاٰٖلٰٖعٰٖاٰٖلٰٖمٰٖیٰٖنٰٖ وٰٖ رٰٖحٰٖمٰٖهٰٖ اٰٖلٰٖلٰٖهٰٖ وٰٖ بٰٖرٰٖکٰٖاٰٖتٰٖهٰٖاٰٖ 🇮🇷🌷قسمت ۱۴۱ تا ۱۷۰❤️‍🩹👇👇
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ در ایوان کنار پیمان مینشینم.ذهنم به حرفهای حنیفه میرود.من مطمئنم پیمان هیچوقت سازمان را رها نمیکند.او تنها کسی است که در این کره‌ی خاکی برایم مانده اگر به او پشت کنم تنها میمانم. آن هم بدون ثروت و پشتوانه! نه! اینها عقلانی نیست. من باید پیمان را همانگونه که هست بپذیرم.در میان افکارم یکهو به خود می‌آیم.ابواسامه در مورد گرفتن پاسپورت و شناسنامه‌ی جعلی با پیمان حرفهایی میزند.صبح از صدای اذان برمیخیزم.از لای در نگاه میکنم.حنیفه با دستهای بسته در حال نمازخواندن است. آنجاست که پی میبرم این زن و مرد چه تفاوتهایی دارند! پیمان که بیدار میشود روسری‌ام را به سر میکنم. باهم به بیرون میرویم.حنیفه صبحانه‌ی مفصلی برایمان در حیاط چیده.معذب هستم که پیمان مرا در خانه رها میکند و خود به بیرون میرود.عصر توی حیاط میروم تا اندکی دلم باز شود.صدای حنیفه را از پشت سر میشنوم. _حاضر شو میخوایم بریم شط. _شط؟! _آره. آقا پیمان پیشنهاد داد همگی بریم. بعد از تعویض روسری ام با خوشحالی بیرون می‌آیم.حنیفه با دیدن من متعجب میکند: _با این لباسها میخوای بیای؟ _خب... بله!" پیمان از ایوان به داخل می آید _اگه‌میخوای‌جلوی مردم انگشت‌نما نباشی باید مثل خودشون لباس بپوشی. _یعنی چی؟ _یعنی این که شیله و چادر بپوشی. حنیفه‌در پستوی یکی از اتاقها را باز میکند. از درونش چند تکه لباس درمی‌آورد و میگوید: _اینا فکرکنم اندازه‌ت میشه. مال اوایل ازدواجم هستش. لباس بلندی به نام نِفنوف را به طرفم میگیرد. همه را میگوید چطور به تن کنم و بعد بیرون میرود.برای چند ثانیه به لباسها خیره میمانم.به اجبار لباسها را به تن میکنم.احساس سنگینی میکنم.برای منی که به سختی روسری را تحمل میکنم این چیزها خیلی سخت به نظر میرسد.حنیفه با دیدنم چشمانش به برق می‌افتد. _وای خودتی؟ عجب زیبا شدی دختر! پیمان لبخندریزی میزند و به طرف ابواسامه میرود.حنیفه پوشیه را هم می‌آورد: _اینم از اخریش! آن را برایم گره میزند.خودم را در آینه برانداز میکنم.یک مشکلش این است که سریع گرمم میشود و گرمای هر نفس هم مرا اذیت میکند.هوای شرجی شط با این بار و بندیلی که من پوشیده‌ام برایم جهنم میکند.تختهایی گذاشته شده تا خانواده‌ها بنشینند.روی یکی از تختها مینشینیم. دلم میخواهد پیمان از این لباسها برایم بگوید. فکر میکردم تفاوت پوششم را برانداز میکند و نظرش را میدهد؛ اما او برایش هیچ فرقی ندارد.از اولش هم همین بود وقتی او به قلبم تنیده شد من خوشایند وارد مبارزه شدم. دور زدنها تمام شد. تا به خانه میرسیم هر کداممان به تشک و بالشتمان پناه میبریم.با ابواسامه ناهار ظهر را میخوریم. بلافاصله ما را صدا میزند.