⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۴۹ و ۵۰
اقا مصطفی جمله اخر را گفت و شرمنده و ساکت، گوشه هال ایستاد.مهتاب، ایستاده به گوشهای زل زده بود. علیرضا نگاهی به جمع کرد و رو به احترام خانم گفت:
_ من یکی-دو روزه فهمیدم خاله. (نیم نگاهی به مهتاب کرد) وقتی تلفنهاش رو میدیدم، دیدم خیلی مشکوکه، مدام قربون صدقه یکی میره، خیلی تعجب کردم. مطمئن بودم اینی که پشت خطه مهتاب خانم نیست. (شرمنده سر به زیر انداخت)چون دیده بودم چطوری با شما حرف میزنه...یه روز تعقیبش کردم دیدم رفت تو یه آپارتمانی. بعد که پرس و جو کردم دیدم آره زنشه!
حاج عمومرتضی که تا حالا ساکت گوش میداد، عصبانی شد. و رو به آقا مصطفی و اکرم خانم، با دست مهتاب را نشان داد. داد زد و گفت:
_ پس الان این دختر باید چکار کنه؟؟؟ دقیقا بهم بگین چجوری آبروی رفتهش برمیگرده؟؟ چندین ماه حسابی همه جا مهتاب رو زنش نشون داده... اینهمه تو این مدت، زنم، زنم کرد که اخرش بشه این؟؟ جواب چند ماه جار زدن و رفت و آمد تو محل و دانشگاه رو چی میخواد بده؟؟؟ همه جا این دختر رو با امین دیدن جواب یکماه محرم شدن و تهمتهاش، جواب چندین ماه بازی با آبِروش رو کی میده...؟؟؟؟؟
احترامخانم شکه و با ناراحتی زیاد رو به خواهرش گفت:
_چرا زودتر من پرسیدم چیزی نگفتی؟ چرا گذاشتی با آبروی ما بازی بشه؟ هرچی سوال میکردم چرا جواب سربالا میدادی؟ من اینهمه پشت امین بودم، طرفش بودم، اینه جواب محبتهام؟؟
اکرم خانم و آقا مصطفی سر پاپین انداختند. اما علیرضا گفت:
_خاله احترام، ما تازه فهمیدیم. از قبل مشکوک شده بودیم به امین، ولی نمیدونستیم قراره اینجوری کنه.هیچکس خبر نداشت. واقعا خیلی شرمندهایم
مهتاب صدای فریادهای حاجعمومرتضی را دیگر نشنید...صدای اعتراض مادرش را، صدای خاله اکرمش و علیرضا، اصلا نشنید.. گنگ شده بود... لال شده بود... چنان بغضی در گلویش بود که حتی قدرت سر تکان دادن نداشت...
یعنی به همین راحتی با آبرویش بازی شد؟؟به همین راحتی انگشتنمای بچههای دانشگاه شد؟؟به همین راحتی حرف نقل مجالس مردم میشد؟؟حالا باید چکار میکرد با حرف و حدیثها؟! با تهمتها و قضاوتها!!
احترام خانم گریه میکرد..مادرجان، اکرم خانم را توبیخ میکرد..عمومرتضی، با اخم، با آقامصطفی صحبت میکرد..وضعیت وحشتناکی بود. همه به هم ریخته بودند...
بین همهمهها زنگ در خانه زده شد.سمیه خانم اینقدر ناراحت بود که بدون پرسیدن دکمه را زد و در باز شد.امین وارد شد. و بین همهمه ها سلام کرد. لحظهای همه ساکت شدند..
حاجعمو با خشم جلو آمد، اما امین بیتوجه و بیخیال نسبت به وضع پیش آمده، جلوتر رفت و مقابل مهتاب ایستاد، سیلی بسیار محکمی به مهتاب زد. آب دهانش را روی او پاشید.
بدون هیچ حرفی، و بدون اینکه اجازه هیچ عکسالعملی به کسی بدهد سریع از در حیاط بیرون رفت.همه مات و مبهوت و شکه شده از کار امین بودند. از هیچکس صدایی درنیامد...
صادق و حاجعمو، سریع دنبال امین وارد حیاط شدند. قبل از اینکه به در کوچه برسد، صادق یقه پیراهن امین را از پشت گرفت.او را عقب کشید. چرخاند. و محکم به دیوار کوبید.
