🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۲۵۴
زیر تازیانههای تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم.
صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمیدانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنههای عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد:
_«لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس...»
و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید:
_«پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!»
سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد:
_«آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتیاش رو بهش برگردونم؟ میتونم زندگیاش رو براش درست کنم؟ میتونم خونوادهاش رو بهش برگردونم؟»
و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد:
_«میتونم حوریه رو برگردونم؟»
و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانهای دیگر دراز کند:
_«الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگیات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!»
میدیدم از شدت ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد:
_«واقعاً فکر میکنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازهاش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟»
که عبدالله بلافاصله جواب داد:
_«واسه اینکه الهه هم از تو حمایت میکرد!»
و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد:
_«الهه از من حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنتاید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟»
و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند:
_«ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن!»
که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید:
_«تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!»
و مجید بیدرنگ دفاع کرد:
_«نه! من بابا رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!»
سپس نگاهش به خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد:
_«من و الهه که داشتیم زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونهمون، زندگیمون، بچهمون...»
و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد.
عبدالله هم میدانست پدر با هویت انسانی و اسلامیاش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سرِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان میکرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحتتری داشتیم،
اما من میدانستم این راه بنبست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی برای جلب رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم شوهری انتخاب کرد و میخواست طفلم را از بین ببرد!
مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت.
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۲۵۵
عبدالله هم میدانست مجید بیراه نمیگوید که از قُله غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه ناراحتیاش بر میآمد، پاسخ داد:
_«منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر نوریه،به شما ظلم کرد! ولی بعضی وقتا خود آدم هم اشتباه میکنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!»
مجید با نگاه بیحالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد:
_«اشتباه اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در شنیدی نوریه داره به #سامرا توهین میکنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که قبول نکردی سُنی بشی و غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمیخوای بری از بابا عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگیات هم که شده بگی میخوای سُنی شی تا شاید یه راهی برات باز شه!»
مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه میکرد و پلکی هم نمیزد که انگار دیگر نمیدانست در برابر اینهمه منفعتطلبی چه جوابی بدهد.
من از روزی که به عقد مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و 👈نه به خاطر نان شب! همیشه میخواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیکتر شود 👈نه اینکه سفره دنیایش را چربتر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمیخواست به بهای فراهم شدن هزینه زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر میگرفت و دندان به سقط نوه معصوم و بیگناهش تیز میکرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم هیچ ارزشی نداشت،
ولی عبدالله دستبردار نبود و حرفی زد که نه تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست:
_«مجید! اینهمه بلایی که داره سرت میاد، بیحکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب میکنه!»
و دیدم نه از جای بخیههای متعددی که روی دست و پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی مظلومانه سر به زیر انداخت.
دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدردلش برای من میسوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بیآنکه حرفی بزند،
از اتاق بیرون رفت تا من و مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. دیگر جز نغمه نفسهای نمناک مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم:
_«مجید...»
و او هم برایم سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانهتر از من، جواب داد: ُ_«جانم؟»
در تاریکی تنگ غروبِ اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمیآمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم آیینه چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه شهادت دادم:
_«مجید من از این زندگی راضیام! نمیگم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضیام! همین که تو کنارمی، من راضیام!»
و با همه تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانهای زمزمه کرد:
_«میدونم الهه جان! ولی... ولی من راضی نیستم! از اینکه اینهمه عذابت دادم، از اینکه زندگیات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی...»
در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه کلامی آرامَش کنم که بدن در هم شکستهاش را از روی صندلی بلند کرد. بند اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظهای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. با قامتی خمیده و قدمهایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت.
در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجرههای راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد:
_«الهه جان! من میرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم.»
و دیگر منتظر جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت سالن مسافرخانه، صدای قدمهای خستهاش را میشنیدم که به کُندی روی زمین راهرو کشیده میشد و دلِ مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم ناپدید شد.
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷امین کریمی🌷
اصالتاً مراغهای و ساکن تهران،.... دانشجوی بسیجی در رشته برق الکترونیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام (ره) بود....
