eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ کلاس که تمام شد، مینا لرزش گوشی‌اش را حس کرد. آن را از جیبش درآورد. پیام از مهتاب بود. _سلام میناجون من کلاسم تموم شده دارم میرم کتابخونه. کلاس بعدی‌ت که تموم شد بیا اونجا باهم برگردیم. کارم داشتی پیام بده عزیزم، زنگ نزن. مینا که میدانست، چقدر مهتاب مراقب است تا در کتابخانه سروصدا نشود. لبخندی زد و جوابش را داد. _باشه آجی جونم. کتابخونه‌ش کجاست؟ مهتاب وارد کتابخانه شد... به قسمت منابع رفت.یک کتاب و یک مقاله را که‌ پروفسور گفته بود را برداشت. میخواست کارهایی که پروفسور گفته بود را زودتر انجام دهد. و نگذارد برای بعد از فاغ‌التحصیلی. کتاب زندگینامه را هم برداشت که اگر کسی او را دید شک نکند. و مثلا آمده تا کتابهای شهید را بخواند. با بلند شدن صدای گوشی‌اش زود آن را از کیفش درآورد و روی بی‌صدا گذاشت. یک دستش کتاب‌ها بود و با دست دیگرش جواب پیام مینا را داد: _وارد ساختمون مهندسی که شدی بیا طبقه ۳، دست راست آخر راهرو، کتابخونه مرکزی هست پیام را که ارسال کرد اسم دایی علی بالای صفحه گوشی‌اش نمایان شد. جواب نداد. وارد قسمت پیام گوشی شد: _سلام دایی علی خوبین. ببخشید جواب ندادم کتابخونه هستم. جانم دایی کاریم داشتین؟ میخواین برم بیرون زنگ بزنم؟ +سلام مهتاب جان. نه دایی به کارت برس. بعد دانشگاه بیاین اینجا. همه اینجان. به علیرضا هم زنگ زدم گفتم. _باشه چشم دایی ساعت ۴ بعدازظهر شد.علیرضا با خط جدیدی که داشت، پیامی برای مینا فرستاد: _سلام علیرضا هستم. کنار در ورودی دانشگاه وایسادم. شما کجایین؟ مهتاب و مینا از پله های ورودی سالن پایین می‌امدند که مینا جواب داد: _سلام. ما هم داریم میایم هرسه از دانشگاه بیرون رفتند... علیرضا ماشین دربستی گرفت و به خانه مادرجان رفتند. همه در محفل صمیمی گرم خوش و بش بودند. صادق کتاب به دست به سمت مهتاب آمد. نگاهش را به گل چادر مهتاب داد: _اینم کتابی که خواسته بودید..جلد یک این کتاب رو فقط پیدا نکردم.. شرمنده‌تون.. مهتاب با خواندن نام کتاب لبخندی زد. اصلا یادش نبود که چندماه پیش دنبال این کتاب میگشت... اما صادق از کجا فهمیده بود؟ از کجا میدانست جلد اولش را هم نیاز داشت؟ بدون سوال، تشکر کرد و به اتاق رفت. وقتی از اتاق برگشت صادق به سمتش آمد... _راستی یادم رفت بگم، کنفرانس این هفته سالن اجتماعات برگذار میشه! مهتاب:_یاخدااا !! سالن اجتماعات چرا؟ شاید اشتباه میکنین! صادق:_استاد هدایتی، رییس دانشگاه و ۱۰ نفراز نمایندگان نخبه‌های کشوری هم دعوتن. به اضافه دانشجوها! مهتاب با تعجب زیاد گفت: _مطمئنیین؟؟ صادق همانطور که سر به زیر حرف میزد، سری به علامت مثبت تکان داد."بااجازه‌‌" ای گفت و به سمت جمع ایمان و علیرضا و دایی‌علی رفت. مهتاب متحیر از جمله‌ای که شنیده بود زیرلب"یاحسین"ی گفت و ماند که چگونه باید این کنفرانس را ارائه دهد تا نمره برتر کسب کند... با اشاره‌های چشم و ابروی حاج عمو، سمیه خانم کنار احترام خانم نشست و سر بحث را بازکرد: _میگم احترام جان،"اقای جوانمردی"رو که میشناسی؟ +پیش‌نماز مسجد رو میگین؟ _نه عزیزم.همسایه‌مون رو میگم که برای نذری عمه خانم اومده بود اونجا. _اره میشناسمشون.