🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۹ و ۱۰
مرد خشمگین میشود و میگوید:
_که حاج آقا نیست!
بعد داد میزند:
_زود تموم سوراخ سمبه های این طویله رو بگردین! نبینم جایی از قلم بیوفته که پوستتونو میکنم.
من و محمد از ترس به مادر می چسبیم. در دلم غوغایی است که نکند نامه در کیف مرا پیدا کنند. یاد گفته آقاجان میافتم که در سختی ها آیه الکرسی فراموشم نشود.شروع می کنم به خواندن آیه الکرسی....
بسم الله الرحمن الرحیم. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ و...
آرامشی عجیب در اعماق قلبم نفوذ پیدا می کند. محمد گریه میکند و چادر مادر را میکشد.
مرد خشمگین به محمد شکلات میدهد و می گوید:
_عمو جون گریه نکن! اگه بگی بابات کجاست ما ازین جا میریم.
من که نگران بودم دهان بی چفِت و بست محمد باز شود و بگوید از امروز ظهر او را ندیده ام! ولی محمد برخلاف تصور من میگوید:
_آقاجون نیشابورهه! بخدا نیست!
تا حدودی خوشم می آید و خیالم آسوده می شود که سوتی نمیدهد.مرد خشمگین با نگاه غضب آلودی خانه را از زیر نگاهش می گذراند و هوار میکشد:
_گوسفندا چیکار می کنین؟ بدوین دیگه!
با خودم میگویم لیاقت شاه همین مرد بد دهان است که پایه های حکومتش را لرزان کند.بعد از اینکه تمام خانه را زیر و رو کردند، مرد خشمگین با حرص به مادر می گوید:
_برو دعا کن نیشابور باشه وگرنه دفعه بعدی بخاطر تو میام این خونه!
بعد هم با دار و دسته قُلچماق اش از خانه بیرون میروند.مادر روی زمین می افتد و چند دقیقه ای نفس میکشد.
من که نگران او هستم مثل مرغ سرکنده ای از این سو به آن سو میدوم. محمد آن قدر سرد است که دندان هایش را از سرما بهم می کوبد.
وقتی حال و روزشان را می بینم چادر بر میدارم و دوان دوان در کوچه های تاریک خودم را به خیابان می رساندم و تا خود خانه لیلا میدوم.
خانه لیلا با ما دو خیابان فاصله دارد و نزدیک است.بی وقفه به درشان می کوبم که آقامحسن در را باز میکند. بعد از دیدن چهره ی پریشانم سرش را پایین می اندازد و می پرسد:
_طوری شده؟
من که هنوز نفسم در نیامده است بریده بریده می گویم:
_آب... یه لی...وان آب
آقامحسن مرا به داخل دعوت می کند و با دیدن لیلا خودم را در آغوشش غرق می کنم و بی وقفه اشک می ریزم.
لیلا که بسیار شوکه شده است مدام سوال می پرسد. بعد از کلی گریه و اشک آرام می شوم و ماجرا را برایشان می گویم.
آقامحسن سریع حاضر می شود و رو به من می گوید:
_بریم ریحانه خانم.
اشک چشمان و گونه هایم را می سوزاند و با هق هق می گویم:
_بریم!
لیلا دستم را میگیرد و میگوید:
_بزار منم بیام.
آقامحسن اخمی میکند و میگوید:
_فاطمه خوابه کجا میای؟
من میخوام بیام محسن! اینجا باشم از نگرانی میمیرم!
آقامحسن بی هیچ حرفی میرود و لیلا هم چادرش را برمیدارد و دنبالم می آید. در خانه ی همسایه اش را میزند و بچه را به او می سپارد.
سوار پیکان میشویم و به راه میوفتیم. در خانه باز است و داخل میشویم. فریادهای محمد به گوش میرسد و همگی به سمت نشیمن میدوییم.
مادر بی هوش کف نشیمن دراز کشیده است و محمد آرام به گونه هایش میزند. من و لیلا، مادر را میگیریم و لنگان لنگان سوار ماشین اش میکنیم.
