- ببینم این داداش احمقت نمیخواد دست از سر زندگیمون برداره؟
-حرف دهنتو بفهم چی داری میگی
-مثلا اگه نخوام حرف دهنمو بفهمم چه غلطی میخوای بکنی ها
-ببین من نه حوصله دعوا رو دارم نه میخوام که دعوا راه بندازم فهمیدی؟ مرد باش بشین درست حرف بزن
نازنین اومد کنار اریا ایستاد و گفت:
-ببین، به این مزاحم نفهم بگو دست ازسر زندگی من برداره چی میخواد از جونم که صبح تاشب بهم زنگ میزنه و پیام میده
-به به، نازنین خانم، الان داداش من شده مزاحم نفهم آره؟ اون روزها که همش وردلش بودی نفهم نبود که، البته داداش منم اشتباه کرد، اما تنها اشتباهش میدونی چی بود؟ این که عاشق یه آدم نمک نشناسی مثل تو شد
بااومدن یکی از سرباز ها بحث رو تموم کردیم که سرباز روبه من گفت:
-آقای رضایی شماهستید؟
-بله
-لطفا همراهم تشریف بیارید
همراهش سمت اتاق سروان خسروی رفتیم و بعداز در زدن وارد اتاق شدم، با دیدن احسان تواون وضعیت چهرهش بیشتر عصبانی شدم و نزدیک بود برم جلو و ایندفعه خودم بزنمش
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۲۵ و ۲۶
فقط خدا میدونست که اگه آقاجون میفهمید احسان الان اداره آگاهیه ممکن بود چه واکنشی نشون بده، آبروی خونوادمون برای آقاجون خیلی مهمه حتی یک بارهم نشده بود که پای هیچکدوممون به آگاهی باز بشه.
روبروی احسان قرار گرفتم و به کبودی روی چشم چپش که خودنمایی میکرد دقیق نگاه کردم و سرمو به دوجهت تکون دادم و گفتم:
-حقت بود بلایی بدتر سرت بیاد، فقط یک روز تنهات گذاشتم
احسان روشو ازمن برگردوند و بدون حرفی سرشو انداخت پایین. به سروان خسروی نگاه کردم که گفت:
-ایشون بخاطر ایجاد مزاحمت و ضرب شتم باآقای محمودی(اریا) دستگیرشدن، فقط هم با گرفتن رضایت آزاد میشن
احسان با دست های مشت شده و اخم هایی که رو پیشونیش داده بود گفت:
-کدوم ضرب و شتم جناب سروان؟ مگه این کبودی به این بزرگی رو نمیبینید؟مرتیکه زده کل ویترین صورتمو اورده پایین الان به من میگن ضرب و شتم کردم
سروان خسروی اخمی کرد و گفت:
-فعلا تا ایشون رضایت ندن، شما امشب مهمون ما هستین
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-فرصت بدین رضایتشونو بگیرم
احسان بلند شد و روبه روی من ایستاد و گفت:
-حامد، بخدا اگه بری منت این یارو رو بکشی دیگه باهات حرف نمیزنم
با عصبانیت پرخاش کردم:
-احسان اگه یه بار دیگه حرف بزنی دندوناتو تو دهنت خورد میکنم ها
زیر لب لا اله الا اللهی گفتم و اتاقو ترک کردم. به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم، به اطرافم نگاهی انداختم و اریا و نازنین رو دیدم و سمتشون قدم برداشتم. روبه روی اریا ایستادم و گفتم:
-باید باشما خصوصی حرف بزنم
نازنین اومد جلوتروگفت:
-ما حرف خصوصیای نداریم، امشب هم برادرتون موظفه اینجا آب خنک بخوره تا درس عبرتی بشه مزاحم نشه
دستامو مشت کردم و گفتم:
-ببینید من با شما حرفی ندارم فهمیدین؟ بهتره خودتونو بکشید کنار که اصلا حوصلهی بحث کردن با شما رو ندارم
اریا نگاهی به من کردوپرسید:
-حالا کارت چیه؟
-عرض میکنم
به نازنین نگاه کرد و باهم هم قدم شدیم
روبهروی اریا ایستاده بودم تا ازش بخوام رضایت بده، بااینکه اصلا دوست نداشتم بهش رو بندازم اما بخاطر احسان مجبور بودم
اریا:-بهتره اول بهت بگم حتی التماسمو هم بکنی من رضایت نمیدم این داداش احمقت آزاد بشه، بذار بفهمه نازنین الان شوهر داره و دست از سرش برداره
عصبی بهش زل زدم و انگشت اشارهمو روبه روش گرفتم وگفتم:
