eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀قسمت ۱ تا ۱۰👇
تا قبل از قسمت ۶۰ اصلا قضاوت نکنین🌱 اگه ناراحت و عصبی شدین یه لیوان آب خنک بخورین یه صلوات هم بفرستین البته با عجل فرجهم😄😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۱ و ۱۲ فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا پیچید: 🔥_بفرمایید امرتون؟! ببین ضعیفه اگر روح الله سفارش نمیکرد، هرگز تماست را جواب نمیدادم. فاطمه که اصلا انتظار همچی برخوردی را از شراره که کلی ادعای دوستی و حتی خواهری میکرد نداشت، با تعجب گفت: _واقعا خودتی شراره؟! صدای خنده کریهی از پشت گوشی بلند شد: 🔥_نه پس روحمه...بگو بینم چکار داری، من وقت کل کل کردن با تو را ندارم. فاطمه آب دهنش را به سختی قورت داد و‌ گفت: _شراره چرا با زندگی من این کار کردی؟!من چه بدی در حق تو کردم؟ این بود جواب تمام خوبیهایی که برات کردم؟! من کم جلوی فتانه و پدر روح الله به خاطر دفاع از تو حرف بد شنیدم و طرد شدم و... شراره پرید وسط حرف فاطمه و گفت: 🔥_اولا من با زندگی تو کاری نکردم، راه زندگی خودم را انتخاب کردم، بعدم میخواستی طرف منو نگیری جلو فتانه و شوهرش بد نشی مگه من بهت گفتم طرفداریم را بکن؟ بعدم خانم خانما من نیومدم که برم، اومدم بمونم در کنار عشقم روح الله و اگر تو خوش نداری،راه باز هست بفرماااا، از این گذشته روح الله تو رو دوست نداره، تو زنی نیستی که بتونی روح الله را جذب کنی، ازدواجتون با عشق شروع نشده که....تو انتخاب حوزه بودی نه انتخاب روح الله و تو‌ نتونستی توی این همه سال زندگی دل شوهرت را به دست بیاری، تقصیر من نیست که روح الله عاشقم شده... هر حرف شراره گویی پتک محکمی بود که بر سر فاطمه فرود می‌آمد، دنیا دور سرش میچرخید و صدای شراره در سرش اکو میشد: "روح الله عاشق من شده..." زینب که حال و روز مادرش را دید، گوشی را از دست مادر کشید و تماس را قطع کرد و گفت: _مامان، تو مجبور نیستی با این عفریته حرف بزنی... دیگه من به زن عمو شراره نمیگم زن عمو...میگم عفریته... فاطمه نگاهی به مادرش انداخت و میدانست مامان مریم الان لب باز کند، باران شماتت باریدن میگیرد، پس از جا بلند شد و گفت: _نه اینجور نمیشه، باید برم پیش پدربزرگ و مادربزرگ شراره، اونا عمو و زن عموی روح الله هستن، پس مطمئنا بد ما را نمیخوان و میتونن یه زهرچشمی از نوه‌شون بگیرن... هیچکس حرفی نزد، فاطمه که هنوز عرق آمدنش خشک نشده بود، چادر به سر کرد، چون منزل پدربزرگ شراره توی قم بود، باید زودتر میرفت، شاید آنها میتوانستند، کاری کنند. زینب در عین اینکه سن زیادی نداشت و دختری بی‌نهایت خجالتی بود، اما الان نگران مادر و آینده خود و زندگیشون بود، چندین بار طول و عرض هال را پیمود و بعد نگاهی به ساعتی که بر دیوار میخکوب شده بود انداخت، بیش از یک ساعت از رفتن مادر میگذشت... با صدای زنگ در به خود آمد و خیلی زودتر از حسین و عباس و مادربزرگش، خود را به آیفون رساند و دکمه باز شدن را فشار داد. فاطمه با لبخندی بر لب وارد هال شد، زینب جلو دوید و با استرسی در صدایش گفت: _چیشد مامان؟! فاطمه دستی به گونهٔ زینب کشید و گفت: _برو وسایل خودت و بچه ها را جم‌و جور کن میریم خونه خودمون، فردا که جمعه هست، قراره بابات بیاد دنبالمون بریم تبریز، مامانبزرگ و پدربزرگ شراره قول دادن که طلاق شراره را بگیرن... مامان مریم از توی آشپزخانه شاهد صحبت آنها بود با تعجب رو به فاطمه گفت: _یعنی به همین راحتی قبول کردن که شراره همچی کاری کرده،یعنی خبر داشتن؟! فاطمه چادرش را از سرش درآورد،به سمت مبل کرم رنگ تک نفره روبه روی آشپزخانه رفت، روی ان نشست و گفت: _نه باورشون نمیشد که...