eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_نه ♡﷽♡ کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه ق
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم... نه اشتباه نمیکردم...خودش بود.همان عمو عیسی با صورتی پیر ترمطمئن بودم با صدای بلندی میگویم:خدایا شکرت...خدایا شکـــــرت! امیرحیدر متعجب نگاهم میکند و میگوید:چت شده زن؟ چی شده آخه؟ وارد لیست مخاطبین میشوم و شماره خانمان را میگیرم و در همان حال میگویم: عمو عیسی است...شوهر مامان عمه خودشه! مبهوت میشود ومن نیز مبهوت قدرت خدا... چه خوب که مامان عمه این همه سال منتظر بود... چه خوب که نام این مرد میانسال عیسی بود... چه خوب خدا خدایی میکرد و چه خوش رنگ بود زندگیمان.... گاه می اندیشم چه خوب میشد سفت خدا را بغل کنی و روی ماهش را ببوسی بابت خلق این همه زیبایی... شکرت عزیزم شکرت.... 💚... یاعلی... ساعت ده و هفده دقیقه ی صبح بیست و دومین روز زمستان سرد سال هزارو و سیصد و نود و چهار (نیل2) بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ونود_ونه - کاری نداری؟ شروین که کمی سبک تر شده بود با لحنی شیطنت
🍃🍒 💚 عکس پدر با یکی از بهترین دوستانش توی کوه. یادگار دوران جوانی پدر. به نظر می آمد این عکس - که از همه قدیمی تر بود - برای پدر ارزش خاصی داشت چون قابش از همه محکم تر و زیباتر بود و ریحانه دیده بود که پدرش همیشه با چه وسواسی آن را پاک می کند. نگاهی به پدرش که روی صندلی گهواره ای اش پشت پنجره نشسته بود و به حیاط زل زده بود، انداخت. هیچ وقت پدرش را اینقدر آرام ندیده بود. اگر آن پتوی چهارخانه ای که روی پایش انداخته بودند با لرزش دستهایش حرکت نمی کرد فکر می کردی که حتی نفس هم نمی کشد. در همین فکرها بود که در اتاق باز شد، کله ای از لای در داخل آمد و بعد از برانداز اطراف آرام وارد اتاق شدو همانجا کنار در ایستاد. - حالشون چطوره؟ -خوبن، دواهاشون رو خوردن اما هر کار می کنم راضی نمیشن بخوابن سرجاشون.بعد از نمازصبح تا حالا نشستن رو صندلی و زل زدن به در می گن منتظرم - قراره کسی بیاد؟ -هرچی می پرسم، می گن میاد اما نمی گن کی. مدام زیر لب می گن شاهرخ - خب شاید با امیر کار دارن - نه، می گم امیر که اینجاست. بگم بیاد؟ می گن نه، خودش میاد دختر با شنیدن این حرف ابروئی بالا برد. ریحانه گفت: -می دونی مریم؟ عین بابا ابروهاتو بالا می بری! - اگه اشتباه نکنم دخترشم. درسته شما سوگلی بابا هستی ریحانه خانم ولی ما هم یه نسبتی با ایشون داریم ریحانه خنده کوتاهی کرد ولی قبل از اینکه جوابی بدهد در اتاق باز شد و دو تا پسر 7-6 ساله دویدند توی اتاق. می خواستند سر و صدا کنند که مریم با فریادی کوتاه ساکتشان کرد. - اینجا اومدید چکار؟ برید بیرون بازی کنید - بریم تو حیاط؟ -نه، حیاط سرده، برید تو پذیرائی - ولی مامان... - همین که گفتم. برید آقاجون حالش خوب نیست. سر و صدا نکنید بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد سر به زیر تشکر کرد و گفت: دیگه جون شما و جون زن و بچه ام از شما مطمئن تر کسی رو سراغ نداشتم برای همین تو زحمت انداختم تون ننه فهیمه لبخند زد و گفت: اختیار داری پسرم زحمت نیست رحمته. زن و بچه ات عین بچه های خودم قدم شون رو تخم چشمام احمد دست در جیب پیراهنش کرد و مقداری پول در آورد. پول را به سمت ننه فهیمه گرفت و گفت: این پول هم خدمت شما بی زحمت یک گوسفند قربانی کنید گوشتش رو بین اهالی تقسیم کنید. ننه فهیمه پول را گرفت و گفت: چشم پسرم به روی