#همسفرانه
🌍~°از ڪُلِ دنيا
💛~°"طُ" را داشٺھ باشم،
👌~°همين مرا ڪافيسٺ...
😇~°"طُ" حٺے ميٺوانے
👔~°ڪدبانوے چہــارخانھ ے ݒیــراهنم شوے...
#علی_قاضی_نظام
#ڪدبانوی_ڪی_بودی
@asheghaneh_halal 💞
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وپنج آروم بگیر تا خود به خود بیای روی آب. ممکنه اول یه کم
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وشش
شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت.
- می گم حالت خوبه؟
-آره ... آره خوبم...
-من برم لباسمو بپوشم بريم.آخرش منو از خونت انداختي بيرون
- من نمي تونم باهات بيام. بايد يه سر برم بيمارستان!
- بيمارستان؟ بيمارستان برا چي؟
شاهرخ نگاهي به شروين كرد و نفس عميقي كشيد :
-ریحانه ...
شروين كه گيج تر شده بود گفت:
- ریحانه چي؟حالش بد شده؟
شاهرخ سري تكان داد
- ديشب حالش بد شده و دم صبح ...
حرفش را خورد ،كلمات را به سختي ادا مي كرد. شروين منظورش را فهميد.
- واقعا متاسفم.ميرم لباسمو بپوشم و بيام تا بريم بيمارستان ...
در طول مسير شاهرخ ساكت بود.حتي وقتي جنازه ریحانه را ديد، وقتي بالاي قبرش ايستاده بود و حتی وقتي براي آخرين بار رويش را كنار زدند تا صورتش را ببيند بازهم نتوانست از شر بغضش رها شود. نفس كشيدن برايش سخت شده بود.شروين كه كنارش ايستاده بود از زير عينك آفتابي اش او را مي پائيد. .وقتي آخرين بيل خاك را روي قبرش ريختند علي كنار شاهرخ آمد و گفت :
- ديگه بايد بريم
بعد عینکش را برداشت، چشمهایش را خشککرد و گفت:
- سنگ قبر رو پس فردا میارن
شاهرخ آرام سر تکان داد. موبایلش زنگ زد. کمی از جمع فاصله گرفت.
علی نگاهی به شاهرخ که در میان قبرها راه می رفت و با تلفن حرف می زد کرد و رو به شروین گفت:
-خبر رو که شنید گریه نکرد؟
-فکر نکنم. من حموم بودم ولی وقتی اومدم بیرون حالتش به آدم گریه کرده نمی خورد. بیشتر شبیه آدم شوکه بود
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وشش شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت. - می گم حالت خوبه؟ -
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وهفت
- همیشه همین جوریه. وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصلاً گریه نکرده بود. آخرش هم با داد فریادها و اذیتهای هادی بغضش شکست
- یعنی سرش داد و فریاد کنم؟
علی خندید:
- نه، اونجوری ممکنه اوضاع خراب تر بشه. یهو به هم می ریزه یه چیزی بهت میگه
- مگه نمی گی سر وصدای هادی باعث شد گریه کنه؟
-حساب هادی جداست. سرش رو هم ببره هیچی نمی گه. تو تنها کاری که می کنی یه کاری کن تنها باشه
شروین سری به نشانه تأیید تکان داد. همراهش زنگ خورد. شاهرخ بود. شروین نگاهی به شاهرخ که دورتر ایستاده بود کرد و جواب داد:
- بله؟
شاهرخ با دست اشاره ای کرد و گفت:
- من می رم پیش ماشین. شما هم بیاید
از بین قبرها که می گذشتند شروین پرسید:
- چرا این دختر این همه براش مهم بود؟
- ریحانه فقط یه دختر بچه نبود. یه جورائی اونو به همسرش وصل می کرد. شاید چون زیر دست اون بزرگ شده بود. یه نقطه اشتراک! حالا دیگه خیلی تنها میشه. تنها تر از قبل
به ماشین رسیدند. شاهرخ عقب نشسته بود. خیلی دوست داشت آن عینک سیاه روی چشمان شاهرخ نبود تا می فهمید کجا را نگاه می کند. علی را که دم بیمارستان پیاده کردند توی آینه به شاهرخ نگاه کرد و پرسید:
-میری خونه؟
شاهرخ سر تکان داد.
