eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ اقا مصطفی جمله اخر را گفت و شرمنده و ساکت، گوشه هال ایستاد.مهتاب، ایستاده به گوشه‌ای زل زده بود. علیرضا نگاهی به جمع کرد و رو به احترام خانم گفت: _ من یکی-دو روزه فهمیدم خاله. (نیم نگاهی به مهتاب کرد) وقتی تلفن‌هاش رو می‌دیدم، دیدم خیلی مشکوکه، مدام قربون صدقه یکی میره، خیلی تعجب کردم. مطمئن بودم اینی که پشت خطه مهتاب خانم نیست. (شرمنده سر به زیر انداخت)چون دیده بودم چطوری با شما حرف میزنه...یه روز تعقیبش کردم دیدم رفت تو یه آپارتمانی. بعد که پرس و جو کردم دیدم آره زنشه! حاج عمومرتضی که تا حالا ساکت گوش میداد، عصبانی شد. و رو به آقا مصطفی و اکرم خانم، با دست مهتاب را نشان داد. داد زد و گفت: _ پس الان این دختر باید چکار کنه؟؟؟ دقیقا بهم بگین چجوری آبروی رفته‌ش برمیگرده؟؟ چندین ماه حسابی همه جا مهتاب رو زنش نشون داده... اینهمه تو این مدت، زنم، زنم کرد که اخرش بشه این؟؟ جواب چند ماه جار زدن و رفت و آمد تو محل و دانشگاه رو چی میخواد بده؟؟؟ همه جا این دختر رو با امین دیدن جواب یکماه محرم شدن و تهمت‌هاش، جواب چندین ماه بازی با آبِروش رو کی میده...؟؟؟؟؟ احترام‌خانم شکه و با ناراحتی زیاد رو به خواهرش گفت: _چرا زودتر من پرسیدم چیزی نگفتی؟ چرا گذاشتی با آبروی ما بازی بشه؟ هرچی سوال میکردم چرا جواب سربالا میدادی؟ من اینهمه پشت امین بودم، طرفش بودم، اینه جواب محبت‌هام؟؟ اکرم خانم و آقا مصطفی سر پاپین انداختند. اما علیرضا گفت: _خاله احترام، ما تازه فهمیدیم. از قبل مشکوک شده بودیم به امین، ولی نمی‌دونستیم قراره اینجوری کنه.هیچکس خبر نداشت. واقعا خیلی شرمنده‌ایم مهتاب صدای فریادهای حاج‌عمومرتضی را دیگر نشنید...صدای اعتراض مادرش را، صدای خاله اکرمش و علیرضا، اصلا نشنید.. گنگ شده بود... لال شده بود... چنان بغضی در گلویش بود که حتی قدرت سر تکان دادن نداشت... یعنی به همین راحتی با آبرویش بازی شد؟؟به همین راحتی انگشت‌نمای بچه‌های دانشگاه شد؟؟به همین راحتی حرف نقل مجالس مردم میشد؟؟حالا باید چکار میکرد با حرف و حدیث‌ها؟! با تهمت‌ها و قضاوت‌ها!! احترام خانم گریه میکرد..مادرجان، اکرم خانم را توبیخ میکرد..عمومرتضی، با اخم، با آقامصطفی صحبت میکرد..وضعیت وحشتناکی بود. همه به هم ریخته بودند... بین همهمه‌ها زنگ در خانه زده شد.سمیه خانم اینقدر ناراحت بود که بدون پرسیدن دکمه را زد و‌ در باز شد.امین وارد شد. و بین همهمه ها سلام کرد. لحظه‌ای همه ساکت شدند.. حاج‌عمو با خشم جلو آمد، اما امین بی‌توجه و بیخیال نسبت به وضع پیش آمده، جلوتر رفت و مقابل مهتاب ایستاد، سیلی بسیار محکمی به مهتاب زد. آب دهانش را روی او پاشید. بدون هیچ حرفی، و بدون اینکه اجازه هیچ عکس‌العملی به کسی بدهد سریع از در حیاط بیرون رفت.همه مات و مبهوت و شکه شده از کار امین بودند. از هیچکس صدایی درنیامد... صادق و حاج‌عمو، سریع دنبال امین وارد حیاط شدند. قبل از اینکه به در کوچه برسد، صادق یقه پیراهن امین را از پشت گرفت.او را عقب کشید. چرخاند. و محکم به دیوار کوبید. حاج‌عمو بازوی صادق را گرفت: _نه صادق، صبر کن دایی صادق را عقب راند و رو به امین گفت: _فکر نمیکردم اینقدر نامرد و بی‌شرف شده باشی که برای دلخوری‌ای که با جلال خدابیامرز داشتی، بریزی پای دخترش... دختری که اصلا هیچ تقصیری نداشت! امین پوزخند صدا داری زد: _اصلا برام مهم نیست. من انتقام خودمو گرفتم. هدفم مهتاب بود،که خوب چزوندمش، حسابی آبروشو بردم.مردم محله به چشم دیگه نگاش میکنن.دلم خنک شد. هیچ جا دیگه راهش نمیدن، بسیج دانشگاه، مسجد محله، یه جوری براش برنامه ریخته بودم این مدت که پچ‌پچ‌های همه بچه‌ها حسابی زیاد شده. هدفم بردن آبروی مهتاب بود، بیچاره‌ش کردم. خیلی خوشحالم، حالا دیگه فکر میکنن اون آرزو داشته که زن دوم من بشه.... اینا رو فقط.... دیگر مجال ادامه حرف پیدا نکرد. بین صحبت‌هایش سیلی محکمی از دستان قدرتمند صادق روی صورتش کشیده شد. صادق:_اینو بهت زدم که یادت باشه، مِن بعد، نه دست رو یتیم بلند کنی، نه رو جنس زن! شیرفهم شد؟؟ دهان امین پر خون شده بود.حاج‌عمو، صادق چهارشانه و کشتی‌گیر را دوباره عقب کشید و رو به امین، که خون گوشه لبش را پاک میکرد، گفت: _دیگه نبینمت!نه اینجا،نه هیچ جایی که خانواده‌ داداش شهیدم باشه، و بیشتر دور و بر خانواده‌ی جلال خدابیامرز، بخصوص مهتاب! نذار بیشتر حرمت فامیلی شکسته بشه!! فقط برو! امین نرفت انگار که او را بیرون کرده باشند، از خانه بیرون انداختند. صادق و حاج‌عمو، روی تخت چوبی گوشه‌ی حیاط نشستند، تا کمی آرام شوند.. 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ حاج‌عمو خیره به کاشی کف حیاط بود: _این همه سال از خدا عمر گرفتم، تا حالا نشده بود شرمنده کسی بشم. امشب شرمنده این دختر شدم! (محکم به پایش زد) کاش محرمیت رو نخونده بودم! صادق :_خطای افراد رو به خودتون نسبت ندید دایی مرتضی.. شما که نمیدونستید هدف امین چیه..الحمدلله که الان دستش رو شد... حالا خداروشکر عقد دائم و محضری نکردن! حاج‌عمو روی پایش زد: _حیفِ این دختر بود.واقعا حیفِ مهتاب... صادق به پذیرایی برگشت. به آشپزخانه رفت. از پارچ روی میز، آب خنکی در لیوان ریخت. و به حیاط برگشت. _بفرمایید خان دایی.. حاج مرتضی لیوان آب را گرفت. اما نگران حال مهتاب بود. با لیوان آب، به پذیرایی برگشت. سمت مهتاب رفت... مهتاب که در اثر سیلی افتاده بود، اینقدر حالش نزار بود، که همه دورش را گرفتند و هرکسی چیزی میگفت یا کاری میکرد تا حال مهتاب بهتر شود. احترام خانم، دخترش را به اتاق مهمان برد. با آمدن اورژانس و سرمی که زد کمی حالش بهتر شد.هرچه مادرجان با او حرف میزد،جواب نمیداد.فقط گریه میکرد. احترام خانم دیگر طاقت دیدن این صحنه را نداشت، رو به مینا گفت: _مینا مامان، بپوش بریم مینا با بغض و آرام از همه خداحافظی کرد.سوار ماشین شد.احترام خانم دنبال مهتاب به اتاق برگشت. _مهتاب پاشو مامان. مگه من مُردم که تو اینجوری بشی. پاشو عزیزم.. احترام خانم دست دخترش را گرفت، و با اشک چشم از همه خداحافظی کرد به حاج‌عمو که رسید گفت: _عمو مرتضی کاش به حرفتون تو این مدت گوش داده بودم!! کاش به حرف مهتابم گوش کرده بودم!! چقدر مهتابمو زجر دادم! فکر نمیکردم منه مادر اینجوری گول بخورم!! +فعلا جای این حرف‌ها نیست، برو به مهتاب برس که خیلی داغون شده احترام‌خانم از همه خداحافظی کرد. وارد حیاط شد. که صادق را دید: _صادق پسرم، ممنون که از مهتابم دفاع کردی. صادق به جایی کنار احترام خانم نگاه میکرد: _اختیار دارید، وظیفس. کاری نکردم. شما که حالتون خوب نیست، میخواید بیام برسونمتون؟ احترام خانم به سمت در خانه میرفت: _نه پسرم ممنون میریم خودمون. خداحافظ. صادق یاعلی آرامی گفت و به پذیرایی برگشت. بعد از رفتن احترام خانم، کم‌کم همه خداحافظی کردند و رفتند... با اشاره‌ی احترام‌خانم، مینا عقب نشست، تا مراقب حال خواهرش باشد. و خودش رانندگی کند.شماره امین را گرفت، که امین بوق اول، گوشی را برداشت : _امین آبروی دخترمو بردی، انگشت نمای مردم محله و دانشگاهش کردی، کتکش زدی، تهمتش زدی، فقط بگو بدونم چرا؟؟؟ مهتاب من چکار کرده بود که این کارو باهاش کردی؟؟؟ هاااان؟؟؟؟ امین سرحال و با اشتیاق جواب داد: _به‌به سلااااااام خاله خانممم. چیزی نبود خاله. تو دخالت نکن. یه بار با جلال، شوهرت، بحثم شد، زد تو گوشم. الان خودش مرده تلافیشو حسابی سر دخترش درآوردم (خنده بلندی زد) آخ خاله الان اینقدر حالم خوبه که میخام داد بزنم (قهقهه زد) خیلی کیف کردم، قیافه‌هاتون دیدنی شده بود. احترام خانم فریاد کشید: _چرا با خود اقا جلال تسویه نکردی؟؟؟اون سیلی بهت زد، چکار به مهتاب داشتی؟؟ هااان؟ مرد نبودی که به خودش بگی!! اون بی‌گناه بود. فقط بدون و مطمئن باش که تاوانشو میدی امین! امین با خنده و با آرامش گفت: _اصلا برام مهم نیست چی بشه. اخ خاله دلم خنک شد مهتاب رو زدم ولی حیف نشد یکی دیگه بزنم. اگه میشد چند تای دیگه میزدم عااالی بود خاله عاااالیییی!(و با صدای بلند خندید) +خفه شو امین!!! خجالت بکش دیگه حق نداری اسم ما رو بیاری فهمیدی؟؟ و امین با صدای بلند خنده‌ای کرد _خوب گول خوردی خاله و باز قهقهه زد و تلفن را قطع کرد. تمام مدت، مکالمه روی بلندگو بود.مهتاب و مینا شنیدند. مینا دست دور شانه مهتاب انداخته بود. و مراقبش بود حالش بد نشود.مینا به آینه ماشین چشم دوخت و آرام گفت: _مامان اخه چرا زدی روی بلندگو. من چند بار اشاره کردم بهت حواست نبود! احترام خانم با سرعت رانندگی میکرد. به خودش آمد کمی سرعتش کم کرد. با گریه و غمگین گفت: _اصلا حواسم به شما دوتا نبود. (نگاهی از اینه به مینا و مهتاب که عقب نشسته بودند، کرد) مهتاب به نقطه نامعلومی خیره شده بود و اشک میریخت. اینجور مواقع که خیلی بهم میریخت، ساکت میشد و فقط گریه میکرد. یک ماه از آن اتفاق تلخ گذشت.... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همراهان گرامی نتونستم دیروز پارت بذارم یه کم کسالت دارم سعی میکنم تا عصر چند قسمت اماده کنم بذارم 🌷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ یک ماه از آن اتفاق تلخ گذشت... هنوز هم هر جا مهتاب میرفت،از نمازخانه دانشکده و دفتر بسیج گرفته، تا اتاق مدیریت آموزشی رشته‌اش و حتی اتاق اساتید، فقط طعنه‌ بود و قضاوت بود که میشد. و تهمت‌ها بود که میزدند.... گاهی سعی کرد با نرمی چند جمله جواب دهد و از خودش دفاع کند.اما قضاوت‌های مردم تمامی نداشت.