🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۲۹ و ۳۰
🍃حامد
قالب یخ رو از یخچال بیرون اوردم و چند تیکهش کردم وبعد گذاشتم تو پلاستیک فریزری. برگشتم پیش احسان و پلاستیک یه رو گذاشتم رو چشمش که باصدای بلند آخ گفت
-کوفت، گوشم ترکید
امین: -هییین، وای عمو ترسیدم
احسان: -این چه کاریه حامدددد، یخ کردم
-بسه این اداها، بذار رو چشمت بلکه یخورده بهتر شد
-این با یخ نمیره
-فقط امشبو خدابخیرکنه
-ای بابا مگه چیکار کردم چرا از کاه کوه میسازی برادرمن؟ خودم برا بابا توضیح میدم دیگه
-امیدوارم به این راحتیا که تومیگی باشه
با شنیدن زنگ گوشیم، حرفامون ناتموم موند.
گوشیمو برداشتم و تماس رو برقرارکردم
-جانم محمد؟
-سلام داداش خوبی؟
-هی بد نیستم، توچطوری؟
-خوبم ممنون، اتفاقی افتاده؟
-برات تعریف میکنم، جانم کارم داشتی؟
-آره، خواستم بگم تازه فاطمه به من زنگ زد، گفت فردا مامان رو مرخصش میکنن
-جون من راست میگی محمد؟ فردا مامان مرخص میشه؟
-آره گفت حالش خوب شده
-وای خداروشکررر
همون لحظه احسان سمتم اومد وکنارم نشست
-خب پس فردا من برم دنبالش؟
-نه داداش زحمت نکش خودم میرم، راستش... میخوام فاطمه رو هم ببینم
-آخ امان از دل عاشق
-عههه اذیتم نکن دیگه
خندیدم و گفتم:
-باشه باشه ببخشید
-خب حالا نمیخوای بگی چیشده؟
-هعی داداش، اینجا یه نفر خرابکاری کرده
احسان محکم زد به بازوم منم اخمی حوالش کردم
-بذار حدس بزنم، احسان
-آره درست حدس زدی
-حالا، این مصیبت باز چه گندی زدی؟
-این آقای مصیبت عاشق ما رفته بود سراغ نازنین و شوهرش، اونجا یخورده کتک کاری شده بود بعدم بردنش آگاهی، تازه هم ازشون رضایت گرفتم و این مصیبتو برگردوندمش
-وایسا وایسا، احسان رو گرفته بودن؟
-آره، اریا و نازنین ازش شکایت کرده بودن
-ای وااای، احسان که تو دعوا آسیب ندیده؟
-چرا داداش، یارو چنان زده چشم چپ احسان یدونه بادمجون کاشته
-اوه اوه، امشبو میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم والا، البته میتونیم با دادن خبرخوش مادرجون کمی بابا رو آروم کنیم
-نمیدونم والا، خداکنه
-خب محمدجان من دیگه مزاحمت نمیشم، کاری نداری؟
-نه داداش، فعلا خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و به احسان نگاه کردم
-حالامن باتو چیکار کنم؟
پوکر نگاهم کرد و برگشت سرجاش نشست، یه سیب بزرگ برداشت و گفت:
-منکه گفتم نگران نباشید
-ای کاش منم عین تو خوش خیال بودم احسان
تک خنده ای زدو زد به در شوخی وگفت:
-عهواااا، نگو داداش من اصلا هم خوش خیال نیستم، فقط ترسو نیستم
اخمی کردم و گفتم:
-منم نگفتم ما ترسو هستیم، کمی به فکر قلب آقاجون باش
شوخی رو کنار گذاشت و گفت:
-منم نگرانم، باشه میدونم غلط کردم،نباید میرفتم سراغش، خودم به بابا یه چی میگم دیگه چرااینقدر بزرگش میکنی
نفسمو بیرون دادم و به مبل تکیه دادم
🍃محمد
شب دورهم نشسته بودیم و من و حامد هرازگاهی به آقاجون که حالا اخم کرده بود و به احسان نگاه میکرد، احسان هم بی هیچ حرفی سرشو انداخته بود پایین
آقاجون:- آخه توچرا دربه در دنبال دردسر میگردی احسان؟ چرا عقل تو اون کلهت نیست؟ بابا اون شوهرداره، چرا نمیخوای اینو بفهمی؟ بجای این کارها به آیندت فکر کن که زدی خرابش کردی، ازاول شروع کن