که در حین انجام مأموریت مستشاری در حومه شهر حلب در سوریه به شهادت رسید.😢
این 👣شهید بزرگوار👣 در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (سلام الله علیها)
و در روز پنجشنبه ۳۰ مهر
👈در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی👉 بهدست نیروهای تکفیری 🕸در کشور سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد
و در امامزاده چیذر تهران آرام گرفت.🌷
✨اللهم الرزقنا 🌷شهادت 🌷فی سبیلک✨
منبع؛
http://www.roshd.ir/Roshd/Default.aspx?tabid=728&SSOReturnPage=Check&Rand=0
#چقدر_در_این_دریای_پرتلاطم_جامعه_اتش_به_اختیاریم
🌊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷شهید مدافع حرم امین کریمی چنبلو🌷
✨ تولد : 1 فروردین 1365 ، تهران
✨ شهادت : 30 مهر 1394 ،حلب ، سوریه
✨ دانشجوی رشته برق الکترونیک
#همچون_این_شهید_فراوان_داریمـ
#تاوقتی_سر_و_تن_و_جان_داریمـ
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞زهرا حسنوند همسر شهید امین کریمی💞
می گوید؛ 👇
با تلفن همراهام دائماً در موتورهای جستجوگر این جملات را مینوشتم: "اسامی دو شهید سپاه انصار" نتایج همچنان تکراری بود: "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نمیباشد و تنها دو نفر به شهادت رسیدهاند."
نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت: "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. تنها دو نفر به نامهای شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیدهاند."
از دیدن اسامی شوکه شده بودم. همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم «بابا شوهر من شهید شده؟» گفت «هیچ نگو! مادر امین چیزی نمیداند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت. مراعات مادر را میکردند. فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده» و بیهوش شدم... دیگر هیچ چیز را به خاطر نمیآورم.
✨اللهم الرزقنا 🌷شهادت 🌷فی سبیلک✨
منبع
https://www.farsnews.com/news/13941023001316
#ای_سایه_سرم_تا_که_تو_رفتی_همسرمـ
😢 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷شهید امین کریمی 🌷
🌸حرم حضرت رقیه سلام الله علیها.
🌻سال 1394
#أَشْرَقَتِ_أَلاَرْضُ_بِنورِ_رَبِّها
#منمــ_باید_برمـ
#آرهـ_برمـ_سرمـ_برهـ
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
😳امین تاریخ شهادتش را به من گفته بود😢
همسر شهید کریمی میگوید :
🍁قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من اینطور گفته بود.
روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت. گفتم
✨«امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمیتوانم تحمل کنم!»✨
🍁هر روز یادداشت میکردم که
"امروز گذشت..."
واقعاً روز و شبها به سختی میگذشت.
🍁دلم نمیخواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب میگفتم
«خدا را شکر امروز هم گذشت.» باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب میکردم.
گاهی روزهای باقیمانده بیشتر عذابم میداد.
🍁هر روز فکر میکردم
«10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... انشاءالله دیگر میآید. دیگر دارد تمام میشود... دیگر راحت میشوم از این بلای دوری!»
🌷امین خبر داد
✨ «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمیگردم.»✨
🍁با صدایی شبیه فریاد گفتم:
«امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتوانم تحمل کنم...»
😓دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.😭
🍁با خودم فکر میکردم شاید اگر امینم روز پانزدهم برمیگشت، شهید نمیشد. این فکر و خیال آزارم میداد!
🍁 بعد شهادت امین، دوستانش میگفتند
«اصلاً قرار به برگشت نبود! برنامه این بود که 2 ماه آنجا بمانیم!»
🍁همراهانش50 روز بعد از شهادت امین برگشتند.
حرفها را که شنیدم مطمئن شدم امین 🌷تاریخ شهادتش 🌷به من را گفته بود.
✨اللهم الرزقنا 🌷شهادت 🌷فی سبیلک✨
منبع
https://www.farsnews.com/news/13941023001316
#خداکند_شرمنده_همسران_شهدا_نباشم
😓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎خانم زهرا حسنوند💎
🌷همسر شهید امین کریمی🌷
#شادی_روح_شهید_تهمت_نزنیمـ
💍 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎چقدر محکم شده ای💎
🎀یادم هست یکبار در شلمچه یکی از دوستانم گفت
«اگر جنگ شود همسرم را به جنگ میفرستم تا شهید شود.»
