eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــد و بیـــــســـــت و هـــــــــــشت☺️ 💜اسم رمان؟ (رمان بلند) 💚نویسنده؟ مبینا رفعتی(آیه) 💙چند قسمت؟ ۳۱۵ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱ و ۲ خش خش جارو روی برگ‌های نیم جان و زرد رنگ کمی حالم را جا می‌آورد. از بس خم بوده ام کمرم تیر میکشد. با صدای مادر حرکت دستانم را تند و تندتر میکنم. _ریحانه دست بجنبون مادر! الان مهمونا میان. پوفی سر میدهم و میگویم: _مادر من یه جوری میگی مهمون داره میاد انگار انیس الدوله قاجاره با فک و فامیلش! لیلا میخواد بیاد دیگه! _خُبِ خُبِ نمکدون شدی. در باز میشود و محمد وارد میشود. سوت زنان کفش‌هایش را روی سینه حیاط میکشد و با هوار مادر را صدا میزند. _ماامااان! مادر گیس‌هایش را میکشد و میگوید: _ذلیل نشی بچه! چه خبرته؟ یکم یواش‌تر کل همسایه‌ها فهمیدن. جعبه شیرینی را به همراه پاکت تخمه به دست مادر میدهد و میگوید: _بیا اینم خریداتون. +دستت دردنکنه محمدجان. یه خورده مراعات کن پسرم، اینجوری داد میزنی زشته دیگه. خوبیت نداره پیش درو همسایه؛ بعدشم نمیگن بچه های «آ سِد مجتبی» چشونه؟ محمد چشمی میگوید و وارد خانه میشود. با چشم غره مادر جارو را رها میکنم و با آفتابه مسی حیاط را آبپاشی میکنم. بوی خاک نم‌دار بینی‌ام را نوازش میکند. از اعماق جان نفس میکشم و هوای تازه وارد ریه‌هایم میشود. سوز و سرما هنوز از مشهد رخت نبسته است. با این که ساز و دُهُل بهار از دور به گوش میرسد و صدای پای حاجی فیروز از نزدیک می‌آید اما ننه سرما قصد رفتن ندارد. گویا ممکن است ننه سرما و حاجی فیروز امسال را در کنار هم عید کنند. نزدیک غروب است و دیگر باید پدر هم بیاید. مادر کلی به آقاجان سفارش کرده تا شب عید را زودتر برگردد. صدای زنگ در خانه را پر میکند. نمیدانم چطور خود را از خانه پرت کردم که مادر دستانم را میکشد. ابروهایم درهم میروند که با لبخندش گره ابروهایم را باز میکند و میگوید: _چادرتو بگیر! چادر گل گلی را میگیرم و در را باز میکنم. قد و قامت آقاجان در قاب در جا میگیرد و عبایش کمی خاکی شده است. وارد خانه که میشود به اصرار عبایش را میگیرم و در هوا میتکانم. مادر هم لبخند زنان به استقبال آقاجان می‌آید. سلام و احوالپرسی میکنند و وارد خانه میشویم. چای را دم کرده‌ام و باید میوه و شیرینی‌ها را بچینم. در همین بین چشمم به محمد می افتد که به سفره هفت سین ناخنک میزند. حرصم درمی‌آید و یواش یواش به طرفش میروم و دستانش را میگیریم. چشمان وزقی‌اش که نزدیک است از کاسه درآید کمی دو دو میزند. لبخندی گوشه لبم مینشانم و میگویم: _مچتو گرفتم! چرا دست میزنی؟؟ کمی خودش را جدی میکند و فاز مرد بودن به خود میگیرد و میگوید: _به تو چه! مگه مفتشی؟ حرصم درمی‌آید و دستش را محکم فشار میدهم و میگویم: _نخیر! این سفره رو من چیدم اگه خراب شه وای به حالت. آخ آخش به هوا میرود و از مادر کمک میخواهد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش خودش را مرد میدانست. با وساطت مادر دستش را رها میکنم و سراغ میوه ها میروم. آقاجان مینشیند و مادر چای برایش می برد.آقاجان هی میکند و افسوس میخورد. _اون از کاپیتولاسیونش، اونم از اقتصادش که هرچی در میاره رو خرج تسلیحات میکنه و کوفت به مردم نمیرسه و اینم از نفت که همین جوری میبرن و اونوقت مردم خودمون از بی نفتی و سرما بمیرن! مادر دستش را روی دست آقاجان میگذارد و میگوید: _غصه نخور آ سد مجتبی درست میشه. مردمم خدایی دارن. _آخه زهرا خانم این درسته هر قاتلی بیاد برامون تصمیم بگیره بعد یه ترسو هم هر چی اون گفت بگه چشم؟ مادر سرش را پایین می‌اندازد و میگوید: _والا چی بگم. نمیدونم این مملکت کی میخواد یه روز خوش ببینه؟ در همین بین زنگ در به صدا درمی‌آید. سریع به اتاق میروم و لباس جدیدم را از کمد درمی‌آورم. امسال پدر به من قول داده بود برایم لباس میخرد اما چون وضع اقتصادی خیلی بد شد و قیمتها بالا رفت، تصمیم گرفتم امسال را هم با مانتوهایی که مادر برایم میدوزد سر کنم. مانتوی گشادی که بلندای آن زانوهایم را رد میکند و اپل هایی بزرگتر از عرض شانه ام. سر آستین‌هایم هم مچ دار است. روسری قهوه‌ای ام را به سر میکنم و گره‌ای بهش میزنم. بعد هم چادر رنگی ام را به سر میکنم و وارد اتاق پذیرایی میشوم. لیلا با دیدنم بغل میکند و عید را بهم تبریک می گوید. لیلا سه سال از من بزرگتر است. فاطمه گوشه چادرم را میکشد و با لحن بچگانه اش میگوید: _آله زون بَگَلم تون! (خاله جون بغلم کن!) به آقامحسن هم سلام میدهم و با فاطمه وارد آشپزخانه میشوم. سینی چای را آماده میکنم و محمد را صدا میزنم. محمد سینی را برمیدارد و میرود. آقا محسن رادیو را به دست گرفته است و با موج هایش کلنجار میرود. خش خش رادیو گاهی اوج میگیرد و کلافه مان میکند.
ما خیلی اهل رادیو گوش کردن نیستیم یعنی نمیگذارد گوش کنیم چون از نظر او چیزهایی در رادیو گفته می شود که درست نیست و ترویج فساد است. تنها خودش در زیر زمین گوش میکند و فقط من یک بار او را دیدم که داشت در اتاق رادیو گوش میداد و البته زیر لب چیزهایی میگفت و گاهی خشمگین میشد آنقدر که رگهایش متورم میشد و تا چند ساعت نمیشد با او حرف زد. همگی چای را مینوشند که رادیو ورود به سال ۵۴ را اعلام میکند. مادر لیلا را در آغوش میگیرد و سپس به سراغ من می‌آید. دعای سلامتی و عاقبت به خیری آنان سال جدیدمان را زیباتر میکند. پدر قرآنش را درمی‌آورد و از لایه آن عیدی را بهمان میدهد. فاطمه که پول را به دست میگیرد روی پایش بند نمیشود و غرق شادی میشود. امشب قرار است بعد دو هفته ای برنج بخوریم آن هم با ماهی! البته من راضیم به همه چیز فقط محمد کمی بهانه گیر است و اَه و پیف میکند. خلاصه پدر با اشعار حافظ اش مجلس را به دست میگیرد و وقت مناسبی ست که سفره را بیاندازیم. سفره که پهن میشود محمد خودش را نمیتواند کنترل کند و مثل بچه‌های کوچک شروع به غذا خوردن میکند. من با احتیاط استخوان های ماهی را جدا میکنم و شروع به خوردن میکنم. فاطمه در کنارم نشسته است و بهانه میگیرد که من غذایش بدهم. با دقت بیشتر قاشقی در دهانش میگذارم و قاشق بعدی را خودم میخورم. وقتی همه سیر شدند از خدا و سپس از مادر بسیار تشکر کرد. عشق آقاجان را با همین کارهایش میتوان فهمید. ♡از مادربزرگ خدابیامرزم شنیده بودم که آ سد مجتبی عاشق دختر همسایه شان می شود که هیچگاه او را ندیده است! بلکه از تعاریف، و متین و عفیفش عاشقش میشود. دختر همسایه صبح زود با دختران روستا روی پشت‌بام‌ها مشغول قالیبافی میشوند که آ سد مجتبی برای اولین بار دختر همسایه را میبیند و یک دل نه صد دل عاشقش میشود. پدر دختر چون از تاجران فرش است اول ممانعت میکند تا دخترش با پسر یک کشاورز زندگی نکند اما کم‌کم کوتاه می‌آید و این وصلت سرمیگیرد. چند وقت بعد هم آ سد مجتبی دست زنش را میگیرد و او را به مشهد می‌آورد تا درس حوزه بخواند. ♡خانم آ سد مجتبی که مادرمان است سالیان سال با نداری و فقیری آ سد مجتبی سر میکند و عشق را به جای تمام نداشته هایش میگذارد و همین میشود که آقاجان در هر موقعتی از او تشکر میکند و خود را مدیون او میداند. مادر گالُنی را آب میکند و بساط تشت را آماده میکند و کمی زغال می‌آورد. من و لیلا آماده شستن میشویم. در بین چندین بار فاطمه پیش ما می‌آید و شیرین زبانی میکند. مادر که دلش قنج میرود قربان صدقه‌اش میرود و به لیلا میگوید: _این بچه درست مثل بچگی‌های خودته. حرف گوش کن و بانمک! نمیدونم برای تو چیکار کردم که اینجوری شدی اما واسه ریحانه نکردم که اینجوری شده! چشمانم گرد میشود و میگویم: _مگه من چمه؟ مادر لحن درمانده ای به خود میگیرد و میگوید: _چِت نیست! دختر تو ۱۷ سالته من همسن تو بودم هم تو رو داشتم هم لیلا رو. باز بحث های قدیمی! نمیدانم به چه زبانی باید بگویم من میخواهم درس بخوانم. از ۱۵ سالگی مادر به فکر شوهر دادن من است اگر آقاجان نبود ده باره من را شوهر داده بود! _لیلا ۱۶ سالش بود که عروسش کردیم. خداروشکر آقا محسن هم مرد خوبیه و مومنه. لیلا هم اگه میخواست مثل تو دست دست کنه آقا محسنو از دست میداد اصلا آقامحسن تنها که نه همه رو از دست میداد. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: _زشته مادر! بخدا حرف درمیارن مردم وقتی ببینن تا این سن ازدواج نکردی. دختر آ سد مجتبی کلی خاستگار داره، اینجوری نگاه نکن وضع مالیمون درست نیست اما ازدواج همش مالی نیست بیشتری از و منش خوششون میاد. بابات مرد آبرومندیه، واسه ازدواجم بیشتری دنبال همینن. من کلافه بودم از حرفهای مادر و لیلا ریز ریز میخندید.این حرفها را اگر بگویم بیش از صد بار در گوشم خوانده دروغ نگفته‌ام. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۳ و ۴ بدون هیچ عکس‌العملی ظرفها را می‌شستم و فقط به حرفهای مادر گوش میدادم. مادر ظرف میوه را به دست محمد داد تا تعارف کند، من هم چون راحت‌تر باشم توی آشپزخانه پرتقالم را پوست میگرفتم و نوش جان کردم. وقت رفتن که شد آقامحسن دست کرد داخل جیب اش و دو اسکناس ۵۰ ریالی به من و محمد داد. اول نمیخواستم قبول کنم. مگه من بچم که عیدی میدهد؟ بعد با اشاره چشمان مادر اسکناس را میگیرم و تشکر میکنم. موقع رفتن گونه‌های فاطمه را میبوسم و برایش دست تکان میدهم. مادر تا دم در برای بدرقه آنها میرود. تا به اتاقم میرسم لباس هایم را از تنم میکَنم و خیلی با احتیاط داخل کمد چوبی میگذارم. فانوس را روشن میکنم تا درس بخوانم. نور لامپ زرد انقدری نیست که بتوانم درس بخوانم برای همین اکثر اوقات چشمانم میسوزد. مادر وارد اتاق میشود و با آه و ناله روی تشک مینشیند. پاهایش را دراز میکند و ماساژشان میدهد. آخ و اوخ مادر مانع تمرکزم میشود اما باز هم چیزی نمیگویم. مادر سر حرف را باز میکند و میگوید: _ریحانه؟؟ سرم را به طرفش میچرخانم و میگویم: _بله؟ لبخندی گوشه لبش مینشیند و ادامه میدهد: _دیروز با مادر احمد داشتم سبزی پاک میکردم. +خب؟ کمی آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: _احمدو که میشناسی؟ پسر مذهبیو سر به زیریه. تازه دستی توی حساب و کتابم داره. سری تکان میدهم و میگویم: _بله میشناسمش. البته من نمیخواستم این حرفا رو بگم اما شما مجبورم کردین. احمد پسر خوبیه اما خیلی مامانیو متکی به خانواده شه! اصلا مستقل نیست! تازه تو پارچه فروشی باباش کار میکنه. مادر ابرو درهم میکشد و میگوید: _این نشد دلیل؟ بیشتر پسرا تو مغازه باباشون کار میکنن و شغل اونا رو ادامه میدن. +دلیل برای چی؟؟ شما گفتی میشناسی منم گفتم اینطوریه. این بار مادر گوشه‌ی روسری‌اش را به بازی میگیرد و میگوید: _مادر احمد تو رو ازم خاستگاری کرده. پس بگو! آن همه مقدمه چینی هنگام ظرف شستن همه اش بخاطر احمدآقای بزاز بوده! _شما که میدونین جوابم چیه! من میخوام درس بخونم... دانشگاه برم و بعد یه فکری میکنم. الان به همه چی فکر میکنم الا ازدواج! مادر چادرش را کنارش میگذارد و ادامه میدهد: _درس و دانشگاه که برات شوهر و بچه نمیشه! دختر باید خونه‌داری کنه... در همین حین آقاجان یا الله گویان وارد اتاق میشود. من و مادر خودمان را جمع میکنیم و آقاجان با لبخند همیشگی اش رو به مادر میگوید: _حاج خانم کی گفته زن باید خونه داری کنه فقط؟ والا روزگار الان جوری شده هم زن و هم مرد باید توی صحنه باشن. خودتونو دست کم نگیرین. بعد یواش در گوش من و مادر زمزمه میکند: _روی حرفای با همه ی ماست. چه مرد و چه زن... تکلیف شرعی و دینی و ملی ماست. ریحانه سادات خودش عاقله! میگه میخوام درس بخونم خب حتما صلاحشه. شاید این بچمون با درس خوندن بتونه به مردم و حرفهای آیت الله خمینی جامه عمل بپوشونه! مادر اخم میکند و میگوید: _آ سد مجتبی تو رو خدا حرفای بودار نزن! از وقتی که کمیل آزاد شده توبه کردم همچین چیزایی نشنوم و نزارم کمیل بشنوه. _آقا کمیل هم مرد بالغیه چرا منو شما براش تصمیم بگیریم؟ زندان الان شده خونه مردسازی! هر کی رفته مرد تر برگشته البته بعضیا! _مگه کبودیا و زخمای روی تنشو ندیدی؟ از اون وقت تشنج میکنه... جوونِ با اون قد رشید و سنو سال کم چطور اذیتش کردن که خانم جون میگه وقتایی که میره دره گز همش کابوس میبینه و خواباش شدن زهره مار! بازم بگم یا بسه؟ من که چیزهای تازه میشنیدم و برایم جذاب بود، دو گوش داشتم و چندتایی را هم قرض گرفتم.بغض مادر در چشمانش سرازیر شد و با اشک بر روی گونه هایش ریخت. نمیدانستم چه بگویم یا اصلا چه کاری کنم.«دایی کمیل» مگر چه کرده بود؟ اصلا چه کسی همچین کاری با او کرده بود؟ بالاخره وقتی اشک های مادر تمام میشود، با ایما و اشاره پدر را بیرون میفرستد و خودش هم میرود. سرم را با درس گرم میکردم اما پرنده خیالم در جایی دیگری به پرواز درآمده بود. هر چند در مدرسه با بیشتر معلم ها و برخی کتابها مشکل دارم اما به ناچار سکوت میکنم. چند باری مرا از مدرسه اخراج کردند به دلیل داشتن چادر و حجاب اما من رویم بیشتر از این هاست و باز به مدرسه برمیگشتم. مدیر هر روز با من دعوا میکرد تا این که یک سال به مدرسه نرفتم یعنی نگذاشتن بروم. من در دبستان کلاس سومم را جهشی خواندم و یک سال جلو افتادم اما یک سالی که در دبیرستان مانعم شدند خیلی روحیه ام را دگرگون کرد.
تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه! با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشادتر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد. معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلم‌ها که میفهمند من مذهبی ام به من کم میدهند و می گویند: "تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد." ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد می‌آید اما آقاجان همیشه میگوید: "کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده." کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک میکند. چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است. فانوس را خاموش میکنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم. درست کنار پنجره دراز میکشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است. چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را میشکنند. پنجره را کمی باز میکنم اما طولی نمیکشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم. نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم. اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم. کم کم پلک هایم سنگین میشوند و خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای مادر چشمانم را باز می کنم. _پاشو دختر نمازت قضا میشه! گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم میکشم. مادر وارد اتاق میشود و با دیدن من هین بلندی سر میدهد.با لحن پر از غُر اش میگوید: _هنوز که خوابی! لگدی را نثار بالشتم میکند که جستی میزنم و از جا بلند میشوم. وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه!نمیدانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟ دستانم را درون تشت آب میبرم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار میشوند و سیخ سر جایشان می نشینند. بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم. آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم!اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است! بدو بدو میروم و دستانم را خشک میکنم خودم را جلوی بخاری نفتی جا میدهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا میکنیم. بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم! سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر میکنم. بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت میکنم. حمد و سوره را شمرده میخوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید. بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و... از بچگی یادم است جلویمان نماز میخواند و یادمان میداد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی میکردیم. او آقاجان میشد و منم نمازگزار... یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم! کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم. از آن وقت میتوانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم. کمی که سپیده دم بالا می‌آید مادر، محمد را برای خرید نان میفرستد. من هم آب میگذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم. کم کم بخار آب بلند میشود و قوری را پر از آب میکنم و روی بخاری نفتی می گذارم. آقاجان در حال قرآن خواندن است.کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا میدهم. آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و میگوید: _میخوای تو بخونی؟ من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان میدهم و به دنبالش میگویم: _نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی میگیرم. آقاجان وقتی جوابم را میشنود، اصرار نمیکند و ادامه اش را میخواند. مادر در را می بندد و به آشپزخانه میرود. تخم‌مرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه میگذارد تا آب پز شود. آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود. تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۵ و ۶ تا محمد بیاید سفره را پهن میکنم. تخم مرغ، شیر، پنیر و چای را بر روی سفره میچینم.آقاجان نزدیک می‌آید و کنار سفره می نشیند. فنجان چایی را برمیدارم که میگوید: _ریحانه سادات! اگه صبر داری یکم حوصله کن تا هم بیاد. فنجان چای را به سینی برمیگردانم.محمد با نان وارد خانه میشود؛ نان را میگذارد و به طرف بخاری نفتی میرود. دستانش از سرما به سرخی میزند. درحالیکه سعی دارد دستانش را گرم کند کنار آقاجان مینشیند.آقاجان دستان محمد را غرق در گرمای دستان خود میکند و با لبخندش میگوید: _آقامحمد! داری مرد میشیا! محمد لبخند زنان سرش را پایین می‌اندازد. آقاجان ادامه میدهد: _آقامحمد! یادت باشه مرد بودن به سختی کشیدنه نه سختی دادن. تو وقتی مردی که باری رو از دوش کسی برداری نه اینکه سربار باشی پسرم.مرد بودن به بلوف زدن نیست! به قدرت نمایی هم نیست! به اینم نیست که به خواهرت امر و نهی کنی. باید امر و نهی رو جلوش انجام بدی بعد بخوای اونم انجام بده. فهمیدی پسرم؟ محمد سرش را تکان میدهد و میگوید: _آره آقاجون. من همیشه هوای ریحانه و لیلا رو دارم. تازه بعد از مدرسه خودم دنبالش میرم و باهاش میام تا احساس تنهایی نکنه. _آفرین پسرم! در همین موقع مادر هم کنارم مینشیند و با خنده میگوید: _خوب پدر و پسر باهم گرم گرفتینا! صبحانه را با طعم عشق در کنار هم میخوردیم و بعد از آن به مادر در جمع کردن سفره کمک میدهم.آقاجان به مادر میگوید: _زهرا خانم! امروز آماده شدین بریم "دره گز" پیش خانم جان و آقاکمیل و یه چند روزی پیششون بمونیم. انگار که به مادر دنیا را داده‌اند و با شادی که در چشمانش موج میزند، میگوید: _راست میگی سِد مجتبی؟ وای چقدر دلم برای خانم جان تنگ شده بود. بریم! تا من ظرف های صبحانه را میشویم؛ مادر میرود و وسایل هایمان را در ساک جا میدهد. آقاجان عبا و عمامه هایش را در ساک مخصوصی میگذارد و لباس ساده ای می پوشد.من هم میروم و مانتوی قدیمی ام را برمیدارم و لباس جدیدم را در ساک میگذارم. جلوی آینه می ایستم و موهایم را به داخل روسری هل میدهم. با صدای مادر دست می جنبانم و کیفم را به دوش می‌اندازم. کفش هایم را به پا میکنم و از خانه خارج میشوم. آقاجان و محمد جلوتر میروند و من و مادر خَرامان خرامان به طرفشان میرویم. سر خیابان که میرسیم آقاجان تاکسی میگیرد و یک راست به ترمینال قدیم میرویم. صدای شوفرها در ترمینال طنین انداز میشود که مسافران را به سوی خود جذب کنند.آقاجان چند جایی پرس و جو میکند و هر کدام طرفی را نشان میدهد تا اینکه مینی بوس کهنه و قراضه‌ای را پیدا میکنیم که مقصدش دره گز است. جز چند نفری که در مینی بوس هستند بقیه صندلی ها خالی است و آقاجان دو صندلی دونفری را که پشت سر هم هستند را برای ما گرفت. من و مادر کنار هم، آقاجان و محمد در صندلی دیگر. کم کم مینی بوس پر می شود و شوفر آن حرکت میکند.خِر خِر مینی بوس انقدر زیاد است که فکر میکنم هر لحظه ممکن است قطعه از آن کم شود! هوس خواب میکنم اما خوابیدن در این سر و صدا و تکان ها محال است.نمیدانم چطور چشمانم روی هم میرود و خوابم می‌برد اما وقتی چشمانم را باز میکنم که در دره گز هستیم! خودم هم باورم نمیشود که توانستم اینقدر بخوابم. با ترمز کردن راننده جاده هم به پایان میرسد.همگی پیاده میشوند و آخر از همه ما پیاده میشویم. خاک های گِل شده نمایانگره این است که باران مهمان اینجا بوده.هر زنی که از کنارمان رد میشود، به مادر سلام میدهد و اُغور بخیری میگویند. خانه ی خانم جان از پشت درختان و بوته ها نمایان می شود.آقاجان یاالله گویان وارد میشود و خانم جان را صدا میکند. خانم جان با دستان لرزان و گیس‌های حنا شده ای که از زیر چارقدش بیرون آمده به استقبال مان می‌آید. همگی مان را می بوسد و خوش آمد می گوید.مادر چون خانم جان اذیت نشود مشغول پخت و پز میشود و من هم چای میریزم‌‌. خانم جان و آقاجان گرم گفت و گو هستند. خانم جان از احوالات دایی کمیل میگوید که یک پایش در مشهد است و پای دیگرش در اینجا. او فکر میکند که دایی برای پیدا کردن کار به مشهد میرود و کاری گیرش نمیکند. کم کم غذا هم پخته میشود و سر و کله دایی کمیل هم پیدا میشود.دایی با من و محمد گرم میگیرد و گاه مرا خانم دکتر صدا می زند، من که خنده ام گرفته است به او میگویم که من دکتر نمی توانم بشوم.محمد هم حس چغلی کردنش گل می کند و تمام نمراتم را به دایی میگوید. دایی با چشمان گرد از من میپرسد:
_محمد راست میگه؟ میخندم و میگویم: _بله! دایی ادامه میدهد: _خب خانم درس‌خون، چی میخوای بخونی دانشگاه؟ _ان شالله جامعه شناسی میرم. دانشگاه فرح (الزهرای امروزی) تازه این رشته رو اضافه کرده!دانشگاه بدی نیست اما اسمش آزار دهنده است!چی آزار دهنده نیس؟ از اسم مدرسه و دانشگاه گرفته تا کوچه و خیابون. همه اینا رو بزاریم یک طرف ولی خودشونو (شاه و زنش) چیکار کنیم؟ _ان شالله دوره ی اینا هم تمومه دایی جان. فقط یکم همت میخواد. مادر با چشمان غضب آلود دایی را نگاه می کند و میگوید: _بس نیست این حرفا! داداش گوش این بچه ها رو ازین حرفا پر نکن. دایی میخندد و میگوید: _مگه چیز بدی گفتم؟ _نخیر! خیلی هم خوبه اما عاقبتش بده. _شهادت بده؟؟ _نه جوون مرگی بده...دلتنگی یه مادر بده... اشک یه خواهر بده...کمر شکسته ی یه پدر بده... بغض حرف های بعدی مادر را خفه میکند. دیگر چیزی نمیگوید و از پیشمان میرود. محمد هوفی می کشد و میگوید: _دایی! مامان خیلی نازک نارنجیه! دایی لبش را گاز میگیرد و میگوید: _محمد! اینجوری نگو. مامانت نگرانه نه نازک نارنجی! محمد که بیخیال است از جایش بلند میشود و به سمت در میرود.من میمانم و دایی و کوهی از سوال که ذهنم را مشغول کرده است. بین دوراهی پرسش و نپرسیدن مانده ام که دایی می گوید: _چیزی شده ریحانه؟ دست از افکارم برمیدارم و لبخندمصنوعی میزنم. در یک لحظه تصمیمی میگیرم و دل را به دریا میزنم. _دایی شما چرا دستگیر شدین؟ من که با خودم فکر میکردم دایی جا میخورد به چشمانش نگاه کردم. چشمان مشکی و درشتش را میکاویم اما هیچ رنگ شوک و جا خوردن در آن نمی بینم. برعکس دایی لبخندش پر رنگ تر شود و می گوید: _دفاع از حق.... +حق؟ _آره خب! عدالت و دفاع از کشور و آرمان هایی اسلامی و... کمی گیج میشوم و میگویم: _یعنی چی؟ مگه اینا صفاتی نیست که همه ی آدما دوستش دارن؟ پس چرا بعضیا باهاش مخالفن؟ دایی که فهمیده است من تشنه ی شنیدنم شروع میکند به حرف زدن. _ببین ریحانه جان! شاه که نماینده مردم باید باشه نماینده خارجی ها و آمریکایی ها شده...عدالت یعنی اینکه مردم تو فقر زندگی کنن و نتونن نون بخرن اون بره توی کاخ سعد آباد لم بده. برای اینکه قدرتش رو ازش نگیرن مجبوره از خارجیا اطاعت کنه مثلا اونا میگن اینقدر نفت میخوایم اونم زیر قیمت بعد اونم میگه چشم دیگه چی! اونا میگن ما هر غلطی میخوایم تو کشورتون میکنیم و حتی آدم میکشیم ولی شما نباید مزاحم حتی سگای ما بشین! ما اول از اسلام پیروی میکنیم. طبق اصل حب‌الوطن ما موظفیم از کشورمون دفاع کنیم! ما نمیزاریم شاه هر غلطی بخواد بکنه بکنه! ما باید مردم رو آگاه کنیم! _بخاطر همین دستگیر شدین؟ سرش را پایین می اندازد و میگوید: _هنوز جوابتو ندادما! ببین ذات همه مون عدالت و... رو دوست داره اما بعضیا با کارایی که میکنن ذاتشون رو عوض میکنن و لکه سیاه ایجاد میشه. وقتی ذات خبیث بشه بر اساس خباثت رفتار میکنه و همین میشه که میبنی... سرکوب کردن مردم و کشتن آدما و شکنجه بیگناها و خیلی چیزای دیگه... من که بیشتر مشتاق این هستم تا بدانم دایی چرا دستگیر شده و دقیقا چه کاری کرده زبان می چرخانم و میگویم: _دایی دقیقا شما... یکهو آقاجان وارد نشیمن می شود و با خنده میگوید: _به به! میبینم خوب دایی و خواهرزاده گرم گرفتین. چی میگین به هم؟ دایی کمیل به حرف می‌آید و میگوید: _حرفای ممنوعه! آقاجان و دایی زیر خنده میزنند و آقاجان بریده بریده میگوید: _کمیل جان ... جلوی زهرا حرفی نزنیا که خیلی اذیت میشه. حواستون باشه... دایی دستش را روی چشمش میگذارد و میگوید: _رو چشمم حاجی! هر چی باشه استاد این حرفای ما هم خودتونین! آقاجان دستش را روی شانه دایی کمیل میگذارد و میگوید.. _کمیل جان این چه حرفیه! زحمتاش که همش مال خودت بوده ماهم شرمندتیم‌. وقتی ناامید میشوم از جا برمیخیزم و لباس هایم را عوض میکنم.سراغ خانم جان را می گیریم و مادر میگوید پیش مرغ و جوجه هایش است. گره روسری ام را سفت تر میکنم و دوان دوان پیشش میروم. خانم جان دان ها را جلوی مرغ ها می پاشد و با اصواتی آنها را تشویق به خوردن میکند. ظرف دان ها را از خانم جان میگیرم و من به مرغ ها دان میدهم. بعد ظرف شان را پر از آب میکنم. کمی آن طرف تر محمد و بچه‌های ده در حال بازی کردن هستند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۷ و ۸ خانم جان همگی مان را بعدازظهر در ایوان جمع میکند و عیدی مان میدهد. مادر از من میخواهد شیرینی ها را از خانم جان بگیرم و تعارف کنم. بعد هم چای میریزم و همگی در ایوان چای میخوریم. آقاجان از خاطرات جوانی اش میگوید و گاه داستان های جوانی اش ما را به خنده می اندازد. آن شب هایی که از دوری مادر در حوزه علمیه خوابش نمیبرد و تا صبح چراغ حجره اش روشن است. همگی وقتی رفتار آقاجان را می بینند فکر میکنند او تمام شب مشغول دعا و نماز است و جور دیگری به او نگاه میکنند؛ حتی اساتید هم خیلی مراعاتش را میکنند و گاهی درس از او نمیپرسند چون فکر می کنند او کارش از اینها گذشته و او مرد خالص خداست. درحالیکه پدر تمام شب به عکس مادر نگاه میکند و گاهی اشک میریزد! خارج از جنبه شوخی اش من اصلا فکر نمیکردم آقاجان تا این حد احساسی باشد! شب زیر نور فانوس شام مان را میخوریم. هفت روز از بودنمان در ده میگذرد، اما هیچ کداممان از ده خسته نشده ایم. صبح های دل انگیز دره گز با اندکی سوز و سرما همراه است. صبح ها با آواز بلند خروس هایش و بوی نان خانم جان، تقریبا سحرخیز شده ام. یک روز هم بنا به پیشنهاد دایی کنار رود درختان صبحانه مان را در اوج آرامش خوردیم. با این حال تعطیلی عید رو به اتمام بود و باید به مشهد برمیگشتیم.صبح روز جمعه بعد از هشت روز تعطیلی راهی مشهد شدیم. جدایی از خانم جان، دایی و روستا کار ساده ای نبود. مینی بوسی که این بار با آن آمدیم بهتر از قبلی بود.در ترمینال، تاکسی گیرمان نکرد و مجبور شدیم چند خیابان را پیاده بیایم. چند دقیقه ای در خیابان معطل هستیم اما خبری نمیشود. چند نفر پچ پچ کنان در خیابان بهم چیزهایی میگویند و یکی بلند میگوید: _مرگ بر شاه! درود بر خمینی! کم کم مردم جمع میشوند و حنجره شان تنها یک شعار سر میدهد و آن این است که: _استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی. مادر و آقاجان به اطرافشان نگاه میکنند و در همین موقع زنی چادری به طرفم می‌آید و میگوید: _اینو بخون! کاغذی را در کیفم جا میدهد و میرود.من در شوک به سر میبرم و نمیتوانم تکان بخورم و کاغذ را دربیاورم. کمی بعد سیل جمعیت به خیابان اصلی می ریزند و بعد صدای شلیک گلوله همه جا را پر میکند.هر یک به سویی حرکت می کند و کمی از حجم این موج عظیم کم میشود. آقاجان به مادر پول میدهد و میگوید: _شما سریع برین منم میام. بعد به طرف جمعیت میرود و گم میشود. مادر با چشمانش دنبال آقاجان میگردد اما چیزی نمیبیند.اضطراب و تشویش در چهره اش هویدا است و بریده بریده میگوید: _بریم! آب دهنم را قورت میدهم و با دستانی لرزان به آخرین جایی که آقاجان را دیدم اشاره میکنم و میگویم: _آقاجون پس چی؟ مادر که حالش خوب نیست و انگار به زور خودش را سرپا نگه میدارد، میگوید: _نمیدونم. ان شاالله میاد. مادر دستان محمد را میکشد و من هم به دنبالشان میروم. لنگان لنگان با پاهای بی رمق خیابان ها را طی میکنیم تا بالاخره تاکسی گیرمان میکند. مادر پول تاکسی را میدهد و پیاده می شویم. به خانه که میرسیم مادر ساک ها را در حیاط می اندازد و دستانش را به دیوار میگیرد. محمد متعجب است و من هم حال و روزم بهتر از مادر نیست. به محمد می فهمانم ساک ها را بیاورد و به اتاق می روم. چادرم را آویزان میکنم و روسری ام را درمی‌آورم. بغض و ترس راه تنفس را بر من بسته اند و قطره ی اشکی بر روی گونه ام می چکد. چند دقیقه ای با اشک و ترس می گذرد. وقتی اشکی برای ریختن ندارم نگاهم روی کیفم می ماند. باز هم ترس... دستم را به سمت کیف میبرم تا از آن کاغذ سر درآورم. نصف راه پشیمان میشوم و دستان لرزانم متوقف می شود. گوشه اتاق کز کرده ام و نگاهم روی کیف قفل شده است.محمد وارد اتاق میشود و میگوید: _ای بابا چرا ماتم گرفتین؟ آقاجون مگه کجا رفت؟ یه جوری قیافه گرفتین که انگار آقاجون نمیاد دیگه! از حرفش حرصم می گیرد و داد میزنم: _چی میگی؟ یه خدایی نکرده ای نعوذم باللهی! چرا فکر نمیکنی بعد حرف بزنی هان؟ محمد که از صدای بلندم شوکه شده، آرام آرام از اتاق خارج می شود.بلند میشوم و در را قفل میکنم. به خودم جرئت میدهم و به سمت کیف میروم اما باز تردید به جانم می افتد. یک دل میشوم و زیپ کیف را میکشم و سفیدی کاغذ نمایان میشود.باز هم لرزش دست! لعنتی به دل ترسویم میفرستم و کاغذ را باز میکنم. بالای کاغذ نوشته است: " اعلامیه آیت الله خمینی مبنی بر..." چشمانم را ترغیب به خواندن میکنم. هر خطش را که میخوانم شوقی درونم پدید می آید که خط بعدی را هم بخوانم.
آنقدر کلمات این نامه جذاب است که ترس از وجودم رخت میبندد و بدون اضطراب بقیه اش را میخوانم. در نامه به جنایات رژیم ستمشاهی اشاره شده است از لایحه ننگین کاپیتولاسیون تا سرکوب قیام ۱۵ خرداد و ابتذال و رواج فساد در کشور. بعد هم رهنمود های اسلامی آیت الله خمینی گفته شده و دعوت مردم به حمایت از اسلام و‌... اخرین خط از نامه را می خوانم و آن را رها میکنم.احساس خوشی از خواندن نامه دارم و دوباره آن را برمیدارم و میخوانم. این کار را چند باری انجام میدهم تا اینکه صدای در مرا به خود میخواند. هول میشوم و سریع توی کیف می اندازم.در را باز می کنم و قامت خمیده مادر نمایان میشود. دستانش را به سر گرفته و می گوید: _ریحانه جان! گل گاوزبون دم میکنی؟ سرم را به علامت مثبت تکان میدهم و دستانش را می گیرم و به نشیمن میرسانمش. در آشپزخانه به دنبال گل گاوزبان می گردم و آخر در قوطی فلزی پیدایش میکنم. اندکی از آن را در قوری کوچک دم میکنم و تا دم کشیدنش در آشپزخانه به انتظار می نشینم. چند دقیقه ای میگذرد و گل گاوزبان ها دم می کشد و برای مادر میبرم.لبخند نیمه جانی روی لبش است و تشکر میکند. نگاهم به ساعت می افتد که ۲ بعدازظهر را نشان میدهد.شکمم قار و قور کنان اعتراضش را به گوشم میرساند و به فکر ناهار می شوم. سریع بساط ماکارونی را آماده میکنم. کار با چراغ خوراک پزی سخت است اما کمی بعد قلق اش دستم می آید و مواد را در هم میریزم و با ماکارونی مخلوط میکنم. چهل دقیقه ای آن را به حال خود در دم می گذارم و به اتاق می روم. از قفسه کتاب هایم، کتاب بینوایان از ویکتور هوگو بر می دارم.تا جایی که خوانده ام داستان از این قرار است که مرد جوانی به نام ژان وال ژان در یک شب سرد زمستانی برای سیر کردن شکم خواهر و هفت بچه اش میخواست از یک نانوایی دزدی کند، اما دستگیر و محکوم می شود . در زندان چندباری برای فرار از زندان تلاش می کند. اما موفق نمی شود و به این ترتیب 19 سال در حبس می ماند.با پایان محکومیت ، ژان وال ژان از زندان آزاد می شود، اما به دلیل سابقه ی زندان هیچ مهمانخانه ای به او اتاق نمی دهد. به ناچار به خانه ی اسقف می رود و او به گرمی از ژان پذیرایی می کند. ژان نیمه شب بشقاب های نقره را از خانه ی اسقف می دزدد و فرار می کند، اما پلیس او را دستگیر میکند و به اسقف باز میگرداند. اسقف با دیدن ژان می گوید: منتظرتان بودم.چرا شمعدان های نقره را با خود نبردید؟ با این حرف اسقف، پلیس ها ژان وال ژان را رها می کنند.ژان آزاد می شود؛ اما قولی به اسقف داد که زندگی اش را تغییر میدهد: یادتان باشدکه به من قول دادید از این نقره ها به خوبی استفاده کنید و انسانی صالح بشوید. چند صفحه ای از کتاب میخوانم آن را به قفسه برمیگردانم.کمی بعد به آشپزخانه می روم و سری به غذاها میزنم. خداروشکر وا نرفته است و خوب شده. محمد را که در کوچه است صدا میزنم و مادر را به سر سفره میکشانم و با اصرار فراوان مجبور به خوردن غذا میکنم اش. آن روز را به سختی به شب می رسانیم اما شب اش سخت تر از روزش است. ترس و دلهره مان بیشتر و بیشتر می شود! دیر کردن آقاجان همگی مان را میترساند. مادر شال و کلاه میکند و میگوید: _من دلم طاقت نداره! میرم خونه لیلا. من و محمد که دست کمی از مادر نداریم بلند میشویم و می گوییم: _ما هم میایم! _میرم و زود برمیگردم. مهمونی که نمیرم! محمد که حسابی ترسیده است می گوید: _مامان! تو رو خدا ما روهم ببر. یکهو زبان محمد قفل میشود و به نقطه ای نامعلوم اشاره میکند. هر چه من و مادر از او سوال می کنیم؛ جوابی نمی دهد. سرم را به سوی پنجره برمیگردانم که سایه مردی هیکلی روی شیشه است! بریده بریده میگویم: _ما... مان! اون...جا! مادر سرش را کج میکند و همان چیزی را می بیند که من دیده ام.سریع چادرم را برمیدارم و روی سرم می اندازم. مادر سریع پوش بالشت ها را باز میکند و چندین کاغذ را زیر موکت میکند. از ترس به سکسکه می افتم. یکهو یاد آن نامه می افتم که یک زن در تظاهرات به من داده است.دیگر خیلی دیر شده و مردان وحشتناک وارد خانه میشوند. یکی شان که ریز تر است جلو می آید وبا لبخند کثیفش می گوید: _حاج آقا خونس؟ مادر رویش را میگیرد و میگوید: _نخیر! برای سرکشی به مزارع و املاکمون به نیشابور رفتن. چشمم به قیافه مرد ریز می افتد؛ می توانم دقیق تر او را ببینم. عینک بزرگش نیمی از صورتش را گرفته است و ابروی سمت چپش نصفش گم شده! سیگاری که بر لبش است و دودش را به سمت ما فوت میکند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۹ و ۱۰ مرد خشمگین میشود و میگوید: _که حاج آقا نیست! بعد داد میزند: _زود تموم سوراخ سمبه های این طویله رو بگردین! نبینم جایی از قلم بیوفته که پوستتونو میکنم. من و محمد از ترس به مادر می چسبیم. در دلم غوغایی است که نکند نامه در کیف مرا پیدا کنند. یاد گفته آقاجان می‌افتم که در سختی ها آیه الکرسی فراموشم نشود.شروع می کنم به خواندن آیه الکرسی.... بسم الله الرحمن الرحیم. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ و... آرامشی عجیب در اعماق قلبم نفوذ پیدا می کند. محمد گریه میکند و چادر مادر را میکشد. مرد خشمگین به محمد شکلات میدهد و می گوید: _عمو جون گریه نکن! اگه بگی بابات کجاست ما ازین جا میریم. من که نگران بودم دهان بی چفِت و بست محمد باز شود و بگوید از امروز ظهر او را ندیده ام! ولی محمد برخلاف تصور من میگوید: _آقاجون نیشابورهه! بخدا نیست! تا حدودی خوشم می آید و خیالم آسوده می شود که سوتی نمیدهد.مرد خشمگین با نگاه غضب آلودی خانه را از زیر نگاهش می گذراند و هوار میکشد: _گوسفندا چیکار می کنین؟ بدوین دیگه! با خودم میگویم لیاقت شاه همین مرد بد دهان است که پایه های حکومتش را لرزان کند.بعد از اینکه تمام خانه را زیر و رو کردند، مرد خشمگین با حرص به مادر می گوید: _برو دعا کن نیشابور باشه وگرنه دفعه بعدی بخاطر تو میام این خونه! بعد هم با دار و دسته قُلچماق اش از خانه بیرون میروند.مادر روی زمین می افتد و چند دقیقه ای نفس میکشد. من که نگران او هستم مثل مرغ سرکنده ای از این سو به آن سو میدوم. محمد آن قدر سرد است که دندان هایش را از سرما بهم می کوبد. وقتی حال و روزشان را می بینم چادر بر میدارم و دوان دوان در کوچه های تاریک خودم را به خیابان می رساندم و تا خود خانه لیلا میدوم. خانه لیلا با ما دو خیابان فاصله دارد و نزدیک است.بی وقفه به درشان می کوبم که آقامحسن در را باز میکند. بعد از دیدن چهره ی پریشانم سرش را پایین می اندازد و می پرسد: _طوری شده؟ من که هنوز نفسم در نیامده است بریده بریده می گویم: _آب... یه لی...وان آب آقامحسن مرا به داخل دعوت می کند و با دیدن لیلا خودم را در آغوشش غرق می کنم و بی وقفه اشک می ریزم. لیلا که بسیار شوکه شده است مدام سوال می پرسد. بعد از کلی گریه و اشک آرام می شوم و ماجرا را برایشان می گویم. آقامحسن سریع حاضر می شود و رو به من می گوید: _بریم ریحانه خانم. اشک چشمان و گونه هایم را می سوزاند و با هق هق می گویم: _بریم! لیلا دستم را میگیرد و میگوید: _بزار منم بیام. آقامحسن اخمی میکند و میگوید: _فاطمه خوابه کجا میای؟ من میخوام بیام محسن! اینجا باشم از نگرانی میمیرم! آقامحسن بی هیچ حرفی میرود و لیلا هم چادرش را برمیدارد و دنبالم می آید. در خانه ی همسایه اش را میزند و بچه را به او می سپارد. سوار پیکان میشویم و به راه میوفتیم. در خانه باز است و داخل میشویم. فریادهای محمد به گوش میرسد و همگی به سمت نشیمن میدوییم. مادر بی هوش کف نشیمن دراز کشیده است و محمد آرام به گونه هایش میزند. من و لیلا، مادر را میگیریم و لنگان لنگان سوار ماشین اش میکنیم. لیلا که آقامحسن سوار میشوند و سریع میروند.دستم را به دیوار میگیریم تا نیوفتم. اشکی برای ریختن ندارم ولی بغض رهایم نمیکند و راه تنفس را بر من بسته است. محمد دستم را میکشد و به خانه میرویم. من توی اتاق نشسته ام و محمد هم توی نشیمن است و به گوشه ای خیره شده. نگاهم به کیف روی میز است. دستانم لرزان است و چشمانم خیس... سرم را به دیوار تکیه می دهم و نفسی از روی آسودگی می کشم.به سمت کیف می روم و زیپ اش را می کشم، نامه نمایان می شود. یکهو زنگ در به صدا درمی‌آید . محمد پیش من آمده و مرا نگاه میکند. استرس به جانمان می افتد و تنها سوال در ذهنمان این است " یعنی کیه این موقع شب؟" محمد گریه میکند و میگوید: _بازم اومدن! با خودم فکر میکنم اما به گمان آنها نیستند چون در نمیزنند و اگر هم بزنند اینگونه نمیزنند. چادر رنگی را برمیدارم و به طرف در میروم. یکهو چهره خندان دایی نمایان میشود و لبخند زنان میگوید: _مهمون نمیخواین؟ نمیدانم چرا بغضم سر باز می کند و به گریه می افتم. دایی وا میرود و با چشمان مُشَوَش اش می پرسد: _چی شده ریحانه سادات؟ محمد که از دور دایی را میبیند به طرفش می آید و بغلش میکند. دایی که میبیند پاسخی نمیدهیم به طرف خانه میرود و نام مادر را صدا میزند.
صدای زهرا، زهرایش در خانه طنین انداز است.همین که به آشپزخانه پا می گذارد با دیدن بهم ریختگی شک اش یقین می شود و میپرسد: _ ؟ سری تکان میدهم که دستانم را میگیرد و وارد خانه میشویم. محمد را میبوسد و جلوی بخاری می نشاند. رو به من میگوید: _ریحانه جان! دایی میدونم حالت خوب نیست اما بهم بگو چیشده؟ میخوام کمکی کنم. اشک هایم را پاک میکنم و چند نفس عمیق میکشم. شمرده شمرده میگویم: _راستش ما ظهر رسیدیم مشهد. تاکسی گیریمون نکرد و چند خیابونو پیاده اومدیم که به تظاهرات خوردیم. آقاجون از ما جدا شد و رفت، بعدشم نیومد. اول شب ساواک ریخت خونه و همه چیزو شکست و بهم ریخت و رفت. مامان ترسیده بود، من و محمد هم همین طور. یکهو افتاد رو زمین! منم هول بودم و کاری از دستم برنمی آمد. رفتم خونه ی لیلا وقتی که اومدیم بیهوش بود بعدشم آقامحسن و لیلا بردنش بیمارستان. بغضم دوباره سر باز میکند و جاری می شود. نفس های کوتاه و حرف های نصفه نیمه ام مرا کلافه کرده است اما باز هم ادامه میدهم. _دایی چیکار کنیم؟ مامانم؟ آقاجون؟ دایی دستش را بر موهایم میکشد و میگوید: _ریحانه سادات از تو بعیده! تو که طاقتت از منم بیشتر بود دایی! صبر داشته باش. چیزی نیست عزیزم، شما خونسرد باشین. آقاجون تون هم ان شاالله میاد اما وقتی بیاد و ببینه شما صبور نیستین اونوقت به حال خودش غصه میخوره. شما بچه های آ سد مجتبی هستین! مردی که بیشتر مبارزون، ازش درس میگیرن. تو باید زینب گونه باشی دایی! صبر کنین ان شاالله هم مامانتون خوب میشه هم آقاجون تون میاد. آب دهانش را قورت میدهد و در ادامه میگوید: _نکنه از ساواک ترسیدین؟ بعد میخندد و در حال خنده میگوید: _گرگ ترس داره اما نه اونقدر که جای هوش و حواس آدمو بگیره. دوره ی این گرگام به سر میاد و این ساواکه که باید جواب پس بده و منو رو سرشون خراب میشیم. درسته؟ من و محمد سر تکان میدهیم. دایی با لحن شکایت گونه ای میگوید: _نه اینجوری نشد! درسته؟ +درسته! اصلا ازین درست تر نمیشه دیگه. دایی میخندد و دستمان را میگیرد و بلند میکند.نگاهی به خانه می اندازد و می گوید: _فردا میخواستم برم تهران! ولی ولش کن، شما واجب ترین. هستین خونه رو تمیز کنیم؟؟ من کاملا موافق بودم. هم برای روحیه مان خوب بود و هم دور و برمان بسیار کثیف شده بود. دست در دست هم می دهیم و شروع می کنیم. من آشپزخانه را تمیز می کنم و دایی نشیمن و محمد هم اتاق خودش، مادر و آقاجون را. تا ساعت های ۳ بیدار هستیم تا خانه تمیز شود.آخر هم آنقدر خسته می شویم که نمی فهمیم کی خوابمان می برد. صبح با صدای دایی بیدار می شوم. سفره ی صبحانه را پهن کرده است؛ از خجالت نزدیک است آب شوم! _دایی خودم آماده می کردم. +این چه حرفیه! خونه خواهر هم مثل خونه خود آدم میمونه. گفتم دیشب خسته شدین خودم ترتیبشو بدم. بعد هم با لبخند زیباش می پرسد: _خوب ترتیب دادم؟ نگاه گذرایی به سفره می اندازم. همه چیز هست حتی مربای و پنیری که در خانه نبود! تشکر میکنم و بلند می شوم تا دست و صورتم را بشورم. لقمه ای در دهانم می گذارم و قورت می دهم. یکهو یادم می آید امروز باید به مدرسه بروم! سریع ساندویچی درست می کنم و حاضر می شوم. با محمد کمی همراه هستم. محمد دبیرستان متوسطه شاه رضا (دکتر علی شریعتی امروزی) میرود و من هم دبیرستان متوسطه شاهدخت (آزادگان امروزی). چادرم را نزدیکی های مدرسه از سر به در میکنم و کمی بعد وارد مدرسه می شوم. زینب دوان دوان به طرفم می آید و می پرسد: _ادبیات خوندی؟ میگن میخواد امتحان بگیره! در دلم زینب را خفه میکنم که اول عیدی زد حالی راهیم میکند.اخمی میکنم و می گویم: _اولا سلام! دوما عیدت مبارک! سوما من هیچی نخوندم. زینب هینی می کشد و با چشمان ورقلمبیده اش میگوید: _علیک سلام! عیدت مبارک! تو نخونی؟ من که باورم نمیشه ریحانه! 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۱ تا ۱۰👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قسمت ۱۱ تا ۳۰👇👇 (۲۰قسمت)
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ خیلی بی‌تفاوت در چشمانش نگاه میکنم و میگویم: _چه بشه، چه نشه من درس نخوندم. اگرم خوندم مال چند روز پیشه. +خب پس بگو مرور نکردی! _درسو ول کن زینب! بگو عید چیکارا کردی؟ +والا هیچی خونه‌ی ما که عزا بود. _چطور مگه؟ زینب مرا گوشه ای میکشد و در گوشم زمزمه میکند: _عموم رو ساواک گرفته! خیلی تعجب میکنم. زینب تا بحال هیچ وقت در مورد انقلاب و تظاهرات با من حرف نمیزند و خیلی انگار بی‌تفاوت است. حالا نمیدانم چه شده که این را میگوید. البته او هم از خانواده مذهبی هست و مثل من بخاطر حفظ حجاب کم حرف نشنیده اما در مسائل سیاسی دخالت نمیکند. _به چه جرمی؟ یواشتر از قبل در گوشم میگوید: _بعدا بهت میگم. اینجا نمیشه! یکهو صدای خانم ناظم از پشت‌میکروفون به گوش میرسه. _خانم ها صف بشین همگی در جایگاه می‌ایستند و قاری شروع به قرآن خواندن میکند. طولی نمیکشد که مدیر از راه میرسد و دست به شانه قاری میزند و میگوید: _بسه! بعد هم موهای بلوندش را داخل کلاهش میدهد و میگوید: _دانش آموزان عزیز سلام! اول از همه آغاز سال جدید رو به شاهنشاه آریامهر و بعد شهبانو فرح تبریک میگوییم...بعد هم از طرف خودم به شما عیدنوروز رو تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید بیش از پیش برای سربلندی ایران تلاش کنین! در دلم به صحبت مدیر میخندم و در گوش زینب نجوا میکنم: _سربلندی! هه! مگه شاه میزاره کمر ایران راست بشه، بعد ببینیم واسه سرش باید چیکار کرد. ناظم از پچ پچ مان خوشش نمیاید و با چشم غره مرا به عقب میراند. یکی از بچه های چهارم متوسطه۱ پشت میکروفن میرود و شروع میکند به دعا. _بارالها، شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ فرما. +آمین. _خدایا، شهبانوی ما را از بلاها دور گردان ... مدیر درحالیکه همگی مان را نگاه میکند به من اشاره میکند. برای لحظه ای نگاه من و زینب تلاقی میشود و به سمتش میرویم. لبخندی بر روی لبهای رژ زده اش می نشاند و میگوید: _خانم حسینی؟ همانطور که سرم پایین است، جواب میدهم: _بله خانم! با دستش چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند. دستش را در روسری ام فرو میبرد و تار مویی بیرون میکشد و میگوید: _خداروشکر مو داری! یادم میاد گفتی نمیخوای نامحرم موهاتو ببینه اما اینجا که نامحرمی نیست. دلم میخواد توی مدرسه موهاتو یکمی بدی بیرون، بخاطر خودتم میگم که دبیرا باهات لج نکن. بعد هم موهای جلویم را روی پیشانی ام میریزد می گوید: _مو به این خشگلی! اینطوری باشی بهتره. بعد هم به زینب میگوید: _خانم رجبی شما هم. مدیر از جلوی مان میرود و نگاه من و زینب هم او را دنبال میکند. زینب به موهای خرمایی ام نگاه میکند و ادای مدیر را درمی‌آورد و میگوید: _خانم حسینی اینجوری بهتری! موهایم را داخل روسری میدهم و با زینب میخندیم. سر کلاس همگی عقده‌ی چندین روز حرف نزدن را دارند و از عید و خاطراتش میگویند. من و زینب خاطرات خوبی برای تعریف نداریم و فقط بهم نگاه می کنیم.خانم پاشایی وارد کلاس میشود و فرانک دستور برپا میدهد. خانم پاشایی با لبخندی مضحک نگاهمان میکند و سال نو را تبریک میگوید.بعد هم کلاهش را از سر به در میکند و روی میز میگذارد. کتاب جغرافی را از بچه ها میگیرد و نگاهی به آن می اندازد. چند صفحه ای که ورق میزند شروع میکند به درس دادن. هر از گاهی نگاهش را از روی نقشه برمیدارد و بچه ها را از دید میگذراند. در طول کلاس اندک چیزی اگر حواسش را پرت کند، اختلال در تدریسش پیش می‌آید و بعد از ساعت ها فکر کردن تازه میفهمد از چه حرف میزده است! نیم ساعتی از کلاس میگذرد و پاشایی حرف میزند و با لبخند پر رنگی بهمان می گوید: _خب درستون تموم شد برای دفعه بعد میپرسم! من و زینب فقط نگاه هم میکردیم. یعنی او با همین قدر حرف زدن، درس را داد! مطمئنم اگر با همین روند پیش برود رتبه اول سرعت در تدریس را میتواند در گینس ثبت کند! بعد هم روی صندلی اش می نشیند و با موهایش ور میرود.چندتا از بچه های کلاس از رنگ موهایش تعریف میکنند و او تا آخر کلاس ذوق مرگ میشود. زنگ تفریح به صدا درمی‌آید و پاشایی با قر و فر اش از کلاس خارج میشود.زینب وقتی میبیند کلاس خالی است، میگوید: _ریحانه! من نمیدونم درسته بگم اینو یا نه ولی خب تو غریبه نیستی. کلی تعریف از خونواده شما و بابات از عموم شنیدم که اینا رو میگم. عموم رفته تو کار پخش اعلامیه های آیت الله خمینی! نمیدونم توی اون اعلامیه ها چی نوشته که اینقدر برای شهربانی مهمه و هرکی پخش کنه میگیرینش.
من با شنیدن حرف های زینب سرخ میشوم چون من یکی از آن اعلامیه ها را خوانده ام! من میدانم آیت الله خمینی از چه میگوید و برای چه میگوید. زینب چپ چپ نگاهم می کند و میپرسد: _حالت خوبه ریحانه؟ کمی مِن مِن میکنم و میگویم: _آ... آره! چطور؟ +صورتت قرمز شدها! چیزی شده؟ دستی به صورتم می کشم و می گویم: _نه چیزی نیست! دو دلم که بگویم یا نگویم. اصلا این حرف ها اگر به گوش مدیر و ناظم برسند اخراج که هیچ! ما را تحویل شهربانی میدهند! آب دهانم را قورت میدهم و با تردید و خیلی آرام میگویم: _من میدونم توی اعلامیه ها چی نوشته چشمان زینب تا آخرین حد باز میشود و با صدای بلندی میپرسد: _واقعااا؟؟؟ با دستم، دهانش را میگیرم و با جدیت میگویم: _هیییس! چه خبرته؟ آره بابا یواش تر! زینب شوکه شده است و قبول میکند، سر تکان میدهد و دستانم را از روی دهانش برمیدارم. بعد آرام تر ادامه میدهم: _آره میدونم چیه. آیت الله خمینی از مردم میخواد آگاه باشن و ظلم های شاه رو بدونن. اون میخواد انقلاب کنه اونم از جنس اسلامیش. اون وقت منو تو دیگه از مدیر و معلما واسه حجابمون تو سری نمیخوریم.اون وقت دیگه بینمون فرق نمیزارن! تازه همه ی اینا چیزای پیش پا افتاده است. انقلاب که بشه، افراد عادل افسار حکومت رو میگیرن و نفت رو به ارزونی نمیدن به آمریکا. ما روی پای خودمون می ایستیم و پیشرفت میکنیم. زینب ذوق زده میشود و میپرسد: _راست میگی ریحانه؟ واقعا آیت‌الله‌خمینی اینا رو میگه؟ چقدر آدم روشنفکر و خوبیه پس.منم موافق انقلابم! اینطوری داره به همه ظلم میشه فقط امثال رحیمی تو رفاه ان. ما بدبختا هر روز بدبخت تر میشیم. +آره زینب. البته انقلاب به همین راحتی نیستا! شاه کلی سرباز و تفنگ داره و مل دستمون خالیه. خیلی از آدما باید از زندگیشون مایه بزارن و مبارزه کنن. میدونی ساواک اگه مبارزون رو بگیره چیکارشون میکنه؟ _نه! +کلی اذیتشون میکنه. دایی منو یه بار گرفتن و ازون بار تشنج میکنه و رو تنش کلی زخمه! یکهو یادم آمد که حرفی زدم! اصلا نمیدانم کار درستی کردم از دایی کمیل حرف زدم یا نه؟ زینب حرفم را می قاپد و میگوید: _داییت؟!؟ زنگ به صدا درمی‌آید و بچه ها به کلاس می آیند. وقت نمیشود گندی را که زدم پاک کنم. بعد از زنگ آخر همگی خوشحال وسایلشان را در کیف میگذارند و راهس خانه می شوند.