لیلا که آقامحسن سوار میشوند و سریع میروند.دستم را به دیوار میگیریم تا نیوفتم. اشکی برای ریختن ندارم ولی بغض رهایم نمیکند و راه تنفس را بر من بسته است.
محمد دستم را میکشد و به خانه میرویم. من توی اتاق نشسته ام و محمد هم توی نشیمن است و به گوشه ای خیره شده.
نگاهم به کیف روی میز است. دستانم لرزان است و چشمانم خیس...
سرم را به دیوار تکیه می دهم و نفسی از روی آسودگی می کشم.به سمت کیف می روم و زیپ اش را می کشم، نامه نمایان می شود. یکهو زنگ در به صدا درمیآید .
محمد پیش من آمده و مرا نگاه میکند. استرس به جانمان می افتد و تنها سوال در ذهنمان این است
" یعنی کیه این موقع شب؟"
محمد گریه میکند و میگوید:
_بازم اومدن!
با خودم فکر میکنم اما به گمان آنها نیستند چون در نمیزنند و اگر هم بزنند اینگونه نمیزنند.
چادر رنگی را برمیدارم و به طرف در میروم. یکهو چهره خندان دایی نمایان میشود و لبخند زنان میگوید:
_مهمون نمیخواین؟
نمیدانم چرا بغضم سر باز می کند و به گریه می افتم. دایی وا میرود و با چشمان مُشَوَش اش می پرسد:
_چی شده ریحانه سادات؟
محمد که از دور دایی را میبیند به طرفش می آید و بغلش میکند. دایی که میبیند پاسخی نمیدهیم به طرف خانه میرود و نام مادر را صدا میزند.
صدای زهرا، زهرایش در خانه طنین انداز است.همین که به آشپزخانه پا می گذارد با دیدن بهم ریختگی شک اش یقین می شود و میپرسد:
_ #ساواک ؟
سری تکان میدهم که دستانم را میگیرد و وارد خانه میشویم. محمد را میبوسد و جلوی بخاری می نشاند.
رو به من میگوید:
_ریحانه جان! دایی میدونم حالت خوب نیست اما بهم بگو چیشده؟ میخوام کمکی کنم.
اشک هایم را پاک میکنم و چند نفس عمیق میکشم. شمرده شمرده میگویم:
_راستش ما ظهر رسیدیم مشهد. تاکسی گیریمون نکرد و چند خیابونو پیاده اومدیم که به تظاهرات خوردیم. آقاجون از ما جدا شد و رفت، بعدشم نیومد. اول شب ساواک ریخت خونه و همه چیزو شکست و بهم ریخت و رفت. مامان ترسیده بود، من و محمد هم همین طور. یکهو افتاد رو زمین! منم هول بودم و کاری از دستم برنمی آمد. رفتم خونه ی لیلا وقتی که اومدیم بیهوش بود بعدشم آقامحسن و لیلا بردنش بیمارستان.
بغضم دوباره سر باز میکند و جاری می شود. نفس های کوتاه و حرف های نصفه نیمه ام مرا کلافه کرده است اما باز هم ادامه میدهم.
_دایی چیکار کنیم؟ مامانم؟ آقاجون؟
دایی دستش را بر موهایم میکشد و میگوید:
_ریحانه سادات از تو بعیده! تو که طاقتت از منم بیشتر بود دایی! صبر داشته باش. چیزی نیست عزیزم، شما خونسرد باشین.
آقاجون تون هم ان شاالله میاد اما وقتی بیاد و ببینه شما صبور نیستین اونوقت به حال خودش غصه میخوره. شما بچه های آ سد مجتبی هستین! مردی که بیشتر مبارزون، ازش درس میگیرن. تو باید زینب گونه باشی دایی! صبر کنین ان شاالله هم مامانتون خوب میشه هم آقاجون تون میاد.
آب دهانش را قورت میدهد و در ادامه میگوید:
_نکنه از ساواک ترسیدین؟
بعد میخندد و در حال خنده میگوید:
_گرگ ترس داره اما نه اونقدر که جای هوش و حواس آدمو بگیره. دوره ی این گرگام به سر میاد و این ساواکه که باید جواب پس بده و منو رو سرشون خراب میشیم. درسته؟
من و محمد سر تکان میدهیم. دایی با لحن شکایت گونه ای میگوید:
_نه اینجوری نشد! درسته؟
+درسته! اصلا ازین درست تر نمیشه دیگه.
دایی میخندد و دستمان را میگیرد و بلند میکند.نگاهی به خانه می اندازد و می گوید:
_فردا میخواستم برم تهران! ولی ولش کن، شما واجب ترین. هستین خونه رو تمیز کنیم؟؟
من کاملا موافق بودم. هم برای روحیه مان خوب بود و هم دور و برمان بسیار کثیف شده بود.
دست در دست هم می دهیم و شروع می کنیم. من آشپزخانه را تمیز می کنم و دایی نشیمن و محمد هم اتاق خودش، مادر و آقاجون را.
تا ساعت های ۳ بیدار هستیم تا خانه تمیز شود.آخر هم آنقدر خسته می شویم که نمی فهمیم کی خوابمان می برد.
صبح با صدای دایی بیدار می شوم. سفره ی صبحانه را پهن کرده است؛ از خجالت نزدیک است آب شوم!
_دایی خودم آماده می کردم.
+این چه حرفیه! خونه خواهر هم مثل خونه خود آدم میمونه. گفتم دیشب خسته شدین خودم ترتیبشو بدم.
بعد هم با لبخند زیباش می پرسد:
_خوب ترتیب دادم؟
نگاه گذرایی به سفره می اندازم. همه چیز هست حتی مربای و پنیری که در خانه نبود! تشکر میکنم و بلند می شوم تا دست و صورتم را بشورم.
لقمه ای در دهانم می گذارم و قورت می دهم. یکهو یادم می آید امروز باید به مدرسه بروم! سریع ساندویچی درست می کنم و حاضر می شوم.
با محمد کمی همراه هستم. محمد دبیرستان متوسطه شاه رضا (دکتر علی شریعتی امروزی) میرود و من هم دبیرستان متوسطه شاهدخت (آزادگان امروزی).
چادرم را نزدیکی های مدرسه از سر به در میکنم و کمی بعد وارد مدرسه می شوم. زینب دوان دوان به طرفم می آید و می پرسد:
_ادبیات خوندی؟ میگن میخواد امتحان بگیره!
در دلم زینب را خفه میکنم که اول عیدی زد حالی راهیم میکند.اخمی میکنم و می گویم:
_اولا سلام! دوما عیدت مبارک! سوما من هیچی نخوندم.
زینب هینی می کشد و با چشمان ورقلمبیده اش میگوید:
_علیک سلام! عیدت مبارک! تو نخونی؟ من که باورم نمیشه ریحانه!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
خیلی بیتفاوت در چشمانش نگاه میکنم و میگویم:
_چه بشه، چه نشه من درس نخوندم. اگرم خوندم مال چند روز پیشه.
+خب پس بگو مرور نکردی!
_درسو ول کن زینب! بگو عید چیکارا کردی؟
+والا هیچی خونهی ما که عزا بود.
_چطور مگه؟
زینب مرا گوشه ای میکشد و در گوشم زمزمه میکند:
_عموم رو ساواک گرفته!
خیلی تعجب میکنم. زینب تا بحال هیچ وقت در مورد انقلاب و تظاهرات با من حرف نمیزند و خیلی انگار بیتفاوت است. حالا نمیدانم چه شده که این را میگوید. البته او هم از خانواده مذهبی هست و مثل من بخاطر حفظ حجاب کم حرف نشنیده اما در مسائل سیاسی دخالت نمیکند.
_به چه جرمی؟
یواشتر از قبل در گوشم میگوید:
_بعدا بهت میگم. اینجا نمیشه!
یکهو صدای خانم ناظم از پشتمیکروفون به گوش میرسه.
_خانم ها صف بشین
همگی در جایگاه میایستند و قاری شروع به قرآن خواندن میکند. طولی نمیکشد که مدیر از راه میرسد و دست به شانه قاری میزند و میگوید:
_بسه!
بعد هم موهای بلوندش را داخل کلاهش میدهد و میگوید:
_دانش آموزان عزیز سلام! اول از همه آغاز سال جدید رو به شاهنشاه آریامهر و بعد شهبانو فرح تبریک میگوییم...بعد هم از طرف خودم به شما عیدنوروز رو تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید بیش از پیش برای سربلندی ایران تلاش کنین!