از جیبش دو شناسنامه و گذرنامه درمی‌آورد. پیمان همه را خوب بررسی میکند. _اینا مدارک جدیدمونه. با این مدارک میتونیم قانونی بریم سوریه.نگاهی به اسم و فامیل جدیدم میکنم. "سلاله جرجانی".کنجکاو میشوم نام او را هم بدانم. روی صفحه را میخوانم؛ "اسماعیل الذهبی." حنیفه آن دو را از دستانم می گیرد و از ابواسامه می پرسد: _اگه ازشان بخواهند عربی صحبت کنن چه؟ این دو که نمی توانند تکلم کنن! بله! مشکل کمی نیست. ابواسامه و جواب میدهد: _فکر اونجاش رو هم کردم! اگه کسی خواست حرف بزنن من میگم اینا لال هستن. بعد خودم را به عنوان مترجم معرفی میکنم. کم مانده از این پیشنهاد حالم بهم بخورد!پیمان میگوید: _عجب فکری! ولی ما راضی نیستیم بخاطر ما خودتو به خطر بندازی. _خطری نیست! شما با شجاعتتوی ایران مبارزه میکنین اونوقت منم برای این هدف خطر نکنم؟ بعد هم از پشت سرش دو بلیت بیرون میکشد: _یکی از بچه های سوری بهم زنگ زد.گفت که همین امشب راه بیافتید تا صبح نزده برید خونه‌تیمی‌تون‌ ساعت بلیت نه شب است.لباسها را در ساک جا میدهم. لباسهای شسته‌ی حنیفه را تا میکنم تا به دستش بدهم اما او با این کارم اخم میکند. _بهتره با خودت ببری. درسته کمی به لحاظ پوشش با عراقی ها متفاوتن اما لازمت میشه. حنیفه سخاوتمندانه لباسش را به من بخشید.ساعت ۶عصر با وداع از حنیفه شهر حله را ترک میکنیم.چیزهای کمی از امامان شیعیان شنیده ام اما میدانم چندتن آنها در عراق دفن شد‌ه‌اند.از سر کنجکاوی میپرسم: _شهرهای زیارتی عراق کدوم ها هستن؟ _زیارت برای شیعه ها؟ من که چیزی از شیعه و سنی نمیدانم و سر تکان میدهم. _کربلا، نجف، کوفه، سامرا و کاظمین. آهانی میگویم و ابواسامه انگار کینه‌ای به دل داشته باشد، میگوید: _شیعه ها مرده پرستند البته سنی ها هم همینطور اما شیعه ها بیشتر! امیدوارم حزب بتونه این مرده پرستی ریشه کن کنه. خیرخواه مردمه. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _شیعه ها مرده پرستند البته سنی ها هم همینطور اما شیعه ها بیشتر! امیدوارم حزب بتونه این مرده پرستی ریشه کن کنه. خیرخواه مردمه. من که از حرف های ابواسامه سردرنمی‌آورم و الکی تصدیق میکنم.تا ساعتش برسد ابواسامه ما را در دور میدهد.روی بیلبرد بزرگی عکس را چسباندند.نمیدانم چرا خود به خود از او بدم می‌آید.ابواسامه توصیه می کند ما کلامی حرف نزنیم.‌چمدان الکی آورده تا نشان دهد ما به قصد زیارت و تفریح به سوریه میرویم‌.خود تمام کارها را انجام میدهد. و پس از نشان دادن ما به فردی برمیگردد و رو به ما با اشاره چیزی میگوید اما زیرلب زمزمه میکند: _کار تمومه. برین برای تفتیش. به طرف تفتیش میرویم.مرد هیکلی به من نزدیک میشود و به من میگوید جلو بروم.پیمان که جلوتر از من رفته است هیچ واکنشی نسبت به این مرد ندارد.من هم اجازه‌ی حرف زدن ندارم.حس خشم و عصبانیتم نسبت به رگ پیمان میجوشد.با گذرم از پشت زنجیرها به پیمان میرسم.