انگار که منتظر بودند، کسی اتفاقی برایش بیافتد و شروع کنند به قصه‌سرایی. اما مهتاب دختر عاقلی بود. به جای دهن به دهن گذاشتن با این افراد جاهل، به درس و دانشگاه سفت چسبیده بود. هر روز چنان درس میخواند که گویی امتحان دارد. تمام کنفرانس‌ها و تحقیق‌ها را برمیداشت.هفته‌ای یکبار در سالن امتحانات دانشگاه، کنفرانس میداد، روی پاورپوینت، با انواع برنامه‌ها، با فتوشاپ، اکسل و یا اینشات، و هر برنامه‌ای که میدانست با آن کارش پیشرفت می‌کند، درس را می‌نوشت، درست میکرد، روی سی‌دی یا فلش میریخت، و کامل شده با جزوه‌های تایپ شده، تحویل استادش میداد. و هر بار بهترین نمرات را میگرفت. ایام امتحانات رسید... این اتفاقات برای مهتاب، نه تنها او را زمین نزد، بلکه قوی‌ کرد. چون میدانست چطور با این کار مقابله کند.فهمیده رفتار میکرد.کار درست را انجام میداد. و دیگر کاری به کسی نداشت که چه میگویند و چه میکنند.! چون به خدا توکل داشت و کارش پیش میرفت. 🔸مدتی بعد... دانشکده🔸 استاد پرفسور شهیدی:_بیا تو مهتاب وارد اتاق شخصی استاد شهیدی شد: _سلام استاد خداقوت. کاری با من داشتین؟ +سلام دخترم.آره در رو ببند. بیا بشین تا بگم مهتاب در اتاق را بست. روی صندلی، پشت میز میهمان منتظر نشست.پروفسور که عمری از او گذشته بود، آرام و عصا زنان، صندلی روبروی مهتاب نشست. _ببین دخترم....راستی بگم دخترم که ناراحت نمیشی؟ مهتاب:_نه استاد شما جای پدرم هستین این چه حرفیه. +خب خداروشکر. ببین دخترم من از ترم دیگه نیستم اینجا. منتقل میشم جای دیگه. مهتاب:_کجا استاد؟ دانشگاه امام صادق تهران؟ +نه دخترم. کلا از ایران میرم. برای یه پروژه تحقیقاتی برای مدت زیادی باید برم آمریکا. یه نفر دیگه جای من میاد. ولی ازت یه درخواستی دارم... مهتاب:_خواهش میکنم استاد.بفرمایین +چند نمونه پروژه دارم که همه بصورت زنجیره بهم متصل هست. ولی اخری رو کامل نکردم میخوام تو اینو کامل کنی! مهتاب:_استاد من؟ من نمیتونم! اگه خرابش کنم چی؟ استاد حاصل یه عمر زحمت شما و همه‌ی دانشمندایی که روی اینا کار کردن هدر میره. نه استاد واقعا ببخشید نمیتونم قبول کنم!! +مثل اینکه متوجه اهمیت موضوع نیستی!! اول کامل به حرفم گوش کن. ببین من از تو خیالم راحته. تو این مدت ۴ سالی که درس خوندی مدام زیرنظرم بودی. گذاشتم ترم آخر بگم که بعد مشکل خدا نکرده امنیتی برات پیش نیاد. خب پس میدونم دارم کارمو به کی میسپارم! مهتاب:_بله چشم. ببخشید ولی استاد بهم حق بدین.واقعا مسولیت بزرگ و سختیه +نه...نه نشد، نباید اصلا ناامید باشی. من میدونم تو میتونی. از بعد فارغ‌التحصیل شدنت، چند تا کار رو حتما انجام بده. چند تا کتاب از استاد عزیز، بهت میدم بخون. هفته‌ای ۲ روز رو باید به کار پروژه اختصاص بدی. و حتما با استاد راهنمایی که میاد همکاری کنی. از همین الان باید شروع کنی البته. ولی اصل کارِت گذاشتم بعد فارغ‌التحصیلی! _بله چشم +سر کنفرانس قبلی که داشتی کارت عالی بود. همه‌ی مطالب و مقاله‌ای که جمع کرده بودی در حد دکترای رشته‌ت بوده. برای همینم من تو رو انتخاب کردم مخصوص این کار! 