-اولا احترامتو نگهدار و توهین نکن، ثانیاً من نیومدم التماستو بکنم و به پات بیفتم تا رضایت بدی، آره داداش احمق من حقشه چون دلشو به یه آدم نامرد باخته بود، آدمی که بازیش داد و اونو از خونوادش دورکرد، داداش من احمقه چون گول یه دختر رو خورد و به خونوادش پشت کرد، داداش من احمقه ولی هیچوقت غیرتش اجازه نمیده مزاحم دخترای مردم بشه، میدونم علت داشته که اومده سراغ نازنین خانم، یک لحظه خودتو بذار جای احسان، یه دختر با احساساتت بازی کنه و بعد ولت کنه، چه بلایی سرت میاد؟
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-حالاهم تصمیم گیرنده تویی، میخوای رضایت بدی بده، اگه هم نمیخوای بدی حق احسانه که یادش باشه ازاین به بعد زود به کسی دل نبنده
چندثانیه بینمون سکوت برقرارشد و من پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم، خیلی عصبانی شده بودم
اریا:-ببین،رضایت میدم، ولی وای به حال احسان اگه بار دیگه مزاحم بشه من میدونم و اون، یجوری بهش بفهمون نازنین شوهرداره، خونه زندگی داره
بعداز کنارم رد شد و سمت اتاق جناب سروان رفت، دستمو بردم لای موهام و سرمو گرفتم بالا، بعد با قدم های بلند سمت اتاق سروان رفتم و وارد شدم. اریا رضایت داد و بعدش از اداره رفتیم بیرون.
.
مشغول رانندگی بودم و هراز گاهی به احسان نگاه میکردم که ازوقتی سوار ماشین شده، بدون حرفی به بیرون شیشه ماشین زل زده ، هم از دستش عصبانی بودم هم دلم به حالش میسوخت، سر حرف رو باز کردم و گفتم:
حالا نمیخوای بگی واسه چی رفتی سراغ نازنین؟
-مهم نیست
-خیلی هم مهمه، بخاطرش هم زده چشمتو کبود کرده هم بردنت آگاهی هم من بخاطرت اومدم، اگه اریا رضایت نمیداد امشبو اینجا میموندی، پس همین الان بگو واسه چی رفتی سراغش؟ مگه بهت نگفتم دور نازنین رو خط بکش احسان؟
ولوم صداشو کمی بالابردوگفت:
-میخواستم دلیلشو بپرسم، میخواستم بپرسم واسه چی منو کنار گذاشت؟ میخواستم بپرسم چرا با احساساتم بازی کرده؟
صداش لریزد و ادامه داد:
-من که عاشقش بودم حامد، خودت هم بهتر اینو میدونی پس هی نگو مزاحم مزاحم
سرمو به دوجهت تکون دادم و گفتم:
-ولی چه بخوای چه نخوای اون الان ازدواج کرده، خونه زندگی داره احسان جان، نازنین یه آدم مریضه میفهمی؟ مریض
بعد بی هیچ حرفی به رانندگیم ادامه دادم
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۲۷ و ۲۸
🍃فاطمه
داشتم پرونده یکی از بیمارهارو چک میکردم که دیدم شیوا دوتا پرونده دیگه هم اورد گذاشت رو میز پذیرش
-اینا چی هستن؟
-نمیبینی؟ پروندس دیگه
-چرا اوردیشون اینجا خب؟
-دارم چک میکنم، دکتر فرامرز هنوز نیومده، یکی از بیمارایی که پروندش دستمه هم خداروشکر امروز حالش بهتر شد و فردا مرخص میشه
-خداروشکر، مادرجون رو معاینه کردی؟امروز خیلی سرم شلوغ بود بیمار جدید اورده بودن نتونستم برم پیشش
-آره معاینش کردم، حالش بهتر شده خداروشکر، احتمالا پس فردا مرخص بشه
-خوبه خداروشکر
همون لحظه یه خانم با بچه در دست وارد بیمارستان شد و با گریه پرستارهارو صدا میزد، من و شیوا با نگرانی سمتش رفتیم
-چیشده خانم؟
خانمه با گریه گفت:
-دخترم، دخترم داره ازدست میره خانم پرستار، توروخدا یه کاری بکنید
شیوا دستشو گذاشت رو پیشونی دختر بچه و سریع دستشو کشید و گفت:
-این بچه که داغه خانم
بعد سریع دختر بچه رو از دست مادرش کشید و بدو بدو سمت اتاق مراقبت های ویژه رفت
-خانم شما همراهم بیا ازت تست بگیریم
-پس دخترم چی؟
-دخترتون تو اتاق بخشه شما همراهم تشریف بیارید
بعدازاینکه از خانمه تست گرفتم متوجه شدم مادره به کرونا مبتلا شده اما وخیم نیست.