حاجعمو بازوی صادق را گرفت:
_نه صادق، صبر کن دایی
صادق را عقب راند و رو به امین گفت:
_فکر نمیکردم اینقدر نامرد و بیشرف شده باشی که برای دلخوریای که با جلال خدابیامرز داشتی، بریزی پای دخترش... دختری که اصلا هیچ تقصیری نداشت!
امین پوزخند صدا داری زد:
_اصلا برام مهم نیست. من انتقام خودمو گرفتم. هدفم مهتاب بود،که خوب چزوندمش، حسابی آبروشو بردم.مردم محله به چشم دیگه نگاش میکنن.دلم خنک شد. هیچ جا دیگه راهش نمیدن، بسیج دانشگاه، مسجد محله، یه جوری براش برنامه ریخته بودم این مدت که پچپچهای همه بچهها حسابی زیاد شده. هدفم بردن آبروی مهتاب بود، بیچارهش کردم. خیلی خوشحالم، حالا دیگه فکر میکنن اون آرزو داشته که زن دوم من بشه.... اینا رو فقط....
دیگر مجال ادامه حرف پیدا نکرد. بین صحبتهایش سیلی محکمی از دستان قدرتمند صادق روی صورتش کشیده شد.
صادق:_اینو بهت زدم که یادت باشه، مِن بعد، نه دست رو یتیم بلند کنی، نه رو جنس زن! شیرفهم شد؟؟
دهان امین پر خون شده بود.حاجعمو، صادق چهارشانه و کشتیگیر را دوباره عقب کشید و رو به امین، که خون گوشه لبش را پاک میکرد، گفت:
_دیگه نبینمت!نه اینجا،نه هیچ جایی که خانواده داداش شهیدم باشه، و بیشتر دور و بر خانوادهی جلال خدابیامرز، بخصوص مهتاب! نذار بیشتر حرمت فامیلی شکسته بشه!! فقط برو!
امین نرفت انگار که او را بیرون کرده باشند، از خانه بیرون انداختند. صادق و حاجعمو، روی تخت چوبی گوشهی حیاط نشستند، تا کمی آرام شوند..
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۵۱ و ۵۲
حاجعمو خیره به کاشی کف حیاط بود:
_این همه سال از خدا عمر گرفتم، تا حالا نشده بود شرمنده کسی بشم. امشب شرمنده این دختر شدم! (محکم به پایش زد) کاش محرمیت رو نخونده بودم!
صادق :_خطای افراد رو به خودتون نسبت ندید دایی مرتضی.. شما که نمیدونستید هدف امین چیه..الحمدلله که الان دستش رو شد... حالا خداروشکر عقد دائم و محضری نکردن!
حاجعمو روی پایش زد:
_حیفِ این دختر بود.واقعا حیفِ مهتاب...
صادق به پذیرایی برگشت. به آشپزخانه رفت. از پارچ روی میز، آب خنکی در لیوان ریخت. و به حیاط برگشت.
_بفرمایید خان دایی..
حاج مرتضی لیوان آب را گرفت. اما نگران حال مهتاب بود. با لیوان آب، به پذیرایی برگشت. سمت مهتاب رفت...
مهتاب که در اثر سیلی افتاده بود، اینقدر حالش نزار بود، که همه دورش را گرفتند و هرکسی چیزی میگفت یا کاری میکرد تا حال مهتاب بهتر شود.
احترام خانم، دخترش را به اتاق مهمان برد. با آمدن اورژانس و سرمی که زد کمی حالش بهتر شد.هرچه مادرجان با او حرف میزد،جواب نمیداد.فقط گریه میکرد. احترام خانم دیگر طاقت دیدن این صحنه را نداشت، رو به مینا گفت:
_مینا مامان، بپوش بریم
مینا با بغض و آرام از همه خداحافظی کرد.سوار ماشین شد.احترام خانم دنبال مهتاب به اتاق برگشت.
_مهتاب پاشو مامان. مگه من مُردم که تو اینجوری بشی. پاشو عزیزم..
احترام خانم دست دخترش را گرفت، و با اشک چشم از همه خداحافظی کرد به حاجعمو که رسید گفت:
_عمو مرتضی کاش به حرفتون تو این مدت گوش داده بودم!! کاش به حرف مهتابم گوش کرده بودم!! چقدر مهتابمو زجر دادم! فکر نمیکردم منه مادر اینجوری گول بخورم!!
