eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای در بلند میشویم و حاج بابا هم میرسد. مرد کوتاه قامت با مو و محاسن سفید است اما سرزنده! چند کلامی ترکی با مرتضی خوش و بش میکنند که من چیزی نمیفهمم. حاج بابا با من هم ترکی حرف میزند که مرتضی میگوید من ترکی نمیدانم.انگار آنها هم زیاد فارسی بلد نیستند. دور سفره کنار مرتضی و سلین جان مینشینم. سلین جان از کره محلی تا سرشیر و عسل را کنارم میگذارد و با مهربانی میگوید: _پوست استخوان هستی قیز۳! باید بیشتر به خودت برسی. بیشتر حواسش به من و مرتضی است و خودش چند لقمه ای بیشتر برنمیدارد. سلین جان به مرتضی هم میگوید: _سن ده آریخ لامیسان.بوقیز گلح سنین ده عهدو دن گله.۴ زیر لب میخندد و حاج بابا این بار میگوید: _براتان توی آبادی خانه میسازم، همینجا بمانین. مرتضی درحالیکه از سلین جان تشکر میکند به حاج بابا میگوید: _من کارم تو شهرِ حاج بابا! +خب ول کن بیا همینجا کنار من باش! یه زمین و چندتا حیوون بهت میدم که زندگیتو بچرخانی. به سلین جان کمک میکنم تا سفره را جمع کنیم‌. حاج بابا و مرتضی هنوز در حال مذاکره هستند انگار! سلین جان به زبان ترکی شعری زیبا میخواند و ظرفها را میشوید.نمیگذارد دست به ظرفها بزنم و میگوید: _نو عروس جایش روی سر ماست. بعد از اینکه کارش تمام میشود، دست من و مرتضی را میگیرد و به اتاقی میبرد. اتاق تر و تمیزی است و پنجره ای رو به کوچه دارد. کنار پنجره می ایستم و با نگاهم از پله‌های برفی کوچه پایین میروم و کنار جوی مینشینم.سلین جان ساک‌هایمان را گوشه ای میگذارد و میگوید: _زنتو ببر و آبادی را نشانش بده! نبینم توی خانه ولش کنی! مرتضی به شوخی میگوید: _سلین جان! دای پخیل لیخ الیرم.۵ +ازیلن مه.۶ من که تقریبا هیچی نمیفهمم، فقط نگاهشان میکنم.مرتضی چشمی میگوید و سلین جان میرود. دوباره به طرف پنجره برمیگردم و بیرون را نگاه میکنم.مرتضی بیصدا پشت سرم می ایستد و با تشر میگوید: _اونجا چیه که نگاه میکنی؟ نزدیک است از ترس سکته کنم.درحالیکه سعی دارم قلبم را آرام کنم، مشت محکمی حواله ی بازویش میکنم و میگویم: _ترسوندی منو! میخندد و میگوید: _خب میخواستم بترسی دیگه! حالام اگه دوست داری بریم یه چرخی بزنیم. من که از خدام هست، پیشنهادش را روی هوا میقاپم و میگویم: _حتما! از سلین جان خداحافظی میکنیم و شانه به شانه ی هم، میرویم تا بادی به کله‌مان بخورد. واقعا روستای قشنگی است. باخودم می گویم اگر زمستان اینقدر خوشگل است پس بهار و تابستانش دیگر چیست؟ صدای چیک چیک قندیل‌ها گوشم را نوازش میدهد و صدای پارو کردن سقف از برف می آید. مرتضی مرا به کوه های نزدیک میبرد. من که از سر خوردن و خستگی امانم بریده، نق به جانش میزنم اما او دستم را میگیرد و به هر نحوی شده مرا به بالای کوه می رساند. به منظره ی پیش رویم خیره میشوم و مرتضی آهسته میگوید: _دیدی گفتم ارزششو داره! سرم را تکان میدهم و میگویم: _آره واقعا! باغهای گردو، آلبالو و سیب در برف غوطه ور شده‌اند و زمستان لحاف سپیدی رویشان کشیده است. گاه درمیان این سفیدی ردپایی دیده میشود و گاه بی لک و صاف است. با برخورد گوله ی برف به دستم، دست از سر زمستان و زیبایی هایش برمیدارم و برفی را در دستم گوله میکنم و به سمت مرتضی پرت میکنم. برف به صورتش میخورد و آخش به هوا میرود.دلم به حالش میسوزد و به طرفش میروم اما او شروع میکند به پرتاب کردن برف! انگار شوخی اش گل کرده! من هم کم نمی آورم و تا میخورد، به او میزنم. آخر از سوز دستانم به غرغر کردن پناه می آورم و او بیخیال میشود. باهم دور باغ ها کمی قدم میزنیم و برمیگردیم خانه.سریع توی کرسی میخزم و کنار بخاری هیزمی مینشینم.کمی که گرم میشوم به اتاق، پیش مرتضی میروم. از گوشه ی پرده میبینم درحال عوض کردن دستمال سرش است! انگار از سرش خون می‌آید. نگرانش میشوم و پرده را کنار میزنم.با دیدن من خشکش میزند و بعد میگوید: _به سلین جان چیزی نگی! بیخودی نگران میشه! از خونسردی اش عصبانی میشوم و میگویم: _باید یه فکر اساسی برداری! برو بخیه اش کن! +باشه بعدا! _یعنی چی؟ نخیر! همین حالا. وگرنه به سلین جان میگم تا خودش یه فکری برای پسر لجبازش بکنه. میخندد و میگوید: _ای بابا! کار خاصی نشده الکی نگران میشی، ولی باشه. میرم اسکو و برای ناهار برمیگردم.تو به سلین جان بگو کار داشته رفته. خب؟ از خدا خواسته قبول میکنم و میرود ولی نمیگذارد من هم با او بروم. ________ ۱. خوبی عروس؟ ۲. خوش آمدید. ۳.دختر ۴.توهم لاغر شدی! این دختر باید از پس تو بر بیاد. ۵. دیگه داره حسودیم میشه. ۶. لوس نشو 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ سلین‌جان برای ناهار کوفته درست میکند؛ ولی چون از این غذا سردرنمی‌آورم به جز کارهای جزئی، کار دیگری نمیکنم.تا به حال همچین کوفته های درشتی ندیده بودم! سلین جان برایم مرحله به مرحله دستور پختش را میگوید و من هم روی کاغذ یادداشت میکنم.