⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۵۵ و ۵۶
_چشم پروفسور. تمام سعیمو میکنم. کارتون به بهترین نحو تموم کنم. فقط ببخشید استاد راهنمای من کی هستن؟
+همون استاد جدید که جای من میاد. در ضمن اصلا نباید این حرفا رو به کسی بگی. حتی خانواده خودت و دوستات! این حرفها و کل پروژه فقط من و شما و اون استاد جدید که میاد باخبر هستن..!
_حتما استاد چشم. مطمئن باشین.
"پروفسور شهیدی" از روی صندلی بلند شد. یک زونکن و ۳ جزوه را از داخل کمد برداشت. همه را در پلاستیکی که کِدِر بود و طرح داشت، گذاشت. تا از بیرون محتوای داخل پلاستیک دیده نشود.
پلاستیک را روی میزِ مقابل مهتاب گذاشت:
_این هم پروژه که باید تکمیلش کنی. ولی یادت باشه چی گفتم با هیچکسی حرفی نمیزنی! هر سوالی داشتی یا خودم یا اون استاد جدید. فقط از ما دو نفر. فقط و فقط ما دو نفر!
+حتما استاد چشم. خیالتون از این بابت راحت باشه.
_شمارهم رو بصورت رمز روی صفحه هفتم اولین مقاله نوشتم. دیگه پیدا کردن شمارهم با خودته. ببینم چه میکنی.
پیرمرد دانشمند، لبخندی زد که تمام چین و چروکهای صورتش برجسته شد.
_چشم استاد. موضوع کارتون جدیده؟
+مقالهها رو که بخونی راحت متوجه میشی من چکار کردم. هدفم چیه. و برای پروژه اخری میخوام چکار کنم.
_چشم.شرمنده استاد من خیلی سوال میکنم. یه کاری الان به ذهنم اومد که انجامش بدم نمیدونم بگم با نه.
+اشکال نداره دخترم بگو.
_میخوام یه مقاله انگلیسی بردارم شبیه به کارتون که اگه مثلا کسی منو موقع خوندن مقاله شما دید، منظورم خانوادم هست، فکر کنن که مترجمی انجام میدم. نظرتون چیه؟ خوبه استاد؟
پروفسور نفس عمیقی کشید و با خیال راحت به پشتی صندلیاش تکیه داد:
_من میدونستم مغزت خوب کار میکنه. دیدی الکی به کسی اعتماد نمیکنم. این کاری که گفتی، خوب نیست، عالیه دخترم. احسنت به هوشت. با این کارت خدمت خیلی بزرگی به این مملکت و انقلاب میکنی. دِین خودت رو به شهدا ادا میکنی. افرین...
مهتاب بلند شد و خوشحال گفت:
_خدا کنه همینجور باشه که شما میگین. خب من برم استاد کم کم کلاسم شروع میشه. کاری ندارین؟
+نه دخترم برو به سلامت. فقط حرفام یادت نره. کارایی که گفتم حتما انجام بده. فراموش نکنی. راستی خیلی عادی رفتار کن. انگار که چیزی نشنیدی و قرار نیست کاری کنی! خیلی عادی دانشگاه بیا و هرجا میخوای برو. بدون اینکه فکر کنی داری کاری انجام میدی! طبیعی رفتار کن.
_حتما چشم استاد. مطمئن باشین.حتما. من الان مترجم هستم دیگه پس نگران نباشین.
+احسنت. دقیقا همین کار رو کن
_چشم خدانگهدار.
مهتاب پلاستیک به دست از اتاق پروفسور شهیدی بیرون رفت....
چند روزی گذشت.استاد شهیدی گفته بود که میرود ولی چرا اینقدر زودتر رفت؟ نکند اتفاقی افتاده؟ پروفسور شهیدی مرد بزرگیست، اطلاعات پروژههایش خیلی ارزشمند است، نکند مریض شده؟
تمام این افکار ذهن آرام مهتاب را مشوش کرد.