🎀 آن زمان من مجرد بودم. خیلی جدی گفتم
«من محال است چنین اجازهای بدهم! یعنی چه که من ازدواج کنم و همسرم شهید شود؟ اجازه نمیدهم همسرم شهید شود. چون من آدم وابستهای هستم.»
🎀 به من گفت
«این چه حرفی است که میزنی؟ مگر مسلمان نیستی؟»...
🎀بعد از شهادت امین به من گفت
«زهرا! من اصلاً دلم نمیخواهد همسرم شهید شود...»
🎀 گفتم
«دیدی خدا اصلاً به حرفهای ما کاری ندارد.»
🎀همسر من شهید شد و او تازه میگفت «راست میگفتی، چرا باید همسرم شهید شود...»
🎀 البته بعد از لحظاتی به او گفتم
«آن زمان سن من خیلی کم بود و شاید #فکرم هنوز #ناپخته، اما الآن من به #شهادت امین #افتخار میکنم. امین میتوانست #طور_دیگری از دنیا برود. امین خیلی خوب بود که خدا به #بهترین_نحو و با #احترام_زیاد او را برد. من خوشحالم که آن دنیا همسرم را دارم.»
🎀میگفت
«به خدا با تعریفهای تو آدم حسادت میکند! تو چقدر محکم شدی زهرا! تو آدم احساساتی بودی...»
🎀یاد نیت قبل از ازدواج خودم میافتم؛ از خدا خواسته بودم خیر و عافیت دنیا و آخرت نصیبم شود و کسی جلوی راهم قرار بگیرد که این دعا محقق شود.
بعد از شهادت امین، 🌺پدرم میگفت🌺
«زهرا جان خودت خیر دنیا و آخرت را خواستی پس دیگر گریه نکن...»👌
✨ اللهم الرزقنا 🌷شهادت🌷 فی سبیلک✨
منبع
https://www.farsnews.com/news/13941023001316
#حرف_دل_همسران_شهدا....
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜وصیتنامه شهید امین کریمی 📜
بسمه تعالی
✨به نام خالق هر چه عشق، به نام خالق هر چه زیبایی، به نام خالق هر چه هست و نیست ...
سلام علیکم،
و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت می کنم،
بارالها، #ببخش_مرا که تو رحمانی و رحیم،
✨همسر مهربانم () #حلالم کن، #نتوانستم تو را #خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم.
✨پدر و مادر عزیزم، #ببخشید مرا، نتوانستم #فرزند_لایقی برای شما باشم.
✨پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم)، داماد و پسر #لایق و #مهربانی نبودم، #حلالم کنید.
✨بنده در کمال صحت و سلامت عقل چنین وصیت می کنم:
بعد از فوت بنده، تمامی دارائی و اموال من در اختیار همسر مهربانم قرار گیرد و ایشان بنا به اختیار و صلاح خود عمل نماید.
و در آخر،
از تمامی عزیزانی که نسبت به بنده حقیر لطف کرده اند، خواهر، برادر عزیزم #حلالیت می طلبم و خواهش می کنم و باز خواهش می کنم که خود را اسیر غم نکنند. لطف و تدبیر خداوند چنین بود.
✨همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانه ی زندگی من، ای نازنین،
از شما خواهش می کنم که باقی عمر گران قدر خود را به #تحصیل_علم و ادامه ی زیبای زندگی بپردازی.(من از شما راضی هستم)، زیبای من خدانگهدارت باد.
بنده حقیرامین کریمی
1394/6/14
✨ اللهم الرزقنا 🌷 شهادت 🌷 فی سبیلک✨
منبع
http://www.abrobad.net/fa-ir/Article/Details/amin-karimi-wils
#خداوندا_توفیق_عمل_به_وصیت_شهدا_را_به_همه_بچه_های_باصفای_کانال_عنایت_بفرما....🙏
📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5