بعد از اتمام کارش، کمرش را راست میکند و میگوید: _مرتضی کوفته خیلی دوست داره. +خوب شد که یادداشت کردم. _آره، برای همین مو به مویش رو برات گفتم. با صدای زنی که سلین جان را صدا میزند، گفت و گوی مان ناقص میماند و کمی بعد در خانه به صدا درمی‌آید. سلین جان به من میگوید: _گلین جان! آلاچارشاب رو بده. کمی دور و بر را نگاه میکنم اما نمیفهمم منظورش چیست که خودش میگوید: _منظورم همان چادر رنگی ست! بده ببینم چه شده! چادر رنگی که به میخی آویز شده را به دستش میدهم و روی چپی۱ اش می اندازد. صدای زن می‌آید که میگوید: _سلین جان! ایگین زایمان وقتی یتیشیب! گل گداخ تا اُلمییب.۲ از پنجره بیرون را نگاه میکنم و میبینم که زنی با چهره ی پریشان چیزی را برای سلین به ترکی میگوید.سلین جان هم چنگی به صورتش میزند و مرا صدا میزند. _بله سلین جان؟ +دخترم من باید برم، یکی از زنهای روستا میخواد بچه اش را بدنیا بیاره. قابله لازم دارد! من میرم تو کمی بعد زیر اجاق را خاموش کن. باشه گلین جان؟ چشمی میگویم و سلین جان بعد از اینکه چند تکه پارچه برمیدارد، میرود.خانه را سکوت برمیدارد و برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم میروم تا دوباره از خودم بگویم.قلم را که در دست میگیرم؛ حس خوشایندی پیدا میکنم انگار که سالهاست ننوشته ام. خط به خط دفتر را که پر میکنم مطمئنم که همه اش آمیخته با احساستم است. سعی دارم اتفاقاتی که این چند روز برایم رخ داده را به نگارش درآورم. حسم آن زمانی که مرتضی تک و تنها به خواستگاری ام آمده بود را توصیف میکنم. از آن خرید و راز گرفتن انگشتر نقره را هم می گویم. وقتی ماجرای آن روز را می گویم چند باری نگاه انگشترم می کنم و لبخند میزنم. تک تک لحظات و دقیقه ها را توصیف میکنم، آن موقع ای که به دلیل شانه به شانه شدن با مرتضی ضربان قلبم اوج میگیرد. سراسرش برایم شیرین و شیرین است و هنوز مزه ی آن روزها زیر زبانم مانده. صدای در را که می شنوم سریع بلند میشوم و میپرسم: _کیه؟ حاج بابا پارو و کلنگش را روی زمین میگذارد و میگوید: _منم گلین! با خودم میگویم مگر مرتضی اسم مرا به آنها نگفته که مرا گلین صدا میزنند! اصلا گلین یعنی چه؟ شاید فکر کرده اند اسم من گلین است! حاج بابا توی اتاق مینشیند و نفسی چاق میکند.استکان و نعلبکی را برمیدارم و چای برایش میریزم. احساس میکنم حاج بابا زیاد از من خوشش نمی‌آید چون خیلی میل ندارد با من حرف بزند. کلاه کاموایی‌اش که خودش به آن کامپابورک میگوید را درمی‌آورد و دستی به موهای سفیدش میکشد.وقتی میبیند جو سنگین است، میپرسد: _سلین جان کجاست؟ +یکی قابله نیاز داشت، رفتن. آهانی میگوید و چایش را سر میکشد. به یاد کوفته‌ها می‌افتم که فراموششان کردم و ای وای میگویم‌. سر قابلمه را برمیدارم که می بینم خدا را شکر اتفاق بدی نیافتاده.حاج بابا میپرسد که مرتضی کجا رفته و میگویم که اسکو است. برای چای تشکر میکند و میرود.از مسجد صدای اذان بلند میشود و وضو میگیرم تا نماز بخوانم.سجاده ای را پیدا میکنم و پهن میکنم. در باز است و باد گوشه چادرم را به بازی گرفته، دستم را برای قنوت بالا میبرم و از صمیم قلبم دعا میکنم تا مرتضی برای همیشه پیشم بماند و سازمان را رها کند. نمازم را که تمام میکنم، تسبیح گِلی را برمیدارم و شروع میکنم به ذکر گفتن، الله اکبر... الحمدالله... سبحان الله... چادر را تا میکنم و به چوب رختی آویزش میکنم. مرتضی یاالله گویان وارد خانه میشود و دلو های پر آب را روی پله ها میگذارد.با دیدن من لبخند شیرینی میزند و میگوید: _قبول باشه. +قبول حق. مُهری از روی مهرهایم برمیدارد و جلو می ایستد تا نماز بخواند. نیتش را که میکند به قرآن خواندنش گوش میدهم تا ببینم صحیح میخواند یا نه، که میفهمم به جزئیات هم توجه میکند! نمازش که تمام میشود؛ سریع بلند میشود و میگوید: _من تا وقتی که سلین جان و حاج بابا بیان میرم با این بچه ها فوتبال بازی کنم. آخه بهشون قول دادم. با لبخندم اطمینان به او میدهم اما هنوز چند قدمی برنداشته که صدایش میکنم و میگوید: _جانم؟ کیلو کیلو قند در دلم آب میشود با جانم گفتنش.آنقدر ذوق کرده ام که یادم رفته چه میخواستم بگویم. وقتی میبیند حرفی نمیزنم، میگوید:
_چیزی میخواستی بگی؟ محو نگاهش میشوم و میگویم: _یادم رفت! روی پله ها مینشیند و میگوید: _پس من همینجا میشینم تا یادت بیاد. لبانم به خنده وا میشود. _نمیخواد! برو تو! +نه دیگه! حرف خانومم مهمتره! کمی فکر میکنم و تازه یادم می آید چه میخواستم بگویم.چشمانم را ریز میکنم و میپرسم: _گلین یعنی چی؟ مردمکش را دور کاسه ی چشمش میچرخاند و میگوید: _گلین یعنی عروس. آهانی میگویم و با به یاد آوردن فکرهایی که کرده بودم، میخندم. مرتضی هم از خنده ی من میخندد و میپرسد: _به چی میخندی؟ +اگه بگم مسخرم نمی کنی؟ سوئیچ را دور انگشتش میچرخاند و میگوید: _اممم... قول نمیدم. +پس نمیگم! _باشه بابا! بگو. +سلین جان و حاج بابا منو همش گلین صدا میکردن، منم فکر کردم تو بهشون گفتی اسم من گلینه نه ریحانه! شدت خنده اش بیشتر میشود و بین خنده بریده بریده میگوید: _گلین؟ ریحانه؟ خنده اش که تمام میشود به طرف در می رود و فعلا میگوید.سریع بلند میشوم و از پنجره نگاهشان میکنم. مرتضی با پسربچه هایی که حدودا ۹ سال بیشتر نداشتند، مشغول بازی است.