همونجا زنگ زدن مادر شراره، مادر شراره هم کلی لیچار بارم کرد که دروغه و فلان و بعد دیگه خود شراره اومد پشت خط و یه جورایی لو رفت و بعدم شراره از پشت گوشی منو تهدید کرد که آبروم را بردی و... آخرشم پدربزرگ شراره قول داد،توی همین هفته بدون سر و صدا این دوتا از هم جدا بشن.. زینب که انگار روی هوا راه میرفت گفت: _خدا را شکر...مامان ما حاضریم بریم.. و این جمع پاک و ساده فکر میکردند به همین راحتی همه چیز درست میشود. بابا حسن، پدر فاطمه،فاطمه و بچه ها را به خانه خودشان رساند. فاطمه وارد خانه شد، با اینکه همیشه اینجا را دوست داشت و خاطرات خوبی از این خانه داشت، اما به محض ورود احساس خفگی کرد. دیگر مثل قبل حال و حوصله این را نداشت که گردگیری و تمیز کند، تنها کاری که کرد، ملحفه های سفید را از روی مبلمان قهوه ای رنگ هال برداشت، شیر اصلی گاز را باز کرد و به زینب گفت: _مامان شیر ظرفشویی را باز کن تا آب مونده توی لوله ها خالی بشه، یه کتری آب هم بزار تا دمنوش درست کنیم. زینب چشمی گفت و صدای شیر آب بلند شد. فاطمه سرش را به پشتی مبل چسپانید و با نگاهش کل خانه را زیرو رو کرد، نمیدانست چکار کند، انگار تمرکزش را از دست داده بود که ناگهان گوشی در دستانش لرزید، پیامی از روح الله بود:
_چکار کردی عزیزم؟! فاطمه بدون اینکه پیام روح الله را جواب بدهد، ناخنش را روی اسم شراره گذاشت و یه پیام کوتاه برایش ارسال کرد: _کور خوندی، من تو را مثل یک آشغال از زندگیم بیرون می اندازم، روح الله مال من بوده و هست و هیچکس را سهیم نمیکنم و دکمه ارسال را لمس کرد و بعد گوشی را روی میز عسلی جلوی مبل گذاشت و همانطور که نشان میداد آرام است به سمت آشپزخانه رفت. زینب که چشمش به مادرش افتاد اشاره ای به قوری کرد و گفت: _مامان چای ترش دم کنم؟! فاطمه آهی کشید و گفت: _چای ترش را که برای بابات دم میکردیم تا دیابتش بهتره بشه و بعد به نقطه‌ای نامشخص روی دیوار سفید روبه رو خیره شد و ادامه داد: _کی باور میکنه بابات توی این سن دیابت داشته باشه...و من یه مدت درگیر اون بیماری مبهم که پزشک ها را هم متعجب کرده بود بشم و یا شما بچه ها یک شب خواب راحت و بدون کابووس را تجربه نکنید...اینجا همه چی مشکوکه... زینب که منتظر جواب مادرش بود گفت: _گاوزبون دم کنم؟! فاطمه سری تکان داد و با صدای گوشی‌اش به سمت هال برگشت. اسم روح الله روی گوشی بود، برخلاف قبل به سرعت خودش را به گوشی رساند و گوشی را جواب داد. صدای دستپاچه روح الله در گوشی پیچید: _الو فاطمه.. فاطمه لبخندی زد و گفت: _جانم! چیشده اینقدر دستپاچه ای؟! روح الله گفت: _تو به شراره گفتی که من میام قم و میخوام طلاقش بدم؟! فاطمه شانه ای بالا انداخت و گفت: _نه! من همونطور که خودت گفتی یه پیام بهش دادم و گفتم از زندگیم بیرونت میکنم و دیگه از آمدن تو و اینکه تو گفتی طلاقش میدی چیزی نگفتم. روح الله با همون لحن ادامه داد: _پس شراره از کجا میدونست؟ اون همه چی را مو به مو میدونست، میفهمید من دارم میام، میفهمید من تصمیم گرفتم طلاقش بدم، اینا را اگر تو نگفتی پس کی گفته؟! فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت: _من نگفتم، اصلا وقت گفتنش را نداشتم، نمیدونم از کجا فهمیده و بعد گارد گرفت و ادامه داد: _نکنه حالا که فهمیده، نمیخوای بیای طلاقش بدی؟! روح الله سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.. فاطمه که دوباره ترس وجودش را گرفته بود گفت: _ببین روح الله اگر میخوای بیای که منو برگردونی و شراره را طلاق نمیخوای بدی، اصلا نیا فهمیدی؟! باز هم روح الله حرفی نزد...