🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🕊از قسمت ۱۱۱ تا قسمت ۱۲۰👇
❣قسمت ۱۲۱ تا ۱۴۰😍👇
(۲۰ قسمت )
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
🍃محمد
وقتی باهم بیرون رفتیم
نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم.
حاجی نگاهی به دخترش انداخت که با سر چیزی را تایید کرد و هر دونشستیم.
🔥_خب سوجان خانم داداش مارو به غلامی قبول کردی؟
بعد از مکث طولانی گفت:
_هرچه پدر و دایی صلاح بدونن
🔥_حاج آقا شما چی میگید؟ ما اجازه داریم انگشتری دست سوجان خانم بکنیم؟
حاجی دونه های تسبیحی که تو دستش بود رو دونه دونه جلو میبرد و آروم زیر لب گفت:
_خیر ان شاالله
نازنین خوشحال رو کرد به من گفت:
🔥_مبارکه داداش الهی به پای هم پیر بشید
بعد گلویی صاف کردو رو به حاجی گفت:
_به نظرتون بهتر نیست یه صیغهی محرمیت بینشون خونده بشه تا این دوتا جوون بیشتر رو بهتر با هم آشنا بشن؟
خیلی داشت زیاده روی میکرد آروم صداش کردم
_نازنیننن!!!
این یعنی کوتاه بیا ؛
بس کن !!!
ولی در کمال ناباوری حاجی گفت:
_اگر قرار بر آشنایی هست بهتره یک محرمیتی باشه تا نگاهشون خطا نره من محرمیت رو میخونم ان شاالله که هر چه صلاح خداست.
با هدایت نازنین نزدیک هم روی یک مبل نشستیم و حاج آقا قرآنی رو باز کرد و دست دخترش داد وگفت:
_مدت محرمیت رو چهار ماه باشه. آقا محمد مهریه چی در نظر گرفتی؟؟
_هرچی شما و سوجان خانم طلب کنن به روی چشم
حاجی نگاهی به سوجان میکنه...
آروم با حیایی که در صداش بود گفت:
_چهارده شاخه گل رز
+آقا محمد شما موافقی؟
__بله
حاجی با نام خدا و یک صلوات شروع به خوندن خطبه عقد کرد
دقیقه ای بعد صدای کل نازنین بود که نشون میداد محرم و نزدیکترین به دختر حاجی بودم.
انگشتری که خریده بودم رو نازنین به دستم دادو من نیز آروم و با احتیاط دستش کردم
نگاه کشیده ای سمت انگشتر انداختم و از اینکه من الان در این موقعیت بودم خوشحال بودم.
راهی خونه شدیم
در دلم غوغایی بود ولی در ظاهر آروم بودم
🔥_خب چی گفت تو اتاق ؟
_هیچی
🔥_هیچی و شش ساعت طول کشید؟
_نه خب یعنی مهمش این بود که روجا دخترش نیست . اصلا قبلا ازدواج نکرده.
روجا دختر خواهرش هست که بزرگش میکنه
🔥_جدی میگی؟
با تکون دادن سرم تایید کردم حرفم رو
🔥_اهان ؛ خب باشه حالا شمارش رو پیامک کردم برات سیو کن
_برای چی؟؟؟
_برای ثبت خاطرات دوره ی نامزدی دیگه!
نگاهم بهش باعث شد دیگه ادامه نده
و با خنده حرفهایی که احتمالا میخواست به زبون بیاره رو ناتموم بگذاره
امروز اولین روز متاهلی من بود
ولی من جواب منفی قبل رو بارهاو بارها با خودم تکرار میکردم که امیدوار نشم
حتی شمارش رو هم سیو نکردم
چون به خودم اجازه نمیدادم به حریمش پا بگذارم وقتی اونقدر سریع جواب نه رو گفت
پیامی از نازنین امد
که حاوی این بود حالا بهونه ای ندارم و باید هرچه زودتر اطلاعاتی به دست بیارم
گوشی رو گوشهای انداختم و لعنتی نصیب خودش و تمام رفقاش کردم
صدای پیامک دوباره ی گوشی من رو عصبی کرد به طرفش رفتم بعد از باز کردن متوجه شدم
پیام از نازنین نیست از یک شماره بود
باخوندن پیام لبخندی عمیق روی صورتم جان گرفت
پیامی با محتوای ؛
📲_سلام صبحتون بخیر سوجان هستم دیشب نازنین شماره شمارو بهم داد نهار منتظرتون هستیم.