.
توی سالن دنبال شیوا میگشتم تا حال دختربچهرو ازش بپرسم، با دیدنش سمتش قدم برداشتم و روبه روش ایستادم
-چیشد؟ بچه چطوره؟
آهی از سینه بیرون داد و طوری که صداش یلرزید گفت:
-حالش خیلی وخیمه فاطمه، بچه اصلا نفس نمیکشه حتی چشماشو هم باز نمیکنه
سرشو به دوجهت تکون داد
-فقط خدا باید به دادش برسه
-اینقدرحالش بده؟
-دارم میگم تکون هم نمیخوره بعد میپرسی حالش ایتقدر بده؟
-ای وای خدایا خودت به داد این بچه برس
شیوا از کنارم رد شد و رفت، معلوم بود خیلی ناراحته و نگرانه، منم از این بابت نگران بودم، مگه اون بچه چند سالش بود، یه دختر شیش ساله
آهی از سینه بیرون دادم و منم از بخش رفتم بیرون
🍃محمد
بلاخره بعد از مدت ها، تونستیم وارد فاز اول آزمایش تست واکسن کرونا بشیم.
آزمایش واکسن رو روی بعضی از حیوانات مثل میمون انجام دادیم تا مشخص بشه ایرادی در کار نباشه و اگه خوب عمل کرد، وارد فاز دو بشیم.
.
بعد از انجام یه سری آزمایشات، دست از کار کردن کشیدیم تا استراحت کنیم.
کامران: -باز خداروشکر این میمونه آرومه و حال نداره تا روش کار انجام بدیم
سهراب: -آره، وگرنه عین کامران اینور و اونور میپرید
بااین حرفش همگی زدیم زیرخنده
کامران: -هه هه، ما هم یه منبع نمک تمام نشدنی اینجا داریم
ماهان: -یعنی اگه شمادوتا فقط یه ثانیه به همدیگه تیکه نپرونید جای تعجب داره
کامران: -حالا من امروز آرومم این بشر نمیذاره
-ای بابا، اینقدر تو سروکلهی هم نزنید بابا
ماهان: اشکال نداره
بعد دستاشو گرفت بالا وگفت:
-خدایا این دوتا رو شفا نده بذار بهشون بخندیم
دوباره زدیم زیر خنده. همون لحظه گوشیم زنگ خورد، با دیدن شمارهی فاطمه لبخندی زدم و با گفتن ببخشیدی از جام بلندشدم و از آزمایشگاه رفتمبیرون، دکمه سبز رنگ رو فشار دادم و تماس برقرار شد
-به به، ببین کی زنگ زده، سلام خانم
-سلام محمد جان خوبی؟
-قربونت من خوبم، تو چطوری؟
-شکر میگذرونیم دیگه، مزاحم کارت که نشدم؟
-نه بابا، شما هروقت زنگ بزنی من هستم، خب چه خبر
-هیچی، خبرای هرروز و تکراری، زنگ زدم بهت بگم فردا مادرجون مرخص میشه
-جان من راست میگی فاطمه؟
-بله، حالش خوب شده، فقط باید یخورده دیگه تو خونه استراحت کنه
-خدایا شکرت، حتما بابا ازاین خبر خیلی خوشحال میشه
-آخییی آقاجون، حتما خوشحال میشه، راستی از احسان چه خبر؟
-احسان که پیش آقاجونه، فعلا خرابکاری بار نیورده
-عه محمد جان، نگو این حرفو
-سابقش خرابه عزیزم
-ببین، بهش میگم ها
-شماکه دهن لق نبودی خانم
-نیستم ولی دوست ندارم پشت سر بقیه حرف بزنی
-چشم خانم معلم، دیگه تکرار نمیشه، تنبیهم نکنید خب؟
خندیدوگفت:
-ای از دست تو محمد
-قربون خنده هات بشم، همیشه بخند
-چشم هرچی شما بگی، محمدجان صدام زدن کاری نداری؟
-عه، آخه الان چه وقت صدا کردن تو بود؟ باشه فعلا خداحافظ عزیزم، مواظب خودت باش، غذا خوب بخور، همیشه دستاتو بشور، الکل یادت نره، ماسکتو هرروز عوض کن
خندید وگفت:
-چشم چشم توهم مواظب خوت باش نکاتی هم که گفتی رعایت بکنم رو توهم رعایت کن
-باشه خداحافظ
-حداحافظ عزیزم
تماس رو که قطع کردم برگشتم تو آزمایشگاه
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۲۹ و ۳۰
🍃حامد
قالب یخ رو از یخچال بیرون اوردم و چند تیکهش کردم وبعد گذاشتم تو پلاستیک فریزری. برگشتم پیش احسان و پلاستیک یه رو گذاشتم رو چشمش که باصدای بلند آخ گفت
-کوفت، گوشم ترکید
امین: -هییین، وای عمو ترسیدم
احسان: -این چه کاریه حامدددد، یخ کردم
-بسه این اداها، بذار رو چشمت بلکه یخورده بهتر شد
-این با یخ نمیره
-فقط امشبو خدابخیرکنه
-ای بابا مگه چیکار کردم چرا از کاه کوه میسازی برادرمن؟ خودم برا بابا توضیح میدم دیگه
-امیدوارم به این راحتیا که تومیگی باشه
با شنیدن زنگ گوشیم، حرفامون ناتموم موند.