در دلم به صحبت مدیر میخندم و در گوش زینب نجوا میکنم:
_سربلندی! هه! مگه شاه میزاره کمر ایران راست بشه، بعد ببینیم واسه سرش باید چیکار کرد.
ناظم از پچ پچ مان خوشش نمیاید و با چشم غره مرا به عقب میراند. یکی از بچه های چهارم متوسطه۱ پشت میکروفن میرود و شروع میکند به دعا.
_بارالها، شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ فرما.
+آمین.
_خدایا، شهبانوی ما را از بلاها دور گردان ...
مدیر درحالیکه همگی مان را نگاه میکند به من اشاره میکند. برای لحظه ای نگاه من و زینب تلاقی میشود و به سمتش میرویم. لبخندی بر روی لبهای رژ زده اش می نشاند و میگوید:
_خانم حسینی؟
همانطور که سرم پایین است، جواب میدهم:
_بله خانم!
با دستش چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند. دستش را در روسری ام فرو میبرد و تار مویی بیرون میکشد و میگوید:
_خداروشکر مو داری! یادم میاد گفتی نمیخوای نامحرم موهاتو ببینه اما اینجا که نامحرمی نیست. دلم میخواد توی مدرسه موهاتو یکمی بدی بیرون، بخاطر خودتم میگم که دبیرا باهات لج نکن.
بعد هم موهای جلویم را روی پیشانی ام میریزد می گوید:
_مو به این خشگلی! اینطوری باشی بهتره.
بعد هم به زینب میگوید:
_خانم رجبی شما هم.
مدیر از جلوی مان میرود و نگاه من و زینب هم او را دنبال میکند. زینب به موهای خرمایی ام نگاه میکند و ادای مدیر را درمیآورد و میگوید:
_خانم حسینی اینجوری بهتری!
موهایم را داخل روسری میدهم و با زینب میخندیم. سر کلاس همگی عقدهی چندین روز حرف نزدن را دارند و از عید و خاطراتش میگویند.
من و زینب خاطرات خوبی برای تعریف نداریم و فقط بهم نگاه می کنیم.خانم پاشایی وارد کلاس میشود و فرانک دستور برپا میدهد.
خانم پاشایی با لبخندی مضحک نگاهمان میکند و سال نو را تبریک میگوید.بعد هم کلاهش را از سر به در میکند و روی میز میگذارد.
کتاب جغرافی را از بچه ها میگیرد و نگاهی به آن می اندازد. چند صفحه ای که ورق میزند شروع میکند به درس دادن.
هر از گاهی نگاهش را از روی نقشه برمیدارد و بچه ها را از دید میگذراند. در طول کلاس اندک چیزی اگر حواسش را پرت کند، اختلال در تدریسش پیش میآید و بعد از ساعت ها فکر کردن تازه میفهمد از چه حرف میزده است!
نیم ساعتی از کلاس میگذرد و پاشایی حرف میزند و با لبخند پر رنگی بهمان می گوید:
_خب درستون تموم شد برای دفعه بعد میپرسم!
من و زینب فقط نگاه هم میکردیم. یعنی او با همین قدر حرف زدن، درس را داد! مطمئنم اگر با همین روند پیش برود رتبه اول سرعت در تدریس را میتواند در گینس ثبت کند!
بعد هم روی صندلی اش می نشیند و با موهایش ور میرود.چندتا از بچه های کلاس از رنگ موهایش تعریف میکنند و او تا آخر کلاس ذوق مرگ میشود.
زنگ تفریح به صدا درمیآید و پاشایی با قر و فر اش از کلاس خارج میشود.زینب وقتی میبیند کلاس خالی است، میگوید:
_ریحانه! من نمیدونم درسته بگم اینو یا نه ولی خب تو غریبه نیستی. کلی تعریف از خونواده شما و بابات از عموم شنیدم که اینا رو میگم. عموم رفته تو کار پخش اعلامیه های آیت الله خمینی! نمیدونم توی اون اعلامیه ها چی نوشته که اینقدر برای شهربانی مهمه و هرکی پخش کنه میگیرینش.
