eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
👑درخواست همسرشہیــــــد از آقـــا؛ در .. علیــــــرضـــا را دعـــا کنــــید😔🙏 👑 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
👣سرانجام👣 💫به روایت از همسر شهید احمدی روشن: بارها و بارها آقا مصطفی درباره سایت نطنز گفته بود که اینجا را طوری می سازم که ❤️مقام معظم رهبری دوست دارند، تمام👈 هدف شهید احمدی روشن در سایت نطنز با توجه به تمام مشکلاتی که وجود داشت این بود که نتیجه اش را به نایب امام زمان(ع)👉 برساند. 💫مصطفی احمدی روشن👈 مدیریت در نیروگاه نطنز اصفهان در بخش تامین کالا و خرید تجهیزات هسته ای در بخش غنی سازی، پایه گذاری اولین غنی سازی منجر به تولید اورانیوم به غنای 3/5 تا 5 درصد و تشکیل و راهبری تیم های مهار ویروس رایانه ای استاکس ‌نت را در کارنامه اجرایی خود داشت. 👣سرانجام ساعت 8:30 صبح 21 دی ماه 1390، مصطفی احمدی روشن در حالیکه عازم محل کار خود بود، در خیابان شهید گل ‌نبی (میدان کتابی) و روبه ‌روی دانشکده علوم ارتباطات دانشگاه علامه طبابایی، هدف عملیات تروریستی دو موتورسوار قرار گرفت. دو تروریست موتورسوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی به خودروی وی که یک دستگاه خودروی پژو 405 بود، او را به🕊 شهادت رساندند. با 💥انفجار این بمب مهندس احمدی روشن بلافاصله به شهادت رسید و رضا قشقایی فرد، راننده خودرو نیز به شدت مجروح شد و ساعتی بعد در بیمارستان رسالت تهران بر اثر شدت جراحات وارده به🕊 شهادت رسید. پیکر پاک🌷 شهید مصطفی احمدی ‌روشن 🌷پس از نماز جمعه روز 24 دی‌ ماه و با همراهی سیل عظیم عاشقانی که برای تشییع وی آمده بودند، در جوار امام‌ زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. منبع؛ http://hamedan.navideshahed.com/fa/news/400669/ .. ... 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
از خواب تا واقعیت.... از خواستگاری تا ازدواج.... از ندانستن تا دانستن... از اول تا سی سالگی... از دنیا تا واقعیت... ☔️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سپاس فراوان از دوست عزیزی که زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان😊✋ رمان جدید امادست😍... فقط برا فرستادنش کمی طول میکشه... ممنون از همراهیتون🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🌴🌴🐎🌴🐎🐎🌴🌴🏴 🏴رمان شماره شانزدهم 😢🏴 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ سیدمهدی شجاعی 💙چند قسمت؛ ٧٨ قسمٺ با ما همـــراه باشیـــــن 😔👇 🐎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۱ 🏴پرتو اول🏴 پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى دویدى... بغض، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود وگلویت خشک شده بود.... دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود زدى. پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: _✨چه شده دخترم ؟ تو فقط گریه مى کردى... پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت : _✨حرف بزن زینبم! عزیزدلم! حرف بزن! تو همچنان گریه مى کردى. پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت: _✨یک کلام بگو چه شده دخترکم! روشناى چشمم! گرماى دلم! هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد... پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید: _✨حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن! قدرى آرام گرفتى، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى، لب برچیدى وگفتى: _✨خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم. دیدم که به پا شده است. طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است. طوفانى که مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان هستى دارد.ناگهان در آن وانفسا چشم من به افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم. به شاخه اى محکم آویختم. باد آن شاخه را شکست. به شاخه اى دیگر متوسل شدم. آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.... من ماندم و دو شاخه به هم متصل. دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم... کلام تو به اینجا که رسید، ترکید. حالا او گریه مى کرد و تو و متحیر نگاهش مى کردى. بر دلت گذشت این خواب مگر چیست که پیامبر، سؤ ال تو را در میان گریه پاسخ گفت: _✨آن درخت کهنسال ، توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به ، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا و ، تنها مى گذارند. *** اکنون که صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند،... اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد،... اکنون که صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى کند،... اکنون که هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیکتر مى شود،... یک لحظه را دوره مى کنى و احساس مى کنى که لحظه موعود نزدیک است... و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است. 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۲ وطوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است.... از جا مى شوى،سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه مى رسانى. حسین ، در بى نظیر پیش روى خیمه نشسته است . نه، انگار خوابیده است. شمشیر را بر زمین کرده، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده ، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است. نه فریاد و هلهله دشمن ؛ که آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى کند. پیش از اینکه برادر به سنت همیشه خویش ، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى، دو دست بر شانه هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشکار مى گویى: _✨مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده فریاد مى زند: _اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید... حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس ، نگاه در نگاه تو مى دوزد و زیر لب آنچنان که تو بشنوى زمزمه مى کند: _✨پیش پاى تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من. و فرمود که آن قصه فرا رسیده است. همان که تو الان را مرور مى کردى و فرمود که به نزد ما مى آیى . به همین . و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بیرحم را احساس مى کنى که زیر پایت خالى مى شود و اولین شکافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشى: _✨واى بر من! حسین ، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سینه اش مى فشارد و در گوشت زمزمه مى کند: _✨واى بر تو نیست خواهرم ! واى بر توست . تو غریق دریاى رحمتى. باش عزیز دلم! چه دارد سینه برادر، چه مى بخشد، چه جارى مى کند. انگار در آیینه سینه اش مى بینى که از ازل خدا براى تو را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنى . تا دست از همه بشویى ، تا یکه شناس او بشوى. همه تکیه گاههاى تو باید فرو بریزد،.. همه پیوندهاى تو باید بریده شود،.. همه دست آویزهاى تو باید بشکند،... همه تعلقات تو باید گشوده شود... تا فقط به او کنى ، به ریسمان او چنگ بزنى و این دل بى نظیرت را فقط جایگاه او کنى.تا عهدى را که با همه کودکى ات بسته اى، با همه بزرگى ات پایش بایستى: پدر گفت: _✨بگو یک! و تو تازه زبان باز کرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت. کودکانه و شیرین گفتى: _✨یک! و پدر گفت : _✨بگو دو ! پدر تکرار کرد: _بگو دو دخترم. ! و درپى سومین بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى : _✨بابا! زبانى که به یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى کند؟ و حالا بناست تو و همان ! همان یک و . بایست بر سر زینب ! که این هنوز اول است.... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