گوشیمو برداشتم و تماس رو برقرارکردم
-جانم محمد؟
-سلام داداش خوبی؟
-هی بد نیستم، توچطوری؟
-خوبم ممنون، اتفاقی افتاده؟
-برات تعریف میکنم، جانم کارم داشتی؟
-آره، خواستم بگم تازه فاطمه به من زنگ زد، گفت فردا مامان رو مرخصش میکنن
-جون من راست میگی محمد؟ فردا مامان مرخص میشه؟
-آره گفت حالش خوب شده
-وای خداروشکررر
همون لحظه احسان سمتم اومد وکنارم نشست
-خب پس فردا من برم دنبالش؟
-نه داداش زحمت نکش خودم میرم، راستش... میخوام فاطمه رو هم ببینم
-آخ امان از دل عاشق
-عههه اذیتم نکن دیگه
خندیدم و گفتم:
-باشه باشه ببخشید
-خب حالا نمیخوای بگی چیشده؟
-هعی داداش، اینجا یه نفر خرابکاری کرده
احسان محکم زد به بازوم منم اخمی حوالش کردم
-بذار حدس بزنم، احسان
-آره درست حدس زدی
-حالا، این مصیبت باز چه گندی زدی؟
-این آقای مصیبت عاشق ما رفته بود سراغ نازنین و شوهرش، اونجا یخورده کتک کاری شده بود بعدم بردنش آگاهی، تازه هم ازشون رضایت گرفتم و این مصیبتو برگردوندمش
-وایسا وایسا، احسان رو گرفته بودن؟
-آره، اریا و نازنین ازش شکایت کرده بودن
-ای وااای، احسان که تو دعوا آسیب ندیده؟
-چرا داداش، یارو چنان زده چشم چپ احسان یدونه بادمجون کاشته
-اوه اوه، امشبو میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم والا، البته میتونیم با دادن خبرخوش مادرجون کمی بابا رو آروم کنیم
-نمیدونم والا، خداکنه
-خب محمدجان من دیگه مزاحمت نمیشم، کاری نداری؟
-نه داداش، فعلا خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و به احسان نگاه کردم
-حالامن باتو چیکار کنم؟
پوکر نگاهم کرد و برگشت سرجاش نشست، یه سیب بزرگ برداشت و گفت:
-منکه گفتم نگران نباشید
-ای کاش منم عین تو خوش خیال بودم احسان
تک خنده ای زدو زد به در شوخی وگفت:
-عهواااا، نگو داداش من اصلا هم خوش خیال نیستم، فقط ترسو نیستم
اخمی کردم و گفتم:
-منم نگفتم ما ترسو هستیم، کمی به فکر قلب آقاجون باش
شوخی رو کنار گذاشت و گفت:
-منم نگرانم، باشه میدونم غلط کردم،نباید میرفتم سراغش، خودم به بابا یه چی میگم دیگه چرااینقدر بزرگش میکنی
نفسمو بیرون دادم و به مبل تکیه دادم
🍃محمد
شب دورهم نشسته بودیم و من و حامد هرازگاهی به آقاجون که حالا اخم کرده بود و به احسان نگاه میکرد، احسان هم بی هیچ حرفی سرشو انداخته بود پایین
آقاجون:- آخه توچرا دربه در دنبال دردسر میگردی احسان؟ چرا عقل تو اون کلهت نیست؟ بابا اون شوهرداره، چرا نمیخوای اینو بفهمی؟ بجای این کارها به آیندت فکر کن که زدی خرابش کردی، ازاول شروع کن
به من و حامد اشاره کردوادامه داد:
-ببین داداشاتو، هم درس خوندن،هم دانشگاهشونو رفتن، هم کارکردن الانم خونه زندگی دارن، توچی؟ مگه تو آدم نیستی احسان؟ دانشگاهتو که ول کردی هیچ، پاشدی چهارماه رفتی شمال، الانم برگشتی تادوباره همه مارو بندازی تو دردسر؟چرااینقدر سر به هوایی تو؟ اینطوری میخوای رو پای خودت وایسی آره؟ بعد آقا ادعامیکنه بیست و پنج سالشه