سری به اتاق استاد زد اما در قفل بود. احوالش را از سایر اساتید پرسید همه بیخبر بودند. قضیه برایش مشکوک بود. اما سکوت کرد نباید چیزی بروز میداد.
از شنبه تا چهارشنبه سر کلاس که میرفت،با هماهنگی آموزش دانشکده، بین کلاسهایش، چند ساعتی سر کلاسهای رشتهی فیزیک هستهای رفت.
مهتاب بسیار پرتلاشتر از قبل، مدام سرش در کتاب و مقالهها بود یا درس خودش را میخواند یا مشغول فکر و رمزگشایی جملات پروژهی پروفسور بود.
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که به هر ترفندی بود مینا را به اتاق مادرش فرستاد تا راحت تر تمرکز کند.
جزوه و کتابهای زبان انگلیسی را روی زمین پخش کرد، جزوه پروفسور را لای برگهها گذاشت. مینا که در میزد. چند خط مشغول خواندن زبان میشد و ترجمه میکرد. و به محض رفتنش باز سراغ مقاله پروفسور میرفت..
هرچه بیشتر مقاله ها و مطالب داخل زونکن را میخواند بیشتر پی میبرد چقدر کار حساس و فوقالعاده امنیتی است. ناراحت و غمگین به مقاله زل زد! با خودش گفت:
"وای خدا یعنی من میتونم؟ اخه پروفسور چی فکر کرده که کارشو داده به من؟ وای اگه خرابکاری کنم چی؟ اگه از پسش برنیام و نتونم؟"
بعد از کمی فکر به نتیجه رسید جای زانوی غم بغل کردن باید فکری کند. توکل بر خدای مهربان کرد و با بسمالله شروع کرد.مشغول چیدن کلمات و حروف کنار هم بود...
خب مهتاب خانم اینم از این.. خب تا اینجا شد... ام ابیها...
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
خب مهتاب خانم اینم از این.. خب تا اینجا شد... ام ابیها...
خب حالا "سه" دارم و ۱۳ خب ممکنه ۳۱۳ باشه شایدم ۱۳۳ یا ۳۳۱....وارد برنامه گردو(برنامه جستجویاب ایرانی شبیه گوگل) شد. حدس میزد استاد به کدام اهلبیت علاقه بیشتری دارد!
اینو ولش کنم فعلا...خب این شعره میگه: "دلا خو کن به تنهایی که آن هم عالمی دارد." تنهایی..تنهایی..یگانگی میشه، خب وابستگی به خدا میشه، پس میشه یک!
"دو گوش خدا داد. یک زبان. یعنی که دو برابر گوش کن و یک حرف بزن!"
جمله را چند بار خواند. مهتاب بشکنی زد و گفت:
_خب پس یعنی یک بالا و یک دهان و دوتا گوش میشه ۱۲۱ با جواب این فرموله، خب احتمالا ۳۱۳ هم حرف ابجد اسم حضرت عباس بوده، حالا اگه این دوتا رو با این...میشه...
جزوهها را کنار گذاشت و کتاب زبان تخصصی درسیاش را برداشت و دستش گرفت. دراز کشید و خواند....
صدای اذان صبح از گلدسته مسجد محل سر را از روی مقاله پروفسور بلند کرد. بعد از نماز صبح از خدا کمک خواست، و دوباره با بسم الله و تمرکز بیشتر، روی بدست آوردن شماره دقیق شد..
با صدای هشدار گوشیاش سر بلند کرد. ساعت ۷صبح را نشان داد. با خنده و ذوق زیاد از اتاق بیرون رفت... مادرش مشغول چیدن میز صبحانه بود و مینا مشغول خوردن آن.