چند باری پشت سر هم پیام رو خوندم انگار قرار بود محتوای پیام تغییر کنه.
سریع در جواب نوشتم:
📲_سلام صبح شما هم بخیر چشم خدمت میرسم
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
یه جا خونده بودم ادم باید در لحظه زندگی کنه....
منم فعلا باید از این زندگی لذت ببرم
فعلا که چیزی پنهانی در برابر خانوادهی حاجی نداشتم
و این باعث دلگرمی من بود
و فعلا به خاطر شنودها باید مراقب باشن و تظاهر کنن که من داماد این خانواده شدم
و این برگ برنده ی من بود!
نزدیکای ظهر بود کم کم آماده شدم.
برای نازنین پیغام گذاشتم که دارم میرم خونه حاجی
راه افتادم
نمیدونستم دست خالی برم یا نه ؟
فکری به خاطرم رسید جلوی یه گلفروشی شیک ایستادم
بهترین هدیه گل بود
خانم ها گل دوست دارن یادمه مامانم هم عاشق گل بود و جانمازش همیشه بوی گلهای یاس میداد
کارتی از گل فروش گرفتم و روی آن شعری از حضرت مولانا نوشتم ؛
{درویشی و عاشقی به هم سلطانیست...
گنجست غم عشق ولی پنهانیست...
ویران کردم بدست خود خانه دل...
چون دانستم که گنج در ویرانیست...}
از گل فروش خواستم
کارت رو ته جعبه بگذاره و گل هارو توی جعبه بچینه و با یه روبان قرمز جعبه رو تزئین کنه
کمی ان طرف تر عروسکی هم برای روجا خریدم و راهی شدم.
به محض ورودم روجا به استقبالم امد
_سلام عمو
+سلام عموجون خوبی
_ببین عمو برات چی خریده
با ذوق کادوی عروسکش رو باز کرد
و بعد از کلی تشکر بوسه ای روی صورتم نشوند
_عمو من برم عروسکم رو نشون بابا بزرگ بدم؟
بوسه ای روی سرش نشاندم وگفتم:
_برو عموجون
به رفتن روجا نگاه میکردم
که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد.
_سلام خوش امدید بفرمایید
چرخیدم و نگاهم به نگاهش گره خورد
چادرش نبود...
ولی لباس بلند و باحجابی پوشیده بود
مثل نازنین روسریش آزاد نبود
بلکه جوری بسته بود که گردی صورتش رو وسط گل های روسری قشنگ به نمایش گذاشته بود.
نگاهش ندوزدید
بلکه لبخندی چاشنی صورتش کردو باز هم با لحنی که در خودش آرامش داشت اشاره ای کردو گفت:
_بفرمایید آقامحمد
من هنوز جواب سلامش رو ندادم
بعد با این آقا محمد چه کنم
کمی به خودم مسلط شدم و قدمی جلو رفتم
کادو رو به طرفش گرفتم و با هر جون کندنی بود گفتم:
_سلام سوجان خانم...بفرمایید...
فکر کنم محرمیت این اجازه رو بهم میداد دیگه دختر حاجی صداش نکنم
بله باید من هم مثل او به اسم صداش کنم
هرچند که میدونم این رفتار فقط به اجبار و برای وجود شنودهایی هست که داخل خونه گذاشتند
ولی من این فرصت رو داشتم
که از وجودم برای داشتن چیزی به اسم عشق تلاش کنم.
کادو رو گرفت...
نگاهش کردم لبخندش متفاوت بود مثل تمام کارها و رفتارهاش که از نظر من بسیار ناب بود.
روی اولین مبل تک نفره ای که دیدم نشستم.
بعد از چند دقیقه حاجی امد و شروع کرد به صحبت کردن....
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
حاجی جوری رفتار میکرد انگار چیزی نمیدونست..
جوری صمیمی با من حرف میزد که دلم میخواست ساعتها کنارش مردانه حرف بزنم..
حرفهاش بوی پدر نداشتم رو میداد ....