دیگر نمیتوانم سکوت کنم. آهسته و همراه با خشم میگویم: _نمیتونستی کاری کنی که دست یه مرد غریبه بهم نخوره؟؟؟ وقتی به جای خلوتی میرسیم میگوید: _واسه تو که تازگی نداره! معلوم نیست قبل من... دیگر اجازه نمیدهم پیشروی کند و با خشم میگویم: _نمیخواد بی‌غیرتیت رو به پای بی‌عفتی نداشتم بزاری! من هیچوقت نزاشتم کسی دستش بهم بخوره فهمیدی؟؟؟ _ما مجبوریم. توی راه مبارزه هرکاری رو باید انجام بدیم.اینا گناه نداره! من که از منظر گناه به آن نگاه نمیکنم و چنین حرفی آتشم را خاموش نمیکند اما وقتی نام و شماره هواپیمایمان را میگویند بحث را خاتمه میدهم‌.با اشاره‌ی مهماندار روی صندلی و کنار هم مینشینیم.تصمیم میگیرم به نشانه‌ی ناراحتی‌ام با پیمان حرف نزنم.پیمان هم قدمی برای آشتی پیش نمیگذارد و این مرا بیشتر میرنجاند. با فرود در سرزمین سوریه حزن و ترس وجودم را فرا میگیرد.بدون حرف زدن با او از فرودگاه خارج میشویم.حنیفه را بخاطر لباسهایش سپاس میگویم.پیمان سر صحبت را باز میکند: _خوب ببین، تو ماشین ونی می بینی؟ _اصلا کسی قرار نیست دنبال مون بیاد! بیا لااقل بریم تو فرودگاه. _وقتی میگن کسی میاد یعنی میاد! پشت نخلها رنگ سفیدی میدرخشد.با کمی مایل شدن ماشین ون را میبینم. _من یه ماشین ون دیدم. ساک را به دست میگیرد و مثل مسافری عادی به من اشاره میکند تا برویم. هنوز پله ها را تمام نکرده‌ایم که مردی جلویمان سبز میشود.پیمان شروع میکند به علامت دادن که من از آن بی‌خبرم بعد از این مرد سوری متوجه‌مان میشود.با خنده به عربی چیزی میگوید.پیمان میگوید: _ما عربی نمیدونیم. _پس فارس هستین. تاکسی نمیخواین؟ مقصدتون کجاست؟ پیمان هم که متوجه شده خودش است مقصدی را میگوید.مرد با اطمینان میگوید: _آره! اونجا رو خوب بلدم. سوار شین! به دنبالش سوار ون میشوم.حس خوبی به این مرد ندارم. _مطمئنی خودشه؟ پلکهایش را روی هم میگذارد.راننده هیچ حرفی نمیزند و این مرا بیشتر میترساند. وارد محله‌های پایین شهر میشود.در این مناطق خبری از تیرهای برق نیست.ماشین در کوچه ای تاریک از حرکت می ایستد. برمیگردد و به من و پیمان میگوید: _پیاده شین. رسیدیم. مرد به طرف خانه‌ای فقیرانه میرود.داخل خانه میرویم.از معطل‌کردنمان حس خوبی ندارم اما چاره‌ای نیست.باید مثل پیمان پنبه در گوش کنم و با اعتماد به همه چیز بنگرم.در باز میشود و همان مرد بعلاوه‌ی یک مرد لاغر اندام وارد میشود‌.او خودش را اینگونه معرفی میکند: _من حسنی هستم. لابد در مورد اینجا چیزی به گوشتون خورده.بزارین یه چیزایی رو بهتون بگم.اینجا کارهای مهمی داریم پس خوب خودتون رو آماده کنین. راس ساعت شش بیدار میشین. کلاسهای زیادی داریم که لازم یک چیریک ببینه. شما باید به لحاظ عقیده و نظامی خودتون رو بالا بکشین.کلاسهای عقیدتی با رضاپور هستش و کلاس های نظامی با بهاءالدین. وقتی هم که آمادگی عملی پیدا کردین باید به اردوگاه برید. اردوگاه... اردوگاه...