من با شنیدن حرف های زینب سرخ میشوم چون من یکی از آن اعلامیه ها را خوانده ام! من میدانم آیت الله خمینی از چه میگوید و برای چه میگوید.
زینب چپ چپ نگاهم می کند و میپرسد:
_حالت خوبه ریحانه؟
کمی مِن مِن میکنم و میگویم:
_آ... آره! چطور؟
+صورتت قرمز شدها! چیزی شده؟
دستی به صورتم می کشم و می گویم:
_نه چیزی نیست!
دو دلم که بگویم یا نگویم. اصلا این حرف ها اگر به گوش مدیر و ناظم برسند اخراج که هیچ! ما را تحویل شهربانی میدهند!
آب دهانم را قورت میدهم و با تردید و خیلی آرام میگویم:
_من میدونم توی اعلامیه ها چی نوشته
چشمان زینب تا آخرین حد باز میشود و با صدای بلندی میپرسد:
_واقعااا؟؟؟
با دستم، دهانش را میگیرم و با جدیت میگویم:
_هیییس! چه خبرته؟ آره بابا یواش تر!
زینب شوکه شده است و قبول میکند، سر تکان میدهد و دستانم را از روی دهانش برمیدارم. بعد آرام تر ادامه میدهم:
_آره میدونم چیه. آیت الله خمینی از مردم میخواد آگاه باشن و ظلم های شاه رو بدونن. اون میخواد انقلاب کنه اونم از جنس اسلامیش. اون وقت منو تو دیگه از مدیر و معلما واسه حجابمون تو سری نمیخوریم.اون وقت دیگه بینمون فرق نمیزارن! تازه همه ی اینا چیزای پیش پا افتاده است. انقلاب که بشه، افراد عادل افسار حکومت رو میگیرن و نفت رو به ارزونی نمیدن به آمریکا. ما روی پای خودمون می ایستیم و پیشرفت میکنیم.
زینب ذوق زده میشود و میپرسد:
_راست میگی ریحانه؟ واقعا آیتاللهخمینی اینا رو میگه؟ چقدر آدم روشنفکر و خوبیه پس.منم موافق انقلابم! اینطوری داره به همه ظلم میشه فقط امثال رحیمی تو رفاه ان. ما بدبختا هر روز بدبخت تر میشیم.
+آره زینب. البته انقلاب به همین راحتی نیستا! شاه کلی سرباز و تفنگ داره و مل دستمون خالیه. خیلی از آدما باید از زندگیشون مایه بزارن و مبارزه کنن. میدونی ساواک اگه مبارزون رو بگیره چیکارشون میکنه؟
_نه!
+کلی اذیتشون میکنه. دایی منو یه بار گرفتن و ازون بار تشنج میکنه و رو تنش کلی زخمه!
یکهو یادم آمد که حرفی زدم! اصلا نمیدانم کار درستی کردم از دایی کمیل حرف زدم یا نه؟ زینب حرفم را می قاپد و میگوید:
_داییت؟!؟
زنگ به صدا درمیآید و بچه ها به کلاس می آیند. وقت نمیشود گندی را که زدم پاک کنم.
بعد از زنگ آخر همگی خوشحال وسایلشان را در کیف میگذارند و راهس خانه می شوند.زینب دم در مدرسه از من جدا میشود و به سمت خانه شان می رود.
امروز محمد حتما زود تعطیل شده است که دنبال من نیامده. مجبورم تنهایی راهس خانه شوم. چند کوچه ای از مدرسه فاصله میگیریم و چادرم را سر میکنم.
فرانک رحیمی که از بچه های مرفه کلاس است و کلی ناز دارد با ماشین پدرش با جلویم رد می شود و با نگاه تمسخرآمیزی مرا می بیند.
من هم محلش نمیگذارم و به راهم ادامه میدهم. از خیابان پیروزی میگذرم که متوجه میشوم مردی تعقیبم میکند.
دست و پایم را گم میکنم و ترس برم داشته است
اما خیلی زود به خودم مسلط می شوم و تند تند راه می روم. یکهو مردی که در پشت سرم در حال حرکت است جلویم می آید و شال گردنش را کنار می زند.
چشمان درشت و مشکی اش، ریش های نسبتا بلندش و لبخندش مرا یاد آقاجان می اندازد. ذهنم قفل کرده است تا اینکه هضم کند این مرد آقاجان است!
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم که با ایما و اشاره به من می فهماند بدون هیچ گونه تابلوبازی پشت سرش حرکت کنم.
کمی با فاصله از او چندین خیابان را طی می کنم تا اینکه در کوچه ای میپیچد. انتهای کوچه یک بریدگی است که به داخل از عرض کوچه رفته.
آقاجان می ایستد و من هم به او نزدیک می شوم.بغلش میکنم و می بوسم اش. آقاجان هم مرا در آغوش پرعطوفت غرق میکند.
انگار هنوز در شوکم و لال شده ام.آقاجان از احوالات مادر و محمد میپرسد.نمیدانم چه بگویم.سکوتم را که میبیند نگران می شود و سوالش را تکرار میکند.
سرم را پایین می اندازم و سعی دارم بحث را عوض کنم. میگویم:
_محمد حالش خوبه و دست بوس شماست. خودتون چطورین؟
+مادرت چی ریحانه؟
نمیتوانم دروغ بگویم. آقاجان هیچوقت دروغ را یادم نداده است و تحت هیچ شرایطی دوست ندارد از من دروغ بشنود.
_مادر هم خوبه ولی یکم...
+یکم چی؟
_چیزی زیاد مهمی نیست.
آقاجان نگران تر میشود و با لحن پر از اندوهش میپرسد:
_چطور شده؟ چیزی رو داری مخفی میکنی ریحانه جان؟ دخترم راستشو بگو!
بغضم میگیرد. میدانم جان آقاجان به مادر گره خورده است. اگر نگویم از فکر و خیال خدایی نکرده دق میکند اما نمیدانم چرا زبان حاضر به گفتن نیست.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
زبانم هم میداند که آقاجان حاضر نیست خاری در پای مادر شود زیرا او واقعا مادرانه و عشق خالصی به مادر دارد.
آقاجان منتظر است حرفی بزنم و راستش را بگویم.
_ساواک ریخت تو خونه! همه مون ترسیدیم و مادر گفت شما رفتی نیشابور. آقایه تهدیدش کرد، منو محمد خیلی ترسیده بودیم آقاجون! من رفتم خونه ی لیلا چون کمک بیارم که مادر ...
دستم را جلوی دهانم میگذارم.
+مادرت چی؟
_مامان حالش بد شد و بردنش بیمارستان. دیگه ام نتونستم خبری بگیرم.
آقاجان پشتش را به من می کند، انگار اشک میریزد و نمیخواهد اشک هایش را ببینم.بعد رویش را به من میکند و میگوید:
_خب ریحانه جان! برو خونه. خطرناکه دیگه بیشتر از این.
+شما کجا میرین؟
_منم یه جاییو دارم دیگه. به مادرت، محمد و لیلا و آقامحسن سلام برسون.
دستش را داخل کاپشن اش میکند و نامه ای به دستم میدهد و میگوید:
_اینم بده مادرت.
بعد هم کمی پول به دستم میدهد و سفارش میکند به مادر برسانم .
+چشم.
لبخند مصنوعی به خاطر حالم میزند و میگوید:
_ان شالله زود برمیگردم. شما برو منم پشت سرت میرم.
بغض جدایی از پدر در گلویم ته نشین میشود و بغلش میگیرم و خداحافظی میکنم. هر قدمی که میروم برمیگردم و آقاجان را می بینم که برایم دست تکان میدهد.
از کوچه که بیرون میروم اشک هایم پایین میریزند و سعی میکنم گریه ام را مهار کنم. سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دلم همچون دریای طوفانی پر از تلاطمی و آشوب است.
خیلی سخت است حالتی را بازی کنی درحالیکه در آن حالت نیستی. بالاخره کوچه و خیابان ها تمام می شوند و به خانه می رسم.
کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم. صدای لیلا می آید و دوان دوان خودم را به او میرسانم که مادر را در بستر می بینم.