چقدر خانم خوب و صبوری هست.خیلی اون روز زحمت کشید. +آره دیگه اون روز که اومده بود خونه عمه خانم،مینا رو دیده برای پسرش. من پرسیدم ازش، پسر خوب و سر به راهی هست، ولی گفتم اول بگم به خودت. اگه دوست داشته باشی تا شماره‌ت رو بدم دیگه با خودت هماهنگ کنن. _بخاطر اتفاقات قبل هنوزم خودمو نبخشیدم. میترسم بگم بیان مهتاب اذیت بشه! +مهتاب دختر عاقل و فهمیده‌ای هست. درک میکنه.ولی بازم هرچی نظر خودت باشه اگه موافق نیستی من دیگه آب پاکی بریزم دستش. با نزدیک شدن مهتاب و مادرجان به آنها، بحث‌شان را عوض کردند..آن شب نوبت مهتاب بود که خانه‌ی مادرجان، بماند. علی چون راننده سرویس مدارس بود و باید صبح زود بیدارمیشد، زود "شب بخیر"ی گفت و به اتاقش رفت... بعداز خوابیدن مادرجان، مهتاب به بهانه درس خواندن به اتاق میهمان رفت و مشغول خواندن بود که پیامی به گوشی‌اش ارسال شد. پیام از طرف فردی ناشناس بود: _ترم اخر مشروط میشی. لذت اینو به نسبت دیدن سیلی که زدم خیلی بیشتره. شکلک‌های تحقیر و تمسخر هم به جمله اضافه شده بود. مهتاب شک نداشت پیام از طرف امین است.به پیام اهمیتی نداد. مگر کم درس خوانده بود که نمراتش زیر ۱۹ شود! نه امکان ندارد! نمره‌ی زیر ۱۹ نداشت چه رسد به مشروطیت! چه مسخره بود حرفش! با لبخندی گوشی را روی بی‌صدا گذاشت و به خواندن ادامه داد.... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ 🔸خانه احترام خانم...چند روز بعد🔸 مینا:_وای مامان من نمیدونم کدومش خوبه؟ +مینا عزیزم زودباش فرقی زیاد نداره. جلسه اوله مامان جان. مینا روسری یاسی رنگش را دوباره سر کرد و گفت: _مامان خوبه؟ مهتاب وارد اتاق شد و نگاهی به مینا کرد با لبخند گفت: _دختر تو که هنوز آماده نیستی زودباش زشته آماده نباشی! مینا خندید و جلوی مهتاب ایستاد. گیره روسری را هم دستش داد: _همونجوری خوجل ببند آجی جونم..مثل مال خودت. مهتاب خندید و گیره را از مینا گرفت. مینا گفت: _مهتاب محکم ببند باز نشه ها...مهتاب تروخدا قشنگ نگاه کن نگینش جلو باشه...پشت و رو نزنی یه وقت مهتاب خندید: _یه دقیقه اروم بگیر دخترجون....اهاا بفرما اینم از این حالا نگاش کن ببین خوبه؟ مینا روبروی آینه چرخید.چشمانش برقی زد: _وای عالیه مهتاب مادرش وارد اتاق شد... باورش نمیشد دختر کوچکش که تا دیروز کارهایش را میکرد و مراقبش بود، حالا بزرگ شده و خانمی شده بود برای خودش! همانطور که پشت سر مینا ایستاده بود،چادر رنگی را به سرش انداخت و گفت: _خوشبخت بشی عزیزم. صدای زنگ در، احترام خانم را زود به سمت در کشاند. و مینا و مهتاب به آشپزخانه رفتند. مینا با استرس گفت: _میگم مهتابییی...اجییی...تو هم وقتی امین اومد خواستگاریت استرس داشتی؟ مهتاب از شنیدن نام امین،اخمی کرد و گفت: _نه. اتفاقا اینقدر ناراحت بودم از اتفاقات ولی همش دو دل بودم. هیچ استرسی نداشتم. مهتاب استکان ها را در سینی چید و گفت: _اگه مامان صدات کرد بیا +چشم اجی جونم مهتاب لبخندی زد. گونه خواهرش را بوسید و وارد پذیرایی شد. میهمانان در حال احوالپرسی بودند.