🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃رمان کوتاه و آزمونده #گمشدهای_در_غرب
✍قسمت ۳ و ۴
بالاخره به خانه میرسم و کلید را در قفل میچرخانم و وارد خانه ی کوچکمان میشوم
پدر مثل همیشه مشغول در لبتاپ است و جواب سلامم را با تکان دادن سری میدهد به طرف آشپزخانه میروم .
حسابی ضعف کرده ام .
در کافه توماس هیچوقت چیز درست و حسابی پیدا نمیشد برای خوردن همهشان فقط برای خودش و ادم های اطرافش خوب بود...!!
حتی گاهی شرمم میشود که مشغول کار در این کافه هستم.!!
دلم برای خانه #مادربزرگ تنگ شده ... برای مادر و و ان چادر سفید گل گلی اش
نفس عمیقی میکشم و مود را از افکارم نجات میدهم ،
از کابینت یک بیسکوییت درمیآورم و از قهوه جوش یک فنجان قهوه تلخ می ریزم و مشغول خوردن میشوم
تلخی قهوه بیش از حد بود اما به تلخی زندگی من که نمیرسید
میرسید ؟ تا بوده همین بوده...
تلخه تلخ....
منی که اکنون در کشوری هستم که هیچ چیز او را دوست ندارم !!
نمیدانم اما انگار هیچ چیز سر جایش نیست این به هم ریختگی ها من را کلافه کرده ...
که گاهی اوقات مرگ را پایان تمام این کلافگی ها میدانم ....
کاش دنیا یک لحظه بایستد ...
کاش همه چیز لحظه ای متوقف شود و من بتوانم در یک حالت بی وزنی ...
بدون هیچ فکر و دغدغه...
بدون هیچ زخم کهنه روی قلبم ...
تا ابد...
به یک خواب طولانی همیشگی بروم ...
من خیلی وقت است #آرامش_ابدیام را گم کرده ام
و نمیدانم چیست .....
همه چیز ظاهرسازی است ....
همه حسرت بودن در موقعیت من را میخورند و با خود میگویند خوش به حالش که ازاد و خوشحال در یکی از بهترین کشورهای غرب زندگی میکند
غافل از اینکه پدر، من را به آلمان آورد .
و دلیلش برای آوردنم به اینجا دور شدن از فضایی بود که من را یاد مادرم میانداخت....
شاید فکر میکرد اینگونه افسرگی ام خوب شود شاید از ظاهر همه چیز تغییر کرده باشد
اما مگر اوضاع قلب شکسته من هم تغییری میکند ؟!
و حالا پدر به خواسته اش رسیده است و من جایی هستم که هیچ چیزش را دوست ندارم ....
شاید زیبا باشد ...
شاید ازاد باشند
اما......
باصدای پدر به خودم می آیم و از آشپزخانه خارج میشوم
پدر با لبخند و ذوق میگوید :
_هلنای عزیزم .... طرحم پذیرفته شد قراره در یکی از شرکتهای معروف اینجا مشغول به کار شوم...
لبخندی هر چند تلخ به لبم می آید
باز هم جای شکر دارد که جواب این همه سختی خودش و من را گرفت...
برای اینکه دلش نشکند من هم با ذوقی تصنعی میگویم
- عالیه بابا....
پدر هم خوشحال به سمت میز کارش میرود و زمزمه میکند :
+ از عالی هم عالی تره
انقدر خسته ام که نمیتوانم در شادیاش بیش از این شرکت کنم . شب بخیری میگویم و به طرف اتاقم میروم
که پدر میگوید :
+هلنا ؟ کجا میری ؟ صبر کن دخترم میخواهم به مناسب این اتفاق از بیرون غذا بگیرم... با پیتزا موافقی ؟؟
بی حوصله بر میگردم :
- بابا جون خیلی خسته ام... نوش جان ... فردا میخورم
پدر لبخندی میزند و شب بخیری میگوید من هم به اتاق میروم و به خواب میروم ....
و همان کابوس های شبانه به سراغم می ایند.... کابوس هایی که در این چند وقت....
ذره ذره...
جان بی جانم را میگرفتند...
..........
+ دخترم هلنا خانم بدو بیا
- آمدم مامانی
به سمت #مادر میروم
چادر زیباییم را روی سرم درست میکنم
مادر هم چادر مشکی اش را سر میکند و با نگاه تحسینآمیزی نگاهم میکند
+ قربونت برم مادر ... مثل ماه شدی .. ان شاءالله #حضرت_زهرا (س) مراقبت باشه
لبخندی از سر ذوق میزنم ... عاشق #دعاهای_مادرم بودم ....
از در خانه بیرون میزنیم....