- آره، ممنون ...
روی مبل نشسته بود و سرش را به تکیه گاه تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود که شروین با لیوان آب بالای سرش ایستاد:
- بیا بخور بهتر بشی
لیوان را گرفت و تشکر کرد.بعد همانطور که به لیوان آب خیره شده بود گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وهفت - همیشه همین جوریه. وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصل
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وهشت
- کی باورش میشه زندگی به این راحتی تموم میشه؟ درست توی لحظه ای که اصلاً فکرشو نمی کنی
شروین برای اینکه جو را عوض کند گفت:
- شام چی می خوری؟
-اصلاً میل ندارم
- اما صبحونه و ناهار هم نخوردی
- می دونم ولی اصلاً میل ندار
- ذخیره هم که نداری!
شاهرخ لبخند زد و شروین که بلند می شد ادامه داد:
-باشه. هر جور راحتی. فعلاً کاری نداری؟
- کجا می ری؟
- خونه! فردا دانشکده می بینمت. البته اگر به فردا رسیدم!
- مطمئنی می خوای بری؟
- راه رفتنی رو باید رفت. اگه دیگه همو ندیدیم حلال کن. نه، نمی خواد تو بیای خودم میرم راحت باش
- می خوام مطمئن شم که رفتی بیرون
- مطمئن باش ترجیح می دم برم خونه تا امشب این قیافه تو رو تحمل کنم
شاهرخ لبخندی زد و راضی شد که همراه شروین نرود.
- هر وقت احساس کردی خیلی عصبانی هستی سکوت کن. فقط سکوت
از پشت پنجره برای شروین که از در کوچه خارج می شد دست تکان داد و وقتی شروین رفت توی اتاق خودش رفت و دراز کشید...
*
دم خانه که رسید کلید انداخت و در حالیکه آرام اطراف را می پائید وارد خانه شد. همه جا به نظر امن و امان می آمد. پاورچین پاورچین وارد هال شد. داشت از پله های هال بالا می رفت تا به اتاقش برسد که صدائی از پشت سرش آمد.
- آهای!
صدای مادرش بود. ایستاد و برگشت.
- بیا پائین ببینم!
دو پله ای را که بالا رفته بود پائین آمد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
•••🍃•••
#صبحونه
خیـر اسـتـ/😍/
ڪه بر سـفــره ے
صبـ🌤ـحم برسـد ...
قـنـ🍭ـد
ســـلام تــو/♥️/
#لیلا_مقربے
#صبحتونقشنگ😊
💐| @asheghaneh_halal
•••🍃•••
[• #مجردانه♡•]
••|آیت الله حائرے:
به راحتے میشود آدمها را
با حرفهایشان شناخت.
•[یڪ خودڪارے در طاقچه است. هست!
•[به یڪے میگویے برو بیار.
•[میرود میگردد...خودڪار هست [اما] پیدایش نمیڪند.
•[میگوید: «نمیبینم».
•[به دومے میگویے برو [خودکار] هست [اما] پیدایش نمیڪند.
میگوید: «نیست».
•[آن ڪه میگوید نمیبینم یڪ شخصیت دارد؛آن ڪه میگوید نیست،یڪ شخصیت.
•[آن ڪه میگوید "نمیبینم"
ضعفها و نقصها را متوجه خودش میداند.
اگر در آینده اتفاق ناخوشے در زندگےاش افتاد،
پاے خدا را وسط نمیڪشد، به حساب خودش
میگذارد، چون اینجا به حساب خودش گذاشت.
گفت ضعف بینایے من هست. «من» نمیبینم.
•[اما آن ڪه میگوید« نیست»
در آینده هر اتفاقے بیفتد، فرافڪنے میڪند.
به دوش خدا، روزگار، همسر و... مےاندازد.
#دید_مازندگےرومیسازه😊
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
••|🕊 لذت ترڪ لــذت!
حضرت آیت الله سعادت پرور(ره):
✨ای عزیزان من!
✨آنچه در هوا پرســتـــے مے خواهید
✨در ترک هوا براے شما حاصل شود.