از وضعیت کسب کار پرسید
گفتم خداشکر ...
اخه من تعمیر کار ماشین بودم....
در مورد کارام براشون کلی حرف زدم
سوجان هم به جمع ما اضافه شد و پرسید:
_چرا زن عمو و دختر عموتون رو برای خواستگاری دعوت نکردید؟
کمی گیج شدم ولی سریع گفتم:
_دختر عموم تازه عمل قلب داشته برای همین با نازنین مزاحم خدمتتون رسیدم.
احتمالا متوجه شدند که نباید دراین زمینه کنجکاوی کنند
چون من برای گفتن تمام حقیقت
با این شنودها معذور بودم.
حاجی رو به سوجان گفت:
_عیادت از بیمار واجب هست حتما یه سر به دختر عموی آقا محمد بزن بابا
_چشم بابا
من که آرزو داشتم سوجان همسر واقعی و حقیقی من باشه و من اون رو به خانوادم معرفی کنم
پس سریع گفتم:
_اگر وقتتون خالی باشه من در خدمتم
با ناباوری گفت:
_امروز کلا مرخصی هستم اگر شما مشکلی نداشته باشید میتونیم عصر بریم.
من متعجب نگاهش میکردم و از اینکه مشتاق هست در دلم شوری بود.
موقع نهار دایی و زن دایش هم به جمع ما اضافه شدند
با رفتارشون من احساس امنیت و دلگرمی داشتم
بعد نهار هم با زن عموم تماس گرفتم
و موضوع رو سربسته بهشون گفتم. بهشون گفتم که عصری با نامزدم میخواهیم بیاییم عیادت
زن عمو جوری خوشحال شد که برای لحظه ای دلم گرفت
کاش مادرم هم بود....
حتما اونم از دیدن سوجان بیشتر از همه خوشحال میشد .
داخل سالن نشسته بودم و با روجا که نقاشی میکشید سرگرم بودم
دایی و حاجی هم باهم صحبت میکردند و از کارهای مسجد میگفتند
نگاهم به در آشپزخانه خشک شد بس که انتظار کشیدم
سوجان خانم از بعد نهار دیگه از آشپزخانه بیرون نیومده بود
صدای حاجی باعث شد با ذوق نگاهم رو بالا بیارم
_سوجان بابا ؛ کم کم اماده شو تا با آقا محمد برای عیادت برید تا به شب نخوردید مزاحمشون بشید
_چشم بابا
حاجی خواست تا روجا خونه بمونه و ما تنها بریم .به سمت خونهی زن عمو راه افتادیم
سکوتی داخل ماشین بود
که دلم میخواست هر چه زودتر این سکوت شکسته بشه
اینجا دیگه شنود نبود...
چون دایی برای اطمینان وسایل و ماشین من رو چک کرده بود و حالا خیالم راحت بود برای صحبت پیش قدم شدم
_سوجان خانم میشه صحبت کنیم؟
+بله بفرمایید
_اون خونه ای که الان داریم میریم رو باید کمی براتون توضیح بدم. اگر بخوام بگم خونه ی عموم هست باید بگم خونه عذابم بود
نگاهش سمتم چرخید...
ولی بی اهمیت به روبه رو نگاه کردم و ادامه دادم:
_بعد از فوت پدر و مادرم تنها کسی که داشتم عموم بود در خیالم که میتونه کمی جای پدر رو بگیره و حامی من باشه ولی در واقعیت ملکهی عذاب من شد...عمو معتاد و مواد فروش ...
بماند که من رو به چه کارهایی وادار میکرد و من به اجباری که آواره ی کوچه و خیابان نشوم انجام میدادم. الان هم فوت کرده چند سالی رو بدون عمو نفس میکشم....
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸
_...ولی بخوام بگم اون خونه خونهی زن عموم هست باید بگم خونه مادر دوم منه
زن عمو همیشه سنگ صبور من بود. همیشه جای مادر نداشته رو برام پرکرد
تمام این سالها برای کارهای شوهرش شرمندهی من بود این رو از نگاهش میفهمیدم...
