زبانم برای تعریف نمیچرخد و تنها از او خواهش میکنم خودش را به این بیمارستان برساند. چشم میگوید و خداحافظی میکنیم.
به پرستار میسپارم که یکی از فامیلهایمان پیش دخترم میآید. حسن با حوصله مرا تحمل میکند. گریههایم در ماشین شروع میشود. شانه ام با پنجره برخورد میکند و سردی به بدنم میخزد.
لحظه ای محمدحسین و ریحانه از یادم نمیرود. با خودم میپرسم چرا؟ چیشد؟
آتشسوزی چرا؟ مگه ریحانه حواسش نبود؟ حسن برای دلداری من چیزهایی میگوید.
ولیچر را باز پایین میآورد. از پذیرش سراغ ریحانه را میگیرم. خبر میدهند که در اتاق عمل است. تمام بدنش سوخته و دکتر مجبور است با پنس پوست های آویزان را جدا کند و مرهم روی سوختگی بگذارد.
دلم میخواهد به نمازخانه بروم. سر به سجده که میگذارم اشکهایم دوباره میریزد. صورتم را با دست تمیز میکنم. حسن از دم در فاصله میگیرد و به طرفم می آید. سرش پایین است و انگار که میخواهد چیزی بگوید:
_ببین مرتضی جان، میدونم وضعیت بدی داری اما باید این موضوع رو بهت بگم.
حال ندارم بپرسم چه شده و... سکوت را به علامت رضا میگیرد و ادامه میدهد:
_این کار کارِ منافقاست. اطراف خونه تون یه نامه پیدا کردن. بعدا بهت میدم تا بخونی.
با شنیدن این حرفها میشوم اسپند روی آتش.
_نامه رو بده!
نمیدهد و مجبور میشوم حرفم را با داد تکرار کنم. نامه را به دستم میدهد. بعد هم از کنارم برمیخیزد و میرود. نامه را باز میکنم و هر خطش هیزم خشمم را بیشتر و بیشتر میکند.
📝🔥_میدونم وقتی این نامه رو میخونی که طعم از دست دادن عشق زندگیت به کامت مزه داده...من روزی از تو متنفر شدم که ریحانه رو توی قلبت راه دادی...ازون روز بود که قسم خوردم لباس مشکی زنتو تنت کنم...اون زن بدجور تو رو بازی داد و تو هم که ساده! تو میتونستی از اعضای با سابقهی سازمان باشی اما همه اش رو فدا کردی و خائن شدی...حق توعه که در حسرت شکنجه بشی و اون مزدور خمینی هم به درک بره!
حالا میتونم بعد از سالها بدون کینه بخوابم و آرزوی مرگ ریحانه را برای همیشه تمام کنم.
شهناز.
کارد بزنند خونم در نمیآید. کاغذ را ریز ریز میکنم و ریزه هایش را به اطراف پرت میکنم. بعد هم صدایم بالا میرود و های های گریه میکنم. من ریحانه را فدا کرده ام! اگر من وارد زندگی اش نمیشدم او هیچوقت اینگونه نمیشد.
حسن دستانم را میگیرد تا به خودم نزنم. پرستار که حالم را بد میبیند مرا با تختی میرسانند و با زدن مسکن اندکی آرامم میکنند. تمام مدت در خواب کابوسهای وحشتناک میبینم و میپرم.
از خواب میپرم و به دور و اطرافم نگاه میکنم. اسم ریحانه از دهانم نمی افتد. حسن را به جان عزیزترین کسش قسم میدهم تا کمکم کند. صدای ولیچر بر روی سنگهای بیمارستان میغلتد.
حسن میگوید ریحانه را به بخش سوختگی بردهاند. نگهبان با دیدن حال و روزم اجازه میدهد برای کمی او را ببینم.
لباس مخصوصی میپوشم و وارد میشوم.
در اتاق را باز میکنم و با تنی مواجه میشوم که تمامش در باند فرو رفته.دلم میریزد و دهانم را فشار میدهم تا هق هقم به گوشش نرسد.کنارش متوقف میشوم. صورت و چشمانش هم باندپیچی شده. پشت دستهایش را که میبینم که تاولهای بزرگی زده و سوختگی اش کاملا محسوس است.
نمیتوانم ریحانهی شادابم را در این حال و روز ببینم. از دور بوسه ای برایش میفرستم و زیر لب میگویم:
_عزیزم تو هر جور باشی بازم برام همون ریحانه ای... قشنگ و دوست داشتنی. فقط تو رو خدا چشماتو باز کن. ریحانه ازت خواهش میکنم تنهام نزاری.
