🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
حالا نمیخوای بگی واسه چی رفتی سراغ نازنین؟
-مهم نیست
-خیلی هم مهمه، بخاطرش هم زده چشمتو کبود کرده هم بردنت آگاهی هم من بخاطرت اومدم، اگه اریا رضایت نمیداد امشبو اینجا میموندی، پس همین الان بگو واسه چی رفتی سراغش؟ مگه بهت نگفتم دور نازنین رو خط بکش احسان؟
ولوم صداشو کمی بالابردوگفت:
-میخواستم دلیلشو بپرسم، میخواستم بپرسم واسه چی منو کنار گذاشت؟ میخواستم بپرسم چرا با احساساتم بازی کرده؟
صداش لریزد و ادامه داد:
-من که عاشقش بودم حامد، خودت هم بهتر اینو میدونی پس هی نگو مزاحم مزاحم
سرمو به دوجهت تکون دادم و گفتم:
-ولی چه بخوای چه نخوای اون الان ازدواج کرده، خونه زندگی داره احسان جان، نازنین یه آدم مریضه میفهمی؟ مریض
بعد بی هیچ حرفی به رانندگیم ادامه دادم
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۲۷ و ۲۸
🍃فاطمه
داشتم پرونده یکی از بیمارهارو چک میکردم که دیدم شیوا دوتا پرونده دیگه هم اورد گذاشت رو میز پذیرش
-اینا چی هستن؟
-نمیبینی؟ پروندس دیگه
-چرا اوردیشون اینجا خب؟
-دارم چک میکنم، دکتر فرامرز هنوز نیومده، یکی از بیمارایی که پروندش دستمه هم خداروشکر امروز حالش بهتر شد و فردا مرخص میشه
-خداروشکر، مادرجون رو معاینه کردی؟امروز خیلی سرم شلوغ بود بیمار جدید اورده بودن نتونستم برم پیشش
-آره معاینش کردم، حالش بهتر شده خداروشکر، احتمالا پس فردا مرخص بشه
-خوبه خداروشکر
همون لحظه یه خانم با بچه در دست وارد بیمارستان شد و با گریه پرستارهارو صدا میزد، من و شیوا با نگرانی سمتش رفتیم
-چیشده خانم؟
خانمه با گریه گفت:
-دخترم، دخترم داره ازدست میره خانم پرستار، توروخدا یه کاری بکنید
شیوا دستشو گذاشت رو پیشونی دختر بچه و سریع دستشو کشید و گفت:
-این بچه که داغه خانم
بعد سریع دختر بچه رو از دست مادرش کشید و بدو بدو سمت اتاق مراقبت های ویژه رفت
-خانم شما همراهم بیا ازت تست بگیریم
-پس دخترم چی؟
-دخترتون تو اتاق بخشه شما همراهم تشریف بیارید
بعدازاینکه از خانمه تست گرفتم متوجه شدم مادره به کرونا مبتلا شده اما وخیم نیست.
.
توی سالن دنبال شیوا میگشتم تا حال دختربچهرو ازش بپرسم، با دیدنش سمتش قدم برداشتم و روبه روش ایستادم
-چیشد؟ بچه چطوره؟
آهی از سینه بیرون داد و طوری که صداش یلرزید گفت:
-حالش خیلی وخیمه فاطمه، بچه اصلا نفس نمیکشه حتی چشماشو هم باز نمیکنه
سرشو به دوجهت تکون داد
-فقط خدا باید به دادش برسه
-اینقدرحالش بده؟
-دارم میگم تکون هم نمیخوره بعد میپرسی حالش ایتقدر بده؟
-ای وای خدایا خودت به داد این بچه برس
شیوا از کنارم رد شد و رفت، معلوم بود خیلی ناراحته و نگرانه، منم از این بابت نگران بودم، مگه اون بچه چند سالش بود، یه دختر شیش ساله
آهی از سینه بیرون دادم و منم از بخش رفتم بیرون
🍃محمد
بلاخره بعد از مدت ها، تونستیم وارد فاز اول آزمایش تست واکسن کرونا بشیم.
آزمایش واکسن رو روی بعضی از حیوانات مثل میمون انجام دادیم تا مشخص بشه ایرادی در کار نباشه و اگه خوب عمل کرد، وارد فاز دو بشیم.
.
بعد از انجام یه سری آزمایشات، دست از کار کردن کشیدیم تا استراحت کنیم.