دختر عموم هم بازی و بهترین دوستی بود که من داشتم. از من کوچیکتر بود و همین باعث میشد من مثل یه برادر بزرگ همه جا هواش رو داشته باشم. حتی وقتی که کاری میکرد که عمو دوست نداشت و عمو تنبیهش میکرد من سپرش میشدم .
هنوز سنگینی نگاهش رو حس میکردم
که ادامه دارم...
_من اگر با نازنین و گروهشون همکاری کردم برای این بود که پول عمل دختر عموم رو میخواستم. نمیتونستم بگذارم بمیره بهش قول دادم کمکش کنم دردش کم بشه . وقتی خواهر آدم درد بکشه خودت هم همراهش درد داری من اجبار زیادی رو تو زندگیم تحمل کردم
ولی الان راضیام...
راضی ام که دختر عموم سلامت هست و دیگه دردی نداره..
راضی ام که تمام حرف و حقیقت خودم رو به حاجی و دایی گفتم چون من آدم بی وجدانی نیستم
کمی صدام رو پایین اوردم و گفتم:
_راضی ام که الان اینجام و....
ادامه دادن و گفتنش دردی دوا نمیکرد پس حال خوب امروزم رو خراب نکردم
نگاهش کردم عکس العملش رو ببینم که گفت:
_آقا محمد به حکمت های خدا اعتماد کنید
با همین جمله ی کوتاه دلم گرم شد
لبخندی از این حال خوب و همسفر خوب بر لبم نشست
که نیازی نبود پنهانش کنم
اصلا چه خوب بود که دنیا میفهمید محمد هم برای لحظه ای میتونه زندگی کنه و حس خوب خوشبختی رو بچشه
به پیشنهاد سوجان یه جعبه شیرینی خریدیم و راهی شدیم...
وقتی به محلهی قدیمی عمو رسیدیم تعجبی در چهره ی سوجان دیده نشد.
جلوی در داغونی ایستادیم
و من با دست اشاره کردم که اونجاست.
با هم پیاده شدیم و زنگ خونه رو زدم...
استرس عجیبی به دلم افتاده بود.
صدای دختر عموم بود که میپرسید:
_کیه؟
_محمدم باز کن...
صداش رو شنیدم که میگفت:
_مامان بیا محمد و خانمش امدن
خانمم؟؟؟
این میم مالکیتی که بهم نسبت داد
باعث خنده و خجالتم شد و در دلم چه ذوقی کردم
سرم رو پایین انداختم و گفتم راستی:
_زن عمو و دختر عموم چیزی از نازنین نمیدونن مراقب باشید.
+باشه.
در داغون و زنگ خورده ی خونه عمو باز شد و چهره ی مادرگونهی زن عمو بدری که سینی اسپند به دستش بود و قربون صدقه ما میرفت اولین چیزی بود که دیدم
با خنده سلام دادم
و زن عمو با تعارف مارو به داخل دعوت کرد
کنار ایستادم تا سوجان اول بره و بعد هم خودم داخل شدم و در رو بستم .
_الهی قربون عروس گلمون برم. الهی خوشبخت بشید. دورتون بگردم چقدر بهم میایید
حالا دیگه خجالت و لبخند سوجان هم جون گرفته بود.
هم من هم خودش میدونستیم
این محرمیت مصلحتی هست و فقط برای حفظ امنیت هست ولی حرفهای زن عمو بدری از ته قلبش بود که به دل می نشست.
بعد از کی تعارف و قربون صدقه بالاخره داخل رفتیم...
درسته خونه ی قدیمی و داغونی بود ولی زن عمو ودختر عمو بسیار با سلیقه و تمیز بودند
همیشه به پاکی خونه توجه داشت
با اتاقی در اوج سادگی و تمیزی مواجع شدیم مثل همیشه مادرانه نگاهم میکرد و تعارفم میکرد
دخترعمو آیه، چایی اورد
و با سوجان گرم صحبت شدند که به آشپزخونه رفتم تا با زن عمو صحبت کنم
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰
دوست نداشتم زن عمو از اینکه بی خبر نامزد کردم از من ناراحت شده باشه
_به به چه بویی خوبی !! مثل همیشه خوشبو و خوشمزه.. زن عمو چی میریزی تو غذات که اینقدر خوشمزه میشه؟
با همان لبخند همیشگی و صورت مهربونش گفت:
_نیاز نیست شیرین زبونی کنی . یه مادر خوشبختی بچههاش رو میخواد تو پسر منی. من از اینکه تو رو خوشبخت کنار همسرت ببینم ناراحت نمیشم.