از ترس بیدار شدنش هم که شده سریع بیرون می آیم. دم در دکتر سفید پوشی جلویم ظاهر میشود و میپرسد:
_شما همسر خانم حسینی هستین؟
سر تکان میدهم و میگویم بله. مرا به اتاقش راهنمایی میکند. دل توی دلم نیست و خدا خدا میکنم خبر خوبی بشنوم. روی یکی از صندلیهای ردیف شدهی کنار میزش مینشیند. دستانش را بهم گره میزند و از من میپرسد:
_شما چقدر همسرتون رو میشناسین؟
از سوالش جا میخورم. چند پلکی میزنم و جواب میدهم:
_خب... خیلی!
_پس لابد میدونین ایشون چه وضعیت جسمانی بدی دارن. ما متوجه شدیم ایشون یه بیماری شدید قلبی دارن که هنوز اقدام پزشکی براش نکردین. یه اثر زخم روی پهلوی شون هست و در پشت گوش و روی دستهاشون آثار سوختگی ناشی از سیگار دیده میشه که خب سر کردن با چنین دردهایی برای یک انسانی عادی میشه گفت غیرممکنه!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۱ و ۳۱۲
چشمانم از تعجب گرد میشود.
_زخم؟ ولی ریحانه که همیشه تبسم به لب داشت!
دکتر میگوید تحمل کردن این دردها سخت است اما او چطور علاوه بر تحمل اینها را از چشمم مخفی میکند!
با شرمساری لب میزنم:
_همسر من... هیچی بهم نگفته!
دکتر سرش را پایین می اندازد و به سختی برایم میگوید:
_به هر حال اصلا حال خوبی ندارن. شصت درصد بدن دچار سوختگی و عفونت شده و حتی به کبد و کلیه شون هم آسیب رسیده.
از جا بلند میشود و با بی رحمی تمام با جمله اش امید زندگی ام را قطع میکند.
_من نمیخوام الکی امید بدم و مخالف امیدواری هم نیستم. شما برای نجات همسرتون باید به دنبال معجزه باشید.
تمام توانم را در گلو جمع میکنم.
_میشه ببینمش؟
سری تکان میدهد. حسن جلو می آید اما پس اش میزنم و خودم چرخ ویلچر را به حرکت درمیآورم. با شنیدن صدای ناله های ریحانه پشت در قایم میشوم. چند باری به سینهی دردمندم میکوبم. تقی به در میزنم و وارد میشوم. ریحانه به هوای نامحرم خودش را به سختی جمع و جور میکند.
_کیه؟
انگشتم را از غم گاز میگیرم و بعد با صدایی که به بغض آلوده شده مینالم.
_منم!
لحنش تغییر میکند. با لطافت خاصی صدایم میکند و میگوید:
_مرتضی جان؟ تُ... تویی؟
تاب دیدنش را ندارم و همانطور که هق هقم بلند است مینالم:
_آره! منم!
از صدای گریه ام او هم بعض میکند. به روی خودش نمی آورد و مثل همیشه سعی دارد مرا آرام کند.
_چرا گریه میکنی؟ تو رو خدا گریه نکن!
برای چشمات خوب نیست.
پوزخندی میزنم که در این حال هم به فکر من است. میگویم:
_چشم میخوام چیکار وقتی تو رو اینجوری ببینم؟ من میخوام کور شم ولی تو رو روی تخت بیمارستان نبینم."
_ای...
حرفش را قطع میکند. فکر میکنم از فشار درد است اما خودش را جمع و جور میکند و میگوید:
_این حرفو نزن عزیزم. من دلبستهی اون چشمات شدم. تو با اون چشما باید عروسی دختر و پسرمون رو ببینی.
سری به علامت منفی تکان میدهم و میگویم:
_نه! چرا من؟ تو چی؟ تو باید باشی!
بی توجه به حرف من میپرسد:
_راستی محمدم چیشد؟ گیر کرده بود توی اتاق! بچم طوریش که نشده؟
کاسهی صبرم میشکند. بعد از مکثی طولانی لبهایم را به دروغی خوش تکان میدهد:
_محمد حالش خوبه. ما منتظریم حال تو خوب بشه.
آهی میکشد. آهش خانه خرابم میکند.
آهسته میخندد و میگوید:
_دیدی مرتضی؟ قسمت بود طعم نابینایی رو هم بچشم. خوبه! باید بفهمم تو چی کشیدی و من نتونستم کاری کنم.
جگرم با کلماتش به درد میآید. کار از اشک و آه گذشته. اشکهایم را پاک میکنم.
_ پس منم مثل تو شدم. درد کشیدنتو میبینم و کاری ازم برنمیاد. ریحانهی من؟ ماهروی من...
_جان دلم؟
_تنهام که نمیزاری؟
با سکوتش چنگی به دلم میزند. خس خس نفسهایش در هم میپیچد.
_ما تا آخرش با همیم حتی تو اون دنیا.از آقاجونم میخوام شفاعتمون کنه. اگه این دنیا نشد باهم خواهیم بود.