لبخندی میزنم و سلام میدهم. مادر چشمان به اشک نشسته اش را میگشاید و نگاهم میکند.
_سلام.
دستش را میبوسم و روی چشمانم می گذارم. مدام خدا را شکر می کنم.
_حالت چطوره مامان؟ خوبی؟
سری تکان میدهد و لیلا میگوید:
_تموم بیمارستانو شاکی کرده از بس حرص تو رو خورده!
بغلش میگیرم و میگویم:
_برات خوب نیست عزیزم.
لیلا مرا به آشپزخانه میخواند تا قرص های مادر را ببرم. وقتی به آشپزخانه میروم من را کنار میکشد و میگوید:
_مامان سکته کرده. خدا رو شکر رفع شده، دکترا میگن خیلی فشار عصبی روشه اگه زبونم لال تکرار بشه وضعیتش وخیمه.
مگر مادر من چند سال داشت که سکته کند؟ او هنوز چهل سالش نشده بود. برایش زود بود مو سپید کند و دستانش چروک شود.
_جدی میگی؟!؟وای خدا رو شکر. شکر که ازین بدتر نشد لیلا، خدا بهمون رحم کرد. من مراقبشم اصلا عین چشمام.
+میدونم عزیزم. آره خدا بخیر کرد. ببین من باید برم خونه، محسن میگه فاطمه بهونه میگیره ولی عصر میام باز.
_باشه. محمد کجاست؟
+با دایی رفتن بیرون.
قرص ها را برمیدارم و با او خداحافظی میکنم. لیلا پیش مادر میرود و بغلش می کند. بعد از سفارش کردن خداحافظی میکند و میرود.قرص های مادر را به دستش میدم و او قرصش را میخورد.
_الهی قربونت برم. چقدر جوش میزنی، آقاجون حالش خوبه.
رنگ چشمانش تغییر می کند و به سختی می گوید:
_تُ... تو از کج.. آ میدونی؟
نامه را در می آورم و به دستش میدهم.
_آقاجونو تو راه مدرسه دیدم. حالش خوبِ خوب بود. فقط نگران تو بود و حالتو پرسید، منم مجبور شدم بگم.
+چرا نگرا... نش کردی؟
دلسوزی مادر لبخندی تلخ روی لبانم می نشاند. پرده اشکی جلوی دیدگانم را میگیرد. تمام طول زندگی اش به نگرانی طی شد...
نگرانی برای ما،آقاجان، دایی و خانم جان. اصلا ندیدم تنها خودش را در نظر بگیرد. همیشه مراعات ما را می کرد؛ میخواست ما راضی باشیم، ما شاد باشیم و اگر خودش غمگین بود نقاب شادی به چهره اش میزد.
حالا هم حال خودش خوب نیست و نگران آقاجان است که او نگران نشود. نمیدانم کلمه ی فرشته بودن برایش کافیست؟
خدا این فرشته را بی بال و پر کرد و برای ما فرستاد تا ما، #مادر صدایش بزنیم.
_قربونت برم. شما نگران خودت باش. دیگه وقت خودته، باید مراقب خودت باشی بسه غصه ما رو خوردی!
مادر نامه را باز می کند. لبخندی میزند و میگوید:
_منکه سَ...واد ندارم مادر!
نامه را روی قلب و چشمانش میگذارد و به دست من میدهد تا بخوانم. با خواندن هر کلمه ای جان و روحمان به سوی آقاجان پر میکشد.
✍"بسم الله الرحمن الرحیم..سلام. همسر عزیزم سلامت میدهم درحالیکه جسمم در کنار تو نیست و روحم تا ابد پیش توست. زهرا جان! سلام مرا به فرزندان مان برسان و فاطمه کوچولو را از طرف من ببوس. شاید این آخرین نامه ای باشد که از من به تو می رسد. ما در راه مبارزه تمام وجودمان را فدا می کنیم اما ترسم از توست... میترسم تو آزار ببینی! دلم نمیخواهم خاری به پای تو و بچههایمان برود. زهرا خانم، من در تمام طول زندگی ام مدیون تو بوده ام و سعی داشتم جبران کنم اما نمیتوانم.