eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۲۹ و ۳۰ 🍃حامد قالب یخ رو از یخچال بیرون اوردم و چند تیکه‌ش کردم وبعد گذاشتم تو پلاستیک فریزری. برگشتم پیش احسان و پلاستیک یه رو گذاشتم رو چشمش که باصدای بلند آخ گفت -کوفت، گوشم ترکید امین: -هییین، وای عمو ترسیدم احسان: -این چه کاریه حامدددد، یخ کردم -بسه این اداها، بذار رو چشمت بلکه یخورده بهتر شد -این با یخ نمیره -فقط امشبو خدابخیرکنه -ای بابا مگه چیکار کردم چرا از کاه کوه میسازی برادرمن؟ خودم برا بابا توضیح میدم دیگه -امیدوارم به این راحتیا که تومیگی باشه با شنیدن زنگ گوشیم، حرفامون ناتموم موند. گوشیمو برداشتم و تماس رو برقرارکردم -جانم محمد؟ -سلام داداش خوبی؟ -هی بد نیستم، توچطوری؟ -خوبم ممنون، اتفاقی افتاده؟ -برات تعریف میکنم، جانم کارم داشتی؟ -آره، خواستم بگم تازه فاطمه به من زنگ زد، گفت فردا مامان رو مرخصش میکنن -جون من راست میگی محمد؟ فردا مامان مرخص میشه؟ -آره گفت حالش خوب شده -وای خداروشکررر همون لحظه احسان سمتم اومد وکنارم نشست -خب پس فردا من برم دنبالش؟ -نه داداش زحمت نکش خودم میرم، راستش... میخوام فاطمه رو هم ببینم -آخ امان از دل عاشق -عههه اذیتم نکن دیگه خندیدم و گفتم: -باشه باشه ببخشید -خب حالا نمیخوای بگی چیشده؟ -هعی داداش، اینجا یه نفر خرابکاری کرده احسان محکم زد به بازوم منم اخمی حوالش کردم -بذار حدس بزنم، احسان -آره درست حدس زدی -حالا، این مصیبت باز چه گندی زدی؟ -این آقای مصیبت عاشق ما رفته بود سراغ نازنین و شوهرش، اونجا یخورده کتک کاری شده بود بعدم بردنش آگاهی، تازه هم ازشون رضایت گرفتم و این مصیبتو برگردوندمش -وایسا وایسا، احسان رو گرفته بودن؟ -آره، اریا و نازنین ازش شکایت کرده بودن -ای وااای، احسان که تو دعوا آسیب ندیده؟ -چرا داداش، یارو چنان زده چشم چپ احسان یدونه بادمجون کاشته -اوه اوه، امشبو میخوای چیکار کنی؟ -نمیدونم والا، البته میتونیم با دادن خبرخوش مادرجون کمی بابا رو آروم کنیم -نمیدونم والا، خداکنه -خب محمدجان من دیگه مزاحمت نمیشم، کاری نداری؟ -نه داداش، فعلا خداحافظ -خداحافظ تماس رو قطع کردم و به احسان نگاه کردم -حالامن باتو چیکار کنم؟ پوکر نگاهم کرد و برگشت سرجاش نشست، یه سیب بزرگ برداشت و گفت: -منکه گفتم نگران نباشید -ای کاش منم عین تو خوش خیال بودم احسان تک خنده ای زدو زد به در شوخی وگفت: -عه‌واااا، نگو داداش من اصلا هم خوش خیال نیستم، فقط ترسو نیستم اخمی کردم و گفتم: -منم نگفتم ما ترسو هستیم، کمی به فکر قلب آقاجون باش شوخی رو کنار گذاشت و گفت: -منم نگرانم، باشه میدونم غلط کردم،نباید میرفتم سراغش، خودم به بابا یه چی میگم دیگه چرااینقدر بزرگش میکنی نفسمو بیرون دادم و به مبل تکیه دادم 🍃محمد شب دورهم نشسته بودیم و من و حامد هرازگاهی به آقاجون که حالا اخم کرده بود و به احسان نگاه می‌کرد، احسان هم بی هیچ حرفی سرشو انداخته بود پایین آقاجون:- آخه توچرا دربه در دنبال دردسر میگردی احسان؟ چرا عقل تو اون کله‌ت نیست؟ بابا اون شوهرداره، چرا نمیخوای اینو بفهمی؟ بجای این کارها به آیندت فکر کن که زدی خرابش کردی، ازاول شروع کن به من و حامد اشاره کردوادامه داد: -ببین داداشاتو، هم درس خوندن،هم دانشگاهشونو رفتن، هم کارکردن الانم خونه زندگی دارن، توچی؟ مگه تو آدم نیستی احسان؟ دانشگاهتو که ول کردی هیچ، پاشدی چهارماه رفتی شمال، الانم برگشتی تادوباره همه مارو بندازی تو دردسر؟چرااینقدر سر به هوایی تو؟ اینطوری میخوای رو پای خودت وایسی آره؟ بعد آقا ادعامیکنه بیست و پنج سالشه احسان: -چرا اینقدر بهم سرکوفت میزنید؟ چرا فکر میکنید من هنوز بچه‌م و عقل ندارم؟ من تنها اشتباهی که کردم به یه آدم اشتباه دل بستم همین، من دل دارم آقاجون، میخواستم ازش بپرسم برای چی ترکم کرد؟ که اون یارو اریا پیداش شد و کتک کاری کرد، من اصلا قصد مزاحمت نداشتم آقاجون: -خیلی بی جا کردی رفتی سراغش، چرا اینقدر خودتو کوچیک میکنی تو؟ حامد: -آقاجون شما آروم باشید، احسان هم انشالله ازفردا میره دنبال کارهای دانشگاهش درسشو هم ادامه میده، دیگه هم سراغ نازنین نمیره بعد رو کرد سمت احسان وگفت: -مگه نه احسان؟ احسان هم سری به نشانه تایید تکون داد. برای اینکه جو سنگین رو عوض کنم گفتم: -آقاجون ما یه خبر خوش واستون داریم ها آقاجون نیم نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم: -امروز فاطمه به من زنگ زد، گفت مادرجون حالش بهتر شده، فردا هم مرخص میشه برمیگرده پیشتون
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
درکسری از ثانیه آقاجون لبخندی رو لب هاش نشست وگفت: -واقعاحالش خوب شده؟ حامد:-بله پس چی؟ دوباره برمیگرده و قانون های جدید تصویب میکنه هممون خندیدیم که آقاجون گفت: -باشه حالاکه من مسخره کردین بخشیدم ولی دفعه بعد تکرار بشه همتونو ازخونه پرت میکنم بیرون -وااااای آقاجون ترسناک شد احسان: -تهدیدهای آقاجون حامد: -بسه دیگه شمادوتا پرتمون میکنه بیرون ها دوباره خندیدیم. 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جرم شهید مطهری!! ♨️ علت ترور از زبان قاتلش 🔰 برشی از سخنرانی به مناسبت ۱۲ اردیبهشت سالروز شهادت شهید مطهری و 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @‌soada_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به همه معلم‌ها مربی‌ها و استادهای عزیز کانالمون تبریییک میگممم😍🌸
11.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جایگاه علما در قرآن 🔹امام جمعه میبد یزد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا