۱. سلام تشکر از شما🌱🤲 چشم حتما اتفاقا موضوع کانال رو کلا به دو قسمت تقسیم کردم هم رمان هم مطالب بصیرتی و تبیین. تشکر همچنین
۲. پاورقی، به افق فلسطین و اخبار. شاید صدا و سیمای ما ۱۰۰درصد عالی نباشه ولی ترجیح میدم به این چیزا
۳. نه اتفاقا صمیمی ترین دوست هستیم. مشکلاتی برای خطشون پیش اومده باید درستش کنن و هم اینکه گرفتاری های خاص خودشو دارن😊
پـایـانـ نـاشـنـاسـ هـا
سرباز و خدمتگذار حضرت مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف باشیم🖐
🌱شبتون حسینی
❤️رمان شماره👈صـــــــــد و بیـــــســـــت و هـــــــــــشت☺️
💜اسم رمان؟ #خاطرات_یک_مجاهد
(رمان بلند)
💚نویسنده؟ مبینا رفعتی(آیه)
💙چند قسمت؟ ۳۱۵ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱ و ۲
خش خش جارو روی برگهای نیم جان و زرد رنگ کمی حالم را جا میآورد. از بس خم بوده ام کمرم تیر میکشد.
با صدای مادر حرکت دستانم را تند و تندتر میکنم.
_ریحانه دست بجنبون مادر! الان مهمونا میان.
پوفی سر میدهم و میگویم:
_مادر من یه جوری میگی مهمون داره میاد انگار انیس الدوله قاجاره با فک و فامیلش! لیلا میخواد بیاد دیگه!
_خُبِ خُبِ نمکدون شدی.
در باز میشود و محمد وارد میشود. سوت زنان کفشهایش را روی سینه حیاط میکشد و با هوار مادر را صدا میزند.
_ماامااان!
مادر گیسهایش را میکشد و میگوید:
_ذلیل نشی بچه! چه خبرته؟ یکم یواشتر کل همسایهها فهمیدن.
جعبه شیرینی را به همراه پاکت تخمه به دست مادر میدهد و میگوید:
_بیا اینم خریداتون.
+دستت دردنکنه محمدجان. یه خورده مراعات کن پسرم، اینجوری داد میزنی زشته دیگه. خوبیت نداره پیش درو همسایه؛ بعدشم نمیگن بچه های «آ سِد مجتبی» چشونه؟
محمد چشمی میگوید و وارد خانه میشود. با چشم غره مادر جارو را رها میکنم و با آفتابه مسی حیاط را آبپاشی میکنم.
بوی خاک نمدار بینیام را نوازش میکند. از اعماق جان نفس میکشم و هوای تازه وارد ریههایم میشود. سوز و سرما هنوز از مشهد رخت نبسته است.
با این که ساز و دُهُل بهار از دور به گوش میرسد و صدای پای حاجی فیروز از نزدیک میآید اما ننه سرما قصد رفتن ندارد. گویا ممکن است ننه سرما و حاجی فیروز امسال را در کنار هم عید کنند.
نزدیک غروب است و دیگر باید پدر هم بیاید. مادر کلی به آقاجان سفارش کرده تا شب عید را زودتر برگردد.
صدای زنگ در خانه را پر میکند. نمیدانم چطور خود را از خانه پرت کردم که مادر دستانم را میکشد. ابروهایم درهم میروند که با لبخندش گره ابروهایم را باز میکند و میگوید:
_چادرتو بگیر!
چادر گل گلی را میگیرم و در را باز میکنم. قد و قامت آقاجان در قاب در جا میگیرد و عبایش کمی خاکی شده است. وارد خانه که میشود به اصرار عبایش را میگیرم و در هوا میتکانم.
مادر هم لبخند زنان به استقبال آقاجان میآید. سلام و احوالپرسی میکنند و وارد خانه میشویم.
چای را دم کردهام و باید میوه و شیرینیها را بچینم. در همین بین چشمم به محمد می افتد که به سفره هفت سین ناخنک میزند. حرصم درمیآید و یواش یواش به طرفش میروم و دستانش را میگیریم.