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ _چشم پروفسور. تمام سعیمو میکنم. کارتون به بهترین نحو تموم کنم. فقط ببخشید استاد راهنمای من کی هستن؟ +همون استاد جدید که جای من میاد. در ضمن اصلا نباید این حرفا رو به کسی بگی. حتی خانواده خودت و دوستات! این حرف‌ها و کل پروژه فقط من و شما و اون استاد جدید که میاد باخبر هستن..! _حتما استاد چشم. مطمئن باشین. "پروفسور شهیدی" از روی صندلی بلند شد. یک زونکن و ۳ جزوه را از داخل کمد برداشت. همه را در پلاستیکی که کِدِر بود و طرح داشت، گذاشت. تا از بیرون محتوای داخل پلاستیک دیده نشود. پلاستیک را روی میزِ مقابل مهتاب گذاشت: _این هم پروژه که باید تکمیلش کنی. ولی یادت باشه چی گفتم با هیچکسی حرفی نمیزنی! هر سوالی داشتی یا خودم یا اون استاد جدید. فقط از ما دو نفر. فقط و فقط ما دو نفر! +حتما استاد چشم. خیالتون از این بابت راحت باشه. _شماره‌م رو بصورت رمز روی صفحه هفتم اولین مقاله نوشتم. دیگه پیدا کردن شماره‌م با خودته. ببینم چه میکنی. پیرمرد دانشمند، لبخندی زد که تمام چین و چروک‌های صورتش برجسته شد. _چشم استاد. موضوع کارتون جدیده؟ +مقاله‌ها رو که بخونی راحت متوجه میشی من چکار کردم. هدفم چیه. و برای پروژه اخری میخوام چکار کنم. _چشم.شرمنده استاد من خیلی سوال میکنم. یه کاری الان به ذهنم اومد که انجامش بدم نمیدونم بگم با نه. +اشکال نداره دخترم بگو. _میخوام یه مقاله انگلیسی بردارم شبیه به کارتون که اگه مثلا کسی منو موقع خوندن مقاله شما دید، منظورم خانوادم هست، فکر کنن که مترجمی انجام میدم. نظرتون چیه؟ خوبه استاد؟ پروفسور نفس عمیقی کشید و با خیال راحت به پشتی صندلی‌اش تکیه داد: _من میدونستم مغزت خوب کار میکنه. دیدی الکی به کسی اعتماد نمیکنم. این کاری که گفتی، خوب نیست، عالیه دخترم. احسنت به هوشت. با این کارت خدمت خیلی بزرگی به این مملکت و انقلاب میکنی. دِین خودت رو به شهدا ادا میکنی. افرین... مهتاب بلند شد و خوشحال گفت: _خدا کنه همینجور باشه که شما میگین. خب من برم استاد کم کم کلاسم شروع میشه. کاری ندارین؟ +نه دخترم برو به سلامت. فقط حرفام یادت نره. کارایی که گفتم حتما انجام بده. فراموش نکنی. راستی خیلی عادی رفتار کن. انگار که چیزی نشنیدی و قرار نیست کاری کنی! خیلی عادی دانشگاه بیا و هرجا میخوای برو. بدون اینکه فکر کنی داری کاری انجام میدی! طبیعی رفتار کن. _حتما چشم استاد. مطمئن باشین.حتما. من الان مترجم هستم دیگه پس نگران نباشین. +احسنت. دقیقا همین کار رو کن _چشم خدانگهدار. مهتاب پلاستیک به دست از اتاق پروفسور شهیدی بیرون رفت.... چند روزی گذشت.استاد شهیدی گفته بود که میرود ولی چرا اینقدر زودتر رفت؟ نکند اتفاقی افتاده؟ پروفسور شهیدی مرد بزرگی‌ست، اطلاعات پروژه‌هایش خیلی ارزشمند است، نکند مریض شده؟ تمام این افکار ذهن آرام مهتاب را مشوش کرد. سری به اتاق استاد زد اما در قفل بود. احوالش را از سایر اساتید پرسید همه بی‌خبر بودند. قضیه برایش مشکوک بود. اما سکوت کرد نباید چیزی بروز میداد. از شنبه تا چهارشنبه سر کلاس‌ که میرفت،با هماهنگی آموزش دانشکده، بین کلاسهایش، چند ساعتی سر کلاس‌های رشته‌ی فیزیک هسته‌ای رفت. مهتاب بسیار پرتلاش‌تر از قبل، مدام سرش در کتاب و مقاله‌ها بود یا درس خودش را می‌خواند یا مشغول فکر و رمزگشایی جملات پروژه‌ی پروفسور بود. ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که به هر ترفندی بود مینا را به اتاق مادرش فرستاد تا راحت تر تمرکز کند. جزوه و کتابهای زبان انگلیسی را روی زمین پخش کرد، جزوه پروفسور را لای برگه‌ها گذاشت. مینا که در میزد. چند خط مشغول خواندن زبان میشد و ترجمه میکرد. و به محض رفتنش باز سراغ مقاله پروفسور میرفت.. هرچه بیشتر مقاله ها و مطالب داخل زونکن را میخواند بیشتر پی میبرد چقدر کار حساس و فوق‌العاده امنیتی است. ناراحت و غمگین به مقاله زل زد! با خودش گفت: "وای خدا یعنی من میتونم؟ اخه پروفسور چی فکر کرده که کارشو داده به من؟ وای اگه خرابکاری کنم چی؟ اگه از پسش برنیام و نتونم؟" بعد از کمی فکر به نتیجه رسید جای زانوی غم بغل کردن باید فکری کند. توکل بر خدای مهربان کرد و با بسم‌الله شروع کرد.مشغول چیدن کلمات و حروف کنار هم بود... خب مهتاب خانم اینم از این.. خب تا اینجا شد... ام ابیها... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ خب مهتاب خانم اینم از این.. خب تا اینجا شد... ام ابیها... خب حالا "سه" دارم و ۱۳ خب ممکنه ۳۱۳ باشه شایدم ۱۳۳ یا ۳۳۱....وارد برنامه گردو(برنامه جستجویاب ایرانی شبیه گوگل) شد. حدس میزد استاد به کدام اهلبیت علاقه بیشتری دارد! اینو ولش کنم فعلا...خب این شعره میگه: "دلا خو کن به تنهایی که آن هم عالمی دارد." تنهایی..تنهایی..یگانگی میشه، خب وابستگی به خدا میشه، پس میشه یک! "دو گوش خدا داد. یک زبان. یعنی که دو برابر گوش کن و یک حرف بزن!" جمله را چند بار خواند. مهتاب بشکنی زد و گفت: _خب پس یعنی یک بالا و یک دهان و دوتا گوش میشه ۱۲۱ با جواب این فرموله، خب احتمالا ۳۱۳ هم حرف ابجد اسم حضرت عباس بوده، حالا اگه این دوتا رو با این...میشه... جزوه‌ها را کنار گذاشت و کتاب زبان تخصصی درسی‌اش را برداشت و دستش گرفت. دراز کشید و خواند.... صدای اذان صبح از گلدسته مسجد محل سر را از روی مقاله پروفسور بلند کرد. بعد از نماز صبح از خدا کمک خواست، و دوباره با بسم الله و تمرکز بیشتر، روی بدست آوردن شماره دقیق شد.. با صدای هشدار گوشی‌اش سر بلند کرد. ساعت ۷صبح را نشان داد. با خنده و ذوق زیاد از اتاق بیرون رفت... مادرش مشغول چیدن میز صبحانه بود و مینا مشغول خوردن آن. مینا با آمدن مهتاب خنده‌ای کرد و گفت: _چه عجب خانم مهندس افتخار دادن ما ببینیمشون مهتاب شیر آب روشویی را باز کرد و از همانجا کمی بلند به مینا گفت: _حالا رفتی سال چهارم زبان تخصصی گرفتی میبینمت خااانم مهتاب به سمت آشپزخانه میرفت. مادرش پشت میز نشست و با خنده گفت: _صبحونه خوب بخورین که ذهنتون بتونه فسفر تحویلتون بده مهتاب خندید و پشت میز نشست و مینا حین خوردن چای، کمی سرفه کرد و میخندید. صبحانه که خوردند، لباس پوشیده و آماده باهم به سمت دانشگاه رفتند... سر کوچه رسیده بودند که گوشی مهتاب لرزید: _سلام.جانم مامان؟ احترام خانم:_سلام عزیزم.