فاطمه که سراپایش میلرزید و معنای این سکوت را خوب میفهمید فریاد زد: _چرا حرف نمیزنی؟! مثل یه مرد حرفت را بزن... روح الله با من و من گفت: _نمیتونم شراره را طلاق بدم، تهدید کرده اگر اسم طلاق بیارم، بیاد جلو اداره و آبروریزی راه بندازه ...ببین فاطمه من.. فاطمه اجازه نداد روح الله حرف بزند با تحکم گفت: _پس شراره را نگهش میداری، بیا اینجا اما بیا تا منو طلاق بدی، من نمیتونم اینجور زندگی را تحمل کنم، میای اینجا، بی سروصدا از هم جدا میشیم، من همین خونه قم می‌مونم، خونه هم به نام خودت باشه من بچه هات را بزرگ میکنم، بعد که بزرگ شدن و رفتن پی زندگی خودشون، منم میرم پی زندگی خودم و خونه را برمیگردونم به خودت.. فاطمه نمیدانست این حرفها از کجای ذهنش درامد و بر زبانش نشست، اما بر مظلومیت خودش اشک میریخت و روح الله سکوت کرده بود و سکوت... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۳ و ۱۴ یک صبح غم انگیز به شب رسید و صدای باز و بسته شدن در ورودی نوید آمدن مرد خانه را میداد. بچه ها که واقعا دلشان برای پدرشان تنگ شده بود با ورود روح‌الله به خانه شروع به جنب و جوش کردند و از سروکول پدر بالا میرفتند و فاطمه هم با پارچه ای محکم سرش را بسته بود تا شاید این سردرد التیام یابد و داخل اتاق خواب، دراز کشیده بود. روح الله بعد از خوش و بشی با بچه‌ها، همانطور که هنوز لباس سفر بر تن داشت به سمت اتاق رفت، در اتاق را بازکرد و هم زمان که کلید برق را فشار میداد گفت: _چه خبره اینجا؟! تاریک‌خونه درست کردی؟ فاطمه از جا بلند شد، دو زانویش را بغل کرد و با لحنی آهسته گفت: _سلام، سفر به خیر، خوش آمدی روح الله خوشحال از اینکه هنوز فاطمه او را دوست دارد وگرنه اینگونه با او حرف نمیزد جلو رفت، روبه روی فاطمه روی پاهایش نشست و میخواست او را در آغوش بگیرد که فاطمه خودش را کنار کشید و دستش را سدی کرد تا روح الله بیش از این به او نزدیک نشود. حس تنفر شدیدی وجود فاطمه را فرا گرفته بود، نفرتی که تا آن روز او تجربه نکرده بود. روح الله کمی عقب رفت تا به دیوار رسید، همانجا نشست و به دیوار تکیه داد و گفت: _چیه؟! دیگه نمیخوای بهت نزدیک بشم؟! فکر نکن متوجه نشدم،دیگه حتی نگاهمم نمیکنی باران اشک فاطمه باریدن گرفت و همانطور که هق هق میکرد گفت: _تو که منو دوست نداری، اصلا من انتخاب تو نبودم که دوستم داشته باشی، تو یکی مثل شراره را دوست داری، تو تازه عاشق شدی، تو را به من چکار؟! برو دنبال عشقت...به من کاری نداشته باش، صبح که جمعه هست بشین استراحت کن، فردا شنبه با هم میریم دادگاه، دادخواست طلاق میدیم، هیچی هم ازت نمیخوام، فقط بزار تو همین خونه بالا سر بچه هام باشم، من بچه ها را بزرگ میکنم و تو هم به عشق و عشق بازیت برس، بچه ها هم رفتن پی کارشون این خونه دربست مال تو و شراره، من هم خدایی دارم، خدایی که همیشه حواسش بهم هست و الانم همینطور حواسش هست اما انگار دوست داره منو دلشکسته ببینه... روح الله حرفی نمیزد و این درد فاطمه را بیشتر و بیشتر میکرد، فاطمه از سکوت روح الله چنین برداشت کرد که با تمام حرفهای او موافق است و خبر نداشت چه طوفانی در وجود مردش برپاست. صدای هق هق فاطمه تبدیل به ناله های جانسوز شد، روح الله که نمیتوانست همسرش را اینگونه ببیند، از جا بلند شد و همانطور که در اتاق را باز میکرد گفت: _باشه، هر چی تو بگی، شنبه با هم میریم دادگاه...