این اسم در سرم میچرخد و هول و هراس مرا با خود میبرد. با خودم میگویم اگر من را از پیمان جدا کنند چه؟اگر او به اردوگاه برود و من نه، چه گلی به سر بگیرم؟ شام بخور و نمیری را میخوریم. به خواب میروم و با وحشت از خواب میپرم.به اطرافم نگاه میکنم و دستانم را به سینه میگذارم. پیمان هم آن چنان به خواب رفته که چیزی از حال من نمیفهمد.حسنی پیمان را صدا میزند و او بی‌خداحافظی از خانه بیرون میزند.من هم تک و تنها در خانه‌ای غریب و در جمعی غریبتر احساس خوبی ندارم.در چنین جمع مردانه ای تنها یک زن است که او هم به گمانم لال است یا هم کم حرف. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ حیران گوشه‌ای ایستاده‌ام که مردی صدایم میزند.به دنبالش به راه می‌افتم.در اتاقی مردی جوان نشسته مرا پیش او مینشانند.نگاهی به چهره‌ام میکند و لبخندی میزند. 😈_اسمت چیه غزالم؟...انگار که این غزال لاله. حیف این چهره نیست که دو مثقال زبون نداشته باشه؟ _مَ.. من زبون دارم. اسمم ثریاست. با لبخند مرموزانه و چندشی میپرسد: 😈_اسم سازمانی نه! اسم واقعیت چیه؟ _رویا. ابرو بالا می‌اندازد و تکرار میکند رویا..رویا...بعد هم خودش را با نام رضاپور معرفی میکند.زیرچشمی نگاهش به من است و میپرسد: 😈_تو مسلمونی؟ یا مسلمون بودی؟ _هیچ کدوم..مَ.. من دینی نداشتم. 😈_صحیح... صحیح...الان چه عقیده‌ای داری؟ _به من گفتن مارکس برای آزادی میجنگه و من هم قبولش دارم. 😈_درست گفتن اما خودت چی؟ هنوز به این عقیده رسیدی یا نه؟ کمی مکث می کنم.نمیدانم چه بگویم.من چیز زیادی از مارکسیسم نمیدانم و فقط کارهایی را می کنم که سازمان می خواهد. هیچوقت یک اعتقاد حقیقی نداشتم تا گرد او بگردم. 😈_از نظر تو دنیا چه شکلیه؟ _دنیا پر ظلم و بی عدالتیه، پر از نفاق و دوریی... 😈_درست میگی. مادامی که شاه باشه و به نفع خودش و آمریکایی ها دستور بده وضع ما همینه.ما برای آزادی میجنگیم.میجنگیم تا سهممون رو از دنیا برداریم. فقر باید ریشه کن بشه. اگه غذایی سر سفره اس باید عادلانه تقسیم بشه.خب... این شد هدفمون که کم هدفی نیست!راههای زیادی هم ختم به این هدف میشه اما همگی کاربردی نیست.خیلیا هدف ما رو داشتن اما پیروز نشدن نمونه اش همین منورفکرها! چی شد؟مثلا قانون و مجلس گذاشتن اما بی فایده است. شاه قانون رو دور میزنه چون شاهه.. چون پشتش به انگلیس و امریکا بنده. ما باید مسبب اینا رو زمین گیر کنیم و اونم کسی نیست جز سلطنت.سلطنت باید برداشته بشه دیگه وقتشه مردم خودشون تصمیم‌گیری کنن. من اهل سیاست نیستم و نبودم، این چیزها را خوب نمیتوانم درک کنم و یا سر از اصطلاحات قلمبه و سلمبه اش درآورم.عصر با دو تن از مردها همکلاس میشوم. در هر مورد از درس هم جوری تدریس میکنند که سر و تهش به ختم میشود.یک مشت برخلاف اسلام و مقایسه و نفی احکام آن.گاهی تا اوج عقایدشان بال میزنم که با یک با سر به زمین می‌افتم.طوری حرف میزنند که من هم میشود اسلام ناکارآمد شده و باید سمت و سوی مان را عوض کنیم.