خانم جوانمردی، مادر داماد، مهتاب را در آغوش گرفت و روبوسی کردند. بعد از دقایقی خوش و بش، صدای زنگ واحد احترام خانم دوباره به صدا در آمد و احترام خانم بدون پرسیدن در را باز کرد. حاج عمو مرتضی و زن عمو سمیه بودند که به جمع میهمانان اضافه میشدند.. بعد از کمی صحبت‌های معمول حاج عمو گفت: _خب جوون یه کم از خودت بگو. هنوزم حجره حاجی کار میکنی؟ وحید تکیه از مبل برداشت. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد: _راستش حاج علوی من چند مدتیه دیگه اونجا نیستم(نگاهی به پدرش کرد. با لبخند پدرش ادامه داد) و با کمی کمک مالی از بابا و یه وامی که گرفتم یه مغازه کوچیک خریدم.یه مغازه کوچیک همین نبش بازار هست ولی خدا بخواد تلاشمو میکنم کارم رونق بگیره. حاج عمو سرش تکانی داد و با لبخند گفت: _عاقبت بخیر بشی باباجان پدر وحید:_خب حاجی اجازه میدین جوونا برن صحبت کنن؟ مادر وحید با لبخند گفت: _البته جلسه اوله ولی خب اگه اجازه بدین که خوبه حاج عمو اشاره‌ای به احترام خانم کرد و او مینا را صدا کرد. مینا آرام با سينی چای وارد مجلس شد. و بعد از تعارف به همه، بین مهتاب و حاج عمو نشست. حاج عمو:_ما رسم نداریم جلسه اول صحبت باشه. اما بخاطر گل روی اقای جوانمردی عزیز، چون از قدیم پدرش رو هم میشناسم باشه اشکال نداره. و رو به احترام خانم گفت: _دخترم نظر شما چیه؟ احترام خانم:_مخالف نیستم.هرچی شما صلاح بدونین حاج عمو. مینا و وحید به انتهای پذیرایی رفتند، گوشه‌ای را که دو تا صندلی، احترام خانم برایشان در نظر گرفته بود، نشستند.... ساعت به ۹ نزدیک میشد، که احترام خانم و سمیه خانم سفره شام را پهن کرده بودند. و در کنار هم شام را صرف کردند... بعد از شام حاج عمو سر حرف را باز کرد و رو به مینا گفت: _مینا عمو، خوب فکراتو کن نیاز نیست عجله کنی. مینا از شرم سر به زیر انداخت. و احترام خانم گفت: _عمو شما چقدر می‌شناسین‌شون؟ حاج عمو:_بحث شناخت من خیلی فرق داره تا بحث ازدواج دخترم. از شناخت رفاقتی که من دارم، هم پدر وحید و هم پدربزرگش رو تقریبا ۲۰ سالی میشناسم. کل بازارچه رو سر پدرش قسم میخورن. ولی زیر یه سقف رفتن و زندگی کردن خیلی فرق داره! و رو به مینا کرد و ادامه داد: _خب بابا جان سبک سنگین کن، اگه خواستی که جلسه دوم بیان خبرم کن.اگه هم جوابت کلا منفی بود بگو خودم میگم بهشون. بلند شد. اشاره‌ای به سمیه خانم کرد و گفت: _ما دیگه بریم. خوب فکراتو کن باباجان سمیه خانم کیف و چادرش را از اتاق برداشت. و بعد خداحافظی، همراه حاج عمو رفتند... احترام خانم:_مهتاب گوشیت خودشو کشت. بیا ببین کیه! مهتاب در واحد را پشت سر حاج عمو که بست به اتاقش میرفت: _چشم مامانم رفتم نگاهی به گوشی کرد.باز ناشناس بود. این بار دهم بود که تماس میگرفت. باز دکمه کنار گوشی را لمس کرد و روی بی‌صدا گذاشت.... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸از قسمت ۶۵ تا ۶۸😄👇
خب امیدوارم که راضی باشین از تعداد پارت ها😄 ادامه رو صبح یا ظهر میذارم🍃🧡 الهی دلهامون همیشه متوجه امام زمانمون باشه ❤️🤲 خب دیگه برید لالا من برم بقیه رو بنویسم😄😁