دیگر نمیتوانم تحمل کنم و صدای گریه هایم بالا میرود.
_یعنی چی ریحانه؟ این حرفا بوی جدایی میده! پس اون شب درست شنیدم. تو همون شب که دل از دنیا کندی از من و بچه ها جدا شدی.
_این چه حرفیه؟ منو با مردن ازتون نمیگیرن. من هیچوقت دل از شما نکندم.
هم من و هم او دیگر از حرف زدن دل میکنیم. در آن حال به فکر نماز مغرب اش است. به سختی او را برای نماز حاضر میکنم و کمی خاک تمیز پیدا میکنم.
خیلی آهسته به قسمتهایی از دست و صورتش میزنم که پوشیده نشده. مهر را روی قسمتی از پیشانی اش میگذارم که سالم مانده.
به نماز دلنشینش نگاه میکنم. چقدر ریحانه خوب نماز میخواند! انقدر که آدم دوست دارد ساعتها کنارش بنشیند به تماشا! بعد از خواندن نمازش میگوید:
_کمکم کن نماز عشا رو هم بخونم.
من که میبینم برایش سخت است سعی دارم منصرفش کنم اما حرفی میزند که دلم را لگدکوب میکند:
_مرتضی اگه بمیرم و نمازمو نخونم چی؟
خواهش میکنم کمکم کن.
بی منت و بدون توجه به درد عشق کمکش میکنم. پس از نمازهایش بهم میگوید:
_مرتضی جان بشین میخوام یه چیزی بهت بگم.
لبهایم را با آب دهان تر میکنم.
_نمیخواد! الان تو باید استراحت کنی.من میدونم چقدر درد داری.
نه اش حجت را بر من تمام میکند. با ترس پای صحبتش مینشینم.آهسته و با شوق لب میزند:
_دیشب آقاجونم رو دیدم توی خواب. با لباس و سر و وضع زیبایی اومده بود. دست منو میگرفت و با خودش میبرد. دیر یا زود باید بار و بندیلم رو از این دنیا جمع کنم اما دلخوشیم به یک چیز و اونم اینکه با عنوان "مزدور خمینی" دارم میرم.
کاش هزاران جان میداشتم و دوباره این راه رو با جرئت تمام شروع میکردم.
ادامه میدهد:
_مظلومیت شهید بهشتی رو که دیدم از دنیا متنفر شدم. دیگه این دنیا رو نمیخوام. مرتضی دلم جا نمیشه اینجا. فکر میکنم وقتشه قلبم فرسنگها از دنیا دور بشه اما بدون هیچوقت از تو و بچهها دل نکندم. این فقط یه دوری کوتاهه به زودی اگه خدا بخواد باز هم رو ملاقات میکنیم.
+بیمعرفت چرا اینا رو میگی؟ چطور تحمل کنم؟ چرا بی رحم شدی؟ چرا عاشقم کردی و میری؟ بچه ها بهت نیاز دارن! باید لباس عروس تن زینبت کنی.
دستش را در هوا به دنبال دستم میفرستد. کف دستانش از گزند آتش در امان مانده. آن را به دستان سردم میچسباند.
_اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من۱
نمیتوانم بیش از این به حرفهایش گوش کنم. از اتاق بیرون میزنم و در راهروی بیمارستان به شعری که خواند فکر میکنم. کم مانده از دیدگانم خون جاری شود. نمیدانم چقدر اما چند ساعتی از او دور میشوم.
در راهرو و حیاط بیمارستان روی ویلچر عقده خالی میکنم. یک لحظه هم نمیتوانم دنیا را بی ریحانه نگاه کنم.حسن دوان دوان به طرف من میآید.
از طرز صدا کردنش گوشت به تنم آب میشود. با ترس می پرسم چه شده؟ منگ نگاهم میکند و به هر جان کندنی است لب میزند:
_برو خانمت رو ببین!
دلم نمیآید آن حرفها را بشنوم.دست رد به سینه اش میزنم که با جدیت میگوید:
_دکتر گفته!
بی معطلی دستگیرهی ویلچر را فشار میدهد و با سرعت از پله ها بالا میرویم. دکتر را دم در میبینم. عرق شرم به پیشانیاش نشسته. وقتی نزدیکش میشوم از او میپرسم چه شده؟ بعد از مکثی کوتاه لب میزند:
_کلیهی خانمتون...
دیگر ادامهی حرفش را نمیگیرم و داد میزنم:
_کلیه میخواین؟ بیاین کلیهی منو بهش بدین! تو رو خدا کلیه منو بهش بدین.
دیگر فکرم به جایی نمیرسد که دکتر جواب میدهد:
_نمیشه! باید آزمایش بشه و بعد از سلامتی کلیه مطمئن باشیم و بعد..