دستی پشت سرم کشیدم و به صورت نمایشی عرق روی پیشونی رو پاک کردم و گفتم:
_مخلص همین مرام و مهربونیتم...
_اسم عروسمون رو نمیگی؟
_سوجان ؛ اسمش سوجان هست
_اسمش قشنگه مثل خودش
با این تعریف چهره ی مظلوم و نجیبش جلو چشمم امد...
هرچی خواستیم شب برای شام پیششون نباشیم اخرش نشد با تعارفهای زن عمو بدری شام رو کنارشون بودیم.
هرموقع نگاهم سمت سوجان و آیه میرفت لبخندم بیشتر میشد
جوری باهم دوست شده بودند
انگار چند ساله که هم رو میشناختند
شماره های هم رو گرفتند و کلی قرار باهم گذاشتند
بعد شام زن عمو بدری کادویی رو به سوجان هدیه داد.
عذر خواهی کردو گفت برای عروسی جبران میکنه
در دلم گفتم:
کاش عروسی در کار باشه...
سوجان دودل کادو رو گرفت ونگاهش به من بود که گفتم:
_بازش کن
وقتی بازش کرد گردنبند نگین فیروزهای بسیار قشنگی همراه با زنجیر بیرون اورد.
این گردنبند رو قبلا دیده بودم
تو یه صندوقچه بود
که همیشه زن عمو بدری ازش مراقبت میکرد
هیچ وقت گردنش ننداخت
_این گردنبند مادر محمد هست... امانت پیش من بود از مادرش بهش رسید منم بهش قول دادم این امانتی رو به زن محمد بسپرم...خدارو شکر که عمرم به دنیا بود و خیالم راحت شد.
گردنبند مادرم؟؟؟
تو فکر مادرم بودم که صدای آیه من رو از فکر کردن بیرون کشید:
_محمد گردنبند رو بنداز گردنش!
+حالا خودشون میپوشن...
_محمد چقدر کم رویی ؛ سوجان بچرخ تا محمد گردنبند مادرش رو که یادگاری عزیزی هست رو بندازه برات..اصلا قشنگی این کادو به همین جاست
ناچار نگاهی به سوجان انداختم
که نارضایتی از چشماش مشخص بود ولی چاره ای نداشت .
نمیشد به دختر عمویی که اینقدر از وجودمون ذوق کرده بگیم کل این ازدواج یه کار مصلحتی بود و تمام
سر به پایین آروم کمی چرخید
من که نزدیکش نشسته بودم کمی متمایل شدم
چادرش رو از سر پایین انداخت و کادو رو به سمتم گرفت
گردنبند رو برداشتم و با احتیاط گردنش انداختم و زنجیرش رو بستم
بدون هیچ تماسی ....
ولی گر گرفتگیام وقتی بود که موهای بافته شدهی بلندش رو از پایین روسری دیدم
نگاهم دست خودم نبود
مگر نه اینکه حلال من بود؟!
پس دیدن موهاش گناه نبود...
حالا دل کندن از این قشنگی کار سختی بود...
ولی به هر جون کندنی بود چشم برداشتم و چرخیدم دست بردم و با دستمال عرق روی پیشونیم رو پاک کردم
و نگاهم به گردنبندی افتاد
که حالا گردن سوجان بود و اونجا بهترین و امنترین جا برای امانتی مادرم بود.
بعد از خداحافظی راهی خونهی حاجی شدیم
در راه چیزی نگفت که من هم ترجیح دادم سکوت کنم دست بردم و ضبط رو روشن کردم
{دل میبازم اگر چه هر بار مرا شکستی مرا ندیدی
تو دریایی منم که ساحل چرا دلت را به من نمیدی
من که بی تو زندگی را لحظه ای باور ندارم
میبرم دل از همه تنها به تو دل میسپارم
تا تو باشی در کنارم
من که بی تو میشمرم اشکای روی گونه هامو
بی تو من جایی ندارمو مثه دیوونه هامو
بی تو من آروم ندارم}
دم خونه ی حاجی رسیدم که سوجان دست برد تا گردنبند رو بازکنه...