سلام دوستان پیام این مدلی تو ناشناس ها زیاد داشتیم خواستم که ی توضیحی بدم .... اولا که رمان هیجانش به اینه که جای حساسش پارت تموم شه😄 دوم اینکه ادمین پارت گذاری با بنده که تبادل میگذارم متفاوتیم😕 و اگه ایشون میگه کسالت داره دلیل نمیشه که بنده تبادل هارو نگذارم بعدم خب یکم درک کنیم دیگه فصل مریضی و سرما خوردگیه حالا این مدیر گلمون یکم حالش خوب نبوده اشکالی نداره که😅 عوض اون همه ۲۰ تا شگفتانه هایی که مناسب ها میگذاشتن این رمان رو هم زمان هم مینویسن هم میگذارن کانال نمیشه ی دفعه ۱۰ تا ۱۰ تا بگذارن که اینم گفتم که دیگه شبهه برطرف شه🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ مطمئن بود فرد ناشناس، امین است! اهمیتی برایش نداشت که چه میگوید و چکار میکند! مطمئن بود که غیر تهدید کاری از دستش برنمی‌آید! به گوشی خیره شده بود،او مدام در این مدت یا میخواست تهدید کند، یا از نقشه‌های جدیدش بگوید... ولی واقعا چرا امین دست از سرش برنمیداشت؟ که با صدای مینا سر از گوشی برگرداند.... مینا:_مهتاب نظر تو چیه؟ +برای چی؟ _همین آقای جوانمردی اینا دیگه +با یه ساعت حرف زدن و حتی با چند جلسه رفت و آمد، که راحت ادم نمیتونه تصمیم بگیره! بخصوص که غریبه هم هستن. مینا ناراحت گفت: _عمو که خیلی ازشون تعریف می‌کنه. مهتاب با ذوق دست در گردن خواهرش انداخت: +نکنه نظرت مثبته ناقلا که هیچی نمیگی؟! مینا لبخند خجولی زد و گفت: _نمیدونم مهتاب. میترسم...ولی خب منفی هم نیست مهتاب وسط حرفش پرید: _ترس که حتما داره. ولی خب بنظرم بدت هم نمیاد مثبت باشه. نه؟ مادرشان وارد اتاق شد و از حرف مهتاب هر سه خندیدند. احترام خانم:_خانواده خوب و باشخصیتی هستن. مشخص بود واقعا اومده بودن خواستگاری نه معامله خونه و زمین.وقتی خانواده اصیل باشن بچه ها هم از همین تربیت بزرگ میشن. مهتاب با خنده گفت: _ولی علف که به دهن بزی شیرین اومده مامان خانم مینا آرام مُشتی حواله مهتاب کرد: _حالا یعنی من بُزم؟ صدای خنده مهتاب و احترام خانم بالا رفت که مادرش، مینا را در آغوش گرفت و گفت: _نه عزیزم اینا ضرب‌المثله. حالا اگه واقعا اینقدر دلت راضیه به حاج عمو بگم جلسه بعدیو بذاره موافقی؟ مینا لبخندی زد و مهتاب آرام کِل کشید و دست زد... 🔸فردا ظهر...خانه اکرم خانم 🔸 ساعت به ۳ ظهر نزدیک میشد. علیرضا مقابل آینه دکمه‌های لباسش را می‌بست و صدای مادرش را میشنید.... اکرم خانم:_عه جدی؟ خب بسلامتی...آره خب اینم هست...خداروشکر معلومه خانواده خوبی هستن.... علیرضا کیفش را برداشت و آماده از اتاقش بیرون آمد. فهمید کسی جز خاله‌ احترامش، پشت خط نیست. دستی برای مادرش تکان داد. خداحافظی کرد. و از در بیرون رفت. صدای زنگ گوشی حواسش را جمع کرد: _بله؟ صادق:_بله نه و سلام. کجایی الان؟ _خب سلام‌ حوصله ندارم صادق. چی میگی؟ صادق:_ای بابا یه بارم که من میخوام بهت افتخار بدم دنبالت بیام، تو کلاس میذاری؟ کجایی؟ مگه امروز کلاس نداری دانشگاه؟ _بیخیال صادق! حوصله دانشکده ندارم. دارم میرم پارک سر کوچه صادق:_باشه ولی تا ۵ بیا کارت دارم. بمون تا بیام. یاعلی _فعلا تلفن را که قطع کرد. گوشی به دست روی صندلی پیاده‌رو خیابان نشست.نمیدانست پیام دادنش درست‌تر است یا حرف زدنش! ساعت از ۵ هم گذشت اما علیرضا به دانشکده نرفت و چند ساعت پیاده‌روی در خیابان را به حرف زدن با صادق ترجیح داد.‌.