🌈💦
💦
#آقامونه
هر چند همه دوست دارند شما را "آقا" صدا کنند ولے😉👇
به جمع دانشجویان که می رسی، قامت "استاد" برازنده شماستـ😌•°
در میان نظامیان که می آیی، هیبت "فرماندهی" تان دل دوستان را شاد و دل دشمنانتان را می لرزاند😎•°
روز پدر که می آید، می شوید مهربانترین "بابا" ی دنیا😇•°
روز جانباز که می شود، همه دست "جانباز" شما را به هم نشان می دهند😍•°
#تولدتانمبارک
#جانم_بقربانت_آقا
💦 @asheghaneh_halal
🌈💦
🍃🇮🇷
#خادمانه
•سخن تاریخے امام به مامور ساواڪ•
..|🗣مامور ساواڪ خطاب به امام خمینے گفت:
با ڪدام ارتش میخواهے قیام ڪنے؟
..|✌️امام خمینے در پاسخ گفتند:
سربازان من اڪنون درگهواره ها خفته اند!
#روز_ارتش_مبارڪ
@ASHEGHANEH_HALAL
🍃🇮🇷
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_چهار ♡﷽♡ امیرحیدر با لبخندی قد و بالا و صورت قاب گرفته در
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_و_نودو_پنج
♡﷽♡
گرما دیوانه کننده شده بود این چند روز. دانه دانه قاب عکسهای روی میز را تمیز میکردم. نگاه
کردنشان همیشه باعث آرامشم میشد... زیبا تریین عکسهای عالم بودند اینها.... عکس خانواده
ام...
مراسم عقدمان...چه شب و روزهایی بود. به اتفاق امیرحیدر تصمیم گرفتیم عقدمان را میمهان
ارباب باشیم. به ساده ترین صورت ممکن به امام جماعت صحن بین الحرمین گفتیم و خطبه
عقدمان را خواند. من یک چادر سفید پوشیده بودم و حیدر با همان لباس پیغمبر کنارم نشست و
همسرم شد. یک سال از زندگیمان میگذر و ما خوبیم...کنار هم خوشبختیم. بهشت برین نیست
زندگیمان ولی خوشبختیم. حاج رضاعلی به مانند خیلی از علما من جمله حضرت آقا، روزی که دیدمان گفت بروید و بسازید!
و ما هم میسازیم کنار هم...با هم میسازیم...با خودمان و سختی ها و حتی خوشی هامان!
بعد از بازگشتمان البته لباس عروس هم به تن کردم. لباسی که روزی میگفتم حق هر عروسی
است تنش کردن اما بعد ازآن تجربه تکرار ناشدنی واقعا دیگر برایم مهم نبود. اینکه مراسم
عروسی آنچنانی نگریفتیم و عروسیمان شد همان ولیمه ی بعد از کربلا اصلا اذیتم نکرد! من
من خب شاید خیلی بیشتر از باقی عروسها حظ برده بودم از عروسیم.... قاب عکس به یادماندی
شب ازدواجم را سرجایش گذاشتم... عکس ابوذر و زهرا را نیز با دلتنگی پاک کردم... قربان دانه
لوبیا های عمه بروم... دوقول بار دار بود عروسمان... آنها هم سر خانه زندگی شان رفته بود وپا به
ماه بود زهرایمان و این روزها همه مان چشم انتظار آمدن علی اصغر و علی اکبر ابوذر بودیم...
کمیل هم بالاخره به آرزویش رسیده بود و این روزها داشت درس میخواند برای امتحانات ترم اول کارگردانی!
دلم لک زده بود برای مامان پری و پدرم
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_پنج ♡﷽♡ گرما دیوانه کننده شده بود این چند روز. دانه دانه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_و_نودو_شش
♡﷽♡
مامان عمه ی دوست داشتنی که حالا با آنها زندگی میکرد و البته مامان حورا و خانواده والا که گویا
حریف اصرار های شهرزاد نشدند و ماندگار اینجا شدند جز آیین که شش ماه اینور بود شش ماه
آنور!
بوی کیک از فر بلند شد و آرام به سمت آشپز خانه راه افتادم.... یک سالی میشد که ساکن بوشهر
شده بودیم و من هنوز بااین گرمای کلافه کننده خو نگرفته بودم....
با احتیاط کیک را از فر بیرون میکشم و در یخچال راباز میکنم خامه های شیرین و رنگی را بیرون
میکشم...