#مـنـبـع: پندنامــہے سعادت⬅️ شــمـاره 17
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
🌷🍃
#چفیه
| #بهروایتهمسرشهید |
سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم
دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد
بعد گفت: آمین بگو
من هم دستم را روی قبر #شهیدتورجیزاده گذاشتم
و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید...
اما دوباره تاکید کرد تو که میدانی من چه میخواهم
پس دعا کن تا به خواستهام برسم...
#شهادتش را از #شهیدتورجیزاده خواست...
#شهیدمسلمخیزاب
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🌷🍃
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
☺️| چرا اینجورے نشستے؟
کمرت درد میگیره، خدایی نکرده!
👼{تَمین تَردَم.
😳|تمرین کردے؟
این چه تمرینیه، کمرت درد میگیره؟!
😕{تَمین نه تَملین!
😬|آهان، کمین کردے.
حالا واسه کی؟!
😁{واسه، لوباهه چه کشتیسونو گِلِفتیم.
😉| اووو ماشاالله یوز پلنگ ایرانے.
اما چطوری؟
😎{هیتی، ایندولے از پُسته پستی میام بیلونومیدم: هے یَ
بَعدِس خانوم لوباهه چه پیله، میتَیسه.
☺️| آفرین گل پسر، اما ترسوندن
کار خوبی نیست.
و در مورد روباه پیرم ما باید
مـرد عمل باشیم💪 نه اینکه کسی رو الکی بترسونیم.
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وهشت - کی باورش میشه زندگی به این راحتی تموم میشه؟ درست تو
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_ونه
- خب، چه عجب برگشتی خونه. کدوم گوری بودی تا حالا؟ با توام
شروین چیزی نگفت.
- رفتی پیش اون استاد فضولت هرچی دلت خواست گفتی؟ حالا دیگه واسه من واسطه می فرستی؟
شروین سعی کرد آرام باشد زیر لب گفت:
- ببخشید، معذرت می خوام
مادرش می خواست حرفی بزند که هانیه تلفن به دست سررسید.
- خانم؟ تلفن با شما کار داره
مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی نگفت و رفت. شروین نفسش را بیرون داد. هانیه گفت:
-بخیر گذشت
شروین سری به شانه تأیید تکان داد
-آره، به موقع بود! خدا رحم کرد
سرمیز شام ساکت بود. پدرش لقمه ای دهانش گذاشت.
- آقا شروین ما رو ندیدی این مدت خوب بود؟
- نمی دونم! هرجائی آدم یه جور راحته
مادرش با دلخوری گفت:
- اما انگاری خیلی هم بد نبوده که دو هفته موندی!
شروین باز سکوت کرد.
- این چرت و پرت ها چی بود به استادت گفته بودی؟ که نیلوفر رو نمی خوای، آره؟ اصلاً این مسایل به اون چه که به اون گفتی؟ بلند شده اومده اینجا منو نصیحت کنه! با اون قیافه املش!
شروین داشت عصبانی می شد اما یاد حرف شاهرخ افتاد و سکوت کرد.
- با توام، چرا هیچی نمی گی؟ حالا هم حتماً پول تو جیبیت تموم شده که برگشتی!
- معذرت می خوام
- خوبه! حالا که پولت ته کشیده خودتو زدی به موش مردگی
شروین باز هم سکوت کرد ولی احساس می کرد از درون در حال انفجار است.
- اگر به خاطر نیلوفر نبود عمراً رات می دادم خونه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_ونه - خب، چه عجب برگشتی خونه. کدوم گوری بودی تا حالا؟ با ت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وشصت
شروین که تا حالا سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد با این حرف سربلند کرد و به مادرش خیره شد! مادر با دستمال دهانش را پاک کرد و گفت:
- می خواد جشن تولد بگیره. اومده بود تو رو هم دعوت کنه
بعد همانطور که از سر میز بلند می شد گفت:
- در ضمن، راجع به این دو هفته گفتم رفتی خونه دوستت که درس بخونی. نمی خوام چیزی بدونه فهمیدی؟
شروین آرام جواب داد.