مینا با آمدن مهتاب خندهای کرد و گفت:
_چه عجب خانم مهندس افتخار دادن ما ببینیمشون
مهتاب شیر آب روشویی را باز کرد و از همانجا کمی بلند به مینا گفت:
_حالا رفتی سال چهارم زبان تخصصی گرفتی میبینمت خااانم
مهتاب به سمت آشپزخانه میرفت. مادرش پشت میز نشست و با خنده گفت:
_صبحونه خوب بخورین که ذهنتون بتونه فسفر تحویلتون بده
مهتاب خندید و پشت میز نشست و مینا حین خوردن چای، کمی سرفه کرد و میخندید.
صبحانه که خوردند، لباس پوشیده و آماده باهم به سمت دانشگاه رفتند...
سر کوچه رسیده بودند که گوشی مهتاب لرزید:
_سلام.جانم مامان؟
احترام خانم:_سلام عزیزم.یادم رفت بگم علیرضا باید بیاد دانشکده مهندسی، دیروز زنگ زد که ادرس دقیق رو ازت بگیره.
مهتاب:_آها اره خاله اکرم دیشب پیام داد. وای اینقدر گرم درس خوندن شدم یادم رفت... باشه چشم حالا به خاله پیام میدم الان.
+باشه پس دیگه خودت بگو. خداحافظت عزیزم
مهتاب:_چشم مامان جان. خداحافظ
با شروع امتحانات پایان ترم، دیگر مهتاب را غیر از کتابخانه و در اتاق لابلای جزوه و کتابها، جای دیگر نمیشد پیدایش کرد.
چند باری مینا و علیرضا به دانشکده میآمدند تا با حال و هوای آنجا و با خود اساتید آشنا شوند. و کمکم خود را مهیای ترم اول کنند.
.
.
.
.
وارد آسانسور مجتمعشان شد. شماره موبایل استاد را که رمزگشایی کرده بود، امتحان کرد. با خطی اعتباری تماس گرفت. سکوت کرد تا اول شخص پشت خط سلام کند..
آن فرد ساکت بود و مهتاب هم همچنان چیزی نمیگفت که بعد چند دقیقه پروفسور گفت:
_من به تو افتخار میکنم دخترم
مهتاب خوشحال سلام کرد و استاد بدون کوچکترین مکثی سریع گفت:
_سلام دخترم. دیگه زنگ نزن.یاعلی
مهتاب از آسانسور بیرون آمد...
هاج و واج به صفحه گوشی خیره شده بود. یعنی چه؟ چرا قطع کرد؟ حالا من دیگه زنگ نزنم؟ خودش گفت زنگ بزنم! حالا سوالم رو چکار کنم؟
لحظهای فکر کرد و جملات پروفسور در ذهنش اکو شد...
چقدر استاد تاکید داشت که کسی نفهمد. پس زود دست بکار شد.سریع سیمکارت را از گوشی بیرون آورد و شکست. و گوشیاش را خاموش کرد.
وارد خانه که شد خداروشکر کسی نبود. امروز قرار بود برای نذری عمه ملوک بروند برای خرید. همه آنجا بودند...
زود در واحدشان را باز کرد.خود را به اتاقش رساند و گوشه اتاق رفت. سیمکارت خودش را روی گوشی سوار کرد و آن را به شارژ زد. به محض روشن کردن مادرش پشت خط بود...
وای خدای من! حالا باید چه میگفت؟ بسماللهی گفت و سعی کرد آرام باشد:
_سلام جانم مامان
+کجایی تو مهتاب؟ یه ساعته دارم زنگ میزنم همش خاموشی نگرانتم. خونهای؟ خوبی الان؟
مهتاب که دوست نداشت دروغ بگوید حرف توی حرف آورد و زود گفت:
_سلام مامانم شرمنده.اره خوبم تازه رسیدم خونه. لباس عوض کنم زود میام. عه راستی عمه کشک خريد؟
+آره مادر خرید فقط زود بیا. این گوشیت هم روشن بذار بدونم کی میرسی لااقل هوا داره تاریک میشه.