فقط گریه نکن این حرف را زد و از در بیرون رفت.. فاطمه با شنیدن حرفهای کوتاه روح الله، انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد، چشمانش سیاهی رفت و با خود گفت: _ببین چه راحت قبول کرد!! این نشون میده حرفهای شراره الکی نیست و روح الله واقعا عاشقش هست. فاطمه دوباره دراز کشید و اشکهایش انگار تمامی نداشت و انگار یکی مدام زیر گوشش وزوز میکرد: 😈_روح الله تو رو دوست نداره اینو بفهم... زودتر خودت را از این زندگی خلاص کن... زووود... چندین بار این پهلو و آن پهلو شد، شب از نیمه گذشته بود، خواب به چشمان فاطمه راه پیدا نمیکرد، هیچکس داخل اتاق کنار فاطمه نبود،انگار بچه ها هم می فهمیدند باید مادر را تنها بگذارند تا خوب فکر کند اما چه فکری؟ دوباره صدای هق هقش در تاریکی و سکوت خانه پیچید. در این حین ناگهان در اتاق باز شد، روح الله با ظاهری آشفته و چشمانی پف کرده وارد اتاق شد، در تاریکی خودش را به فاطمه رساند، او را در آغوش گرفت و همانطور که موهای نرم فاطمه را نوازش میکرد گفت: _غلط کرده شراره، شنبه میرم دادخواست میدم اما برای شراره، اونو طلاقش میدم، من بی تو میمیرم فاطمه! تو عشق اول و آخر منی، من نمیدونم چرا این اشتباه مهلک را مرتکب شدم، مگه همیشه نمیگفتی از خدا میخواستم یکی مثل نصیبم کنه؟! خوب همراهی با ایوب میخواد یه صبر عظیم، حالا که همراه و همسفر این ایوب شدی، پس مثل کوه پشتم باش ، اینم امتحان خداست، فاطمه! منو به پاکی خودت ببخش و کمکم کن شراره را طلاقش بدم.. انگار دنیا را به فاطمه داده بودند، اشک‌هایی که میرفت جگرش را آتش دهد، تبدیل به اشک شوق شد اما یکباره... فاطمه صورتش را به صورت روح الله چسپانید آیا درست میشنید؟! روح الله انگار به سختی نفس میکشید فاطمه با هول و هراس سر روح الله را روی متکای خودش گذاشت، کلید برق را زد، خدای من! چشمهای روح الله سفید شده بود و صورتش کبود..به سمت روح الله برگشت و دستی به گونه سرد او کشید و گفت: _چی شدی روح الله..
روح الله به سینه اش اشاره کرد، انگار میگفت سینه اش سنگین شده، فاطمه یک چیزایی از کمکهای اولیه بلد بود سریع شروع به ماساژ قلب روح الله کرد، همزمان که ماساژ میداد ذکر یا صاحب الزمان الغوث الامان را زیر لب میگفت، رنگ رخ روح الله کبود میشد، انگار کسی داشت خفه اش میکرد. فاطمه با صدای بلند خدا و ائمه را به یاری میطلبید، نمی دانست چه میگوید و چکار میکند، فقط میخواست روح الله به حالت طبیعی برگردد... دوباره ماساژ ....دوباره ذکر... زینب و عباس بیدار شده بودند و بالای سرشان، هراس مادر و درد پدر را میدیدند عباس دنبال گوشی بود تا به اورژانس زنگ بزند و زینب که دختری فهمیده بود به سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا شربت گلاب درست کند. دقایق جانکاهی گذشت که فاطمه متوجه شد نفس کشیدن روح الله بهتر شده، رنگ چهره اش روشن تر میشد، او فکر میکرد که ماساژ قلب، روح الله را برگردانده اما خبر نداشت که ذکرهایی که برلبش جاری شده، این درد کشنده را از روح الله دور کرده.. چشمهای روح الله که سفید شده بود به حالت عادی برگشت، در همین حین زینب و عباس با هم رسیدند، عباس شماره اورژانس را گرفته بود، میخواست آدرس بدهد که روح الله با دست اشاره کرد که احتیاج نیست. زینب هم شربت گلاب را به طرف مادرش داد. فاطمه در عین اینکه استرس شدید داشت اما چون همیشه سلامت روح الله برایش