کامران: -باز خداروشکر این میمونه آرومه و حال نداره تا روش کار انجام بدیم
سهراب: -آره، وگرنه عین کامران اینور و اونور میپرید
بااین حرفش همگی زدیم زیرخنده
کامران: -هه هه، ما هم یه منبع نمک تمام نشدنی اینجا داریم
ماهان: -یعنی اگه شمادوتا فقط یه ثانیه به همدیگه تیکه نپرونید جای تعجب داره
کامران: -حالا من امروز آرومم این بشر نمیذاره
-ای بابا، اینقدر تو سروکلهی هم نزنید بابا
ماهان: اشکال نداره
بعد دستاشو گرفت بالا وگفت:
-خدایا این دوتا رو شفا نده بذار بهشون بخندیم
دوباره زدیم زیر خنده. همون لحظه گوشیم زنگ خورد، با دیدن شمارهی فاطمه لبخندی زدم و با گفتن ببخشیدی از جام بلندشدم و از آزمایشگاه رفتمبیرون، دکمه سبز رنگ رو فشار دادم و تماس برقرار شد
-به به، ببین کی زنگ زده، سلام خانم
-سلام محمد جان خوبی؟
-قربونت من خوبم، تو چطوری؟
-شکر میگذرونیم دیگه، مزاحم کارت که نشدم؟
-نه بابا، شما هروقت زنگ بزنی من هستم، خب چه خبر
-هیچی، خبرای هرروز و تکراری، زنگ زدم بهت بگم فردا مادرجون مرخص میشه
-جان من راست میگی فاطمه؟
-بله، حالش خوب شده، فقط باید یخورده دیگه تو خونه استراحت کنه
-خدایا شکرت، حتما بابا ازاین خبر خیلی خوشحال میشه
-آخییی آقاجون، حتما خوشحال میشه، راستی از احسان چه خبر؟
-احسان که پیش آقاجونه، فعلا خرابکاری بار نیورده
-عه محمد جان، نگو این حرفو
-سابقش خرابه عزیزم
-ببین، بهش میگم ها
-شماکه دهن لق نبودی خانم
-نیستم ولی دوست ندارم پشت سر بقیه حرف بزنی
-چشم خانم معلم، دیگه تکرار نمیشه، تنبیهم نکنید خب؟
خندیدوگفت:
-ای از دست تو محمد
-قربون خنده هات بشم، همیشه بخند
-چشم هرچی شما بگی، محمدجان صدام زدن کاری نداری؟
-عه، آخه الان چه وقت صدا کردن تو بود؟ باشه فعلا خداحافظ عزیزم، مواظب خودت باش، غذا خوب بخور، همیشه دستاتو بشور، الکل یادت نره، ماسکتو هرروز عوض کن
خندید وگفت:
-چشم چشم توهم مواظب خوت باش نکاتی هم که گفتی رعایت بکنم رو توهم رعایت کن
-باشه خداحافظ
-حداحافظ عزیزم
تماس رو که قطع کردم برگشتم تو آزمایشگاه
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۲۹ و ۳۰
🍃حامد
قالب یخ رو از یخچال بیرون اوردم و چند تیکهش کردم وبعد گذاشتم تو پلاستیک فریزری. برگشتم پیش احسان و پلاستیک یه رو گذاشتم رو چشمش که باصدای بلند آخ گفت
-کوفت، گوشم ترکید
امین: -هییین، وای عمو ترسیدم
احسان: -این چه کاریه حامدددد، یخ کردم
-بسه این اداها، بذار رو چشمت بلکه یخورده بهتر شد
-این با یخ نمیره
-فقط امشبو خدابخیرکنه
-ای بابا مگه چیکار کردم چرا از کاه کوه میسازی برادرمن؟ خودم برا بابا توضیح میدم دیگه
-امیدوارم به این راحتیا که تومیگی باشه
با شنیدن زنگ گوشیم، حرفامون ناتموم موند.
گوشیمو برداشتم و تماس رو برقرارکردم
-جانم محمد؟
-سلام داداش خوبی؟
-هی بد نیستم، توچطوری؟
-خوبم ممنون، اتفاقی افتاده؟
-برات تعریف میکنم، جانم کارم داشتی؟
-آره، خواستم بگم تازه فاطمه به من زنگ زد، گفت فردا مامان رو مرخصش میکنن
-جون من راست میگی محمد؟ فردا مامان مرخص میشه؟
-آره گفت حالش خوب شده
-وای خداروشکررر
همون لحظه احسان سمتم اومد وکنارم نشست
-خب پس فردا من برم دنبالش؟
-نه داداش زحمت نکش خودم میرم، راستش... میخوام فاطمه رو هم ببینم
-آخ امان از دل عاشق
-عههه اذیتم نکن دیگه
خندیدم و گفتم:
-باشه باشه ببخشید
-خب حالا نمیخوای بگی چیشده؟
-هعی داداش، اینجا یه نفر خرابکاری کرده
احسان محکم زد به بازوم منم اخمی حوالش کردم
-بذار حدس بزنم، احسان
-آره درست حدس زدی
-حالا، این مصیبت باز چه گندی زدی؟
-این آقای مصیبت عاشق ما رفته بود سراغ نازنین و شوهرش، اونجا یخورده کتک کاری شده بود بعدم بردنش آگاهی، تازه هم ازشون رضایت گرفتم و این مصیبتو برگردوندمش
-وایسا وایسا، احسان رو گرفته بودن؟
-آره، اریا و نازنین ازش شکایت کرده بودن