چشم. گوشتش رو میدم اهالی دل و جیگرش رو هم برای خودش کباب می کنم نگاهی به پول کرد و گفت: ولی این پولی که دادی خیلی زیاده مادر چند تا گوسفند میشه باهاش قربانی کرد. احمد سر به زیر گفت: دست تون باشه اگه تا هفتم تولد بچه برنگشتم برای ختنه و عقیقه بچه خرج کنید. _ان شاء الله که به سلامت و دل خوش زود برگردی خیالت هم از بابت زن و بچه ات جمع باشه حواسم بهشون هست. احمد از ننه فهیمه تشکر کرد و رو به من گفت: یک لحظه با من بیا ... هم قدم با احمد چند قدمی از ایوان فاصله گرفتیم. احمد در فاصله نزدیکی روبرویم ایستاد و گفت: مواظب خودت باش. منو هم ببخش اگه بهت نگفتم قراره تنهات بذارم. می خواستم توی راه بهت بگم ولی وقتی حالت بد شد دیگه نتونستم بهت بگم. می بخشی؟ _حالا شاید بعدا بخشیدم _چرا الان نمی بخشی؟ _چون تا حالا از این کارا زیاد کردی حسابی از دستت شکارم احمد با لبخند گفت: به این کارام عادت کن دست خودم نیست. نمی تونم بهت هم قول بدم دیگه تکرار نمیشه چون می دونم بازم تکرار میشه _پس خدا به من صبر زیاد بده این کاراتو طاقت بیارم احمد با خنده گفت: برات دعا می کنم خدا صبرت بده دست در جیبش کرد و مقداری پول به سمتم گرفت و گفت: این دستت باشه _دستت درد نکنه ولی خودت چی؟ همه پولات رو که دادی برای گوسفندو عقیقه این دست خودت باشه لازمت میشه _نگران من نباش. این پول دستت باشه اگه تا یک هفته دیگه برنگشتم هر وقت شیخ حسین اومد بگو ببرتت پیش حاجی معصومی _دل منو نلرزون با این حرفا ... تو صبح قول دادی حالاحالاها هستی _قول دادم ولی یه درصد احتمال اگه برنگشتم ... _بر می گردی ... باید برگردی احمد زیر لب ان شاء الله گفت و پرسید: کاری نداری من برم؟ نفسم را آه مانند بیرون دادم و گفتم: میری برو به سلامت ولی زود برگرد چون هر چه قدرم دورم شلوغ باشه بازم هیچ کی تو نمیشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید کامیاب صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ظرف میوه را از یخچال برمیدارم و کابینت ها را در جست و جوی پیش دستی،باز و بسته میکنم. کارد ها را پیدا میکنم. کابینت بعدی هم،پیش دستی ها را میبینم. با یک دست،بشقاب و با دست دیگر ظرفـ میوه را برمیدارم. وارد سالن میشوم و برای نیکی و پیرزن بشقاب میگذارم. من در تمام عمرم،از این کارها نکرده ام! این چه فرمان های عجیب و غریبیست که قلبم به عقلم میدهد؟ جنگ داخلی است بین اعضای بدنم! میوه را تعارف میکنم و میگویم:من مزاحمتون نمیشم،به اقای آشوری سلام برسونید..نیکی جان من داخل اتاقم،کاری داشتی... چشم هایش را روی هم میگذارد و لبخند میزند. به طرف اتاق میروم،چرا دلم میلرزد؟ ★ کانال های تلویزیون را عوض میکنم. حوصله ام سر رفته. نیکی گاهی از اتاقش خارج شده و سری به غذایش زده. به طرف آشپزخانه میروم،نگاهی به قابلمه ی ماکارونی میاندازم. عطر خوبش،همه ی خانه را برداشته. حدس هم نمیزدم که دختر مسعود نیایش،تا این اندازه آشپز خوبی باشد! در این دو هفته،غذاهای لذیذ مهمان همسایه ام بوده ام و شب ها مهمان شیر و عسلش. نمی دانم چرا اینقدر درگیر محبت هایش شده ام. نگاهی به در بسته ی اتاقش میاندازم،قدم هایم به آن سمت کشیده میشوند. خودم هم نمیدانم چرا.. پشت در اتاقش میرسم،دست راستم را بالا میبرم تا در بزنم. نرسیده به در،دستم متوقف میشود. نگاهم بین در بسته و دستم که در هوا مانده، در تلاطم است. عاقبت دستم را پایین میآورم،وارد آشپزخانه میشوم و پشت میز مینشینم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