+فعلا جای این حرفها نیست، برو به مهتاب برس که خیلی داغون شده
احترامخانم از همه خداحافظی کرد. وارد حیاط شد. که صادق را دید:
_صادق پسرم، ممنون که از مهتابم دفاع کردی.
صادق به جایی کنار احترام خانم نگاه میکرد:
_اختیار دارید، وظیفس. کاری نکردم. شما که حالتون خوب نیست، میخواید بیام برسونمتون؟
احترام خانم به سمت در خانه میرفت:
_نه پسرم ممنون میریم خودمون. خداحافظ.
صادق یاعلی آرامی گفت و به پذیرایی برگشت. بعد از رفتن احترام خانم، کمکم همه خداحافظی کردند و رفتند...
با اشارهی احترامخانم، مینا عقب نشست، تا مراقب حال خواهرش باشد. و خودش رانندگی کند.شماره امین را گرفت، که امین بوق اول، گوشی را برداشت :
_امین آبروی دخترمو بردی، انگشت نمای مردم محله و دانشگاهش کردی، کتکش زدی، تهمتش زدی، فقط بگو بدونم چرا؟؟؟ مهتاب من چکار کرده بود که این کارو باهاش کردی؟؟؟ هاااان؟؟؟؟
امین سرحال و با اشتیاق جواب داد:
_بهبه سلااااااام خاله خانممم. چیزی نبود خاله. تو دخالت نکن. یه بار با جلال، شوهرت، بحثم شد، زد تو گوشم. الان خودش مرده تلافیشو حسابی سر دخترش درآوردم (خنده بلندی زد) آخ خاله الان اینقدر حالم خوبه که میخام داد بزنم (قهقهه زد) خیلی کیف کردم، قیافههاتون دیدنی شده بود.
احترام خانم فریاد کشید:
_چرا با خود اقا جلال تسویه نکردی؟؟؟اون سیلی بهت زد، چکار به مهتاب داشتی؟؟ هااان؟ مرد نبودی که به خودش بگی!! اون بیگناه بود. فقط بدون و مطمئن باش که تاوانشو میدی امین!
امین با خنده و با آرامش گفت:
_اصلا برام مهم نیست چی بشه. اخ خاله دلم خنک شد مهتاب رو زدم ولی حیف نشد یکی دیگه بزنم. اگه میشد چند تای دیگه میزدم عااالی بود خاله عاااالیییی!(و با صدای بلند خندید)
+خفه شو امین!!! خجالت بکش دیگه حق نداری اسم ما رو بیاری فهمیدی؟؟
و امین با صدای بلند خندهای کرد
_خوب گول خوردی خاله
و باز قهقهه زد و تلفن را قطع کرد.
تمام مدت، مکالمه روی بلندگو بود.مهتاب و مینا شنیدند. مینا دست دور شانه مهتاب انداخته بود. و مراقبش بود حالش بد نشود.مینا به آینه ماشین چشم دوخت و آرام گفت:
_مامان اخه چرا زدی روی بلندگو. من چند بار اشاره کردم بهت حواست نبود!
احترام خانم با سرعت رانندگی میکرد. به خودش آمد کمی سرعتش کم کرد. با گریه و غمگین گفت:
_اصلا حواسم به شما دوتا نبود. (نگاهی از اینه به مینا و مهتاب که عقب نشسته بودند، کرد)
مهتاب به نقطه نامعلومی خیره شده بود و اشک میریخت. اینجور مواقع که خیلی بهم میریخت، ساکت میشد و فقط گریه میکرد.
یک ماه از آن اتفاق تلخ گذشت....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
سلام همراهان گرامی
نتونستم دیروز پارت بذارم یه کم کسالت دارم سعی میکنم تا عصر چند قسمت اماده کنم بذارم 🌷🌹
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
از قسمت ۴۹ تا ۵۲❤️🩹👇
🇮🇷 از قسمت ۵۳ تا قسمت ۶۰👇👇
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
یک ماه از آن اتفاق تلخ گذشت...
هنوز هم هر جا مهتاب میرفت،از نمازخانه دانشکده و دفتر بسیج گرفته، تا اتاق مدیریت آموزشی رشتهاش و حتی اتاق اساتید، فقط طعنه بود و قضاوت بود که میشد. و تهمتها بود که میزدند....