‌. کم‌کم وقت نماز بود. وارد مسجد محله‌شان شد که صدای صادق را از پشت سر شنید: _اقا من میگم علیرضا عاشق شده. سید نظر تو چیه؟ با شنیدن این جمله رویش را برگرداند. صادق و دوستش بودند. لبخند تلخی به آنها زد و بدون حرفی سر حوض وسط مسجد، آستینش را بالا داد. صادق نزدیکتر آمد و آرام گفت: _میدونستم برای نماز میای اینجا. بگو ببینم چته اینقدر دمغی؟ +بیخیال صادق! «سیدحسین» مسح پا را کشید و کنار رفیق شفیقش صادق، ایستاد. با اشاره چشم و ابرو گفت"چیشده". صادق که وضعیت علیرضا را دید سری تکان داد که چیزی نیست، و هر سه به سمت صف نماز جماعت رفتند... سید حسین:_من برم باشگاه صادق:_برو منم بعد میام بعد نماز، هرسه باهم دستی دادند، و خداحافظی کردند. سیدحسین به سمت ماشینش رفت. تعارفی کرد اما صادق صلاح دید با علیرضا خلوتی داشته باشد. پس جواب تعارفش را با لبخندی داد. دست علیرضای بی‌حواس را گرفت و به سمت خانه آقا مصطفی به راه افتادند... صادق:_خب بگو علیرضا:_چی بگم؟حرفی نیست +ببین درسته من پسرعمه مادرت هستم، خاله که ندارم. اما اکرم خانم و احترام خانم مثل خاله‌م می‌مونن‌. من و تو هم که خیلی تفاوت سنی نداریم. خب پس حرف بزن. ببینم دردت چیه، مطمئن باش میتونم کمکت کنم. علیرضا غمگین گوشه‌ای ایستاد. سرش را پایین انداخت. دست در جیبش کرد. با نوک کفشش با سنگ کوچکی بازی میکرد. _از بعد جریان امین، نه روم میشه حرفشو بزنم نه حوصله کنایه‌ها رو دارم! +حالا چرا سرت پایینه؟ علیرضا همانطور با سر پایین،نیم نگاهی به صادق کرد. دستی پشت گردنش کشید و گفت: _شرمم میاد صادق برم سمت خاله بگم دخترشو میخوام. میفهمی؟ +عجب..! _اگه بگم، میدونم جوابشون منفیه! شاید بخندی. اما میدونم که میگن آره اینم عین داداشش هست.پس دیگه چرا... صادق وسط حرف علیرضا آمد و گفت: +عجب بابا عجب! 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ _کوفت و عجب. جایِ عجب عجب گفتن، یه جواب درستی بده. گفتی مطمئنی کمک میکنی، این بود کمکت؟؟ صادق به راه رفتن ادامه داد که علیرضا هم کنارش راه افتاد.. صادق:_اولا که خواستگاری و پا پیش گذاشتن سنت پیغمبره. دوما که همه تو رو میشناسن، امین رو هم شناختن پس میدونن باهم فرق دارین. سوما اگه تو و امین رو یکی می‌دونستیم که همه رفتارشون با تو و اون یکی بود.(خندید و گفت)پس همه اینا عجب داره گل پسر! علیرضا:_خب الان میگی چکار کنم؟ +اگه نظر منو میپرسی برو با خان‌دایی گل قشنگ حرفتو بزن. حاج مرتضی مرد باخدا و باتقوایی هست. مطمئن باش تو و امین رو یکی نمیدونه! صادق از سکوت علیرضا استفاده کرد و ادامه داد: _ولی درد تو این چیزا نیست علیرضا!راست و حسینی بگو چته؟ به در خانه رسیدند.. +دیشب واسش خواستگار اومده.امروز حرفش رو از زبون مامان شنیدم که... میترسم صادق... صادق دستش را روی شانه علیرضا گذاشت: _از بند ۳ "ت" استفاده کن. علیرضا نگاه گیجی کرد که صادق با لبخند گفت: _بند ۳ "ت" (انگشت شصتش را روی تک تک انگشتان دیگر میگذاشت و میشمرد)یعنی .. .. .. یاعلی گفت و رفت... علیرضا مات جمله صادق چند دقیقه ایستاد و فکر کرد. و با لبخند در خانه را با کلید باز کرد. سلامی کرد به مادر و پدرش که گرم حرف زدن بودند، بی‌حرف روی مبل نشست. بعد از دقایقی گوش دادن، به حرف آمد و با ناراحتی بین حرفشان رفت و گفت: _چی میگی مامان؟ یعنی چی؟ اکرم خانم:_چیزی نیست پسرم برو لباستو عوض کن بیا(بلند شد و بطرف آشپزخانه رفت)تا بیای غذا برات گرم میکنم. علیرضا سریع گفت: _من چیزی نمیخوام. یه لحظه بشینین مامان! چیشده؟ آقامصطفی:_برای مینا خواستگار اومده فردا شب جلسه دومه و احتمالا هم نشونی چیزی میارن براش علیرضا شکه شده از روی مبل بلند شد: _چیییی؟؟ چرا به من نگفتین؟؟ برای چیی؟ اکرم خانم کنار پسرش آمد و نگاهی به آقا مصطفی کرد،به هم لبخندی زدند. _دیر به فکر افتادی علیرضا خان اکرم خانم:_آقامصطفی پسرمو اذیتش نکن! آقا مصطفی خنده‌ی بلندی کرد و گفت: _ولی عجب سوتی‌ای بود دادی پسر! با مات بودن علیرضا، صدای خنده‌ی هر دو به آسمان رفت. علیرضا که حالا فهمید پدرش چطور از او اعتراف گرفته، خندید و کیفش را برداشت و زود به اتاقش رفت که آقا مصطفی بلند گفت: _حالا چرا مثل دخترای دم بخت سرخ و سفید شدی فرار کردی! بیا بابا ما که غریبه نیستیم! و باصدای بلندتری خندید... اکرم خانم با خنده به اتاق علیرضا رفت و گفت: _میخوای فردا زنگ بزنم به خاله‌ت؟ یا نه همین فرداشب با دست‌گل بریم خدمت عروس خانم؟ هان؟ نظرت چیه؟ علیرضا نا باور گفت: _چی؟ میشه مامان؟ +که زنگ بزنم؟ _نههه...منظورم اینه که.... قبول میکنن؟ اکرم خانم از بعد اتفاقات مراسم امین همه چیز را به خدا موکول میکرد. با اطمینان گفت: +هرچی خدا بخواد عزیزم باصدای زنگ آیفون،صدای پدرش بلند شد: _علیرضا بیا درو باز کن... بدو که داداش شادوماد رسید و بلند خندید. علیرضا با لبخند مادرش را همراهی کرد. و اکرم خانم سمت ایفون رفت: _خوب اذیتش میکنیا ! آقامصطفی با خنده گفت: _پسر خودمه حرفیه؟ اکرم‌خانم دکمه ایفون را زد. باخنده به آشپزخانه رفت و ایمان وارد خانه شد. . . . علیرضا خودش هم متحیر شده بود. سریعتر از چیزی که فکرش را میکرد همه چیز جور شده بود. تلاش خیلی زیادی نکرد، اما به قدرت خدایی که به او توکل میکرد حساب باز کرد. ساعت ۸ شب شد.... همه خانه‌ی احترام خانم جمع شده بودند. محفل گرم و صمیمی خانوادگی، هیچ شباهتی به مجلس خواستگاری نداشت. رویا هم که مدت‌ها بود به جمع خانوادگی آنها پیوسته بود، با سرحالی همراه با نوزادش کنار مادرجان نشسته بود. با اینکه هیچکسی دل خوشی از اتفاقات گذشته نداشت، اما کسی هم، دیگر مایل نبود حرفی بزند. که شاید زخم کهنه سر باز میکرد... عروس و داماد مجلس در اتاق مشغول حرف زدن بودند. به محض بیرون آمدن از اتاق، علیرضا رو به حاج‌عمو گفت: _اگه شما و بزرگترها اجازه بدین بیشتر باهم صحبت کنیم ایمان با شوخی و خنده گفت: _وای نهههه!! منظورت اینه بازم بیایم خواستگاری؟ علی خندید و گفت: _آره دایی، تو که خجالت نمیکشی راحت باش! بگو خب! اقامصطفی:_پس با این حساب، منظورت اینه که جلسه بعدی هم در کاره! صدای خنده همه بلند شد... که صادق گفت: _نه اقامصطفی منظورش اینه اگه میشه محرم بشن زودتر که معذب نباشه! با این حرف صادق، صدای قهقه اول علیرضا، و از خنده داماد مجلس، شلیک خنده‌های همه‌ به آسمان رفت... حاج عمو با خنده رو به داماد مجلس گفت: _آره عمو؟ 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