مهم بود، در همین لحظات هم به فکر همسرش بود، کمی از محتویات لیوان را چشید و گفت: _بابات دیابت داره، ممکنه قندش بالا رفته باشه برو یه لیوان آب خالی بیار،یه کم‌ گلاب هم داخل آبها بریز.. زینب به سرعت رفت و با لیوان آب و گلاب برگشت. فاطمه دستش را زیر سر روح الله برد، سرش را بالا آورد و لیوان را به لبهای روح الله نزدیک کرد. روح الله جرعه آبی نوشید و با لبخند گفت: _مزه بهشت را میده و بعد بدون خجالت از حضور بچه‌ها، بوسه‌ای بر دست فاطمه زد و سرش را در آغوش فاطمه فرو برد و گفت: _اینجا امن‌ترین جای دنیا برای روح الله هست، خدایا این جای امن را از من نگیر... فاطمه همانطور که شیرین زبانی های روح الله را گوش میکرد لبخندی زد و گفت: _چیشدی؟! انگار عزرائیل را دیدی و از مرگ جستی و حالا هم عارف و شاعر شدی؟! بچه ها بعد از ان استرس شدید خنده ریزی کردند و بعد از اتاق خارج شدند تا پدر و مادرشان در تنهایی خود راحت باشند. روح الله آرام سرجایش نشست و گفت: _وقتی اون حرف را به تو زدم و گفتم شراره را طلاق میدم، انگار یه کسی میخواست منو از تو جدا کنه، بعد حس کردم یکی روی سینه ام نشسته و داره فشار میده، بعد این فشار رسید به گلوم، نمیدونم چی شد که این فشار کم و کمتر شد...تا اینکه به کلی ازبین رفت اما الان حس میکنم گلوم از درد میترکه... فاطمه نگاهی به گردن و گلوی روح الله کرد، او احساس کرد که گلوی روح الله متورم شده.اما این حس را بر زبان جاری نکرد. روح الله ته مانده لیوان آب و گلاب را سرکشید و گفت: _فردا با هم برمیگردیم تبریز و باهم دنبال کارای طلاق شراره را میگیریم، دیگه نمیخوام حتی یک بار با این زن چشم تو چشم بشم. فاطمه لبخندی زد و گفت: _چشم... اما نمیدانست که روزگار بازی های سخت تری در پیش روی آنان گذاشته.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۵ و ۱۶ روز جمعه ای دیگر طلوع کرد و فاطمه و روح الله کمی آسوده تر از قبل، دعای ندبه را خواندند و فاطمه در تدارک نهار بود و بعد از آن هم قصد رفتن به تبریز را داشتند. و روح الله در عالم خود فرو رفته بود، او به راستی دنیای دور خودش را خاکستری میدید، اصلا رنگ شاد و روح بخشی در این زندگی نمیدید و نمیتوانست از احساساتش سخن بگوید و در همین حین گوشی اش شروع به زنگ خوردن کرد. روح الله نگاهی به اسم روی صفحه انداخت، دلش نمیخواست جواب بدهد اما انگار اختیاری در کار نبود، انگشتش دکمه وصل را لمس کرد. فاطمه که مشکوک شده بود چه کسی به روح الله زنگ زده، از داخل آشپزخانه، حرکات روح الله را زیر نظر داشت. روح الله ابتدا آهسته صحبت میکرد بطوریکه که فاطمه متوجه حرف های او نمیشد، اما ناگهان روح الله مانند اسپند روی آتش از جا بلند شد و با صدای بلند که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت: _گفتم صبر کن...الان میام...دست نگه دار، میگمممم دست نگه دار.. فاطمه لیوان را پر آب کرد و همانطور به طرف اوپن آشپزخانه می آمد گفت: _چیشده؟! روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _شراره بود، زنگ زده منو تهدید میکنه، میگه خودم را میکشم...من نمیدونم اون از کجا تمام برنامه های منو میدونه، قشنگ میفهمید الان با هم میریم تبریز و میفهمید میخوام دادخواست طلاق بدم، روح الله سرش را به دو طرف تکان داد و ادامه داد: _من نمیدونم چه طوری از ریز مسائل خبردار میشه، دارم دیوونه میشم، منو گیج کرده، الانم توی ترمینال تهران بود، میخواد برای تبریز بلیط بگیره، میگفت اگر تا یک ساعت دیگه نیای میرم تبریز و به محض رسیدن اونجا ،میرم جلو اداره ات خودم را معرفی میکنم و بعدم همونجا خودم را آتیش میزنم.. لیوان آب از دست فاطمه سر خورد و با صدای شکستن لیوان، به خود آمد و با لکنت گفت: _ا..ا..الان میخوای چکار کنی؟! روح الله با عصبانیت شانه ای بالا انداخت و‌گفت: _چکار میتونم بکنم؟! باید برم جلوی این لعنتی را بگیرم و با زدن این حرف به سمت اتاق حرکت کرد. فاطمه روی صندلی آشپزخانه نشست، انگار بُعد زمان و مکان از دستش رفته بود، خیره به نقطه ای نامعلوم بود و با صدای گریه حسین به خود آمد و تازه متوجه شد، روح الله به سمت تهران رفته است... ساعت به کندی میگذشت...فاطمه چشم از ساعت شماطه دار روی دیوار برنمیداشت، انگار هر دقیقه اش یک ماه طول میکشید، نه دوست داشت و نه صلاح میدانست به روح الله زنگ بزند، فاطمه به روزهایی فکر میکرد که هر روزش خواستگاری درِ خانهٔ آنها را میزد،اما او سپرده بود به و و ایوب مانندی از خدا طلب میکرد، درست یادش می آمد دقیقا شب همان روزی که فتانه زن بابای روح الله، زنگ زد برای خواستگاری، او خواب دیده بود که مقام معظم رهبری پیشاپیش جمعی که بیشتر به فرشته ها شبیه بودند به خانه آنها آمده و او را برای پسرش خواستگاری میکند و فاطمه سرشار ازشوق از خواب بیدار شد، آن روز بی قرارتر از همیشه به حوزه رفت و وقت ظهر در راه برگشت، برادرش را دید که با لبخندی موزیانه به طرفش می آید و بعد با دست، قلبی برایش فرستاد و گفت: _برو خونه، خبرایی هست، انگار قراره عصر یه خانم بیاد برا خواستگاری خانم خانما... و فاطمه نمیدانست چگونه خود را به خانه برساند، باید پرواز میکرد...دم دم غروب بود که صدای ماشین روح الله که از پشت پنجره اتاق به گوش فاطمه رسید نوید آمدن همسرش را میداد. فاطمه به سرعت از جا بلند شد و خود را به هال رساند، همزمان با ورود فاطمه به هال، در ورودی باز شد و صورت خسته و قامت خمیده روح الله از پشت در پدیدار شد. فاطمه هراسان جلو رفت و همانطور که کیف دست روح الله را میگرفت گفت: _چیشد؟! روح الله روی مبل کنار در نشست و گفت: _چی میخواستی بشه؟! همه اش بدبختی... همه اش دربه دری...همه اش بیچارگی، شراره را توی ترمینال دیدم درحالیکه یه پوکه خالی قرص روانگردان داخل دستش بود و وانمود میکرد خودکشی کرده، تا وقتی میومدم درگیرش بودم و وقتی پرستار خیالم را راحت کرد که وضعش خوبه چیزیش نیست مرخصش کردم و یک راست هم اومدم قم... فاطمه با ترس گفت: _یعنی الان نمیخوای طلاقش بدی؟! روح الله نگاه تندی به فاطمه کرد و گفت: _نه طلاقش میدم البته با کمک تو.. 🔥ترانه🔥 خسته از روزی پر از مشغله روی تختش دراز کشید که صدای گوشی اش بلند شد، گوشی را برداشت و با بیحالی نیم خیز شد و تا چشمش به اسم شراره افتاد دکمه وصل تماس را لمس کرد و سپس سرش را روی متکا گذاشت و در حالیکه با موهای شرابی رنگش بازی می کرد گفت:
🔥_سلام سلام خانم خانم...خوشگل خانما چی شد که یاد ما کردی؟! صدای هراسان شراره توی گوشی پیچید: 🔥+ترانه به کمکت احتیاج دارم، میشه کمکم کنی؟ شرایطم اضطراری هست.. ترانه که خوب شراره را میشناخت، مثل فنر روی تخت نشست و گفت: 🔥_چیشده؟ باز روح الله چکار کرده؟هنوز نتونستی از پس فاطمه بر بیای؟! شراره اوفی کرد و گفت: 🔥+ 😈وشوشه😈 برام خبرای بد میاره..‌ حرفهای روح الله و فاطمه داره جگرم را آتیش میزنه، وشوشه خبر آورده که برام نقشه کشیدن، میخوان منو کله پا کنن...اما روح الله اصلا به روی خودش نمیاره که همدست با اون زن دست و پا چلفتیش شده...