گاهی سعی کرد با نرمی چند جمله جواب دهد و از خودش دفاع کند.اما قضاوتهای مردم تمامی نداشت.انگار که منتظر بودند، کسی اتفاقی برایش بیافتد و شروع کنند به قصهسرایی.
اما مهتاب دختر عاقلی بود.
به جای دهن به دهن گذاشتن با این افراد جاهل، به درس و دانشگاه سفت چسبیده بود. هر روز چنان درس میخواند که گویی امتحان دارد. تمام کنفرانسها و تحقیقها را برمیداشت.هفتهای یکبار در سالن امتحانات دانشگاه، کنفرانس میداد، روی پاورپوینت، با انواع برنامهها، با فتوشاپ، اکسل و یا اینشات، و هر برنامهای که میدانست با آن کارش پیشرفت میکند، درس را مینوشت، درست میکرد، روی سیدی یا فلش میریخت، و کامل شده با جزوههای تایپ شده، تحویل استادش میداد. و هر بار بهترین نمرات را میگرفت.
ایام امتحانات رسید...
این اتفاقات برای مهتاب، نه تنها او را زمین نزد، بلکه قوی کرد. چون میدانست چطور با این کار مقابله کند.فهمیده رفتار میکرد.کار درست را انجام میداد. و دیگر کاری به کسی نداشت که چه میگویند و چه میکنند.! چون به خدا توکل داشت و کارش پیش میرفت.
🔸مدتی بعد... دانشکده🔸
استاد پرفسور شهیدی:_بیا تو
مهتاب وارد اتاق شخصی استاد شهیدی شد:
_سلام استاد خداقوت. کاری با من داشتین؟
+سلام دخترم.آره در رو ببند. بیا بشین تا بگم
مهتاب در اتاق را بست. روی صندلی، پشت میز میهمان منتظر نشست.پروفسور که عمری از او گذشته بود، آرام و عصا زنان، صندلی روبروی مهتاب نشست.
_ببین دخترم....راستی بگم دخترم که ناراحت نمیشی؟
مهتاب:_نه استاد شما جای پدرم هستین این چه حرفیه.
+خب خداروشکر. ببین دخترم من از ترم دیگه نیستم اینجا. منتقل میشم جای دیگه.
مهتاب:_کجا استاد؟ دانشگاه امام صادق تهران؟
+نه دخترم. کلا از ایران میرم. برای یه پروژه تحقیقاتی برای مدت زیادی باید برم آمریکا. یه نفر دیگه جای من میاد. ولی ازت یه درخواستی دارم...
مهتاب:_خواهش میکنم استاد.بفرمایین
+چند نمونه پروژه دارم که همه بصورت زنجیره بهم متصل هست. ولی اخری رو کامل نکردم میخوام تو اینو کامل کنی!
مهتاب:_استاد من؟ من نمیتونم! اگه خرابش کنم چی؟ استاد حاصل یه عمر زحمت شما و همهی دانشمندایی که روی اینا کار کردن هدر میره. نه استاد واقعا ببخشید نمیتونم قبول کنم!!
+مثل اینکه متوجه اهمیت موضوع نیستی!! اول کامل به حرفم گوش کن. ببین من از تو خیالم راحته. تو این مدت ۴ سالی که درس خوندی مدام زیرنظرم بودی. گذاشتم ترم آخر بگم که بعد مشکل خدا نکرده امنیتی برات پیش نیاد. خب پس میدونم دارم کارمو به کی میسپارم!
مهتاب:_بله چشم. ببخشید ولی استاد بهم حق بدین.واقعا مسولیت بزرگ و سختیه
+نه...نه نشد، نباید اصلا ناامید باشی. من میدونم تو میتونی. از بعد فارغالتحصیل شدنت، چند تا کار رو حتما انجام بده. چند تا کتاب از استاد عزیز، #شهیدمجیدشهریاری بهت میدم بخون. هفتهای ۲ روز رو باید به کار پروژه اختصاص بدی. و حتما با استاد راهنمایی که میاد همکاری کنی. از همین الان باید شروع کنی البته. ولی اصل کارِت گذاشتم بعد فارغالتحصیلی!
_بله چشم
+سر کنفرانس قبلی که داشتی کارت عالی بود. همهی مطالب و مقالهای که جمع کرده بودی در حد دکترای رشتهت بوده. برای همینم من تو رو انتخاب کردم مخصوص این کار!
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