به من و حامد اشاره کردوادامه داد:
-ببین داداشاتو، هم درس خوندن،هم دانشگاهشونو رفتن، هم کارکردن الانم خونه زندگی دارن، توچی؟ مگه تو آدم نیستی احسان؟ دانشگاهتو که ول کردی هیچ، پاشدی چهارماه رفتی شمال، الانم برگشتی تادوباره همه مارو بندازی تو دردسر؟چرااینقدر سر به هوایی تو؟ اینطوری میخوای رو پای خودت وایسی آره؟ بعد آقا ادعامیکنه بیست و پنج سالشه
احسان: -چرا اینقدر بهم سرکوفت میزنید؟ چرا فکر میکنید من هنوز بچهم و عقل ندارم؟ من تنها اشتباهی که کردم به یه آدم اشتباه دل بستم همین، من دل دارم آقاجون، میخواستم ازش بپرسم برای چی ترکم کرد؟ که اون یارو اریا پیداش شد و کتک کاری کرد، من اصلا قصد مزاحمت نداشتم
آقاجون: -خیلی بی جا کردی رفتی سراغش، چرا اینقدر خودتو کوچیک میکنی تو؟
حامد: -آقاجون شما آروم باشید، احسان هم انشالله ازفردا میره دنبال کارهای دانشگاهش درسشو هم ادامه میده، دیگه هم سراغ نازنین نمیره
بعد رو کرد سمت احسان وگفت:
-مگه نه احسان؟
احسان هم سری به نشانه تایید تکون داد.
برای اینکه جو سنگین رو عوض کنم گفتم:
-آقاجون ما یه خبر خوش واستون داریم ها
آقاجون نیم نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم:
-امروز فاطمه به من زنگ زد، گفت مادرجون حالش بهتر شده، فردا هم مرخص میشه برمیگرده پیشتون
درکسری از ثانیه آقاجون لبخندی رو لب هاش نشست وگفت:
-واقعاحالش خوب شده؟
حامد:-بله پس چی؟ دوباره برمیگرده و قانون های جدید تصویب میکنه
هممون خندیدیم که آقاجون گفت:
-باشه حالاکه من مسخره کردین بخشیدم ولی دفعه بعد تکرار بشه همتونو ازخونه پرت میکنم بیرون
-وااااای آقاجون ترسناک شد
احسان: -تهدیدهای آقاجون
حامد: -بسه دیگه شمادوتا پرتمون میکنه بیرون ها
دوباره خندیدیم.
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
هدایت شده از سعداء/حجت الاسلام راجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جرم شهید مطهری!!
♨️ علت ترور #شهید_مطهری از زبان قاتلش
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت ۱۲ اردیبهشت سالروز شهادت شهید مطهری و #روز_معلم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
#روز_معلم به همه معلمها مربیها و استادهای عزیز کانالمون تبریییک میگممم😍🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جایگاه علما در قرآن
🔹امام جمعه میبد یزد
#روز_معلم
✏️📗✏️📗✏️📗
✏️#نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1752748
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
سلام خداراشکر که خوشتون اومده
سلام چشم پیدا کنیم
سلام خانم شکیبا خیلی دیر به دیر میگذارن متاسفانه دو شب باید بگذره که تازه اندازه ی پارتهای ما بشه .... هر پارتشون خیلی کوتاهه
اگه خانم شکیبا بگذارن رمانو کشف میشه
سلام لبخند بهشتی ، سجده عشق ، نمره ی قبولی ، معنای عشق ، حورا ، پناه ، منو به یادت بیار ، نمرهی قبولی ، معنای عشق ، حرمت عشق و مهتاب
سلام امیدوارم مفید بوده باشه خوشحالیم راضی هستین
سلام ان شاءالله مدیر محترم دارن مینویسن چون رمان امینتیه باید با دقت نوشته بشه هر وقت تمومشد مطمئن باشید میگذارن
سلام خداراشکر 🌱
سلام خداراشکر دیگه چیزی به ذهنم نمیرسید برای ادامه ان شاءالله رمان بعدیم