در این مدت بارها بین زائران ایرانی مشغول به پخش اعلامیه و جذب هستیم.سکونتمان در آن خانه چیزی حدود یک هفته طول کشید و پس از آن به خانه‌ای بزرگ میرویم. در این چند ماه جز رقابت و برتری در میان اعضا چیزی ندیده‌ام. مثل همیشه پیمان با دستمال صورتش را میپوشاند و من هم عبا و پوشیه به تن دارم. این شرایط سخت باعث میشود جز به سرگروه ارشدمان به کسی نکنیم.در کلاس همگی یکی از مردها شروع میکند به خواندن اعلامیه جدید سازمان.بعد از آن هم کلاس رسما شروع میشود. فنون پیچیده‌ی و ساواک آموزش داده میشود.من زودتر از پیمان به سمت خانه به راه می‌افتم.مردم اینجا ارادت زیادی به حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) دارند. به دلیل اینکه همه آموزش میبینند درآمدی نیست. سازمان پولی بعنوان صدقه میفرستد تا از گرسنگی نمیریم. در این چندماه از هم دور بودیم دورتر میشویم. من خیال میکردم اگر به اینجا بیایم او مرا بیشتر میبیند اما زهی خیال باطل! نزدیک نماز ظهر حوالی حرم حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) ایرانی زیادی به چشم می‌خورد. نگاهی به اعلامیه‌های در کیفم می‌اندازم و همه را بین زائران پخش میکنم. در این بین یکی مرا رها نمیکند و میگوید میخواهم در این سازمان فعال باشم. بخاطر امنیت‌مان به او میگویم: _تو میتونی فردا همینجا بیای ما کسی رو میفرستیم. خوشحال میشود. با استرس خداحافظی میکنم و خود را به خانه تیمی حسنی میرسانم. اسم و مشخصاتش را به حسنی میدهم. او هم میگوید طبق روال با او برخورد میشود. موقع بیرون آمدن رضاپور سد راهم میشود: _امشب ساعت ۱۰ کلاس داری. رضاپور را مورد اعتماد نمیدانم. اما از طرفی روی حرف مافوق نمیتوانم حرف بزنم. برخلاف میلم باشه‌ای میگویم و از خانه بیرون میزنم. انگار آن شب هم نمیخواهد خبری از پیمان شود. به اجبار چادر چاقچور را سر میکنم و به خانه‌ی تیمی میروم. به اتاقش میروم. بعد از کمی بحث را شروع میکند. مثل همیشه به نقد از اسلام میپردازد. بهشت و جهنم و همه چیز را انکار میکند. و میگوید تا وقتی زنده‌ای زندگی کنی. صبح درحالیکه سرم از شدت بی‌خوابی درد میکند از خانه‌شان بیرون میزنم. هنوز در سرم حرفهایش میچرخد. به خانه که میرسم از خستگی بیهوش میشوم. با صدای در از خواب میپرم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ صدای پیمان را که میشنوم در را باز میکنم.با دیدن چشمان خواب آلودم میپرسد: _خواب بودی؟ واقعا؟ چقدر تنبل شدی! از سرزنشش اخمی میکنم: _نخیر! تنبل نیستم. تو هم اگه یه شب تا صبح رضاپور برات حرف میزد اینجوری میشدی. _یه شب تا صبح؟ پوزخندی تحویلش میدهم. _بله! بایدم ندونی. هر چند روزی میای ببینی مردم یا زنده.کاش یکم در حقم مسئولیت پذیر بودی! نیش حرفهایم به او اصابت میکند.لیوان آب را محکم به زمین میکوبد: _خوبه میبینی وضع و اوضاع رو! توقع داری هر روز ور دلت بشینم؟ تو که میدونستی من سرم شلوغه و کلی کار مهمتر دارم. _نخیر! یادم نرفته روزی رو که برام از خوشبختی حرف میزدی! من مثل بقیه زنها نیستم که پول و طلا بخوام! ولی میتونی بیشتر بهم سر بزنی که! نمیدانم چرا ولی عقده‌های دلم از بی‌مهری‌ هایش سر باز کرده است. _من بهت گفتم سازمان برام خیلی مهمه! _حتی بیشتر از من؟؟؟ بی‌آن که چیزی بگوید در را بازمیکند و بیرون میرود.سردی‌اش آتش دلم را شعله‌ور میسازد. اشکی از گوشه‌ی چشمم میچکد.به یاد حنیفه می‌افتم.حرفش در سرم میچرخد.فایده ندارد هر چه بله و چشم گویانش میشوم او بیشتر به خود جرئت میکند.یک لحظه به یاد صحبتهای حسنی می‌افتم.میگفت آمدن به سازمان دست خودتان است اما رفتنش دست ما!هرکس برود میشود خائن و اسلحه‌ی مجاهدین رو به اوست.آن هم وقتی که تمام ثروتم را خرجش کرده ام و پشت پا زده ام به همه چیز. دم دمای اذان مغرب در میزنند. باز که میکنم پیمان را میبینم. بی‌محلی‌اش میکنم و از جلوی در کنار میروم.صدایم میکند و نمی‌ایستم.رایحه‌ی گلهای رز را از پشت سر میشنوم.خودش را به روبرویم میرساند. دسته‌گلهای رز قرمز و صورتی را به طرفم میگیر _من تند رفتم! تو راست میگفتی. من سرم شلوغ شده اما تو ببخش. دنیا به من و تو نیاز داره! ایران به ما ها نیاز داره! تو باید در کنارم باشی تا دووم بیارم. دلم نمیخواد پریشونی تو ببینم... دلم برایش میسوزد و اندکی هم درکش میکنم.سرم را بالا می‌آورم.لبخندی میزنم و تشکر میکنم. _بخشیدی؟ کمی سر به سرش میگذارم. زیر لب گله میکند: _ما رو ببین رو دیوار کی یادگاری مینویسیم. _باشه بخشیدمت! صبح پیمان مرا بیدار میکند و خبر میدهد باید پیش حسنی برویم.حسنی با دیدنمان دعوتمان می کند به اتاقش. _شما کارتونو خوب انجام دادین.آموزش توی اینجا بسه، دیگه باید برین اردوگاه. پیمان چشم گرد میکند: _اردوگاه؟!؟ حسنی توضيحاتی میدهد و ما بعد از پس دادن اتاقمان در آن خانه‌ی بزرگ و غریب با چند تن از اعضا و دو مسئول راهی میشویم.از دمشق تا بیروت زیاد راه نیست. به مدارک جعلی مان کسی شک نمیکند و خیلی راحت عبور میکنیم.بعد از مدتی تحمل راه سفر بالاخره چشممان به اردوگاه میخورد.آنقدرها هم که دهانشان را از کلمه‌ی اردوگاه پر میکردند، اردوگاهی نبود.اتاق زن ها از مردها جداست.پتویی به دستم میدهند و جایم را گوشه ای پهن میکنم.یکی از خانم ها که زیرچشمی مرا می پاید، میپرسد: _از کجا میای؟ _از سوریه. _بهت نمیخوره چیریک باشی! _چیریک میشم! هنوز خستگی راه درنکرده‌ایم که آموزشها شروع میشود.از آموزش سلاح و مواد منفجره تا نبرد تن به تن و‌...همه‌ی اینها برای من واقعا سنگین و سخت بود.روزها چندین ساعت میدویدیم.شبها سر به بالشت نگذاشته خواب مرا میبرد و صبح زود دوباره قصه از سر گرفته میشد! در همان مدت خیلی از آرمانها و عقایدم عوض شد.رقابت سختی بین اعضا بود و هرکس میخواست خودی نشان دهد.