_بعد بعد برای من نکنین!
لحن طلبکارانه ام به خواهش و تمنا تبدیل میشود و میگویم:
_تو رو خدا! هر کاری میتونین انجام بدین. خانممو نجات بدین!
دکتر که دیگر قطع امید کرده فقط میگوید به او سر بزنم. زمان پا به سحرگاه جمعه گذاشته است. از روی ولیچر بلند میشوم که حسن دنبالم میدود. با خشم نگاهش میکنم و میغرم:
_دنبالم نیا!
پایم مثل تکیه گوشتی اضافی به تنم چسبیده و آن را با خودم به اتاق میکشم. ریحانه سرفه میکند. خون روی لبش حالم را متلاطم میکند. دستم را آهسته روی تخت میگذارم و کف دستش را روی دستم میگذارد.انگشتش با بی حالی دستم را لمس میکند. با خنده و بغض میگوید:
_یه نامه توی پاکت روی میزه. از پرستار خواستم هر چی میگم بنویسه. یکی هدیه جشن دامادی محمدحسینمه و یکی دیگه هم باید بنویسی برای مال زمانی که دخترمون مادر شد. میدونم امانت داری خوبی هستی. و بهشون میرسونی.
هنوز هم نمیخواهم حرفهایش را جدی بگیرم و بیخیال میگویم:
_خودت بهشون میدی. اصلا چرا نامه؟ جلوشون بگو حرفاتو!
دوباره به سرفه میافتد و خون از دهانش بیرون میآید. از درد رویش را از من پنهان میکند. خودش را از من قایم میکند و بعد از نگران کردنم تا سر حد مرگ برمیگردد و لبخندی تحویلم میدهد.
_میشه بشینی و اون خودکارو برداری؟
میخواهم طفره روم اما مرا به جان خودش قسم میدهد. با ترس قلم برمیدارم و هر چه میگوید را مینویسم:
_" سلام عزیز مادر. دختر قشنگم زینب. از همان ابتدا متوجه بودم تو مصیب هایی خواهی دید و برای این نامت را زینب گذاشتم که از صاحب نامت کمک بگیری. امروز که این نامه را میخوانی طعم مادر بودن را میچشی. حتما وقتی به چهرهی فرزندت نگاه کنی میفهمی چقدر حاضری برایش جانفشانی کنی. من هم مادر هستم... خواستم بدانی که من نیز حاضرم برای تو و برادرت جانم را بدهم، اما یک چیزهایی در زندگی هست که گاه ارزشش بیشتر میشود چرا که به نفع فرزندانت هست. انقلاب اسلامی همان چیز با ارزشی است که تو و آیندگانمان میراث دارش خواهند بود. از این گوهر تابناک حفاظت کنید و در راه آن از جان خود نیز بگذرید. من به انقلاب و شهدا مدیون هستم و امیدوارم خداوند با گرفتن جانم این دین را از دوشم بردارد...."
در حین گفتن او من فقط اشک میریزم و گاهی این اشک با رنگ خودکار قاطی میشود. بعد از اتمام نامه آهی میکشد و میگوید:
_فقط حیف که نتونستم یک بار دیگه اون صورت ماهتو ببینم.
اشکش را پشت آن لبخند ملیح پنهان میکند. رویم را از او میگیرم و برایش میگویم:
_دل منو با حرفات نلرزون! بخدا تحملشو ندارم! آره من مَردم اما سنگ که نیستم. با این حرفا دنیام زیر و رو میشه.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۳ و ۳۱۴
نفسش سنگینی میکند و به سختی از دهان بیرون می آید.
_حواست به بچه هامون باشه. وصیت میکنم منو کنار قبر پدرم دفن کنین. ای کاش...
نفسش میگیرد و بعد از قورت دادن آب دهانش به سختی ادامه میدهد:
_ای کاش صد جون داشتم و در راه امام میدادم...
بهش میگویم سکوت کند. پرستار نگاهی به ریحانه می اندازد و دلداری اش میدهد. ریحانه با صدای گرفته ای مرا صدا میزند. صورتش را درست نمیتوانم از پس باند ها ببینم. با حسرت دیدن چشمانش نگاهش میکنم.
_جانم؟ جانم ریحانه؟
سرفه اش بیشتر میشود و خودش را مثل جنینی جمع میکند.
گلایه را رها میکنم و دستم را به دیوار محکم میکنم و توی راهرو داد میکشم:
_دکتر! دکتر!
دو پرستار سریع می آیند. یکیشان برای صدا زدن دکتر راهش را کج میکند.بی هوا سر پرستار داد میکشم و می گویم چرا دکتر نمی آید؟ بیچاره با ترس فقط نگاهم می کند.