همین که به روبه رو نگاه میکردم بدون مقدمه گفتم:
_سوجان خانم درسته محرمیت بین ما مصلحتی هست ولی اجازه بدید امانت مادرم تا پایان محرمیت پیشتون باشه. حداقل یکی از خواسته هاش بعد از مرگش برآورده شده دل خوش ام به همین...
بعد از مکث کوتاهی سرچرخاندم سمتش که دیدم با اون دوتا چشم معصومش نگاهم میکند و دستش نگین گردنبند رو لمس میکرد
انگار داشت فکر میکرد
که وقتی متوجه نگاه خیرهام شد از روی حجب و حیایی که داشت چشم گرفت و گفت:
_برای امشب ممنون خیلی خوب بود مراقب امانتی مادرتون هستم خدانگهدار
من که ذوق وجودم رو همه در یک لبخند خلاصه کردم فقط گفتم:
_مراقب خودت باش....
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
سه روزی از اون روز مهمونی گذشته بود.
دلم تو اون خونه مونده بود .
تو این سه روز از بس گوشیم رو چک کردم که....
ولی هیچ خبری از سوجان نبود.
انگاری خدا فقط یه کوچولو بهم نگاه کرده بود
انگاری خوشبختیم پرکشیده بود.
دیگه نمیشد بیشتر صبر کرد به هر بهانه ای هم شده بود باید یه خبری از سوجان میگرفتم.
اماده شدم و که برم مسجد ...
رسیدنم به مسجد با بلند شدن صدای اذان
هم زمان شد
دلم به این ورود روشن شد. وضو رو کنار حوض گرفتم و به مسجد رفتم
از دور حاجی و دایی رو دیدم که متوجه من نشدند
نماز رو به جماعت خوندم و منتظر نشستم مسجد خلوت تر شده بود
حالا حاجی راحت من رو دید و دستی بالا کرد من هم به احترامش بلند شدم و رفتم سمتشون بعد از سلام و احوالپرسی راهی حیاط شدیم
تمام وجودم چشم بود دنبال سوجان ولی نبود چند باری خواستم از حاجی سراغش رو بگیرم
ولی هر بار حرفم رو خوردم.
ولی بدون خبر نمیتونستم برم خونه...
انگاری حاجی هم حال دلم رو فهمیده بود که کلی تعارف کرد من هم از خدا خواسته قبول کردم و همراه حاجی به خونشون رفتیم.
چراغهای خونه خاموش بود یعنی سوجان خونه نبود؟
رفتیم داخل و بعد از کمی مکث و دل نگرانی به خودم اجازه دادم تا احوال سوجان رو از حاجی بپرسم.
_ببخشید سوجان خانم و روجا نیستند؟
+نه باباجان، امشب شیفت شبه. روجا هم بهونه میگرفت بردم خونهی یکی از اقوام تا کمی با دخترشون بازی کنه.
مثل شکستخورده ها بادم خالی شد بلند شدم و روبه حاجی گفتم:
_ پس منم برم مزاحم نمیشم ان شاالله یه روز دیگه میام که روجا هم باشه.
با کرک پر ریخته از خونه زدم بیرون...
از خونه حاجی که بیرون اومدم
هنوز آرامشی که دنبالش بودم رو پیدا نکرده بودم میدونستم بیمارستانش کجاست
نمیدونم کار درستی بود برم محل کارش یانه؟
اصلا یه کاره پاشم برم چی بگم؟
از بدشانسی مریض هم نبودم
یه فکری به خاطرم رسید...
زیاد زمان نبرد که دم بیمارستانش بودم
_آیه هرچی گفتم رو خوب یادت هست ؟نکنه بریم اونجا آبروی من رو ببری؟
+باشه بابا متوجه شدم دیگه چند بار میگی!!!!
شماره ی سوجان رو گرفتم و منتظر بودم
+الو...
_سلام سوجان خانم خسته نباشید
+سلام آقا محمد چیزی شده؟
_نه فقط دختر عموم کمی حال خوشی نداشت خواستم بیارم چک بشه من گفتم بیاییم پیش شما
+خیلی هم عالی الان کجا هستید؟
_دم بیمارستان
+الان میام
نگاهی به آیه کردم که داشت ریز ریز میخندید
_چیه ؟ به چی میخندی؟؟
+به شما که اینجوری دارین دروغ سر هم میکنین تا محرمتون رو ببینین!! آقا محمد شما که اینقدر کم رو نبودین!