سلام شمارو که نمیدونم ولی عقد های ما اینجورین که عروس چادرو میندازه رو صورتش که صورتش معلوم نباشه احتمالا تو رمان ها هم ی همچین چیزی هست
سلام ان شاءالله اگر رمانش مناسب بوده باشه و تو لیست سیاهمون نباشه میگذاریم حتما
این هم از پایان ناشناس هامون روز معلم رو به تمام معلم های سر زمینم از جمله امامزمان که بهترین معلمه برامون تبریک میگم در پناه خدا باشید✋🏻
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۳۱ و ۳۲
🍃فاطمه
با دیدن شیوا سمتش قدم برداشتم و روبه روش ایستادم
-دختر اینقدر بالا سر این بچه نرو، میدونم دلت میسوزه منم نگران اون بچهم ولی ممکنه توهم مبتلا بشی
-دست خودم نیست فاطمه، اون بچه فقط شیش سالشه وقتی تواین حال میبینمش استرس مثل خوره میفته به جونم
-میفهممت عزیزم، ولی احتیاط شرط اوله
دستشو گذاشت رو سرش و چشماشو بست
-خوبی؟
باصدای گرفته ای گفت:
-خوبم، خیلی خستمه میرم استراحت کنم
خواست بره که گفتم:
-مادرجون قراره بره، نمیخوای ازش خداحافظی کنی؟
گیج و منگ گفت:
-ها؟ آ آها اصلا یادم نبود، برم ازش خداحافظی کنم
یه تای ابرومو دادم بالا و رفتنشو تماشا کردم، شانه ای بالا انداختم و منم دنبالش رفتم.
.
سرم رو از دست مادرجون کشیدم و پنبه رو روی دستش قراردادم
-مادرجون ازاین به بعد خیلی مواظب خودتون باشیدهاااا، خریدی هم اگه داشتین به محمد یا آقاحامد و احسان بگید
-باشه دختر چقدر تاکیدمیکنی
-آخه نگرانتونم، منکه میدونم بازم کار خودتونو میکنید ومواظب خودتون نیستید
خندیدوگفت:
-نگران نباش دیگه تکرار نمیشه خانم پرستار
کمی سکوت بینمون ردوبدل شد که پرسید:
-راستی، شیوا چشه؟
-شیوا؟ چیزیش نیست
-انگارناراحته، بیحاله
-آها، خب بخاطر اون بچه ناراحته
-حال اون بچه خوب نشد؟
-نه مادرجون، وضعیتش وخیمه فقط خداکنه خوب بشه
-ای خدا به مادرش صبربده
🍃محمد
تو حیاط بیمارستان ایستاده بودم و چشم به آسمون دوخته بودم، تابستون بود و هوا به شدت گرم، آفتاب هم داشت میخورد به فرق سرم، سرموانداختم پایین و همون لحظه متوجه اومدن مامان وفاطمه شدم، با دیدنشون لبخندعمیقی زدم و سمتشون قدم برداشتم
-سلام به مادروهمسرعزیزممم
مامان: سلام پسرم خوبی
فاطمه جلوتر اومد و بامن سلام احوالپرسی کرد، مامان رو سوارماشین کردم و برگشتم پیش فاطمه
-چرا نمیری؟
یه تای ابرومو دادم بالاوگفتم:
-بعد اینهمه مدت اومدم میخوای زود بگردم؟ بابا دلم تنگ شده خب
-منم خیلی دلم تنگ شده خیییلی، ولی مامانجون تازه حالش خوب شده محمد جان، توروخدا درکم کن میترسم مریض بشید
-میدونم قربونت برم، ولی وایسا یخورده نگاهت کنم بعدبرم
تک خندهای زد و سرشو تکون داد
-خب حالا، چه خبر از واکسن
-سلام میرسونه
هردوخندیدیم که گفت:
-اذیت نکن دیگه
-واکسن که تو فاز اول تسته، انشالله اگه جواب داد وارد فازدوم میشیم
-جدی میگی؟
سرمو تاییدوارتکون دادم وگفتم:
-احتمالا چندماه دیگه هم طول بکشه
-حالاچندماه طول بکشه اشکال نداره فقط واکسن ساخته بشه
-انشالله، من دیگه برم کاری نداری؟
-نه عزیزم، مواظب خودتون باشید، به بقیه هم سلام برسون
-باشه خداحافظ
بعد از رفتنشون منم به ساختمون برگشتم و سمت اتاق پرستاران رفتم
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