🍃ادامه دارد....
✍نویسنده؛یگانه فاطمه مظهری صفات
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹
۵ فروردین ۱۴۰۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃رمان کوتاه و آزمونده #گمشدهای_در_غرب
✍قسمت ۵ و ۶
از در خانه بیرون میزنیم و دست در دست گرم مادر ، به سمت مسجد پا تند میکنیم ...
مسجد آن طرف خیابان بود
دوستم باران را میبینم ، که آنطرف خیابان کنار در مسجد ایستاده و برایم دست تکان میدهد ... ذوق زده از دیدنش برایش دست تکان میدهم....
حواسم به اطراف نیست دست مادر را رها میکنم و به طرفش میدوم ...
صدای بوق ماشین و فریاد مادر یکی میشوند
+ هلنااااا......
ترسیده نگاهی به ماشینی می اندازم که به نزدیکم می آید
پاهایم به زمین قفل شده و قلب کوچکم تند نند میزند
ناگهان تنه ای میخورم و از ماشین دور میشوم..
صدای برخورد ماشین را میشونم
گوش هایم سوت میکشد و به جز صدای سوتی کر کننده در فضا چیز دیگری را نمیشنوم .
بوی خون میپیچد ... نگاهم به صورت مادر خیره می ماند
دیگر در صورت زیبایش اثری از لبخند هایش نیست
از سرش خون می اید..
زخمی شده ...
چادرش خاکی شده...
روی زمین افتاده...
و راننده با ترس نگاهش میکند
+ خانم... تورو به خدا ... خانم حالتون خوبه؟؟؟
بهت زده شده ام
نزدیکش میروم و دستم را روی صورتش میگذارم کمی سرد است ... از سرمایش میلرزم
و فریاد "یا زهرای" خاله نرگس ( مادر باران ) دوباره در گوشم میپیچد ....
و من خیره به مادری که تنهایم گذاشت و بخاطر من رفت ! فریاد میزنم
+ ماااااامااااان
از خواب میپرم ...
نفس نفس میزنم هنوز خاطرات تلخ گذشته جلوی چشمم رژه میروند....
همه لباس مشکی پوشیدند....
صدای نوحه ی مداحی ...
صدای گریه های جگر سوز مادربزرگ... بغضهای پنهایی بابا ....
و اما هیچکس حواسش به من نبود ... دخترکی که با موهای خرگوشی بافته شده ... سراسر مشکی پوشیده بود و تلخ زجه میزد ...
سر مزار مادرش....
شب ها که میشد ....
نگاهم همیشه به چادر خاکی و پاره ی #مادر بود....
و چه شب ها که با همان چادر پاره مادر به خواب رفتم.. جنین وارد در خودم جمع میشوم و گریه میکنم ...
مامان کاش بودی ....
کاش نمیرفتی ....
از روزی که مادر من را تنها گذاشت جسمم روی زمین بود اما روحم همراه مادر کشته شده بود...
دخترکی 9 ساله با دنیایی کودکانه که با رفتن فرشته ی زندگی اش همه چیز خراب شد از همه چیز و همه کس متنفر شد حتی خدا....
خدایی که او را مقصر یتیم شدنش میدانست و کسی جواب درستی به او نمیداد که چرا مادر برنمیگردد ؟
مادر چرا رفت پیش خدا؟
یعنی خدا را بیشتر از من دوست دارد ؟
از همان روز از هر چیزی که خدا به ما سفارش کرده بود متنفر شدم.....
چادرم را پاره کردم....
دیگر به مسجد نرفتم....
نماز نخواندم.....
آنقدر در خاطرات تلخ گذشته غرق میشوم که متوجه نمیشوم کی چشمانم گرم میشود و به خواب فرو میروم.
صبح با سردرد بیدار میشوم .....
🍃ادامه دارد....
✍نویسنده؛ یگانه فاطمه مظهری صفات
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹
۵ فروردین ۱۴۰۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃رمان کوتاه و آزمونده #گمشدهای_در_غرب
✍قسمت ۷ و ۸
صبح با سردرد بیدار میشوم. و پالتو و کلاهم را میپوشم و به سمت کافه میروم .
پدر امروز زودتر از هر روز دیگری زودتر از خانه بیرون رفته است.
نگاهی به اطراف پیادهرو میاندازم...
زنی دست دخترکش را گرفته و با هم قدم میزنند.
حسرت تمام وجودم را دربرمیگیرد و سرم را پایین میاندازم ..... این محبتها برای قلب بیجنبهی من حسابی زیاد بود....
که نه طاقت دیدن داشتم نه احساس کردن....