خم میشوم تا تزیینش کنم که کودکم غلتی میزند...
لبخندی میزنم و تشر وار میگویم:نکن تمرکزم بهم میریزه...
با این حرفم لگد دیگری میزند...بازی اش گرفته کمتر از نیم وجب من:نکن مامان جان دارم برای
بابا درست میکنما...
اینبار آرام حرکت میکند و من را به خنده می اندازدو غد بازی در می آورد برایم نیامده!
کیک را تزیین میکنم و نگاهی به ساعت می اندازم. الان است که برسد مرد خانه پا تند میکنم تا
اتاق و سریع لباسهایم را عوض میکنم...
نگاهی به شکم بر آمده ام میکنم و با لبخند رو به او میگویم: بد قواره ی کوچولو
بر میخورد به او به مثل اینکه لگدی دیگر نثارم میکند و من چقدر این موجود نادیده را دوست
دارم!همین دیروز بود که فهمیدم دختر است و خدا میداند چقدر سپاسگذارش بودم برای این
لحظه های گرم تکرار نا پذیر...آرام زمزمه میکنم:
_اعصاب نداریا
نگاهی به میز میکنم و کمی از عطر مورد علاقه ی امیرحیدر را میزنم.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_شش ♡﷽♡ مامان عمه ی دوست داشتنی که حالا با آنها زندگی میکر
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_و_نودو_هفت
♡﷽♡
نگاهی به شکمم می اندازم و میگویم: مامانی من واقعا شرمنده ام...میدونم این مواد شیمایی
ممکنه برات ضرر داشته باشه...ولی فقط یه عطره
خواهش میکنم به خاطر همین عطر آبرو ریزی نکن و عقب مونده ومسخره به دنیا نیا خب؟
عکس العملی از خود نشان نمیدهد ومن بلند میخندم: دختر ناز نازی مامان قهرکردی؟ خب توام!
همان موقع بود که زنگ در به صدا در آمد. خودش بود...حضرت شوی!
آخرین نگاه را به خودم کردم و ازاتاق خارج شدم و در را برایش باز کردم...
تکیه داده به چهارچوب در عروسک دست ساز و محلی دخترانه ای را بادستش تکان داد وگفت:
اینم از دوستِ دختر بابا...
باذوق عروسک را از دستش میگیرم وداخل میشود. نگاه میکنم به چهره ی آفتاب سوخته و
مهربانش....
کاش میشد از برخی از صفحات زندگی ات اسکرین شات بگیری و توی پستوی خاطرات با همان
وضوح ذخیره کنی....
دوباره به عروسک نگاه میکنم و میگویم: اینو ازکجا آوردی؟
نگاهم میکند و میگوید:خاله سمیرا برای دخترمون درست کرده بود.
خاله سمیرا پیرزن نان محلی فروش بازارچه نزدیک خانه مان بود که هر دوشنبه بایداز او نان
محلی مخریدیم.پیرزن مهربان و زحمت کشی که نان محلی هایش همیشه طعم و عطر عطوفت
داشت...
سمت آشپزخانه میروم و در همان حال عروسک را روبه روی دلم میگیرم و میگویم :نگاه ببین چی
داده بهت خاله سمیرا...
عروسک را روی اپن میگذارم و سراغ کیک میروم . شربت زعفران را هم با وسواس داخل ظرفش
میریزم... حیدرم از دستشویی بیرون می آید و خسته روی مبل مینشید و میگوید:زحمت نکش
صاحب خونه اومدیم خودتونو ببینیم!
میخندم و میگویم:عالیجنابا دارم برایتان کیک و شربت آماده میکنم اساعه آمدم...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🌙•| #آقامونه |•🌙 •] بگــو🎙 •] به رڪعتِ چنــدمـ •] رسیــدهاست نمـاز؟! •] ڪه با خیــالِ تــو💚 •] م
عجبــــــ°😍°
حلـــواے°😌°
قنــــدے°😋°
تـyouـو°😇°
#میلادتمبارڪجانا
•• #ویتامینه🍹 ••
//🍩
باید
ساعات
مشخصے از
روز را صــرف
خانواده ڪنیم و
تلفن همراه را ڪنار
بگذاریم و با اعضــاے
خانواده صحبت کنیم باید
در خانه توافقے بر سر این موضوع
با همه اعضاے خانواده وجود داشته باشد.