- بله
وقتی مادرش رفت رو به پدرش گفت:
- بابا؟ تو یه کمکی بکن
پدر آخرین لقمه کبابش را خورد و گفت:
- اون دوستت به نظر آدم بدی نمی اومد. چرا پیشش نموندی؟ اگر مشکل پولش بود من حاضر بودم خرجش رو بدم. به خودش هم گفتم. این تنها کمکی که می تونم بهت بکنم. مادرت روکه می شناسی
شروین نفسی از سر درد کشید و بلند شد. اتاقش تاریک بود. بدون اینکه چراغ را روشن کند رفت کنار پنجره. پنجره را باز کرد و به آسمان خیره شد. کمی سرد بود و نسیم خنکی می آمد. چشمهایش را بست و توی هوا گردن کشید. انگار کسی نوازشش می کرد. نسیم که قطع شد چشمهایش را بازکرد و رو به آسمان گفت:
- قبلاً از این کارا نمی کردی
از لب پنجره پائین آمد، روی زمین رو به پنجره نشست و به آسمان خیره شد.
*
یک ساعتی از رفتن شروین می گذشت که صدای در خانه بلند شد. هر چند خیلی خسته بود ولی مجبور بود بلند شود. در را باز کرد. پیکی موتوری با پلاستیکی در دست دم در خانه بود.
- بفرمائید.
- منزل آقای مهدوی؟
-بله
مرد پلاستیک را به طرف شاهرخ دراز کرد.
- این مال شماست
- چیه؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت شروین که تا حالا سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد با این
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وشصت_ویک
-غذا
- من غذا سفارش نداده بودم
- یک ساعت پیش یه آقائی اومدن گفتن که یک ساعت دیگه یه پرس غذا بیارم اینجا. فکر کنم فامیلشون کسرائی بود
شاهرخ که تازه فهمیده بود کار شروین است گفت:
- آها! بله، ممنون چند لحظه صبر کنید تا برم پولش رو بیارم. چقدر میشه؟
- قبلاً حساب شده
پلاستیک را گرفت و تشکر کرد. غذا را روی میز وسط اتاق گذاشت. اصلاً گرسنه نبود. نزدیک غروب بود. لباسهایش را که چروک شده بود عوض کرد و از خانه بیرون آمد. دم اذان بود که رسید مسجد. نمازش را که خواند شروع کرد به پرسه زدن در خیابان. بی هدف می رفت. هنوز گیج و منگ بود. به پارک رسیده بود. روی یکی از نیمکت ها نشست. چند دقیقه ای که گذشت صدای گریه ای توجهش را جلب کرد. دختر کوچکی بود 4-3 ساله. بادکنکی صورتی به دستش بود و گریه کنان اطراف را نگاه می کرد. به نظر می آمد گم شده. شاهرخ جلو رفت و بغلش کرد،نازش کرد تا آرام شود. وقتی دخترک آرام شد شاهرخ دوباره روی نیمکت نشست:
- آروم باش خانمی. گریه نکن عزیزم الان مامان میاد. رفته اونور چیزی بخره. آروم باش عزیز دلم
بچه آرام شده بود اما از شدت گریه خناق کرده بود. شاهرخ شکلاتی از جیبش درآورد به دخترک داد. بعد شروع کرد برایش شکلک درآوردن.دخترک کم کم شروع کرد به خندیدن. مدتی گذشت و وقتی کسی آن اطراف پیدا نشد بلند شد تا به دفتر پارک برود تا از بلندگوی پارک پدر و مادر دخترک را خبردار کنند. هنوز خیلی دور نشده بود که صدایی از پشت سرش شنید. برگشت. زن و مردی به سمتش میدوند. زن با جیغ و فریاد اسم دخترش را صدا می زد.
- بهاره... بهاره مامان .... من اینجام... بهاره جان
ایستاد. وقتی به شاهرخ رسیدند مادر بی مهابا بچه را از دست شاهرخ قاپید. به سینه چسباند و شروع کرد به گریه . مرد هم گرچه سعی می کرد خودش را کنترل کند ولی چشم هایش پر از اشک بود.
- خیلی ممنون آقا. لطف کردید. نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم
- خواهش می کنم. بیشتر مواظبش باشید
- یه لحظه رومون روبرگردوندیم نفهمیدیم کی این همه دور شد. واقعاً شرمنده. باعث دردسر شما شد
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