خواستم جواب بدم که سوجان رو دیدم
پیاده شدیم سمتش رفتیم و بعد از سلام و احوال پرسی سادهای ما رو به اتاقی هدایت کرد
و دختر عموم رو هم روی تخت خوابوند تا وضعیتش رو چک کنه منم تمام مدت نامحسوس فقط نگاهش میکردم تا رفع دلتنگي این چند روز جبران بشه
بعد از گرفتن فشارش شروع کرد به پرسیدن سوالاتی که آیه رو حسابی کلافه کرده بود .
در اخرسر هم دختره دهن لق وسط حرف سوجان پرید و لبخند به لب گفت:
_الهی دورت بگردم من خوب خوبم این اقا محمد دلش برات تنگ شده بود رفته مسجد نبودی ؛ رفته خونه دیده نیستی از باباتون سوال کرده دیده بیمارستانی اومده دنبالم تا به بهانه ی چک کردن من، تو رو ببینه! بیمار اصلی ایشونند نه من!
آب شدن تو اون موقعِ کم بود
از خجالت مگه میتونستم سرمو بلند کنم
تو دلم چقدر خودمو لعنت کردم باورم نمیشد تا به این اندازه بچهگونه رفتار کردم
چشمام رو بستم و سرم پایین بود
از آیه دلخور بودم که اینجوری خرابم کرده بود.
کلید ماشین از گوشه ی دستم کشیده شد...
آیه با همون لبخندی که داشت گفت:
_من میرم تو ماشین دنبال نخود سیاه شما راحت باشین
با چشم براش خط و نشون کشیدم که رو به سوجان گفت:
_سوجان خانم هوای دادش محمدو داشته باش.
و بعد هم رفت و در رو بست...
نه راه فراری داشتم نه رویی که سر بلند کنم
پس به اجبار سر به پایین ایستاده بودم که صدایی که این روزهای دلتنگش بودم بالاخره به گوشم رسید.
_بفرمایید آقا محمد
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
روی صندلی که اشاره کرد نشستم.سرم پایین بود دقیقهای بعد سکوت رو شکست و با لحن جدی گفت:
+امشب این همه کار کردید که بیایید اینجا و سکوت کنید؟
_نه خب...من...خواستم... دلم.... نه... راستش... چه جوری بگم؟ فقط خواستم ببینمتون هم شما و هم روجا رو خواستم حالتون رو بپرسم همین!
+آقا محمد من فقط برای حفظ امنیت به این محرمیت رضایت دادم...
چشم هام رو محکمتر فشار دادم تا کمی اعتماد به نفس از دست رفتم برگرده
واای دلم...متوجه شد که دارم خجالت میکشم.
آروم گفت:
+خب بپرسید!
نگاهم سمتش کشیده شد که دیدم عصبی نیست و نگاه آرومی داره
+آقا محمد تلفن برا چی هم اختراع شده
تماس گرفتن هم بعد از محرمیت مجازه
شما که این همه تلاش کردید و دروغ گفتید برای امشب... تو این سه روز زدن یه تلفن یا دادن یک پیامک خیلی سخت بود؟
انگاری حرفش کمی بوی دلخوری داشت!!
_من نمیدونستم اجازه دارم که زنگ بزنم یانه؟
+اگر اجازه ای نبود شمارم رو به نازنین نمیدادم تا به شمابده!
درست میگفت انگاری خنگ شده بودم
_ببخشید درسته
+خدا ببخشه من چه کارهام
نشستن برام سخت بود فضا سنگین هم بود. بلند شدم خواستم برم که خودش هم متوجه شد هم ناراحتم هم تو ذوقم خورده که گفت:
_بدون پرسیدن حالم میخواهید برید؟
نگاهم سمتش کشیده شد
جون دوباره گرفتم از حرفش باز این دلم شروع کرد اصلا متوجه نیست که من جنبه ندارم ها
با لبخند برلب گفتم:
_الان که به لطف آیه من جلوتون خراب شدم فکر کنم عالی هستید.