دست سوختهی ریحانه از روی تخت می افتد. به طرفش میدوم. دیگر توجه نمی کنم. شانه هایش را میگیرم و میبینم دستم خیس میشود. از بدنش بخاطر عفونت آب می آید و لباسهایش خیس شده.
دیگر روانی میشوم. مگر با او چه کرده اند که به این حال افتاده! دکتر را صدا میزنم. پاهایم بی رمق میشوم و کف اتاق پرت میشوم. سعی دارم بلند شوم اما چند باری با سر روی زمین میافتم.
فریاد میکشم و حسن شانه هایم را میگیرد و مرا روی ویلچر مینشاند. دکتر با عجله وارد میشود و علائم حیاتی اش را چک میکند. بعد از کمی از تقلایش دست میکشد و به پرستار چیزی میگوید.داد میزنم:
_دکتر یه کاری کن! دکتر! دکتر!
میخواهند مرا از ریحانه جدا کنند اما من با جار و جنجال میخواهم کنارش بمانم.
باید کمکش کنم تا دوباره برخیزد. مگر من بی معرفتم که تنهایش بگذارم؟ او هفته ها از من پرستاری میکرد و حالا من یک ساعت هم از او پرستاری نکنم؟
کم کم حس می کنم حریف زورشان نمیشوم. به حالت ناله از دکتر و حسن میخواهم فقط بگذارند برای آخرین بار ریحانه را ببینم. دلشان برایم نرم میشود.
حسن من را کنار تخت میگذارد و همگی بیرون میروند. دست لرزانم را به ملحفه میرسانم و آن را از روی صورت ماهرویم کنار میزنم. زیرلب نجواهای آخر را میکنم:
_ریحانه جان؟ حالا دکتر بهم گفت چه زخمایی برداشتی. چرا چیزی بهم نگفتی؟ ترسیدی غمت رو بخورم؟ حق داری غم تو برای من زیادی بزرگه. خواهش میکنم حالا هم نزار اینجوری بی پناه بشم، تو رو خدا... تو رو به روح پدرت بلند شو. دستمو بگیر و با هم از در این بیمارستان بزنیم بیرون. اصلا یادته میگفتی دوست داری با من بری امام رضا؟ خانمم پاشو! پاشو ببرمت مشهد.
دستم را به طرف بینی اش میبرم و وقتی میبینم نفسی نمیآید دعا میکنم:
"خدایا نفس منو هم بگیر و راحتم کن! خدایا نزار تو غم ریحانه دستو پا بزنم. خدایا کجایی؟ چرا منو هم نبردی؟..."
کمی سکوت میکنم و لب میزنم:
_آها... راست میگی. من لیاقتش رو نداشتم. ریحانه هزاران قدم از من جلو تر افتاده بود. من لیاقتش رو ندارم...ریحانه بود که تموم این سالا دردهای روحی و جسمی به جون خرید. ریحانه اهل این دنیا نبود. من باید از همون اولش میدونستم. اون با تموم دخترا فرق داشت... چیزی شبیه یه جواهر بین بدل ها..
دست ریحانه را میگیرم و آن را روی چشمان خیسم میگذارم.
_ریحانهی من؟ شهادت تنها چیزی بود که میتونست غم این سالا رو تو دلت آروم کنه. پس... راحت بخواب... من از تو به زینب مون میگم. اون باید بدونه مادرش چه کارهایی کرد!
سرم را کنار تشک تخت میگذارم و چشمانم را میبندم.
🇮🇷بیست سال بعد... سال ۱۳۸۰🇮🇷
با شنیدن خبر مرخص شدن زینب از جا برمیخیزم. کت و شلوار خاکی رنگم را برمیدارم و به تن میکنم. جلوی آینه به موهای سفیدم شانه ای میزنم.
کارت هدیه ای که برای کادو گرفته ام را توی جیبم میگذارم. در حال بیرون آمدن هستم که چیزی یادم می آید.سریع به طرف اتاق میروم. توی کمدها دنبال پاکتی میگردم.
همه جا را زیر و رو میکنم. کاغذ و مدارک را به گوشه ای پرت میکنم. تک تک وسایل را کنار میزنم و سفیدی از زیر شناسنامه ها و سند خانه بیرون می آید.
خوشحال دستم را به طرفش دراز میکنم.
پاکت را برانداز میکنم و خودشه ای زیر لب میگویم. پاکت را هم توی جیب کتم میگذارم. به نشیمن وارد میشوم و چشمم به قاب عکس ریحانه میخورد.
به طرف دکور میروم و قاب را برمیدارم. هیچوقت نگذاشتم این قاب خاک رویش بنشیند. همیشه روزی دو یا سه باری بهش خیره میشوم و با دستمال تمیزی آن را پاک میکنم. بوسه ای به چهرهی قاب گرفته اش میزنم و میگویم:
" ماهروی من! امروز رو دریاب..."
بعد قاب را با حساسیت خاصی به سر جایش برمیگردانم. دستگیره را فشار میدهم و کفشهایم را به پا میکنم. عصایم را از کناری برمیدارم و با کمکش راحت تر به راه می افتم.
حال رانندگی ندارم خصوصا با این پا! سر خیابان که میرسم دستی برای تاکسی تکان میدهم. جوانی می ایستد و مقصدم را میپرسد. با شنیدن آدرس با لحن لاتی میگوید:
_بپر بالا!
توی ماشین مینشینم. صدای آهنگ تندی پخش میشود اما سعی دارم خودم را جمع و جور کنم. در آخر نمی توانم تحمل کنم و با لبخندی جوان را پسرم صدا میزنم.
_پسرم این اهنگا بهتون آرامش هم میده؟
سرش را که بخاطر آهنگ تکان میدهد در جوابم نگه میدارد و میگوید:
_آره حاجی! یه آرامش توپی هم داره!
خنده ای کوتاه در دهانم میچرخد. دیگر چیزی نمیگویم. سر کوچه می ایستد و بعد از دادن کرایه بهش رو میکنم و میگویم:
_اینو بگیر!
یک نوار چند دقیقه ای از صحبتهای حاج همت است. رو به جوان میکنم و میگویم:
_تا جوونی، جوونی کن! اینو بگیر ببین این جوون چی میگه.
دستم را روی شانه اش فشار میدهم و با گفتن یا علی از او خداحافظی میکنم.با قدمهای کوتاه به خانه نزدیک میشوم. دست لرزانم را به طرف زنگ میبرم.صدای آقا رضا می آید که میپرسد:
_کیه؟
با شنیدن صدایم فوراً در را باز میکند.خدا را شکر میکنم که طبقهی اول هستند. آقا رضا به استقبالم میآید و او را در آغوش میکشم. به او تبریک میگویم و با هم به طرف خانهشان میرویم.
در شان باز است. خم میشوم و به سختی کفش را از پایم جدا میکنم. صدای حاج احمد میآید. دم در به استقبالم میایستد و هم را در آغوش میکشیم.حاج خانم شان هم به من خوشآمد میگوید.
دل توی دلم نیست که زودتر ببینمش. راهنمایی ام می کنند به اتاق. سرم را پایین می اندازم و یا الله گویان وارد میشوم.
صدای بابا گفتن زینب لبخند را به لبم مهمان میکند. روی تخت نیم خیز شده و بهش میگویم بنشیند. اما او به احترامم بلند میشود. قامتش را در آغوش میکشم.
در چشمانش خیره میشوم که انگار چشمان ریحانه است. بوسه ای به پشت پلکش میزنم. بعد هم با خوشحالی به نوزادی نگاه میکنم که آهسته روی تخت خوابیده.
کارت هدیه را از توی جیبم درمیآورم و زیر بالشت بچه میگذارم. آقا رضا و زینب میگویند خجالتمان دادید و...دستی به سر دخترم میکشم و با عطوفت میگویم:
_قابل تو رو نداره عزیز بابا.
من را راهنمایی میکنند و همگی از اتاق خارج میشویم. زینب میخواهد پذیرایی کند اما حاج خانم او را روی مبل مینشاند. اندکی با حاج احمد در مورد مسائل متفرقه حرف میزنیم.
چای بوی عطر گل محمدی میدهد و خوب مشامم را از عطرش پر میکنم. زینب به آقارضا چیزی میگوید و او به اتاق میرود.
بعد از این که می آید کتابی در دستش است. زینب به کنارم می آید و دفتر را نشانم میدهد. با دیدن دفتر دلم زیر و رو میشود. یاد موقعی میافتم که آن را در میان جعبه ای به دستم دادند و گفتند که تنها همین ها از آتش سوزی سالم مانده.
بعدها وقتی فهمیدم این همان دفتر ریحانه است نشستم به خواندنش.با هر کلمه که میخواندم یک دنیا خاطره به سرم میریخت.با یادآوری آن آهی میکشم و زینب میگوید:
_بابا این دفترو که بهم دادین من به یکی نشون دادم که توی کار چاپ و نشر کتابه.
خوندش و خیلی خوشش اومد اما پایانش نیست! اگه پایانش رو بنویسیم میره برای چاپ.
اسم پایان که میآید رنگم میپرد. من هیچ وقت نتوانستم پایان نانوشتهی این دفتر را بنویسم. نوشتن آن جرئت میخواهد که من ندارم! هنوز با گذشت تمام این سالها وقتی به آن روز فکر میکنم چهارستون بدنم به لرزه درمیآید. زینب که معنای سکوتم را فهمیده میگوید:
_میدونم سختتونه اما مطمئن باشین نوشتن اینا بی حکمت نبوده! مامان حتما یه چیزی میخواسته با این نوشته ها بگه. ما باید اینو به پایان برسونیم.
دلم نمیخواهد اشکم را کسی ببیند. برای این که بحث را عوض کنم میگویم بعدا در موردش حرف میزنیم. ناهار را که میخوریم حاج احمد راهی میشود.
تا دم در به بدرقه اش میروم.بعد از آن زینب صدایم میکند تا به اتاق برویم.باز هم بحث دیرینه را به میان میکشد.از اینکه دفتر را به او داده ام احساس پشیمانی میکنم.
اما او با آب و تاب تعریف میکند که این کتاب چاپ شود و همه بدانند مادر چه کسی بوده! بدانند منافقین در آن روزها چه کارها کردهاند و از هیچ جنایتی ابایی نداشته اند.
با این حرفها کمی دلم نرم میشود و از جهتی هم میدانم نوشتن این خاطرات بی حکمت نبوده اما نمیتوانم! سخت است زخم قدیمی را سر باز کنم و از درونش خاطرات را بیرون بکشم.
زینب با تمنا نگاهش را به دل بی قرارم میدوزد و برای دیگر خواسته اش را تکرار میکند. دفتر را از او میگیرم و فعلا بله ای به او میدهم تا کمتر از آن حرف بزند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۵ (قسمت آخر)
با خودم میگویم حالا که حرف از ریحانه به میان بهتر است امانتی که به دستم داده است را به او بدهم. چهار زانو جلوی زینب مینشینم و آهسته لب میزنم:
_زینب؟
_جانم بابا؟
نفس عمیقی میکشم و با لرز دست پاکت را از جیب بیرون میکشم. آن را روی فرش میگذارم و میگویم:
_اینو بخون فقط...فقط بعد از اینکه من رفتم بخونش!
با تعجب نگاهم میکند. به طرف بچه میروم و آهسته به چهرهی معصومش نگاه میکنم. آهسته دستی به سرش میکشم و میپرسم:
_اسمشو چی میزاری؟
نگاه عاقلانه و عاشقانه ای به من میکند. انگار که بعید است چنین چیزی را پرسیده ام و این رنگ نگاه را هم وارد گفتارش میکند.
_یعنی شما نمیدونین؟
شانهای بالا میاندازم و میگویم که نه. نفس کوتاهش را بیرون میدهد و دو بار تکرار میکند:
_ریحانه... ریحانه...
بی اختیار اشکی از گوشهی چشمم میچکد و تکرار میکنم:
_ریحانه...
سریع دست میبرم و اشکم را پاک میکنم.
بی مقدمه خودش را به آغوشم پرت میکند و همراه با گریه می نالد:
_خیلی جاش خالیه! خیلی...
دست میگذارد روی نقطه ضعفم. دستهایم که برای آغوشش باز شده میایستد و به آرامی او را در خود قاب میگیرد. کمی که سبک میشود از من فاصله میگیرد. دست روی شانه اش میگذارم و میگویم:
_اون پاکت رو باز کن. فکر کنم مرهمی باشه برای زخمت.اون نامه از مادرته.
بعد هم با سرعت دفتر را برمیدارم و از اتاق بیرون می آیم. دیگر دلم تاب خانه را ندارد و میخواهم بروم که عقده از دل باز کنم.
به اصرارهای حاج خانم و دامادم توجه نمیکنم. از آنها تشکر میکنم و کفش به پا میکنم. دست روی شانهی رضا میگذارم و میگویم:
_حواست به زینب باشه.
مثل همیشه خاطرم را جمع میکند و با آسودگی از خانه شان بیرون میآیم. باز هم سوار تاکسی میشوم اما این دفعه بی هدف و مقصد.. گویی تنها میخواهم فرار کنم از این دنیا و آدمهایش. با صدای بالا رفتهی راننده به خودم می آیم:
_حاجی کجا میری؟
ذهنم گنگ میشود و نمیداند به کجا پناه ببرد. راننده هم کلافه کنار میزند و میگوید:
_برید پایین... وقتی مقصد تون معلوم شد تاکسی بگیرین.
دلم تیره و تار میشود. خاکستر صبر از آتش کنار رفته و دیگر حالم خوب نیست. تنها جایی که در آنجا آشنا دارم بهشت زهرا است. دوست دارم بروم آنجا و با ریحانه ام خلوت کنم.
مقصد را بازگو میکنم و راننده با غر به راه می افتد. حواسم پی خاطرات است. پی چهرهی نیم سوخته که برای آخرین بار در سفیدی کفن دیدم. راه زیادی تا قطعه ای هست که میخواهم بروم.
با همهی اینها این راه با فکر و خیال کوتاه میشود. درختهای کاج کنار میروند و پرچم سه رنگ نمایان میشود...
پاهایم به لرز میآید...