مهتاب:_چشم مامان جان تو شارژه یه کم شارژ بشه زود میام نگران نباشین
🔸۸ بهمن.....ترم جدید🔸
امروز خبردار شد که استاد جدید به دانشگاه آمده است.مهتاب باید حتما او را میدید....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
مهتاب باید حتما او را میدید....
از دانشکدهی مدیریت بیرون آمد و به طرف ساختمان مهندسی رفت. وارد سالن آموزشی شد. نگاهی به تابلوی سر در اتاق کرد."مدیریت آموزشی مهندسی فیزیک هستهای" در زد و وارد شد...
شروع ترم جدید، و آغاز تلاشهای بیشتر برای مهتاب بود.مینا و علیرضا هم که کنکور قبول شده بودند. دقیقا در همین دانشگاهی بودند، که مهتاب ترم اخر را میگذراند.
البته مینا رشته فلسفه. و علیرضا رشته مهندسی برق مخابرات.هر سه وارد دانشگاه شدند.از پلههای ورودی دانشکده که بالا میرفتند، سالن را دیدند که جمعیت زیادی جمع شده بودند.
مینا:_یعنی چه خبره؟
مهتاب:_حتما باز یکی از اساتید انتقالی گرفته یا یکی از دانشجوها نمره برتر ترم قبل شده، قراره جشنی چیزی بگیرن براش
علیرضا:_مگه برای نمره برتر شدن، جشن میگیرن؟
مهتاب:_اره مثل همایش و اینجور کارا میذارن. لوح تقدیری هم بهش میدن
هر سه گوشهای از سالن ایستادند..
مینا:_خب خوبه امیدوار شدم
علیرضا:_من برم به کلاس برسم. راستی ساختمون ما همینه دیگه؟
مهتاب:_نه اینجا نیست. اینجا ساختمون مینا هست. بالاش زده ساختمون انسانی. (و اشارهای به انتهای سالن کرد) از اون در شما برین بیرون سمت چپ یه ساختمون دیگه هست، نوشته ,,مهندسی,, شما باید برین اونجا ولی کلاسهای عمومی و پیشنیازهاتون اینجا برگزار میشه.
علیرضا:_اره دیدم. باشه خیلی ممنون.
خداحافظی کردند.علیرضا به ساختمان مهندسی رفت و مینا و مهتاب هم به سمت تابلو اعلانات..
اینقدر جمعیت و همهمه دانشجوها، زیاد بود، که مهتاب از خیر دیدن تابلو گذشت. رو به مینا کرد و گفت:
_خب خواهری منم باید زودتری برم. دیر برسم استاد راهم نمیده
مینا:_مگه تو هم همینجا نیستی؟
_نه منم ساختمون بغلی هستم.
مینا:_ساختمون مهندسی؟
_اره عزیزم
مینا:_خب الان من باید چکار کنم؟ وای من فکر کردم پیش تو میام
مهتاب لبخندی زد و گفت:
_کلاست که مشخصه( نگاهی به برگه انتخاب واحد مینا کرد، انگشتش را روی جدول گذاشت)ببین اینجا رو، الان معارف عمومی داری. بعدش هم منطق داری که پیشنیاز هست احتمالا. من دیگه ترم اخرم مینا ولی فکر کنم از سال دیگه مدیریت میاد تو ساختمون شما
مینا:_عه چه بد شانسم من. میگم مگه شروع ترم نیست چجوری میدونی استاد راهت نمیده؟
مهتاب آرام خندید و گفت:
_چند ترم هست که با همین استاد کلاس دارم دیگه اخلاقش دستمه. میدونم دیر برسم باید برم درسو حذف کنم
مینا با ذوق زیاد گفت:
_وای چه باحاااال
مهتاب:_هیسسس، ارومتر دختر. مینا عزیزم خیلی مواظب حرکاتت باش، اینجا نامحرم زیاده، مواظب باش یه کار نکنی که همه نگات کنن یا بهت خیره بشن
مینا:_چشم استاد اخلاق مهربون
مهتاب با لبخند دست داد، خداحافظی کرد و رفت. اما حس کنجکاوی مینا او را به سمت تابلو کشاند.متن روی تابلو را میخواند؛
"توجه توجه.... از ترم بهمن، درس ,,مدیریت منابع انسانی,, با استاد "طاها اوجی" با حضور ایشان کلاس برگزار میشود. لطفا دانشجویان گرامی قبل از پایان تاریخ حذف و اضافه، انتخاب درس موردنظر را قطعی کنید...با تشکر مدیریت آموزشی دانشکده مدیریت و مهندسی."