احسان: -چرا اینقدر بهم سرکوفت میزنید؟ چرا فکر میکنید من هنوز بچهم و عقل ندارم؟ من تنها اشتباهی که کردم به یه آدم اشتباه دل بستم همین، من دل دارم آقاجون، میخواستم ازش بپرسم برای چی ترکم کرد؟ که اون یارو اریا پیداش شد و کتک کاری کرد، من اصلا قصد مزاحمت نداشتم
آقاجون: -خیلی بی جا کردی رفتی سراغش، چرا اینقدر خودتو کوچیک میکنی تو؟
حامد: -آقاجون شما آروم باشید، احسان هم انشالله ازفردا میره دنبال کارهای دانشگاهش درسشو هم ادامه میده، دیگه هم سراغ نازنین نمیره
بعد رو کرد سمت احسان وگفت:
-مگه نه احسان؟
احسان هم سری به نشانه تایید تکون داد.
برای اینکه جو سنگین رو عوض کنم گفتم:
-آقاجون ما یه خبر خوش واستون داریم ها
آقاجون نیم نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم:
-امروز فاطمه به من زنگ زد، گفت مادرجون حالش بهتر شده، فردا هم مرخص میشه برمیگرده پیشتون
درکسری از ثانیه آقاجون لبخندی رو لب هاش نشست وگفت:
-واقعاحالش خوب شده؟
حامد:-بله پس چی؟ دوباره برمیگرده و قانون های جدید تصویب میکنه
هممون خندیدیم که آقاجون گفت:
-باشه حالاکه من مسخره کردین بخشیدم ولی دفعه بعد تکرار بشه همتونو ازخونه پرت میکنم بیرون
-وااااای آقاجون ترسناک شد
احسان: -تهدیدهای آقاجون
حامد: -بسه دیگه شمادوتا پرتمون میکنه بیرون ها
دوباره خندیدیم.
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
هدایت شده از سعداء/حجت الاسلام راجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جرم شهید مطهری!!
♨️ علت ترور #شهید_مطهری از زبان قاتلش
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت ۱۲ اردیبهشت سالروز شهادت شهید مطهری و #روز_معلم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
#روز_معلم به همه معلمها مربیها و استادهای عزیز کانالمون تبریییک میگممم😍🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جایگاه علما در قرآن
🔹امام جمعه میبد یزد
#روز_معلم
✏️📗✏️📗✏️📗
✏️#نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1752748
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
سلام خداراشکر که خوشتون اومده
سلام چشم پیدا کنیم
سلام خانم شکیبا خیلی دیر به دیر میگذارن متاسفانه دو شب باید بگذره که تازه اندازه ی پارتهای ما بشه .... هر پارتشون خیلی کوتاهه
اگه خانم شکیبا بگذارن رمانو کشف میشه
سلام لبخند بهشتی ، سجده عشق ، نمره ی قبولی ، معنای عشق ، حورا ، پناه ، منو به یادت بیار ، نمرهی قبولی ، معنای عشق ، حرمت عشق و مهتاب
سلام امیدوارم مفید بوده باشه خوشحالیم راضی هستین
سلام ان شاءالله مدیر محترم دارن مینویسن چون رمان امینتیه باید با دقت نوشته بشه هر وقت تمومشد مطمئن باشید میگذارن
سلام خداراشکر 🌱
سلام خداراشکر دیگه چیزی به ذهنم نمیرسید برای ادامه ان شاءالله رمان بعدیم
سلام شمارو که نمیدونم ولی عقد های ما اینجورین که عروس چادرو میندازه رو صورتش که صورتش معلوم نباشه احتمالا تو رمان ها هم ی همچین چیزی هست
سلام ان شاءالله اگر رمانش مناسب بوده باشه و تو لیست سیاهمون نباشه میگذاریم حتما
این هم از پایان ناشناس هامون روز معلم رو به تمام معلم های سر زمینم از جمله امامزمان که بهترین معلمه برامون تبریک میگم در پناه خدا باشید✋🏻