-ای وااای، احسان که تو دعوا آسیب ندیده؟
-چرا داداش، یارو چنان زده چشم چپ احسان یدونه بادمجون کاشته
-اوه اوه، امشبو میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم والا، البته میتونیم با دادن خبرخوش مادرجون کمی بابا رو آروم کنیم
-نمیدونم والا، خداکنه
-خب محمدجان من دیگه مزاحمت نمیشم، کاری نداری؟
-نه داداش، فعلا خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و به احسان نگاه کردم
-حالامن باتو چیکار کنم؟
پوکر نگاهم کرد و برگشت سرجاش نشست، یه سیب بزرگ برداشت و گفت:
-منکه گفتم نگران نباشید
-ای کاش منم عین تو خوش خیال بودم احسان
تک خنده ای زدو زد به در شوخی وگفت:
-عهواااا، نگو داداش من اصلا هم خوش خیال نیستم، فقط ترسو نیستم
اخمی کردم و گفتم:
-منم نگفتم ما ترسو هستیم، کمی به فکر قلب آقاجون باش
شوخی رو کنار گذاشت و گفت:
-منم نگرانم، باشه میدونم غلط کردم،نباید میرفتم سراغش، خودم به بابا یه چی میگم دیگه چرااینقدر بزرگش میکنی
نفسمو بیرون دادم و به مبل تکیه دادم
🍃محمد
شب دورهم نشسته بودیم و من و حامد هرازگاهی به آقاجون که حالا اخم کرده بود و به احسان نگاه میکرد، احسان هم بی هیچ حرفی سرشو انداخته بود پایین
آقاجون:- آخه توچرا دربه در دنبال دردسر میگردی احسان؟ چرا عقل تو اون کلهت نیست؟ بابا اون شوهرداره، چرا نمیخوای اینو بفهمی؟ بجای این کارها به آیندت فکر کن که زدی خرابش کردی، ازاول شروع کن
به من و حامد اشاره کردوادامه داد:
-ببین داداشاتو، هم درس خوندن،هم دانشگاهشونو رفتن، هم کارکردن الانم خونه زندگی دارن، توچی؟ مگه تو آدم نیستی احسان؟ دانشگاهتو که ول کردی هیچ، پاشدی چهارماه رفتی شمال، الانم برگشتی تادوباره همه مارو بندازی تو دردسر؟چرااینقدر سر به هوایی تو؟ اینطوری میخوای رو پای خودت وایسی آره؟ بعد آقا ادعامیکنه بیست و پنج سالشه
احسان: -چرا اینقدر بهم سرکوفت میزنید؟ چرا فکر میکنید من هنوز بچهم و عقل ندارم؟ من تنها اشتباهی که کردم به یه آدم اشتباه دل بستم همین، من دل دارم آقاجون، میخواستم ازش بپرسم برای چی ترکم کرد؟ که اون یارو اریا پیداش شد و کتک کاری کرد، من اصلا قصد مزاحمت نداشتم
آقاجون: -خیلی بی جا کردی رفتی سراغش، چرا اینقدر خودتو کوچیک میکنی تو؟
حامد: -آقاجون شما آروم باشید، احسان هم انشالله ازفردا میره دنبال کارهای دانشگاهش درسشو هم ادامه میده، دیگه هم سراغ نازنین نمیره
بعد رو کرد سمت احسان وگفت:
-مگه نه احسان؟
احسان هم سری به نشانه تایید تکون داد.
برای اینکه جو سنگین رو عوض کنم گفتم:
-آقاجون ما یه خبر خوش واستون داریم ها
آقاجون نیم نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم:
-امروز فاطمه به من زنگ زد، گفت مادرجون حالش بهتر شده، فردا هم مرخص میشه برمیگرده پیشتون
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
درکسری از ثانیه آقاجون لبخندی رو لب هاش نشست وگفت:
-واقعاحالش خوب شده؟
حامد:-بله پس چی؟ دوباره برمیگرده و قانون های جدید تصویب میکنه
هممون خندیدیم که آقاجون گفت:
-باشه حالاکه من مسخره کردین بخشیدم ولی دفعه بعد تکرار بشه همتونو ازخونه پرت میکنم بیرون
-وااااای آقاجون ترسناک شد
احسان: -تهدیدهای آقاجون
حامد: -بسه دیگه شمادوتا پرتمون میکنه بیرون ها
دوباره خندیدیم.
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💔قسمت ۲۱ تا قسمت ۳۰👇👇
۸ قسمت دیگه مونده فردا میذارم😍🌱
هدایت شده از سعداء/حجت الاسلام راجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جرم شهید مطهری!!
♨️ علت ترور #شهید_مطهری از زبان قاتلش
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت ۱۲ اردیبهشت سالروز شهادت شهید مطهری و #روز_معلم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
#روز_معلم به همه معلمها مربیها و استادهای عزیز کانالمون تبریییک میگممم😍🌸