انگار سِحر محبت من کارگر نبوده... ترانه زد زیر خنده و‌گفت: 🔥_اونا نمیدونن با کی طرف هستن، تو رو خود ابلیس هم نمیتونه کله پا کنه..‌. چرا غصه میخوری؟ حالا چه کاری از دست من برمیاد؟! شراره طوری وانمود کرد که گریه میکند و گفت: 🔥+من نمیدونم چی میشه، با هزار زحمت روح الله را میکشم طرف خودم، منتها پیش اون زنیکه که میره انگار همه چی دود میشه هوا، الانم میخوان با زنش برن تبریز و فردا هم میخوان کارای طلاق منو بکنن، ترانه زورم به سر روح الله نمیرسه، من میخوام فاطمه را از این زندگی محو کنم و به کمک تو و موکلت احتیاج دارم. میخوام به موکلت بگی کمکم کنه... ترانه با تعجب گفت: 🔥_شراره من که میدونم تو قویترین موکل را داری اصلا به نوعی محسوب میشی، موکل من در مقابل موکل تو هیچی محسوب نمیشه، برای چی من باید این کار را کنم؟! شراره اوفی کرد و گفت: 🔥+چرا اینقدر خنگی، روح الله معمم هست درس دین خونده، بالاخره دیر یا زود میفهمه که سِحر شده و اگر بخواد بفهمه از طرف کی شده و کی به فاطمه حمله کرده، میخوام نتونم رد یابی بشم، میخوام با موکل تو گیج بشه، وقتی بفهمه و از طریق موکل به تو برسه، تو رو نمیشناسه و سوءظنش نسبت به من از بین میره... ترانه خنده ریزی کرد و گفت: 🔥_عجب زبلی هستی هااا، به اینجاش فکر نکردم، اما متاسفانه نمیتونم به موکلم امر کنم؟! شراره با تعجب گفت: 🔥+برای چی؟! ترانه اوفی کرد و گفت: 🔥_آخه طبق قراری که با موکلم کردم من باید باعث حداقل شش زن از شوهرش بشم که تا حالا فقط دوتاش محقق شده و خودت بهتر میدونی این موکلین اجنه تا به عهدت وفا نکنی، بهت خدمت نمیکنن.. شراره که مستاصل شده بود گفت: 🔥+چرت نگو...خودت خوب میدونی که راههای دیگه ای هم برای امر کردن به موکل وجود داره... کافیه بدنت نجس باشه... سه سوته کارت را انجام میده..‌ ترانه که خوب میدونست حق با شراره هست گفت: 🔥_ببین الان دم غروب هست حالش نیست، چشم فردا برات ردیفش میکنم، فقط به موکل بگم فاطمه را به سمت سوق بده؟! شراره لبخندی شیطانی روی لبش نشست و گفت: 🔥+آره، موکلت تلاش کنه که خودکشی تقویت بشه تو ذهنش، منم از اینور یه کاری میکنم که کار زودتر و سریعتر پیش بره، باید فاطمه را با پیامام دقمرگ کنم و از همه طرف تحت فشارش قرار بدم. و با این حرف دوطرف خنده بلند و شیطانی سر دادند.... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۷ و ۱۸ ترانه با آتش دانی که در دست داشت و پر از ذغال سرخ و داغ بود وارد اتاق شد، مقداری از ماده ای را که داخل پلاستیک و روی میز کنار تخت بود،روی ذغالها ریخت، صدای ترق تروق همراه با دود غلیظی بلند شد، آتش دان را دور تا دور اتاق چرخاند و می دانست اگر این بوی مشمئز کننده از پنجره اتاق بیرون برود حتما صدای همسایه ها درمی‌آید، گذشته از بقیه مواد، بوی سوختن مدفوع سگ، از همه بدتر بود. دود به اندازه کافی اتاق را گرفته بود. ترانه پرده اتاق را کشید و آتشدان را روی کمینهٔ پنجره گذاشت، نزدیک تختخواب شد و شروع به درآوردن لباسهایش کرد، او خوب میدانست که موکلین جن سفلی (شیطانی)، از آدم خوششان می‌آید و هرچه آدم برهنه تر باشد، قدرت جذب اجنه را بیشتر خواهد داشت. ترانه خود را مانند نوزادی که تازه به دنیا آمده، برهنه کرد و سپس صفحه ای از را که قبلا جدا کرده بود روی تخت گذاشت و گستاخانه روی آن نشست، چشمانش را بست و شروع به خواندن صلوات شیطانی نمود و وردهایی را که بلد بود و می بایست بخواند، یکی یکی و پشت سر هم میخواند، وردهایی که انسان را از دایره و بیرون میبرد و در گروه جای میداد. ترانه خواند و خواند اما حضوری را حس نمیکرد، عجیب بود او تمام قوانین را به جا آورده بود، هم بدنش طهارت نداشت و هم وردها را درست خوانده بود، پس دوباره شروع به فرستادن صلوات شیطانی نمود. با طمأنینه و شمرده شمرده کلمات را ادا میکرد که احساس گرمای شدیدی به او دست داد، آرام آرام چشمهایش را گشود و چشمهایی که رو به زمین خیره بود... درست میدید دو پای پشمی سیاه که چیزی مثل سم حیوانات داشت و کم کم سرش را بالا گرفت...