چشمان وزقیاش که نزدیک است از کاسه درآید کمی دو دو میزند. لبخندی گوشه لبم مینشانم و میگویم:
_مچتو گرفتم! چرا دست میزنی؟؟
کمی خودش را جدی میکند و فاز مرد بودن به خود میگیرد و میگوید:
_به تو چه! مگه مفتشی؟
حرصم درمیآید و دستش را محکم فشار میدهم و میگویم:
_نخیر! این سفره رو من چیدم اگه خراب شه وای به حالت.
آخ آخش به هوا میرود و از مادر کمک میخواهد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش خودش را مرد میدانست.
با وساطت مادر دستش را رها میکنم و سراغ میوه ها میروم. آقاجان مینشیند و مادر چای برایش می برد.آقاجان هی میکند و افسوس میخورد.
_اون از کاپیتولاسیونش، اونم از اقتصادش که هرچی در میاره رو خرج تسلیحات میکنه و کوفت به مردم نمیرسه و اینم از نفت که همین جوری میبرن و اونوقت مردم خودمون از بی نفتی و سرما بمیرن!
مادر دستش را روی دست آقاجان میگذارد و میگوید:
_غصه نخور آ سد مجتبی درست میشه. مردمم خدایی دارن.
_آخه زهرا خانم این درسته هر قاتلی بیاد برامون تصمیم بگیره بعد یه ترسو هم هر چی اون گفت بگه چشم؟
مادر سرش را پایین میاندازد و میگوید:
_والا چی بگم. نمیدونم این مملکت کی میخواد یه روز خوش ببینه؟
در همین بین زنگ در به صدا درمیآید. سریع به اتاق میروم و لباس جدیدم را از کمد درمیآورم.
امسال پدر به من قول داده بود برایم لباس میخرد اما چون وضع اقتصادی خیلی بد شد و قیمتها بالا رفت، تصمیم گرفتم امسال را هم با مانتوهایی که مادر برایم میدوزد سر کنم.
مانتوی گشادی که بلندای آن زانوهایم را رد میکند و اپل هایی بزرگتر از عرض شانه ام. سر آستینهایم هم مچ دار است. روسری قهوهای ام را به سر میکنم و گرهای بهش میزنم. بعد هم چادر رنگی ام را به سر میکنم و وارد اتاق پذیرایی میشوم.
لیلا با دیدنم بغل میکند و عید را بهم تبریک می گوید. لیلا سه سال از من بزرگتر است.
فاطمه گوشه چادرم را میکشد و با لحن بچگانه اش میگوید:
_آله زون بَگَلم تون! (خاله جون بغلم کن!)
به آقامحسن هم سلام میدهم و با فاطمه وارد آشپزخانه میشوم. سینی چای را آماده میکنم و محمد را صدا میزنم. محمد سینی را برمیدارد و میرود.
آقا محسن رادیو را به دست گرفته است و با موج هایش کلنجار میرود. خش خش رادیو گاهی اوج میگیرد و کلافه مان میکند.
ما خیلی اهل رادیو گوش کردن نیستیم یعنی #پدر نمیگذارد گوش کنیم چون از نظر او چیزهایی در رادیو گفته می شود که درست نیست و ترویج فساد است.
تنها خودش در زیر زمین گوش میکند و فقط من یک بار او را دیدم که داشت در اتاق رادیو گوش میداد
و البته زیر لب چیزهایی میگفت و گاهی خشمگین میشد آنقدر که رگهایش متورم میشد و تا چند ساعت نمیشد با او حرف زد.
همگی چای را مینوشند که رادیو ورود به سال ۵۴ را اعلام میکند.
مادر لیلا را در آغوش میگیرد و سپس به سراغ من میآید. دعای سلامتی و عاقبت به خیری آنان سال جدیدمان را زیباتر میکند. پدر قرآنش را درمیآورد و از لایه آن عیدی را بهمان میدهد.
فاطمه که پول را به دست میگیرد روی پایش بند نمیشود و غرق شادی میشود. امشب قرار است بعد دو هفته ای برنج بخوریم آن هم با ماهی!