وقتی بچه ای زمین میخورد جلو میرود و می بوسدش. بعد از بازی بچه ها دورش را گرفته اند و نمیگذارد بیاید خانه، آن لحظه به بچه ها حسودی میکنم و دلم میخواهد جلویشان بایستم و بگذارند مرتضی بیاید. بالاخره سلین جان و حاج بابا می آیند و سفره را می‌اندازیم.کوفته‌ها واقعا خوشمزه شده! سلین جان میگوید: _اکبر و آیگین خانم، بچه شان به دنیا آمده. فردا مراسمی میگیرن و برای ناهار همگی مان را دعوت کرده اند. حاج بابا از سلین جان میپرسد: _بچه شان دختر است یا پسر؟ سلین با ذوق میگوید: _یه پسر توپول دارن! الله رو شکر سالمه. همگی خداراشکری زیر لب میگوییم.سلین جان بعد از ناهار به من و مرتضی میگوید: _شما نمی خوایین یه مهمانی ساده بگیرین؟ حداقل فامیل بدانن که عروس بردی دیگه! مرتضی نگاهم میکند و میگوید: _هر چی ریحانه بگه! با خودم میگویم اگر مهمانی بگیریم، اقوام مرتضی نمیپرسند فک و فامیل عروس کجا هستند؟ از طرفی هم چون کسی را ندارم دوست ندارم، مهمانی بگیریم. اصلا نمیدانم مرتضی چه به مادر و پدرش گفته درمورد خانواده ی من! سلین جان وقتی میبیند در فکر فرورفته‌ام، میگوید فکرهای تان را بکنیم و بعدا تصمیم بگیرید. توی اتاق خودمان میروم و لباسهای‌محلی که سلین جان به من داده را میپوشم. مرتضی در میزند و وارد میشود. با دیدن من لبخند میزند و میگوید: _چه خوشگل شدی! +جدی میگی؟ _آره! چقدر شال و تومان بهت میاد. تا حالا اینطوری ندیده بودمت. سرم را تکان میدهم و میگویم: _ دست سلین جان دردنکنه. تومان چیه؟ +همین دامن بلنده که پوشیدی. دستش را دراز میکند و گوشه‌ی شالم را میبوید و میبوسد. از خوشحالی لبهایم را جمع میکنم و سرم را پایین می اندازم.زیر چشمی نگاهم می کند و میگوید: _برای مهمونی به سلین جان چی بگم؟ دوباره یاد افکاری می افتم که تا دقایقی پیش در ذهنم جولان میدادند.لب ورمی چینم و میگویم: _مرتضی! قبلش من یه سوال بپرسم؟ +بپرس! سوال نداره که! سرم را پایین می اندازم و دستانم را بهم گره میزنم و میگویم: _تو درباره ی خانواده ی من به حاج بابا و سلین جان چی گفتی؟ +چی میخواستی بگم؟ راستشو دیگه. _راستش چی بوده؟ +مادر و پدرت توی مشهد زندگی میکنن و تو برای دانشگاه اومدی تهران! _بعد کسی ازت نپرسید که الان خانواده من کجان؟ اصلا چرا سلین و حاج بابا نیومدن خواستگاری و عقد؟ +میبینی که جاده‌ها چقدر خرابه! تازه همین جاده رو پریروز خود مردم روستا همت کردن و راه رو باز کردن.من به سلین و حاج بابا گفتم بیان ولی بخاطر وضعیت جاده ها خودشون نیومدن و گفتن یه مراسمی همینجا میگیرن. _نگفتی چرا مادر و پدر من نیومدن؟ اخه حتما اگه اسمی از مراسم برده شده،سلین جان از پدر و مادرمم حرف زدن؟ نه؟ سرش را میخاراند و میگوید: _سلین‌جان و حاج‌بابا چیزی از کارهای من و تو نمیدونن. اینکه تو خط چه کارهای خطرناکی افتادیم.مجبور شدم بگم مادر و پدرت نمیتونستن بیان دیگه! نفسم را بیرون میدهم و آهانی میگویم. هوا رو به تاریکی میرود و خورشید خودش را به پشت کوه‌ها میرساند و قایم میشود. فقط ردپای نارنجی خورشید توی آسمان دیده می شود. سلین جان تقی به در میزند و داخل میشود. گردسوزی در دستش دارد و روی میز چوبی میگذارد و دستانش را بهم قفل میکند و میگوید: _گردسوز آوردم تا اتاقتون تاریک نباشه. تشکر میکنیم و درحالیکه این دست و آن دست میکند، میگوید: _اِمم... تصمیم گرفتین؟ چشمانم را به علامت تایید روی هم میگذارم و بله میگویم.سلین جان میخندد و میگوید: _پس من همه رو برای پس فردا شب دعوت میکنم. بیان عروس خوشگلمو ببینن. ___ ۱. روسری ۲. آیگین وقت زایمانش شده! بیا بریم تا نمرده بیچاره! 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ هر سه تایی‌مان میخندیم و سلین جان هم با خوشحالی میرود.مرتضی نچ نچی میکند و میگوید: _آخه عروست خوشگله؟ چشمانم را ریز میکنم و دفتر توی دستم را به بازویش میزنم و غر میزنم. _نه پس! پسر لجبازشون خوشگله! +اوه اوه! هنوز هیچی نشده دست بزنم داری؟ خانمه ما رو باش! مثلا با او قهر میکنم و دفترم را برمیدارم و خودم را مشغول نشان میدهم.کنارم می نشیند اما محلش نمیگذارم. دفتر را از توی دستانم میقاپد و توی هوا میگیرد.هر چه سعی میکنم دفتر را بگیرم، نمیشود! با دیدن زخم بخیه اش دلم برایش میسوزد که بزنمش! از طرفی هم میترسم صفحاتی را ببیند که درمورد انگشتر نقره نوشتم!دست از تقلا برمیدارم و چهره ام را عبوس میکنم. با دیدن چهره ام خودش را مظلوم نشان میدهد و می گوید: _باشه قهر نکن! بیا دفترتو بگیر! دفتر را پس میگیرم اما یک کلام هم با او حرف نمیزنم.کمی سرش را میخاراند و میگوید: _خب ببخشید دیگه! لام تا کام حرف نمیزنم که دوباره لب میزند: _در همچین مواقعی جناب سعدی اینطور دلجویی میکردن: «ای سروِ خوش بالای من ای دلبر رعنای من لعل لبت حلوای من، از من چرا رنجیده ای؟» ناخودآگاه خنده ام میگیرد و محو لبانِ به خنده کشیده اش میشوم.حجم زیادی از مظلومیت را در چشمانش جا میدهد و زل میزند به من، میپرسد: _آشتی؟ سرم را به علامت تایید تکان میدهم که میگوید: _نخیر! قبول نیست، باید با زبون بگی. +آشتی! خوشحال میشود و به دفترم اشاره میکند و میپرسد: _این چیه؟ چی مینویسی؟ +اتفاقات زندگیمو. _منم جزء شون هستم؟ +امم... بزار فکر کنم، نه! یکهو مثل خمیری وا میرود و میگوید: _نمیخواد بنویسی! اصلا دفترو بده من! +وا! معلومه توهم جزئی ازش هستی! مگه سوال داره. انگار قانع نمیشود و میگوید: _نخیر! میخوام کلش باشم. پقی میزنم زیر خنده و میگویم: _چه پروهم تشریف دارین آقای غیاثی! +بله! زندگی خانومم، باید من باشم. آب دهانم را قورت میدهم و چشمانم را باز و بسته میکنم. رو به مرتضی میگویم: _باشه! +پس خوب بنویسا! هر چی آرایه و شعر هست باهاش قاطی کن که خوشگلتر بشه. دوباره میخندم و باشه‌ای میگویم.سلین جان صدایم میزند و مجبور میشوم بروم. باهام سرگرم پخت و پز میشویم و یک آش جدید به من یاد میدهد. تا به حال اسم آش اوماج از کنار گوشم هم رد نشده بود چه برسد که بشنوم!سلین جان عدس ها را داخل آب و پیازی که روی اجاق جلیز و پلیز میکند میریزد. بنظرم اوماج باید خمیرهای ریزی باشد که قبلا سلین جان درست کرده چون بعدا آنها را با بقیه مخلفات آش توی هم میریزد. هیزم های اجاق رو به اتمام است و مجبورم چند تکه چوب دیگر بیاورم و درون آتش بریزم. واقعا باعث شرم است که همچین روستای زیبایی از آب لوله کشی، برق و گاز بی بهره باشند. تازه راهشان را هم خودشان از برف پاک کنند درحالیکه این وظیفه ی دولت و حکومت است اما انگار حکومت بیشتر به فکر زرق و برق کاخ های مجلل اش است تا خدایی نکرده روی مبلمان فرانسوی یا طلاکاری های سقف و دیوار اندکی خاک بنشیند! تا آخرین مرحله در پختن آش با سلین جان همکاری میکنم و آش را توی کاسه میریزم و سفره را پهن میکنم. مرتضی وحاج بابا از سلین جان و من تشکر میکنند.ظرفها را با اصرار مشویم و به اتاق برمیگردم. مرتضی تشکش را کنار پنجره پهن کرده و به آسمان چشم دوخته است.کنارش می نشینم و میگویم: _به چی نگاه می کنی؟ نگاهش محو آسمان شب است و بدون این که نگاهم کند؛ میگوید: _به تو! فکر میکنم حتما چیزی به سرش خورده! شاید هم خل و چل شده است!خنده ی ریزی توی دهانم میچرخد و میگویم: _من که تو آسمون نیستم. +چرا هستی! مرتضی هنوز نگاهش به آسمان است و حالا دیگر مطمئنم کاری شده!اخم میکنم و با ناراحتی میگویم: _آسمونو نخوری اینقدر که زل زدی! بالاخره نگاهش را از آسمان پس میگیرد و با چشمان خواب آلود نگاهم میکند و میگوید: _تو خیلی شبیه ماهی! +ماه؟ _آره! گردی صورتت و درخشش چشمات منو یاد ماه میندازه. هر وقت ماهو می بینم یاد تو می افتم.اصلا زمانی که تو رو نداشتم به ماه نگاه میکردم، مثل همون شب قبل از عقد که گفتی منم بیدار بودم. چشمانم را مالش میدهم و خمیازه ی ریزی میکشم.یکهو با صدای نسبتاً بلند مرتضی چشمانم را باز میکنم که میگوید: _فهمیدم! فهمیدم! غرغر میکنم و میگویم: _زده به سرت؟ سلین جان و حاج بابا رو میخوای بیدار کنی؟ بی‌تفاوت به حرفم میگوید: _اسمتو به جای ریحانه باید "ماهرو" میبود! _خیالاتی شدی؟ به طرفم خم میشود و میگوید: _نه! مجنون شدم.
پتو را توی سرش میکشم و میگویم: _بگیر بخواب آقای مجنون خان. بعد هم خودم با کوله باری از خستگی به خواب میروم.با صدای سلین جان بیدار میشویم که میگوید: _اذانی وردیلر گدین نامازیزی گیلین.۱ سلین جان روی اجاق یخها را آب میکند و با آب گرم وضو میگیریم.مرتضی جلو می ایستد و من پشتش و باهم نماز میخوانیم. سجاده اش را جمع میکنم و از توی کیف کتاب دعا را برمیدارم و دعای عهد میخوانم.مرتضی هم کنارم مینشیند و باهم دعا را به آخر میرسانیم. صبح حاج بابا شیر گاو را میدوشد و سلین جان در مطبخ آرد را خمیر میکند و از خمیر چانه میگیرد و مشغول پختن نان میشود. من و مرتضی هم به کمکش میرویم اما مرتضی شیطنتش گل میکند و به بهانه ی این که چانه گرفتن و پهن کردن خمیر را یادم بدهد، مشغولم میکند و خمیری را به صورتم میمالد. سلین جان با چوب تنور دنبالش میکند که در میرود.من همان جا ایستاده ام و زیر لب هر چی به ذهنم می آید نثارش میکنم! البته تمام چیزی که به ذهنم می آید همین هاست: _پدر آمرزیده این چه کاریه! ان شاالله به زمین گرم نخوری! حدودا صدباری اینها را تکرار میکنم و به حساب خودم نفرینش میکنم که سلین جان دستم را میگیرد و کنار تشت آب می نشاند. خمیر را از روی صورتم پاک میکنم و کلی خط و نشان برایش میکشم. نان که آماده میشود، سفره ی ناشتایی را پهن میکنم و همگی دور سفره جمع میشویم‌.کاری با او نمیکنم تا سر فرصت بتوانم تلافی کنم. سلین جان بعد از صبحانه میرود تا به فک و فامیل آیگین خانم در پختن ناهار کمک کند.توی یکی از اتاق ها بساط نخ و پنبه پهن شده و دار گلیم بافی وجود دارد. دستم را روی نخهای آویزان شده دار می کشم. کلاف های نخ با رنگ های مختلف به دار آویزان شده و نخ ها دست به دست هم داده اند تا هر کدام شان سهمی از این گلیم داشته باشند. _اهم اهم! از صدای ناگهانی که به گوشم میرسد، می ترسم و نگاهم را به در میدوزم که قامت حاج بابا در چارچوب نمایان میشود. مثل همیشه نه می خندد و نه عبوس است! صدایم میزند گلین. _بله!... بخشید که بی اجازه وارد شدم آخه.. دستش را بالا می‌آورد که یعنی ادامه ندهم. وارد اتاق میشود و میگوید: _اشکال نداره! چرخی توی اتاق میزند و پای دار گلیم بافی مینشیند و میگوید: _میخوای یاد بگیری؟ از این که حاج بابا گلیم بافتن یاد دارد تعجب میکنم و میگویم: _واقعا؟ بهم یاد میدین؟ سرش را تکان میدهد و میگوید: _خود سلین بهم یاد داده. وقتای زمستون که خبری از کشاورزی نیست و بیکار میشم، گلیم بافی میکنم. _خوشحال میشم بهم یاد بدین. با فاصله از حاج بابا روی زمین مینشینم طوری که بتوانم دار را خوب ببینم.حاج بابا شروع میزند به توضیح دادن که نخ ها را از بالا بیاورم و لای این نخ ها بپیچم و گره بزنم. بعد که توضیح هایش تمام میشود، دار را به من میدهد و میگوید من هم گره بزنم. دستان لرزانم را به پیش میبرم و نخی از بالا می آورم و پیچ و تابش میدهم و گره میزنم. در آخر با شانه بهشان نظم میدهم.حاج بابا نگاه تحسین برانگیزی به من می اندازد و میگوید: _آفرین! +همین؟ _آره، باید بقیه گلیم هم شبیه این نصفه بشه. تشکر میکنم و او بیرون میرود.با دقت شروع میکنم به گلیم بافی، گاهاً نخ های زمخت دستانم را آزار میدهند اما من تسلیم نمیشوم. کم کم بعد از چند ساعتی دستانم راه می افتد و یاد میگیرم. نوای موذن در ده میپیچد و برای حی علی الصلاه، از اتاق بیرون می آیم. بعد از خواندن نماز سر و کله ی سلین خانم هم پیدا میشود و میگوید وقت رفتن است.میرود تا مرتضی و حاج بابا را پیدا کند. مانده ام با همین لباسها بیایم و همرنگ جماعت شوم یا نه!چادر رنگی را از روی چوب لباسی برمیدارم و توی آیینه خودم را نگاه میکنم. رنگهای شاد و گل ای شاداب روسری، زیباترم کرده و چادر را روی روسری می‌اندازم که حاج بابا و مرتضی هم از راه میرسند.به سلین جان می گویم: _من با این لباسا بیام؟ +هر چی خودت دوست داری گلین جان، بنظر من با اینا بیای بهتره. اینطوری کمتر نگاهت میکنن. چشمی میگویم و به مرتضی نگاه میکنم که عین حاج بابا لباس پوشیده است. لبخندی میزند و میپرسد: _بهم میاد؟ سری تکان میدهم و میگویم: _آره، خوشتیپ شدی! حاج بابا و مرتضی جلوی ما راه میروند و من هم با سلین جان همگام میشوم.از اینکه به جای تازه ای میخواهم پا بگذارم مضطرب هستم. میترسم کاری کنم که با آداب و رسوم شان یکی نباشد! آن وقت است که خر بیار و باقالی بار کن! __ ۱.اذان دادن، برید نماز بخونید‌. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ وارد یکی از خانه‌های کله قندی میشویم و سلین جان با زنها به ترکی احوالپرسی میکند و بعد به من اشاره میکند. از گلین گفتنش میفهمم دارد مرا معرفی میکند.زنها به من نگاه میکنند و چون از قبل میدانستم خوبی چه میشود. میگویم: _یاخجیسان؟ سلین جان نگاه خریدارانه ای به من می‌اندازد و وارد یکی از اتاقها میشویم.هر کسی برای چشم روشنی چیزی آورده، یکی گوسفند، یکی مرغ و خروس، دیگری لباس نوزاد و سلین جان هم مبلغی را زیر بالشت نوزاد میگذارد. جلو میروم و با آیگین خانم احوالپرسی میکنم.خم میشوم و صورت نوزاد را میبینم که مثل تکه ای از ماه می‌ماند. ماشاالله ای زیر لب برایش میخوانم و به آیگین خانم میگویم: _شما تازه از گناه پاک شدین، برای ما هم دعا کنین. آیگین حتما میگوید و با سلین جان از مادر و بچه جدا میشویم و گوشه ای می نشینیم. کمی شادی میکنند، زنی به ترکی شعر میخواند و بقیه دست میزنند.موقع ناهار که میشود، سفره ای پهن میکنند و پلو را توی ظرفها میکشند و به هرکسی میدهند. غذای لذیذی درست کرده اند و بعد از خوردن غذا خدا را شکر میکنیم.در آخر همگی با مادر و نوزاد خداخافظی میکنند و میروند. عصر میشود و هر کسی دنبال کاری میرود. مرتضی زود به زود به شهر میرود و هر سری هم چیز جدیدی میگوید. توی اتاق پای دار گلیم بافی نشسته ام و نخ ها را بالا و پایین میکنم.با گلین گلین گفتن سلین جان، بلند میشوم و میگویم: _بله! من اینجا هستم. سلین جان وارد اتاق میشود و میگوید: _این پسر کجاست که تو پای دار نشسته ایی؟ _گفت میره شهر. چیزی به ترکی زیر لب میگوید و میرود. بوی سبزی خورد کرده توی خانه میپیچد. برای دنبال کردن بو بلند میشوم و به مطبخ میرسم. سلین جان در حال درست کردن کوکوست و میگوید کوکوهایش حرف ندارد چون ترفندهایی برای درست کردنشان دارد. جالب میشود و کنارش مینشینم. تک تک حرکاتش را از دیده میگذرانم.چیز عجیبی توی رفتارش نمیبینم و میپرسم: _پس ترفندتون چی شد؟ لبخندی میزند و میگوید: _وقتی خوردی، میفهمی. اسمان نیلی در استانه ی اذان مغرب بسیار زیباست اما سوز و سرمای کندوان آن هم در فصل سرما اجازه نمیدهد تا آن را از بیرون نگاه کنم و پشت پنجره اتاق میروم. نمازم را که تمام میکنم، از یا الله گفتن‌های مرتضی و صدایش بال درمی آورم.یک راست به اتاق می آید و لبخندی با صورتش عجین میکند. _سلام ماهرو سادات! +ماهرو سادات؟ خنده ام می گیرد و تمام دلخوری‌هایم با یک کلمه از بین میرود. سلین جان بساط شام را پهن میکند و از اینکه کاری نکرده ام، خجالت میکشم و آخرین نفر سر سفره مینشینم.اولین لقمه را که به دهان میگذارم خوب مزه مزه میکنم.تازه متوجه حرف های سلین جان میشوم و به وجد می آیم! موقع جمع کردن سفره، نمیگذارم دست سلین جان به سفره و ظرف ها بخورد. سلین جان هم به رسم مهمانداری، مرتضی را مجبور میکند تا کمکم کند.کنار هم نشسته ایم و ظرف ها را می شوییم. از پنجره های کوتاه خانه می توان بیرون را به راحتی دید. دانه های ظریف برف رقصان بر زمین می نشینند و لحاف برفی را تشکیل میدهند. مرتضی مثل پسربچه ای مظلوم، کارش را درست انجام میدهد. وقتی کارم تمام میشود، از توی تشت حجم زیادی آب برمیدارم و روی مرتضی میریزم. طفلکی با قیافه ی وا رفته و خیسش نگاهم میکند و از سر و رویش آب میچکد. سریع صحنه را ترک میکنم و میروم حوله برایش می‌آورم.حوله را روی دوش اش میگذارم و تا میخواهم حالش را بپرسم، خنده ام میگیرد! هنوز چشمانش مثل توپی گرد است که با خنده من او هم میخندد.دستش را به سمت تشت آب میبرد که درسش را میخوانم و فرار را بر قرار ترجیح میدهم‌. سلین جان با دیدن مرتضی میخندد و می گوید: _حقته! میخواستی گلینم رو اذیت نمیکردی! مرتضی یک دستت دردنکنه ای میگوید و توی اتاق لباسش را عوض میکند.به در اتاق میزنم و با اجازه اش وارد میشوم و مثلا خودش را اخمو نشان میدهد.حوله اش را روی بخاری میگذارم و میگویم: _خوب تلافی کردم؟ نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد و تمام نقشه هایش فرو میریزد. _آره! ولی ازین به بعد ازم نخوای که باهات ظرف بشورم. من دیگه احساس امنیت نمیکنم. _نگران نباش! هر عملی، عکس العملی داره. باشه ای میگوید و مکالمه مان تمام میشود. مرتضی دیگر از دلیل رفتنش به شهر برایم نمیگوید، نمیدانم چرا این همه راه به شهر میرود.دلم میخواهد بدانم و با تردید میپرسم: _مرتضی... تو... چرا میری شهر؟ نگاهش را آهسته بالا می آورد و نگاهم میکند. انگار به دنبال کلمات دارد ذهنش را زیز و رو میکند که صدای سلین جان می آید.
_مرتضی؟ ریحانه جان؟ هر دو بله میگوییم و وارد میشود.روی زمین مینشیند و برایش بالشت میبرم تا تکیه دهد. _خیر ببینی، والله پاهام دیگه امونمو بریدن. رو به روی سلین جان مینشینم و میگویم: _چرا دکتری نمیرین؟ میخواین مرتضی فردا شما رو ببره؟ دست را بالا می آورد و دستار دور سرش را برمیدارد. نفسش را بیرون میدهد و میگوید: _نه، فردا خیلی کار داریم. امروز رفتم فک و فامیلمان رو دعوت گرفتم. به یاد مهمانی فردا می‌افتم و دست و پایم را گم میکنم.با گرمای دستان سلین جان که روی دستم مینشیند، سر برمی‌آورم. چشمان همیشه پر فروغش را جلوی دیدگانم میبینم. _نگران نباش، من فردا کنارت هستم. مهمانی ست دیگه! از اطمینان سلین جان، احساس‌ خوشایندی پیدا میکنم و لبخند میزنم. دوباره میگوید: _فردا صبح باید دو تشت خمیر، نان بپزم! _کمکتون میکنم. مرتضی کنار من و مادرش مینشیند و میگوید: _خیلی دارم به عروس و مادرشوهری بودنتون حسودی میکنم! اینجوری میکنین دلم میخواهد زن میبودم! _ذلیل اولمیاسان.۱ ماه تابان در چشم من و مرتضی معنی دیگری پیدا میکند. ماه ما را به یاد هم می اندازد، این که اگر هم در کنار هم نباشیم خودمان را به بودن ماه دلخوش کنیم. صبح با صدای آواز خروس و بوی نان بیدار میشوم. دودی که از دودکش مطبخ بیرون میرود همچون ستون سیاه رنگی است که به سوی آسمان میخزد. دست و رویم را میشویم و لقمه ای در دهانم میگذارم و به مطبخ میروم. خمیرهای چانه شده را روی سینی پهن میکنم و به دست سلین جان میدهم. سلین جان هم به تنور میچسباند و با چوبش اگر لازم باشد جا به جا یا از تنور بیرون میکشد. نرسیده به اذان ظهر سر و کله ی دوتا از خاله های مرتضی پیدا میشود.یکی شان خاله تنی اش است و دیگری ناتنی. خاله ی ناتنی اش فارسی نمیتواند صحبت کند و تمام مکالمه مان احوالپرسی است که دست و پاشکسته به او میفهمانم. خاله تنی مرتضی، واقعا مهربان است و در همین مدت کوتاه خیلی هوایم را دارد.با دیدنم با ذوق کلی دعا به جان مرتضی کرد و در غیابش تبریک گفت. کمی بعد گوسفند را می آورند توی خانه تا آبش بدهند و برای غذا سرش را ببرند.با دیدن گوسفند بیچاره یک جوری میشوم و به خانه میروم. وقتی که آن را میبرند از خانه بیرون می‌آیم و مرتضی بخاطر همین کلی سربه سرم میگذارد.سلین جان چادر به کمرش بسته و کارها را مدیریت میکند. به حاج بابا میگوید گوشت ها را چگونه خورد کند، به خاله‌ها میسپرد که برنجها را خیس کنند و به من هم یک گونه لپه داده تا پاک کنم. از بس روی زمین نشسته ام، کمرم خشک شده و نمیتوانم جم بخورم.لپه های پاک شده را به مرتضی میدهم تا به سلین جان بدهد. مرتضی بعد می آید و کنارم مینشیند و میگوید: _نمیتونم از اونجا نگاهت کنم، دلم برات تنگ میشه! از دل نازکی مرتضی و اینکه میتواند به راحتی احساسش را بگوید خوشم می آید. کمی که میگذرد به او میگویم: _مرتضی برو پیش مردا! زشته اینجا کنارم نشستی! +وا اینجا که همه محرمن! _آره ولی میگم خوبیت نداره. لب و لوچه اش آویزان میشود و میگوید: _ای کاش میتونستی بیای کنارم و تو کمکم کنی! حیف... دستش را به کمک میگیرم تا بلند شود و میگویم: _تو بیا سر بزن. حالام برو که صدای حاج بابا درمیاد! مرتضی میرود و من هم حس او را پیدا میکنم.واقعا که اغراق نمیکند و کار دل است! ناهار ظهر، با همان گوشتهای استخوانی گوسفند، آبگوشتی بار میگذارم و سرگرم کار میشوم. کم کم سر و کله های چندتا از عمه و عموهایش پیدا میشود.احوالپرسی میکنم و آنها گوشه ای از کار را بدست میگیرند و سلین جان با آمدن آنها نمیگذارد من کاری بکنم. توی اتاق مرا مینشاند و یک دست لباس زیبا به دستم میدهد و میرود.این لباس زرق و برقش از آن دست لباسم بیشتر و مشخص است که لباس مهمانی و ویژه ست. دامن پر چین لباس پر از شکوفه‌های زیبای است و رنگ بهار را دارد. توی آیینه به خودم زل میزنم و دستی به گونه ام می کشم. چقدر دلم میخواهد مادر بیاید و بوسه ای به گونه ام هدیه دهد.شب که میشود تمامی مهمان ها می آیند و من هم مدام می ایستاده و احوالپرسی و دیده بوسی میکنم. همگی به زبان ترکی حرف میزنند و یکی از عمه ها دف برمی دارد و شعری به ترکی میخواند.مردها در خانه ی همسایه هستند تا خانم ها راحت باشند.یکی از خاله های مرتضی کنارم مینشیند و میپرسد: _مادر و پدرتون رو ندیدم! تشریف نیاوردن؟ یکهو غم عالم توی گلویم میریزد و بغض میکنم. ___ ۱. ذلیل نشی. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ سعی دارم چیزی بگویم اما نمیشود که سلین جان به دادم میرسد و میگوید: _گلین جانم از دیار شاه خراسانه! توی تهران مراسمشان بوده، همان هفته ای که راه پر از برف شده بود. مجبور شدین یه مراسم اونجا بگیرن و یه مراسم اینجا. اینطور شد که گفتیم راهشون رو دور نکنن و به آمدن عروس رضایت دادیم. خاله آهانی میگوید و سر جایش مینشیند. تا آخر مهمانی مثل مجسمه نشسته ام، من در میان جمع و دلم جای دیگرست... برای شام مرتضی می آید و باز اشتها ندارم. چند لقمه ای برمیدارم و بعد به بهانه ی اینکه مهمان ها برای خداحافظی می آیند و میگویم نمیشود خورد! وقتی همگی میروند، صدای قیل و قال هم میخوابد و سلین جان سرش را به بالشت نگذاشته که خوابش میبرد. توی اتاق میروم و خودم را با دیدن مناظر شب سرگرم میکنم اما کسی که از این دل وامانده ام خبر ندارد! امواج طوفانی خودشان را به قلبم میزنند و قلبم از دلتنگی مچاله میشود.مرتضی اهم اهمی میکند و میپرسد: _چیزی شده؟ نه ای می گویم و دوباره خودم را با نگاه به پنجره سرگرم میکنم تا غم را از چهره ام نخواند.انگار دست بردار نیست، جلوی پنجره می ایستد و میگوید: _پس فکر کنم هر وقت تو رو به عنوان عروس پای سفره‌ای مینشونن کلا اشتهات کور میشه، نه؟ پورخندی میزنم و ادعایش را رد میکنم.با نگاهش به عمق چشمانم نفوذ پیدا میکند و میگوید: _دلتنگی؟ با باز و بسته کردن چشمانم جواب را میدهم که بی اختیار شکوفه های اشک از چشمانم بیرون میپرند و روی گونه قل می خورند. با دستان اشکهایم را پاک میکند و با لحن مهربانانه ای میگوید: _منم دلتنگم، حالتو میفهمم. آهی از ته جان میکشد که میفهمم او هم آتشی در دل محبوس کرده است.کلمات بغض آلود از دهانم بیرون می‌آیند و میگویم: _تو چرا؟ دلتنگ چی؟ دلتنگ کی؟ به سختی لب میزند و میگوید: _دلتنگ مادرم... او راست می گفت؛ هیچ دستی مثل دستان مادر نمیتواند بچه اش را نوازش کند حالا میخواهد هرچقدر هم مهربان باشد. دلتنگی او مربوط به ده ها سال است و دلتنگی در عمق دلش ریشه دوانده.لرزی به جانم می افتد و روی زمین مینشینم. دستی به موهایم میکشم و میگویم: _چقدر دلم میخواد یه بار دیگه موهامو نوازش کنه. کاش فقط یک بار دیگه صورت ماهشو ببینم. اصلا سرم داد بزنه وغرغر کنه! بغضم را قورت می دهم و به سختی ادامه میدهم. _فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم. مرتضی کنارم مینشیند و با چشمان اشک آلود نگاهم میکند و میگوید: _باز خوبه مامانت هرجا باشه، میدونی تو همین دنیا نفس میکشه. نگاهش میکنم، خیلی سعی میکند اشک هایش نریزند.آب دهانش را با صدا قورت میدهد و میگوید: _مادر من خیلی سختی دید تو زندگیش... خیلی! بعد مکث طولانی میگوید: _تو... منو یاد مادرم میندازی! +چرا؟ _اونم خیلی روی عقایدش مصمم بود. اونقدر که حاضر شد از منم بگذره.خودش می گفت دلیل نفس کشیدنش منم، اون از دلیل نفس کشیدنش هم گذشت... اشکهایم بدون اجازه سر میخورند و از چشمه ی چشمانم میجوشند. _مطمئنم خیلی سختش بوده. گذشتن ! من از خیلی چیزا گذشتم که میفهمم.ولی مادرتو همیشه کنارت هست؛ فقط تو نمی بینیش. تازه خیلی کارا ازش برمیاد. سرش را تکان میدهد و میگوید: _آره... ولی دلتنگیه دیگه! بنظر من دلتنگی مرگ تدریجیه. آن شب خیلی باهم درد و دل کردیم. مرتضی و من زخم های دلمان را بهم نشان میدادیم و برایش مرهم پیدا میکردیم. دفترم را برمیدارم و مینویسم: " الان یک ماهی میشود که در این روستا زندگی میکنم..." کمی نچ نچ میکنم و کاغذ را میکنم و فکر میکنم. جمله ای به ذهنم می‌آید و مداد را روی کاغذ به حرکت درمی‌آورم. " روزها و هفته ها دست به دست هم میدهند تا یک ماه از بودنم در این روستا بگذرد...در این یک ماه خیلی چیزها یاد گرفته ام، یک گلیم تمام کرده ام... و از سلین جان غذاها یادگرفته ام...در این روزها که فکر میکنم آرامش قبل از طوفان است، من دلتنگ‌تر هستم....دلتنگ آرامش، دلتنگ خانواده ام... و دلتنگ دایی...گاهی اوقات بیصدا زیر لحافم اشک میریزم و گاهی بغضم را در گلو خفه میکنم. این درد ناعلاج است!...مثل شمعی شده ام که آتش دلتنگی ذره ذره وجودم را کم میکند و تبدیل به اشک می شوند....تنها مرهم این روزهایم ساعت ملکوتی ست که بر سجاده نشستم و یا در کنار مرتضی نفس میکشم. فقط همین ها مرا آرام میکند." هنوز یک صفحه ای تمام نکرده ام که صدای اگزوز ماشین تمام نشده، صدای مرتضی بلند میشود. هراسان وارد اتاق میشود و از سر و رویش عرق میبارد.ضربان قلبم از چهره‌ی مشوش اش اوج میگیرد و جلویش می‌ایستم و میپرسم:
_چیزی شده؟ چی شده؟ درحالیکه سعی دارد قضیه را برایم بگوید اما من چیزی نمیفهمم.نفس های ناهماهنگ و صدایش قاطی شده اند و میگویم کمی نفسش بالا بیاید و بعد حرف بزند. رنگ از صورتش پریده و شک ندارم بلایی به سرمان آمده و خبر ندارم.روی زمین می نشیند و میگوید: _باید همین حالا بریم! +کجا؟ چرا؟ _ردمونو گرفتن! +ای بابا! درست بگو ببینم چی شده! کی ردمونو گرفته؟ _ساواک. با شنیدن اسم ساواک لرزشی بر جسمم وارد میشود اما سعی دارم خودم را آرام کنم و میگویم: _از کجا فهمیدی؟ +رفتم شهر و با دوستم تماس گرفتم. گفت که ردتو گرفته ساواک. میدونه تهران نیستی برا همین به شهربانی مشهد خبر دادن و احتمال دادن رفتی اونجا تا بگیرنت اما... چنگی به صورتم میزنم و به یاد آن روز که مادر با دیدن ماموران ساواک حالش بد شد می افتم. دیگر حرف های مرتضی را نمیفهمم و نگران مادر و آقاجان هستم. نکند بلایی سرشان بیاورند؟مرتضی دستش را جلوی چشمانم تکان میدهد و میپرسد: _کجایی؟ میفهمی چی میگم؟ +آ... آره! خب بگو! _کم مونده که بفهمن تو با منی. خدا رو شکر ردی از من ندارن. ولی دیر نیست اون روز! باید بریم تا پاشون به اینجا باز نشده. +کجا آخه؟ _یه خونه توی تهران گیر آورم. میریم اونجا. +باشه. بلند میشود و میگوید: _من میرم بهشون یه جوری که بویی نبرن میگم میریم، تو هم وسیله ها رو جمع کن. باشه ای میگویم و اصلا تمرکز ندارم. هر طور شده خرت و پرت هایمان را توی چمدان و ساک میگذارم و مرتضی وسایل را توی ماشین میگذارد. سلین جان و حاج بابا با چهره های به غم نشسته نگاهمان میکنند و ما را به خدا میسپارند.تا می خواهم سوار ماشین بشوم، سلین جان میگوید: _صبر کنین! الان میام. سلین جان گلیمی که بافته ام را لوله کرده و به دستم میدهد و میگوید: _زحمتشو خودت کشیدی. دوباره بغلم میگیرد و بویم میکند.به مرتضی نگاه میکند و میگوید: _هوای عروسمو داشته باشی! وای به حالت اگر گله کنه ازت! مرتضی با خنده میگوید چشم.سوار میشویم و پشت سرمان آب میپاشند.به عقب برمیگردم و نگاهشان میکنم که شاید آخرین نگاهم به آنها باشد. سلین جان در این یکماه کم از مادر برایم نگذاشته بود و نگاه‌هایش مرا یاد مادر خودم می انداخت.اشکم جاری میشود و میگویم: _زندگیمون شده مثل یه قطار! آدمای زندگیم شدن مسافر امروز و فردا! هر مکانی هم که میریم مثل یه ایستگاهه و باید بریم ایستگاه بعدی. مرتضی همانطور که رانندگی میکند از من میپرسد: _ناراضی هستی؟ +نه! تو این حرفامو فکر میکنی گله است؟ اصلا اینطور نیس، فقط دارم میگم زندگیم چقدر با گذشته فرق کرده. +زندگی قبلاتو دوست داری؟ _البته! هرکسی آرامش و امنیت رو دوست داره. همین دوست داشتن و گذشتن هم هستش که به کار آدم ارزش میده وگرنه برای چیزی که برات مهم نباشه و بگذری که هنر نکردی! +آره. اصلا کلا خود این دنیا هم مثل یه ایستگاهه! منو تو هم مسافر امروزشیم. _تعبیر قشنگیه! توی راه فقط نگران مادر و آقا جان هستم و از مرتضی میپرسم: _چطوری دوستت فهمید؟ +خب ما هم باید روی دشمنمون تسلط داشته باشیم، خیلی کارا میکنن بچه ها مثلا ردیابی تماس‌ها و عملیات‌ها. _میتونی از مامانو آقاجونم خبر بگیری؟ نگران شونم. +نگران نباش! فوقش چندتا سواله! اونا میدونن تو نمیتونی باهاشون تماس بگیری. برا همین زیاد اذیتشون نمیکنن. مدام ذکر میفرستم. ناهار درست و درمانی هم نمیخورم تا این که آخرهای شب به تهران میرسیم‌. با دیدن ماشین های شهربانی و آژیری که رد قرمزی را در هوا میپاشد، کم مانده سکته کنیم.بهم نگاه می کنیم و مرتضی فکری به سرش میزند و میگوید: _باید یه کاری کنیم که چکمون نکنن. +چیکار کنیم؟ سریع بگو! الان شک می کنن! پتو و ساک را به دستم میدهد و میگوید: _باید فکر کنن پا به ماهی و از روستا اومدیم که بریم بیمارستان. از پیشنهادش متعجب میشوم و میگویم: _پا به ماه؟ +آره دیگه! اینطوری وقت نمیکنن ما رو بگردن. _از دست تو! لباسها را زیر پتو میدهم و خودم را به موش مردگی میزنم و مرتضی میگوید: _نخندیا! باشه ای میگویم و برای این که طبیعی باشم ناله میکنم و ماموران ماشین را نگه میدارن و مرتضی میگوید: _آقا عجله داریم! خانمم حالش خوب نیست! مامور شهربانی دست پاچه میشود و می گوید: _برید برید! کمی که دور می شویم لباسها را به ساک برمیگردانم و بی اختیار میخندم.مرتضی هم خنده اش میگیرد و میگوید: _ببخشیدا! مجبور شدم. به تهران که میرسیم، در کوچه پس کوچه ها مرا میچرخاند و در محله های پایین شهر می ایستد.به من می گوید توی ماشین باشم تا برگردد... 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۸۱ تا ۱۱۰👇👇
🕊🕊🕊فردا نیستم ادامه رمان چهارشنبه میذارم🕊🕊🕊