//🍩
#بهمدیگہبهــابدید☺️
لحظہ ــہاے ویتامینه در😃👇
••🍊•• @asheghaneh_halal
#ریحانه
📜 وَصـیٺنامہ شھیدحججے بہ بآنوان:
🌸 هَمیشہ این بیٺ شعر را بہ یاد بیآورید...🌸
🌻آن زمآنے کہ حضرٺ رقیہ سلاماللہ
خِطآب بہ پدرش فرمودند:
ۼصــہۍ
حجآبــ🍃 من را
نخورۍ بآبآجـ✨ـان...
چــآدرم
سوخٺـ🔥ـہ اما بہ
سَــرم هَسٺ هنـ😔ـوز...
#شھیدحججی🇮🇷
#حجابمصونیتاست✌️
┅═══🍃🌸🍃═══┅
@asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
همهـ چے آرومهـ پیازِ جانِ دل✋
پـــیاز هم سیـــر صعودی دلار
را در پــــیش گـــرفتهـ😜
از وقتے گــرون شـــده آدم دلش
مےخواد یه نفـــر باشهـ هے بهش بگــهـ
#چـــقد_تو_پــــیازی😎😂😂
دیگــهـ هیڇڪس از لـــایهـ بیرونے
پـــیاز نمےگــذره😁😂
همــهـ تا لایهـ های آخرش ایشونو👆
نـــوش جـــان مےڪنند😋
همــچنـــان منتـــظریــم تــا
از #سلطان_پیاز رونمایے بشــهـ😅
پــــیاز در حفاظے از 👆👆
ڪمــربند ایمنے☺️
مـــاشین تیـــبا باشهـ😎
پــیاز هم یڪے از سرنشینان باشهـ
قطعا ارزشش شبیهـ #بوگاتےِ😂😂
مـــراقـــب باشید تـــرورتون نڪنند😄
طنــزتــرینها👇👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
🕗🍃
🍃
#قرار_عاشقی
خوشا دردے!که درمانشـــ💊
تو باشے
خوشا راهے! که پايانشـــ🏁
تو باشے
خوشا چشمے!که رخســ😌ـار
تـو بيــند
خوشاملکے! که سلطانشــ👑
تو باشے
خوشا آن دل! که دلدارشــ❤️
تو گردے
خوشا جانے! که جانانشــــ💚
تو باشے
#السلامعلیڪیاعلےبنموسےالرضا
#سلاماےدرمانمـــ😌💓
🍃 @asheghaneh_halal
🕗🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_هفت ♡﷽♡ نگاهی به شکمم می اندازم و میگویم: مامانی من واقعا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_و_نودو_هشت
♡﷽♡
و بعد سینی به دست از آشپز خانه بیرون میروم ....کنارش مینشینم و میگوید:راضی به زحمت نبودیم
_نوش جونت
باکلی تعریف و تمجید کیک و شربت را میخورد
میپرسد:دختر بابا چطوره؟
_ناز نازیــــــــ
میخندد و نگاهم میکند.
میگویم:تو واقعا شش تا بچه از من میخوای؟
بابا همین یکشیو نمیشه جمع کرد و نازشو خرید وای به حال بقیه!
دوباره میخندد و بعد میگوید:عزیزم اگه خیلی ناراحتی من علی رقم میل باطنیم یه راه حل
دارم...زن دوم و سوم و چهارم!!!
ببین فکر بد نکنیا! اصلا گذاشتن واسه همین موقع ها!
واسه راحتی زن اول... فکرشو بکن وظایف یه نفر بین چهار نفر تقسیم بشه!این عالی
نیست!؟
چشم غره ای میروم و میگویم:سکوت کن عزیزم...من واقعا نمیخوام بچمو بی پدر
بزرگ کنم
قهقه ای میزند و میگوید:اسم چی گذاشتی حالا برای دختر بابا؟
لبخند میزنم و میگویم:گفتن از حقوق پدره انتخاب اسم برای بچه
میخندد:من ازحقم میگذرم بفرمایید بانو...
_نمیدونم راستش تا خود دیروز فکر میکردم باید پسر باشه و قاعدتا اسمش علی باشه! ولی خب
نشد...واسه اسم دختر فکری نکردم...
فکری نگاهم میکند ومیگوید: منکه عاشق دختر بودم و خدا هم طرف من بود...ولی هیچ وقت
اسمشو در نظر نداشتم...