ناگهان صدای جیغ زن را میشنوم و یرم را با نگرانی بالا میآورم. دخترک از زن جدا شده و به طرف خیابان میدود.....
و یک موتور سوار دقیقا در همان مسیر دخترک با سرعت زیادی حرکت میکند .
مهار کردن سرعتش غیرممكن است.
نه.... نه
باز خاطرات گذشته به جلوی چشمانم میآیند
جان دخترک در خطر است
جلوی چشمانم خودم را میبینم و به سمت کودکیام میدوم.....
عجیب است من با قدرت جسمم نمیدوم بلکه با قدرت ذهنم به سمت دخترک پرواز میکنم
موتوری نزدیکش میشود
و من دخترک را هل میدهم دخترک به آن طرف خیابان هدایت میشود اما موتور با ضربه شدیدی به من برخورد میکند
روی زمین رها میشوم
صدای جیغهای زن و چشمان بهتزده و پر از ترس دختر حالم را بد میکند
دلم میخواهد فریاد بکشم....
بس است دیگر گریه را تمام کن!!
گرمی خون را روی صورتم احساس میکنم
عجیب است اما خوشحالم.....
شاید بتوانم مامان را ببینم
چقدر دوست دارم زودتر این دنیای تلخ را ترک کنم همه چیز برایم تار شده
فقط گریه های دخترک و صدای دور شدن موتوری را میشنوم و به دنیای بی خبری فرو میروم .
.........
در یک بیابان بی آب و علف ایستاده ام
هوا سرد است.....
خیلی سرد به حدی که در خودم جمع میشوم و بی هدف میدوم.... ترس وجودم را فرا میگیرد
اینجا کجاست؟
من گم شده ام؟
ناگهان صدای #مادر را میشنوم:
_دخترم
تمام حس های خوب دنیا به وجودم تزریق میشود و به سمت صدای مادر میدوم
اما مادر نیست
خسته و کلافه شده ام....
خیلی میترسم اشک هایم انگار که از قلب بیقرارم چکه میکنند....
هرچه نگاه به اطرافم میکردم .... جز بیابان بی آب و علف چیزی نصیبم نمیشد....
فریاد میزنم:
_مامان کجایی؟ من میترسم
ناگهان نسیم خنکی صورتم را نوازش میکند ....
از دور
خانمی سبز پوش با چادری زیبا و درخشان به طرفم می آید....
جامهی او در عین سادگی....چشم هایم را به سمتش کشانده بود....
حس خوبی نسبت به او دارم....
شاید کمکم بکند....
سریع به طرفش میدوم....هرچقدر که نزدیکترش میشوم حس های خوب دنیا بیشتر به سمتم هجوم میآورند
عجیب است اما احساس میکنم.... کوهی از نور...زیبایی.... عام و قدرت به وجودم برگشته
چقدر دوست دارم در کنار آن بانوی زیبای نا آشنا بنشینم و ساعت ها از آرامش وجودش بهرهمند شوم
هر قدمی که برمیدارد ....
بیابان تبدیل به گلستان میشود و نهرها و چشمهها از زمین خشک میجوشند و دسته هایی از گل های زیبا و رنگارنگ سر از خاک بیرون میآورند.
عطری زیبا و خوشبو که تا به حال آن را هیچ جا حس نکرده در فضا میپیچد
احساس میکنم این عطر
عطر بهشت است....
ناگهان صدای مادرم در گوشم میپیچد:
🍃ادامه دارد....
✍نویسنده؛ یگانه فاطمه مظهری صفات
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹
۵ فروردین ۱۴۰۳
۵ فروردین ۱۴۰۳
۵ فروردین ۱۴۰۳
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾قسمت ۱ تا ۸👇👇
تا اینجا تقدیم به نگاه پاکتون🌾
۵ فروردین ۱۴۰۳
۵ فروردین ۱۴۰۳
۵ فروردین ۱۴۰۳
۵ فروردین ۱۴۰۳
۵ فروردین ۱۴۰۳
۵ فروردین ۱۴۰۳
sticker_mazhabi(47).mp3
6.65M
🔸«هر كه اين دعا را در ايام البيض #ماه_رمضان (۱۳،۱۴،۱۵) بخواند گناهانش آمرزيده شود اگر چه به عدد دانههاى باران و برگ درختان و ريگ بيابان باشد و براى شفاى مريض و قضاى دين و توانگرى و رفع غم خواندن آن نافع است.»
🎧 #دعای_مجیر
با صدای #حاج_مهدی_سماواتی
💢 حجم: ۶.۳ مگابایت
⏰ زمان: ۲۱:۱۱
از ثواب بزرگ این دعا غافل نشیم 👌
بسم الله
۵ فروردین ۱۴۰۳