زینب دم در مدرسه از من جدا میشود و به سمت خانه شان می رود. امروز محمد حتما زود تعطیل شده است که دنبال من نیامده. مجبورم تنهایی راهس خانه شوم. چند کوچه ای از مدرسه فاصله میگیریم و چادرم را سر میکنم. فرانک رحیمی که از بچه های مرفه کلاس است و کلی ناز دارد با ماشین پدرش با جلویم رد می شود و با نگاه تمسخرآمیزی مرا می بیند. من هم محلش نمیگذارم و به راهم ادامه میدهم. از خیابان پیروزی میگذرم که متوجه میشوم مردی تعقیبم میکند. دست و پایم را گم میکنم و ترس برم داشته است اما خیلی زود به خودم مسلط می شوم و تند تند راه می روم. یکهو مردی که در پشت سرم در حال حرکت است جلویم می آید و شال گردنش را کنار می زند. چشمان درشت و مشکی اش، ریش های نسبتا بلندش و لبخندش مرا یاد آقاجان می اندازد. ذهنم قفل کرده است تا اینکه هضم کند این مرد آقاجان است! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم که با ایما و اشاره به من می فهماند بدون هیچ گونه تابلوبازی پشت سرش حرکت کنم. کمی با فاصله از او چندین خیابان را طی می کنم تا اینکه در کوچه ای میپیچد. انتهای کوچه یک بریدگی است که به داخل از عرض کوچه رفته. آقاجان می ایستد و من هم به او نزدیک می شوم.بغلش میکنم و می بوسم اش. آقاجان هم مرا در آغوش پرعطوفت غرق میکند. انگار هنوز در شوکم و لال شده ام.آقاجان از احوالات مادر و محمد میپرسد.نمیدانم چه بگویم.سکوتم را که میبیند نگران می شود و سوالش را تکرار میکند. سرم را پایین می اندازم و سعی دارم بحث را عوض کنم. میگویم: _محمد حالش خوبه و دست بوس شماست. خودتون چطورین؟ +مادرت چی ریحانه؟ نمیتوانم دروغ بگویم. آقاجان هیچوقت دروغ را یادم نداده است و تحت هیچ شرایطی دوست ندارد از من دروغ بشنود. _مادر هم خوبه ولی یکم... +یکم چی؟ _چیزی زیاد مهمی نیست. آقاجان نگران تر میشود و با لحن پر از اندوهش میپرسد: _چطور شده؟ چیزی رو داری مخفی میکنی ریحانه جان؟ دخترم راستشو بگو! بغضم میگیرد. میدانم جان آقاجان به مادر گره خورده است. اگر نگویم از فکر و خیال خدایی نکرده دق میکند اما نمیدانم چرا زبان حاضر به گفتن نیست. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ زبانم هم میداند که آقاجان حاضر نیست خاری در پای مادر شود زیرا او واقعا مادرانه و عشق خالصی به مادر دارد. آقاجان منتظر است حرفی بزنم و راستش را بگویم. _ساواک ریخت تو خونه! همه مون ترسیدیم و مادر گفت شما رفتی نیشابور. آقایه تهدیدش کرد، منو محمد خیلی ترسیده بودیم آقاجون! من رفتم خونه ی لیلا چون کمک بیارم که مادر ... دستم را جلوی دهانم میگذارم. +مادرت چی؟ _مامان حالش بد شد و بردنش‌ بیمارستان. دیگه ام نتونستم خبری بگیرم. آقاجان پشتش را به من می کند، انگار اشک میریزد و نمیخواهد اشک هایش را ببینم.بعد رویش را به من میکند و میگوید: _خب ریحانه جان! برو خونه. خطرناکه دیگه بیشتر از این. +شما کجا میرین؟ _منم یه جاییو دارم دیگه. به مادرت، محمد و لیلا و آقامحسن سلام برسون. دستش را داخل کاپشن اش میکند و نامه ای به دستم میدهد و میگوید: _اینم بده مادرت. بعد هم کمی پول به دستم میدهد و سفارش میکند به مادر برسانم . +چشم. لبخند مصنوعی به خاطر حالم میزند و میگوید: _ان شالله زود برمیگردم. شما برو منم پشت سرت میرم. بغض جدایی از پدر در گلویم ته نشین میشود و بغلش میگیرم و خداحافظی می‌کنم. هر قدمی که میروم برمیگردم و آقاجان را می بینم که برایم دست تکان میدهد. از کوچه که بیرون میروم اشک هایم پایین میریزند و سعی میکنم گریه ام را مهار کنم. سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دلم همچون دریای طوفانی پر از تلاطمی و آشوب است. خیلی سخت است حالتی را بازی کنی درحالیکه در آن حالت نیستی. بالاخره کوچه و خیابان ها تمام می شوند و به خانه می رسم. کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم. صدای لیلا می آید و دوان دوان خودم را به او میرسانم که مادر را در بستر می بینم. لبخندی میزنم و سلام میدهم. مادر چشمان به اشک نشسته اش را میگشاید و نگاهم میکند. _سلام. دستش را میبوسم و روی چشمانم می گذارم. مدام خدا را شکر می کنم. _حالت چطوره مامان؟ خوبی؟ سری تکان میدهد و لیلا میگوید: _تموم بیمارستانو شاکی کرده از بس حرص تو رو خورده! بغلش میگیرم و میگویم: _برات خوب نیست عزیزم. لیلا مرا به آشپزخانه میخواند تا قرص های مادر را ببرم. وقتی به آشپزخانه میروم من را کنار میکشد و میگوید: _مامان سکته کرده. خدا رو شکر رفع شده، دکترا میگن خیلی فشار عصبی روشه اگه زبونم لال تکرار بشه وضعیتش وخیمه. مگر مادر من چند سال داشت که سکته کند؟ او هنوز چهل سالش نشده بود. برایش زود بود مو سپید کند و دستانش چروک شود. _جدی میگی؟!؟وای خدا رو شکر. شکر که ازین بدتر نشد لیلا، خدا بهمون رحم کرد. من مراقبشم اصلا عین چشمام. +میدونم عزیزم. آره خدا بخیر کرد. ببین من باید برم خونه، محسن میگه فاطمه بهونه میگیره ولی عصر میام باز. _باشه. محمد کجاست؟ +با دایی رفتن بیرون. قرص ها را برمیدارم و با او خداحافظی میکنم. لیلا پیش مادر میرود و بغلش می کند. بعد از سفارش کردن خداحافظی میکند و میرود.قرص های مادر را به دستش میدم و او قرصش را میخورد. _الهی قربونت برم. چقدر جوش میزنی، آقاجون حالش خوبه. رنگ چشمانش تغییر می کند و به سختی می گوید: _تُ... تو از کج.. آ میدونی؟ نامه را در می آورم و به دستش میدهم. _آقاجونو تو راه مدرسه دیدم. حالش خوبِ خوب بود. فقط نگران تو بود و حالتو پرسید، منم مجبور شدم بگم. +چرا نگرا... نش کردی؟ دلسوزی مادر لبخندی تلخ روی لبانم می نشاند. پرده اشکی جلوی دیدگانم را میگیرد. تمام طول زندگی اش به نگرانی طی شد... نگرانی برای ما،آقاجان، دایی و خانم جان. اصلا ندیدم تنها خودش را در نظر بگیرد. همیشه مراعات ما را می کرد؛ میخواست ما راضی باشیم، ما شاد باشیم و اگر خودش غمگین بود نقاب شادی به چهره اش میزد. حالا هم حال خودش خوب نیست و نگران آقاجان است که او نگران نشود. نمیدانم کلمه ی فرشته بودن برایش کافیست؟ خدا این فرشته را بی بال و پر کرد و برای ما فرستاد تا ما، صدایش بزنیم. _قربونت برم. شما نگران خودت باش. دیگه وقت خودته، باید مراقب خودت باشی بسه غصه ما رو خوردی! مادر نامه را باز می کند. لبخندی میزند و میگوید: _منکه سَ...واد ندارم مادر! نامه را روی قلب و چشمانش میگذارد و به دست من میدهد تا بخوانم. با خواندن هر کلمه ای جان و روحمان به سوی آقاجان پر میکشد. ✍"بسم الله الرحمن الرحیم..سلام. همسر عزیزم سلامت میدهم درحالیکه جسمم در کنار تو نیست و روحم تا ابد پیش توست. زهرا جان! سلام مرا به فرزندان مان برسان و فاطمه کوچولو را از طرف من ببوس. شاید این آخرین نامه ای باشد که از من به تو می رسد‌. ما در راه مبارزه تمام وجودمان را فدا می کنیم اما ترسم از توست... میترسم تو آزار ببینی! دلم نمیخواهم خاری به پای تو و بچه‌هایمان برود. زهرا خانم، من در تمام طول زندگی ام مدیون تو بوده ام و سعی داشتم جبران کنم اما نمیتوانم.