البته من راضیم به همه چیز فقط محمد کمی بهانه گیر است و اَه و پیف میکند. خلاصه پدر با اشعار حافظ اش مجلس را به دست میگیرد و وقت مناسبی ست که سفره را بیاندازیم.
سفره که پهن میشود محمد خودش را نمیتواند کنترل کند و مثل بچههای کوچک شروع به غذا خوردن میکند.
من با احتیاط استخوان های ماهی را جدا میکنم و شروع به خوردن میکنم. فاطمه در کنارم نشسته است و بهانه میگیرد که من غذایش بدهم.
با دقت بیشتر قاشقی در دهانش میگذارم و قاشق بعدی را خودم میخورم.
وقتی همه سیر شدند #پدر از خدا و سپس از مادر بسیار تشکر کرد. عشق آقاجان را با همین کارهایش میتوان فهمید.
♡از مادربزرگ خدابیامرزم شنیده بودم که آ سد مجتبی عاشق دختر همسایه شان می شود که هیچگاه او را ندیده است! بلکه از تعاریف، #حجاب و #رفتارهای متین و عفیفش عاشقش میشود.
دختر همسایه صبح زود با دختران روستا روی پشتبامها مشغول قالیبافی میشوند که آ سد مجتبی برای اولین بار دختر همسایه را میبیند و یک دل نه صد دل عاشقش میشود.
پدر دختر چون از تاجران فرش است اول ممانعت میکند تا دخترش با پسر یک کشاورز زندگی نکند اما کمکم کوتاه میآید و این وصلت سرمیگیرد.
چند وقت بعد هم آ سد مجتبی دست زنش را میگیرد و او را به مشهد میآورد تا درس حوزه بخواند.
♡خانم آ سد مجتبی که مادرمان است سالیان سال با نداری و فقیری آ سد مجتبی سر میکند و عشق را به جای تمام نداشته هایش میگذارد و همین میشود که آقاجان در هر موقعتی از او تشکر میکند و خود را مدیون او میداند.
مادر گالُنی را آب میکند و بساط تشت را آماده میکند و کمی زغال میآورد. من و لیلا آماده شستن میشویم.
در بین چندین بار فاطمه پیش ما میآید و شیرین زبانی میکند.
مادر که دلش قنج میرود قربان صدقهاش میرود و به لیلا میگوید:
_این بچه درست مثل بچگیهای خودته. حرف گوش کن و بانمک! نمیدونم برای تو چیکار کردم که اینجوری شدی اما واسه ریحانه نکردم که اینجوری شده!
چشمانم گرد میشود و میگویم:
_مگه من چمه؟
مادر لحن درمانده ای به خود میگیرد و میگوید:
_چِت نیست! دختر تو ۱۷ سالته من همسن تو بودم هم تو رو داشتم هم لیلا رو.
باز بحث های قدیمی! نمیدانم به چه زبانی باید بگویم من میخواهم درس بخوانم.
از ۱۵ سالگی مادر به فکر شوهر دادن من است اگر آقاجان نبود ده باره من را شوهر داده بود!
_لیلا ۱۶ سالش بود که عروسش کردیم. خداروشکر آقا محسن هم مرد خوبیه و مومنه. لیلا هم اگه میخواست مثل تو دست دست کنه آقا محسنو از دست میداد اصلا آقامحسن تنها که نه همه رو از دست میداد.
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
_زشته مادر! بخدا حرف درمیارن مردم وقتی ببینن تا این سن ازدواج نکردی. دختر آ سد مجتبی کلی خاستگار داره، اینجوری نگاه نکن وضع مالیمون درست نیست اما ازدواج همش مالی نیست بیشتری از #اخلاق و منش #آقاجانت خوششون میاد. بابات مرد آبرومندیه، واسه ازدواجم بیشتری دنبال همینن.
من کلافه بودم از حرفهای مادر و لیلا ریز ریز میخندید.این حرفها را اگر بگویم بیش از صد بار در گوشم خوانده دروغ نگفتهام.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