چند بار متن را خواند. و همینطور که فکر میکرد به سمت کلاسش رفت.روی صندلیای نشست.پیامکی به مهتاب داد:
_مهتاب جونم سلام. میگم استاد اوجی رو میشناسی؟حالا بنظرت...
با رسیدن استاد، از ادامه پیام منصرف شد و همان که نوشته بود را فرستاد.
🔸چند ساعت بعد...مغازه آقامصطفی🔸
اقامصطفی:_کجایی پسر؟ اصلا معلوم هست تو چکار میکنی؟ میگم کجایی این چند روز؟؟ زن و بچهت رو ول کردی کدوم قبرستونی هستی؟؟؟
امین:_چیه بابا؟ اگه میخوای باز پشت سر هم حرف بارم کنی تا قطع کنم!
_پاشو بیا ببینم، کجا ول کردی چند روزه رفتی؟ خانمت حالش خوب نیست. رفته دادگاه. مهریهشو اجرا گذاشته. اینا رو میفهمی اصلا یا نه؟
صدای قهقهه امین، گوش پدرش را آزار داد....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷 از قسمت ۵۳ تا قسمت ۶۰👇👇
ادامه فردا به امیدخدا🌱
🔸🔸توضیح مختصر درمورد رمان نیمه واقعی مهتاب🔸🔸
🔸شماره یک🔸
سلام همراهان عزیز و دوستان خوب خدا🌹 میخوام یه کم درمورد رمان بگم که کجا واقعیه و کجا نیست
🌱نحوه شهادت آقابزرگ داستان(شهید محمد علوی) واقعیه
🌱تعداد فرزندان شهید واقعیه
🌱هرسال سالگرد شهادت برای آقابزرگ داستان میگیرن هم واقعی هست
🌱رفتارهای مادر مهتاب(احترام خانم) تقریبا نیمه واقعی هست یعنی مقداریش واقعیت داره
🌱ازدواج دختر و پسر رمان (مهتاب و امین) فانتزی و زایده خیال نویسنده هست
🌱در ادامه رمان هم بعضی لحظات واقعا اتفاق افتاده و بعضی هاش هم فانتزی
🌹راستی یه عذرخواهی بدهکارم
نشد شنبه و یکشنبه رمان بذارم حال جسمیم خیلی بد بود خلاصه دیگه شرمنده شما دوستان😄
ولی امروز جبران کردم
رفتم ناشناس ها رو خوندم امیدوارم دلگیر نباشین دیگه. من که همیشه میذارم پارت ها رو این بار نشد دیگه😄
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿 #نظرات_شما ☆ناشناس بمون https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162 ☆نظرسنج
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
🎙 #نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
📍ممنون از همهی شمایی که شرکت کردین🌱🌱 #نظرسنجی
💟ممنون از همهی شمایی که شرکت کردین
#نظرسنجی
هدایت شده از خانه خوبمان
✍️امام علی علیه السلام فرمودند:
💠 در حضور هفت گروه ، ٧ کار را مخفی کن تا #سعادتمند گردی :
1️⃣ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﻘﯿﺮ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ...
2️⃣ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭ ازﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ نگو...
3️⃣ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ...
4️⃣ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن...
5️⃣ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ از ﺁﺯﺍﺩیت نگو...
6️⃣ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪ نگو...
7️⃣ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ یتیم، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ...
📚 ﺗﺤﻒ ﺍﻟﻌﻘﻮﻝ، ص ۱۶۷
#احکام