یادم رفت بگم علیرضا باید بیاد دانشکده مهندسی، دیروز زنگ زد که ادرس دقیق رو ازت بگیره. مهتاب:_آها اره خاله اکرم دیشب پیام داد. وای این‌قدر گرم درس خوندن شدم یادم رفت... باشه چشم حالا به خاله پیام میدم الان. +باشه پس دیگه خودت بگو. خداحافظت عزیزم مهتاب:_چشم مامان جان. خداحافظ با شروع امتحانات پایان ترم، دیگر مهتاب را غیر از کتابخانه و در اتاق لابلای جزوه و کتابها، جای دیگر نمیشد پیدایش کرد. چند باری مینا و علیرضا به دانشکده می‌آمدند تا با حال و هوای آنجا و با خود اساتید آشنا شوند. و کم‌‌کم خود را مهیای ترم اول کنند. . . . . وارد آسانسور مجتمع‌شان شد. شماره موبایل استاد را که رمزگشایی کرده بود، امتحان کرد. با خطی اعتباری تماس گرفت. سکوت کرد تا اول شخص پشت خط سلام کند.. آن فرد ساکت بود و مهتاب هم همچنان چیزی نمیگفت که بعد چند دقیقه پروفسور گفت: _من به تو افتخار میکنم دخترم مهتاب خوشحال سلام کرد و استاد بدون کوچکترین مکثی سریع گفت: _سلام دخترم. دیگه زنگ نزن.یاعلی مهتاب از آسانسور بیرون آمد... هاج و واج به صفحه گوشی خیره شده بود. یعنی چه؟ چرا قطع کرد؟ حالا من دیگه زنگ نزنم؟ خودش گفت زنگ بزنم! حالا سوالم رو چکار کنم؟ لحظه‌ای فکر کرد و جملات پروفسور در ذهنش اکو شد... چقدر استاد تاکید داشت که کسی نفهمد. پس زود دست بکار شد.سریع سیمکارت را از گوشی بیرون آورد و شکست. و گوشی‌‌اش را خاموش کرد. وارد خانه که شد خداروشکر کسی نبود. امروز قرار بود برای نذری عمه ملوک بروند برای خرید. همه آنجا بودند... زود در واحدشان را باز کرد.خود را به اتاقش رساند و گوشه اتاق رفت. سیمکارت خودش را روی گوشی سوار کرد و آن را به شارژ زد. به محض روشن کردن مادرش پشت خط بود... وای خدای من! حالا باید چه میگفت؟ بسم‌اللهی گفت و سعی کرد آرام باشد: _سلام جانم مامان +کجایی تو مهتاب؟ یه ساعته دارم زنگ میزنم همش خاموشی نگرانتم. خونه‌ای؟ خوبی الان؟ مهتاب که دوست نداشت دروغ بگوید حرف توی حرف آورد و زود گفت: _سلام مامانم شرمنده.اره خوبم تازه رسیدم خونه. لباس عوض کنم زود میام. عه راستی عمه کشک خريد؟ +آره مادر خرید فقط زود بیا. این گوشیت هم روشن بذار بدونم کی میرسی لااقل هوا داره تاریک میشه. مهتاب:_چشم مامان جان تو شارژه یه کم شارژ بشه زود میام نگران نباشین 🔸۸ بهمن.....ترم جدید🔸 امروز خبردار شد که استاد جدید به دانشگاه آمده است.مهتاب باید حتما او را می‌دید.... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ مهتاب باید حتما او را می‌دید.... از دانشکده‌ی مدیریت بیرون آمد و به طرف ساختمان مهندسی رفت. وارد سالن آموزشی شد. نگاهی به تابلوی سر در اتاق کرد."مدیریت آموزشی مهندسی فیزیک هسته‌ای" در زد و وارد شد... شروع ترم جدید، و آغاز تلاش‌های بیشتر برای مهتاب بود.مینا و علیرضا هم که کنکور قبول شده بودند. دقیقا در همین دانشگاهی بودند، که مهتاب ترم اخر را می‌گذراند. البته مینا رشته فلسفه. و علیرضا رشته مهندسی برق مخابرات.هر سه وارد دانشگاه شدند.از پله‌های ورودی دانشکده که بالا میرفتند، سالن را دیدند که جمعیت زیادی جمع شده بودند. مینا:_یعنی چه خبره؟ مهتاب:_حتما باز یکی از اساتید انتقالی گرفته یا یکی از دانشجوها نمره برتر ترم قبل شده، قراره جشنی چیزی بگیرن براش علیرضا:_مگه برای نمره برتر شدن، جشن میگیرن؟ مهتاب:_اره مثل همایش و اینجور کارا میذارن. لوح تقدیری هم بهش میدن هر سه گوشه‌ای از سالن ایستادند.. مینا:_خب خوبه امیدوار شدم علیرضا:_من برم به کلاس برسم. راستی ساختمون ما همینه دیگه؟ مهتاب:_نه اینجا نیست. اینجا ساختمون مینا هست. بالاش زده ساختمون انسانی. (و اشاره‌ای به انتهای سالن کرد) از اون در شما برین بیرون سمت چپ یه ساختمون دیگه هست، نوشته ,,مهندسی,, شما باید برین اونجا ولی کلاس‌های عمومی و پیش‌نیازهاتون اینجا برگزار میشه. علیرضا:_اره دیدم. باشه خیلی ممنون. خداحافظی کردند.علیرضا به ساختمان مهندسی رفت و مینا و مهتاب هم به سمت تابلو اعلانات.. اینقدر جمعیت و همهمه دانشجوها، زیاد بود، که مهتاب از خیر دیدن تابلو گذشت. رو به مینا کرد و گفت: _خب خواهری منم باید زودتری برم. دیر برسم استاد راهم نمیده مینا:_مگه تو هم همینجا نیستی؟ _نه منم ساختمون بغلی هستم. مینا:_ساختمون مهندسی؟ _اره عزیزم مینا:_خب الان من باید چکار کنم؟ وای من فکر کردم پیش تو میام مهتاب لبخندی زد و گفت: _کلاست که مشخصه( نگاهی به برگه انتخاب واحد مینا کرد، انگشتش را روی جدول گذاشت)ببین اینجا رو، الان معارف عمومی داری. بعدش هم منطق داری که پیش‌نیاز هست احتمالا. من دیگه ترم اخرم مینا ولی فکر کنم از سال دیگه مدیریت میاد تو ساختمون شما مینا:_عه چه بد شانسم من. میگم مگه شروع ترم نیست چجوری میدونی استاد راهت نمیده؟ مهتاب آرام خندید و گفت: _چند ترم هست که با همین استاد کلاس دارم دیگه اخلاقش دستمه. میدونم دیر برسم باید برم درسو حذف کنم مینا با ذوق زیاد گفت: _وای چه باحاااال مهتاب:_هیسسس، ارومتر دختر. مینا عزیزم خیلی مواظب حرکاتت باش، اینجا نامحرم زیاده، مواظب باش یه کار نکنی که همه نگات کنن یا بهت خیره بشن مینا:_چشم استاد اخلاق مهربون مهتاب با لبخند دست داد، خداحافظی کرد و رفت. اما حس کنجکاوی مینا او را به سمت تابلو کشاند.متن روی تابلو را میخواند؛ "توجه توجه.... از ترم بهمن، درس ,,مدیریت منابع انسانی,, با استاد "طاها اوجی" با حضور ایشان کلاس برگزار میشود. لطفا دانشجویان گرامی قبل از پایان تاریخ حذف و اضافه، انتخاب درس موردنظر را قطعی کنید...با تشکر مدیریت آموزشی دانشکده مدیریت و مهندسی." چند بار متن را خواند. و همینطور که فکر میکرد به سمت کلاسش رفت.روی صندلی‌ای نشست.پیامکی به مهتاب داد: _مهتاب جونم سلام. میگم استاد اوجی رو میشناسی؟حالا بنظرت... با رسیدن استاد، از ادامه پیام منصرف شد و همان که نوشته بود را فرستاد. 🔸چند ساعت بعد...مغازه آقامصطفی🔸 اقامصطفی:_کجایی پسر؟ اصلا معلوم هست تو چکار میکنی؟ میگم کجایی این چند روز؟؟ زن و بچه‌ت رو ول کردی کدوم قبرستونی هستی؟؟؟ امین:_چیه بابا؟ اگه میخوای باز پشت سر هم حرف بارم کنی تا قطع کنم! _پاشو بیا ببینم، کجا ول کردی چند روزه رفتی؟ خانمت حالش خوب نیست. رفته دادگاه. مهریه‌شو اجرا گذاشته. اینا رو میفهمی اصلا یا نه؟ صدای قهقهه امین، گوش پدرش را آزار داد.... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