بعد یکهو از جا بلند میشود و چند لحظه بعد با قرآن جیبی اش بر میگردد. راه حل خوبی بود.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_هشت ♡﷽♡ و بعد سینی به دست از آشپز خانه بیرون میروم ....کن
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_و_نودو_نه
♡﷽♡
کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه قرآن را گشود....
هیجان زده خیره نگاهش کردم و منتظر بودم ببینم چه میشود؟
لبخندی زد و نگاهم کرد...و بعد زمزمه کرد:مشکات!
اندکی آشنا آمد برایم... در سوره ی نور آمده بود به گمانم...هان یادم آمد متعجب گفتم:مشکات؟
اسم بچمونو بزاریم چراغدون؟
بلند خندید وگفت:چراغدون نه...معنی ظاهریش میشه چراغدان... درتفاسیر اومده منظور همون امام علی (ع)..
آخرشم حرف تو شد! علی!
لبخندی میزنم و ذوق میکنم....امیر یعنی علی حیدر یعنی علی و آیه یعنی علی و مشکات یعنی علی!
راستی خدا چه شاعرانه نوشتی نثر زندگی ام را!
از ذوقم جیغ خفیفی میکشم و او به قهقه زدن میافتد...
دست از کار که میکشم صورت مضحکش روحم را شاد میکند..
بی هوا گوشی اش را برمیدارم و از خودمان و این لحظات شیرین
عکس میگیرم...
امیرحیدر سمت دستشویی میرود و من دوباره به عکسهایمان خیره میشوم و بلند بلند میخندم...
عکسهای خودمان رد میشود و میرسم به عکسهایی که در نیروگاه همراه همکارانش گرفته بود.
عکسهای جالب بود. در این میان مرد میانسالی بود که به شدت به نظرم آشنا می آمد. دور اما نزدیک....
امیرحیدر از دستشویی بیرون می آید و کنارم مینشیند.
بی هوا میپرسم: این آقاهه کیه حیدر؟
نگاه عکس میکند و میگوید:ایشون آقای مقدمه... جدیدا رییسمون شدن چطور؟
متعجب اول به حیدر و بعد به عکس نگاه میکنم...خدا خدا میکردم حدس و گمانم درست باشد
واین شباهت ها واقعی...هول میپرسم:اسمش؟ اسمش چیه؟
تعجب میکند از دستپاچگیم و میگوید:عیسی...عیسی مقدم...چی شده آیه؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_نه ♡﷽♡ کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه ق
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_سیصد
♡﷽♡
ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم...
نه اشتباه نمیکردم...خودش بود.همان عمو عیسی با صورتی پیر ترمطمئن بودم با صدای بلندی
میگویم:خدایا شکرت...خدایا شکـــــرت!
امیرحیدر متعجب نگاهم میکند و میگوید:چت شده زن؟ چی شده آخه؟
وارد لیست مخاطبین میشوم و شماره خانمان را میگیرم و در همان حال میگویم: عمو عیسی
است...شوهر مامان عمه خودشه!
مبهوت میشود ومن نیز مبهوت قدرت خدا...
چه خوب که مامان عمه این همه سال منتظر بود... چه خوب که نام این مرد میانسال عیسی بود...
چه خوب خدا خدایی میکرد و چه خوش رنگ بود زندگیمان....
گاه می اندیشم چه خوب میشد سفت خدا را بغل کنی و روی ماهش را ببوسی بابت خلق این همه
زیبایی...
شکرت عزیزم شکرت....
💚...
یاعلی...
ساعت ده و هفده دقیقه ی صبح
بیست و دومین روز زمستان سرد سال هزارو و سیصد و نود و چهار
#ڪوثرامیدے (نیل2)
#پایان
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_سیصد ♡﷽♡ ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم...
🍃💗
#خادمانه
سلامم
حال و احوال؟☺️
خب دیگہ الان جا داره بگم:
"بہ پایان آمد این دفتر حڪایت همچنان باقیست"💚
ممنونم از همہ ڪسانے ڪہ همراهمون بودن،نقدڪردن و خلاصہ بهره بردن😊
امیدوارم ڪسانے ڪہ نخوندن هم ان شاءالله بہ زودے شروع ڪنن این داستان رو...🍃
و یہ مژده اینڪہ بزودے #PDF
این رمان رو در ڪانال قرارمیدیم.😉
حرفے،حدیثے بود در خدمتیم👇😌
🆔: @fb_313
#التماسدعاےخیر
#یاعلے💗