برای اولین بار با صدای بلند خندید...
صدای آرومش با لبخند رو لب ترکیب قشنگی بود
_آقا محمد آدم ها به این راحتی خراب نمیشن در ضمن از من هم ناراحت نباشید من فقط یادآوری کردم که همهی این رفتارها فقط جهت امنیتی داره!
درست میگفت ؛ واضح داشت بهم میگفت جواب نه من رو فراموش نکن!
ولی خب دل من این حرفها رو گوش نمیکرد به سرد بودنش توجه نمیکرد! دلم فقط اون خنده ها رو میدید و اون نگاه مهربونش رو...
خواستیم از اتاق بیرون بریم که روبهش گفتم:
_میشه خواهشی داشته باشم؟
+بله حتما
_ میشه هیچ جا با صدای بلند نخندید!
سرخی گونه هاش رو نمیتونست مخفی کنه. آروم گفت:
_چشم
در دلم هزار هزار بار قربون این همه حجب و حیاش رفتم واسه اون چَشم گفتنش شدم. مگه قند فقط باید تو دل دخترا باید آب بشه! کارخونه قند تو دلم آب میشد ولی سنگین گفتم:
_چشماتون پرنور سوجان خانم
بعد هم خداحافظی کردم و سمت ماشین رفتم. نگاه کشیده ای غضب آلود به آیه کردم.
خودش سریع گفت:
_آقامحمد دلم به حالتون سوخت. آخه
نمیدونین چطور نگاهش میکردین.موندن من اونجا اصلا درست نبود مثلا من مجرد ام ها این نگاههای عاشقانه اتون منو
از راه به در میکرد.
با بامزگی گفت:
_میدونی که من میخوام ادامه تحصیل بدم
_امشب از اینکه دختر عموم هستین یه کوچولو بهتون افتخار کردم. یعنی جواب اون همه کتکی که تو بچگی از عمو خوردم رو همین امشب با این کار جبران کردین
_خداااروشکر خیالم راحت شد.
درسته که تو ذوقم خورده بود ولی همین هم کلامی کوتاه هم برام خیلی بود
روی تختم دراز کشیدم و بعد از چند شب بی خوابی امشب میتونستم یه خواب راحت داشته باشم.
با هربار چشم بستن تصور خندهی قشنگ سوجان جلوم چشمهام نقش میبست
لحظه ای به این فکر کردم چطور بعد از پایان این کار من چطور چشم ببندم؟
به خودم گفتم در حال زندگی کن ...
به قول حاجی امید به خدا... منم امیدم رو دادم دست خود #خدا، #توکل کردم به خودشو چشمامو بستم...
چند روزی میگذشت و نازنین تمام تلاشش رو میکرد که من به خانواده ی حاجی نزدیک تر بشم.
_اصلا چی میگی تو؟؟؟ مگه بیکاری چند روزی یک بار میای اینجا و میری رو اعصاب من؟!؟ هر چی گفتی کردم! باید دیگه چه کار کنم که شماها دست از سر من بردارید؟؟؟
🔥_بس کن محمد ! حالا هر کی ندونه فکر میکنه تو چیکار کردی تا حالا که چیزی پیش نرفته. درسته ما هر کار گفتیم تو انجام دادی ولی نتیجه ای نگرفتیم! بهتره بیشتر بهشون نزدیک بشی! تا بتونی اطلاعاتی رو که ما میخواهیمو به دست بیاری
از دست نازنین و دوستاش و کاراشون سری تکون دادم...
و سمت گوشیم رفتم
شماره ی حاجی رو گرفتم و بعد از مدت کمی گفتم:
_الو سلام حاجی حالتون چه طوره؟
+سلام آقا محمد خوبیم الحمدالله شما چطوری ؟
_الهی شکر . مزاحم شدم ببینم عصری میتونم بیام دنبال روجا تا با هم بریم پارک؟
+پسرم من که خبر ندارم از کاراشون ولی به سوجان میگم خودش بهت خبر بده
_باشه حاجی پس مزاحمتون نمیشم خدانگهدار
+مراحمی بابا ....یاعلی
نازنین رفت...
منم سرگرم درست کردن نهار بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