و خیره در نگاه موکل شیطانی اش شد، او با دو چشمی که از سرخی انگار غرق خون بود به ترانه خیره شده بود، نگاه ترانه که با نگاهش برخورد کرد، آن موجود خبیث، خنده ای کریهی کرد و با صدای بم خود که انگار از درون قیفی گشاد به گوش ترانه میرسید گفت: 😈_امر بفرمایید،برای چه مرا به حضور طلبیدید؟ ترانه که خوشحال از آمدن این ابلیسک بود گفت: 🔥_میخواهم به خانه فاطمه و روح الله بروی و تمام تلاشت را بکنی تا فاطمه نابود شود.. آن جن خبیث که در کنار ترانه نشسته بود، به او نزدیک شد و بازوهای لخت و مرمرین ترانه را در آغوش گرفت، بطوریکه سر او با دوشاخ سنگی سیاه و پیچ در پیچ در کنار سر ترانه قرار گرفت و گفت: 😈_چشم، این کار را انجام میدهم، یعنی تمام تلاشم را میکنم و شما خودتان بهتر میدانید که کار ما فقط و ترساندن هست و آسیب را باید خود فرد بوجود آورد، پس من کار خودم را انجام میدهم و شما هم تلاش بکنید تا باهم و به زودی به خواسته تان برسید. ترانه که بدنش از تماس بدن موکلش داغ شده بود و این حالت برایش آنچنان خوشایند نبود گفت: 🔥_باشه، حالا هم زودتر برو به کارت برس... با زدن این حرف موکل شیطانی در یک لحظه محو شد، ترانه که انگار تمام نیرویش بر باد رفته بود در حالیکه بدنش غرق عرق بود، خود را روی تخت انداخت که ناگهان صدای جیغ کودکانهٔ شیدا از داخل اتاقش بلند شد. ترانه به سرعت پیراهنی به تن کرد و خود را به اتاق شیدا رساند، در را باز کرد، شیدا روی تختش نشسته بود و دستهایش را روی گوشهایش گذاشته بود و مانند انسانهای دیوانه، بدون دلیل جیغ میکشید. ترانه نزدیک شیدا شد و برای اینکه صدای دخترک را ببرد، او را محکم در آغوش گرفت و گفت: _مامان ساکت، الان همسایه‌ها میان فکر میکنن چی شده... اما دخترک همچنان جیغ میکشید..ترانه زیر لب نثار موکلش کرد و گفت: _هر وقت اینجا می‌آید ،بایددد به این بچه هم سری بزند و او را .. ترانه محکمتر شیدا را در آغوش گرفت، شیدا دستهایش را مشت کرد و به سینه ترانه میکوبید و میگفت: _تو بوی بد میدی..تو هم منو میترسونی.. من از تو بدم میاد...منو ببر پیش بابا..‌ من بابام را میخوام و ترانه که واقعا خسته بود هم از لحاظ روحی و هم جسمی، چون هربار که موکلش را احضار میکرد نیروی زیادی از او گرفته میشد، پس تحمل حرفهای شیدا را نداشت و با محکمی که به گوش دخترک نواخت و ردش روی گونه های سفید و نازک شیدا ماند، از او خواست تا ساکت شود و شیدا چون میدانست اگر بیشتر ادامه دهد، کتک‌های بیشتری نوش جان میکند، خود را عقب کشید و همانطور که سعی می کرد سرش را زیر پتو پنهان کند گفت: _از اینجا برو بیرون، من از تو بدم میاد..‌. روح الله تازه سرکار رفته بود، با اینکه قبل از اذان صبح به تبریز رسیده بودند، اما شغلش کلیدی و مهم بود و می‌بایست حتما سرکار حضور داشته باشد. با رفتن روح الله به ذهن فاطمه می رسید، حسی میخواست به او بفهماند که روح الله مرد زندگی او نیست و دیر یا زود به سمت شراره میرود و فاطمه می‌ماند با یک دنیا تنهایی و دربه دری ...