پیمان همیشه اول همه‌‌ی کارها بود. او به محبوب ترین فرد نزد رابطها و مربیان تبدیل شد.حتی او را جانشین تمرینهامیگذاشتند. در کلاس بمب و مواد منفجره، انواع بمب‌های دستی و غیره و اجزایش را معرفی میکردند و اینکه هر یک چقدر میتواند خرابی به بار بیاورد. بمب‌ها یک امتیاز محسوب میشد و راز خیلی از بمب‌های دستی را بچه ها کشف کرده و میساختند.بالاخره بعد از کلی سختی توانستم خیلی از زنها را کنار زنم.دیگر یکی شده بودم مثل پیمان...سرانجام پس از دو ماه دستور رسید که برگردیم به ایران.فکر میکردم با آموزشهایی که دیده‌ام خیلی کارها میتوانم انجام دهم.با مدارک جعلی به پاکستان رفته و از آنجا قاچاقی وارد خاک ایران میشویم.حال همه چیز فرق کرده و من رویایی نیستم که چندین ماه پیش از ایران رفت.این رویا شده است بازیگری بزرگتر.لباسهای پاکستانی پوشیده‌ایم.اتوبوسهای زاهدان را سوار میشویم و به طرف تهران رفتیم.در میان راه در یکی از آبادی‌ها قصد توقف میکنیم، پیمان هم رفته تا خوراکی بخرد که صدای آژیر شهربانی می‌آید.از پیمان هم خبری نیست. ما این سمت جاده و او آن سو است. شال روی سرم را تا جلوی صورتم می‌آورم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ با ایستادن ماشین شان ضربان قلبم بیشتر میشود. ابتدا سراغ شوفر میروند و کمی با او پچ پچ میکنند.همه چیز مشکوک به نظر میرسد.دستم را به طرف جیبم میروم و جعبه‌ی کبریت که حاوی سیانور است را لمس میکنم.برمیخیزم و به بهانه‌ی دیدن دار و درخت فاصله میگیرم.میخواهم خودم را در ابادی گم کنم.همین که در حال دور شدن هستم توجه‌شان به من می‌افتد.از پشت سر صدا می‌آید: _ایست...!!! اسلحه‌ام زیر بار و بندیل چمدان است. سعی دارم لهجه‌ی پاکستانی به خود بگیرم. دست و پا شکسته و به زور میگویم که مادرم ایرانی است و به دیدارش میروم.سیانوری درمی‌آورم و مرگ را لمس میکنم.ماموران نزدیکتر می‌آیند. وقتی میفهمم تصمیم‌شان برای پیدا کردن مان جدی است از میان درختهای گز شروع به دویدن میکنم.صدای شلیک گلوله می‌آید و دادهایی که ایست را به گوشم میرساند. نمیتوانم بایستم یا سیانور بخورم.مثل آهویی بی پناه گشته ام که از چنگال شکارچی ترس دارد.هر از گاهی به عقب برمیگردم و باز به جلو نگاه میکنم.که از جلو غافل میشوم و سرم به شاخه ای میخورد.از جا برمیخیزم درحالیکه سرم تلو تلو میخورد.دیگر راهی نیست مامور زانو به زمین گذاشته و من را نشان رفته است. صدای شلیک و سوزش دردناکی از بازو ام تمام بدنم را داغ میکند.از شدت درد سر و دست به زمین می افتم.سیانور در مشتم را نگاه میکنم و قطره اشکی از کنار چشمم میچکد.مامور با پوتینش دستم را باز میکند و سیانور را از درون مشتم خارج میکند‌ و در سیاهی مطلق فرو میروم.با احساس درد و خستگی چشمانم را باز کنم.با چند پلک فضای سفیدی جلوی چشمانم ظاهر میشود. میفهمم اینجا بیمارستان است.میخواهم دستم را به تخت بنشانم و کمی جابجا شوم که با دستبند قفل شده به تخت.