در این بیست سال هفته ای نبوده که من سه روزش را در کنار این خاک و سنگها سپری نکرده باشم. چشمم سنگ مزار سید را میبیند. همان سنگی که ریحانه خود جملاتش را انتخاب کرد و من نیز همان را برای ریحانه.
در کنار این دو قبر یک قبر برای زهرا خانم، مادر ریحانه است که دوازده سال پیش فوت کردند. یک قبر کوچک هم برای عزیز دردانه مان است که در کودکی و معصومیت در میان آتش کینه جان داد.
دلم نمی آید به قبر ریحانه نگاه کنم اما نمیشود. چهره اش را که میبینم دلم هری میریزد. دست روی سنگ سرد میگذارم و او را صدا میزنم. دفترش را روی قبر میگذارم و میگویم:
" ریحانه! تو چرا این کارو کردی؟ خواستی بعد از اینکه بری به دلم آتیش بزنی؟ آره! موفق شدی! دیدم چیا نوشتی... هنوز دست خط خوشگلت روی این نامه ها با دلم بازی میکنه. تو که میخواستی خاطره بنویسی حداقل تمومش میکردی. چرا جای سختش رو برای من گذاشتی؟ چرا من؟ دل من خیلی سنگ که اینجوری میکنی؟ خودت تمومش کن! از من نخواه که نمیتونم."
دستم روی قبر سر میخورد و دفتر می افتد. سریع آن را برمیدارم. دلم نمیخواهد دست خط و چیزهایی که ریحانه برایش زحمت کشیده از دست برود. بعد که فکرش را میکنم از خودم خجالت می کشم.
من چرا مثل بچه ها شده ام؟ من که نگران اینها هستم چرا کاری نمیکنم که برای همیشه بماند؟ دوباره حس ناتوانی به سراغم می آید و میخواهد من را منصرف کند که فکری به ذهنم می رسد.
دستی روی سنگ قبر میگذارم و میگویم:
_باشه! اگه تو اینو میخوای منم تسلیم میشم اما به یه شرط! شرطش اینه اول صبر شو از خدا بخوای بهم بده،من نمیتونم اینجوری بنویسم.
روی خاکها مینشینم و به درخت کاج تکیه میدهم،به جلد دفتر نگاه میکنم. ریحانه رویش نوشته خاطرات. نگاهی به نوشتهی سرخ قبرش میکنم.
🌷"شهیده ریحانه سادات حسینی"🌷
لقب شهیده در ذهنم اکو میشود. یاد روزهایی می افتم که ریحانه کد شهادتش را به من و خودش میداد.او آرزو داشت مجاهد شود.
او ناراحت بود که لفظ زیبای جهاد و مجاهد را مجاهدین خلق دزدیده بودند.
مجاهدت راهی بود که او برای زندگی برگزیده بود و میدانم در این راه چه کارها که نکرد!
او از تحصیلش گذشت،...
او از خانواده اش گذشت،...
او از آرامش گذشت...
و پا به میدان مبارزه ای گذاشت که هر کسی جرئت ورودش را نداشت،...
در به در بودن و پذیرش ازدواج با من هم کم کاری نبود...
او کاری کرد که تنها از او و آدمهای هم جنسش از آن برمی آید....
ساواک در برابر ارادهی آنها ناچیز بود،...
ادامهی راه امام و انقلاب و بصیرت او چیزی ساده ای نبود چرا که خیلی ها در این راه توزرد از آب درآمدند....
بزرگ کردن بچه ها و بر عهده داشتن کارهای خانه در کنار تمام این کارها تنها از شیرزنانی برمیآید که روح بزرگی دارند...
همهی اینها بعلاوهی #روشنگریهایی که میکرد باعث شد خشم نفاق نسبت به او شعله ور شود و او و بچهی معصومش را در آتش زنده زنده بسوزانند.
به راستی که جهاد و مجاهد در راه الله زیبندهی چنین شیر زنی است که امثالشان کم نظیر است،...
چنین زنانی سر لوحهی زندگی مردانی چون من هستند...
من از شش سال زندگی با ریحانه توشه و بهره های بردم که تمامش به این بیست سال می ارزد، من هم مثل ریحانه میگویم اگر باز هم به سال 54 برگردیم باز هم همین راه را انتخاب میکنم
و سعی میکنم چیزهای بیشتری از او بیاموزم. نگاهی به عنوان دفتر می اندازم و خودکار آبی ام را از توی جیب بیرون میکشم. با دست لرزان سعی دارم خوش خط بنویسم:
✍"خاطرات یک مجاهد.."
🌱پایان
نویسنده؛ مبینا رفعتی
۳۰ مرداد ۱۳۹۹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👈۲۹۱ تا ۳۱۵ (تا اخر رمان)👇
👈پایان رمان👉
👈رمان بعدی ممکنه شنبه گذاشته بشه