کاسه‌ی دلم از ترس پر میشود.حتم دارم گیر ساواک افتاده‌ام.به یک باره تمام آن همه غرور چیریکی و آموزش ها محو میشود.صدایی آشنا گوشهایم را به خود میخواند. قامت کیانوش و نیش باز شده تا بنا گوشش لرزش دستانم را بیشتر میکند. _خوبی؟ بی آن که جوابش را دهم به طرف دیگر سرم را میگردانم‌..با چند قدم خودش را به کنار تخت میرساند. _تو چیکار کردی؟ تو...تو چطور تونستی؟ میدونی واسش چقدر دردسر کشیدم؟ میدونی؟..نه! نمیدونی. حتما جایزه این کارت هم شد ازدواج با یه پسره یلاقبا! خاک تو سرت رویا! بدجور خوردی... بدبخت! از استفاده کردن، از استفاده کردن. از... استفاده کردن!...باختی... تموم شد! برای این که نشان دهم کم نیاورده‌ام میگویم: _درست حرف بزن! اون پسره یلاقبا از تو‌ خیلی بهتره! خوب کاری کردم. کاری که من کردم از دم تکون دادن برای دربار و مستشارها خیلی بهتره! یکهو با داغ شدن گونه‌ی راستم حرف در دهانم میماند.بغض می کنم اما اجازه‌ی ریختن اشکهایم را نمیدهم.در حال رفتن به بیرون است که لحظه ای درنگ میکند: _خواستم برات کاری کنم اما انگار خودت نمیخوای. اونا بدجور ذهنتو شست و شو دادن. در ضمن فکر فرار به سرت نزنه... اینجا یه بیمارستان نظامیه. دکتر و پرستاری داخل می‌آیند و سربازی هم دم در ایستاده و گه گاهی به داخل سرک میکشد‌.زخم دستم را معاینه میکند و میگوید: _زخم عفونت کرده باید روزی به دو نوبت شست و شو داده بشه. پرستار چشم میگوید و بعد از رفتن دکتر با بتادین و چند قطعه‌ی دیگر وارد میشود. نگاهی به بازویم میکنم. پوستی بهش نمانده و تنها سرخی خون و گوشت دیده می شود.عفونتهای دور زخم را که برمیدارد چشم میبندم و از شدت درد ملحفه را به دندان میکشم.آنقدر ملحفه را با دندان فشار میدهم که دندانم به درد می آید. _اینا رحم و مروت ندارن و یه بلایی سرت میارن.تو دختری و جوون باید بری زندگی تو کنی نه اینکه با این از خدا بی خبرا در بیوفتی. هنوز کمی از رفتن پرستار نمیگذرد که مردی با سبیل‌های کلفت و هیکلی چهارشانه وارد اتاق میشود. _تو یه وجبی پاتو کج برداشتی. پاشو که میخوام پاتو قلم کنم! دستش را به بازویم میزند و با انگشت فشار میدهد.منی که تا آن لحظه زبان به آخ نمیچرخید داد میزنم و گریه ام بلند میشود.خنده‌ی شیطان‌اش با قهقهه همراه میشود. _خاک تو سر سازمانی که همچین ضعیفه‌ای رو اجیر کرده! ببین به چه روزی افتاده! دو سرباز به خنده می‌افتند.هنوز رنگ درد کمرنگ نشده که موهایم را میکشد و میگوید: _پاشو! پاشو! احساس میکنم الان است که پوست سرم کنده شود و با جیغ و داد به دستش میزنم.پرستار داخل میشود و میگوید: _آقا چیکار میکنی؟ _دستور دارم ببرمش. _دکتر که هنوز مرخص نکرده! صدایش را روی سرش میگذارد که: _خب نکرده باشه! من باید ببرمش. پرستار اخمی میکند و میگوید: _مسئولیت داره! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