1561207044_شهید زنده مومنی.mp3
3.16M
[• #شهید_زنده •]
ایـنبار متفاوتتر از هر بـار،
روایتـے شایـد عجیب امـا واقعے!👌
شهـدایے ڪہ زنـدهانـد و مـا
فرامـوششان ڪردهایـم!😓
🍃•• پیشنهـاد دانــلود ••🍃
#شهـدارایـادڪنیـمبـاذڪرصلـوات
#حجتالسلاممؤمنے
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #ایرانیشو •]
ڪشف بیش از 300 تن ربـ🍅
و ڪنسانتره فاسد و قاچاق در دماوند!
واقعا دستتـون درد نڪنہ ڪہ
موادفاسدروبہخوردمـردممےدید!😒
البتہ خداروشڪر اینـبار ڪشف شد!
*نڪتہ۱:
ولے شمـا پدر و مادرهاے عزیز ڪہ
نسبت بہ سلامت خانواده خودتـون
حساس هستید،لطف ڪنید و بـا
استفاده از هنرے ڪہ داریـد،
مواد مصرفے مـورد نیاز خودتـون
رو تولید ڪنید.
اینجورے از سلامت اون مواد مصرفے
هم اطمینان خاطر داریــد!☺️
*نڪتہ۲:
ڪنسانتره همان افزودن ویتامین
و مواد معدنے است.
#رونـقتـولیدڪہدمودستگاهنمےخواد
#بلڪہعزمراسقشمارومےطلبہ!
وقتشہ ڪہ ایرانـے بشے!😌👇🏻
[•🇮🇷•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهشتاد_ودو زنمون با بقیه رقابت نکنیم. یادمون رفت زن عروسک نیست که
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهشتاد_وسه
- نه یه کم ذهنم مشغوله
شروین با قیافه ای حق به جانب گفت:
- مگه تو ذهن هم داری؟
شاهرخ ابرویی بالا برد
- فکر کنم
نزدیک پارک که رسیدند شروین گفت:
- اِ؟ شاهرخ نگاه کن!این همون فروشنده نیست که اون دفعه بهش تذکر دادی؟ اون که قبول کرد اما بازم داره کارش رو تکرار می کنه!
شاهرخ به طرفی که شروین نشان میداد خیره شد و در حالیکه ذهنش جای دیگری بود اتوماتیک وار جواب داد:
- اون دفعه جو گیر شد! کارش از سر شور بود نه شعور. برای همین بعد از یه مدت وقتی اون شور از کلش افتاد میشه همون آدم قبلی
شروین زیر چشمی شاهرخ را می پائید.حرکاتش خاص شده بود. با حالتی عجیب اطراف را نگاه میکرد.گاهی هم می ایستاد و اطرافش را ورانداز می کرد.منظورش را از این حرکات نمی فهمید.
- یه جوری رفتار می کنی. انگار دفعه اولته میای اینجا!
شاهرخ آرام و غمگین فقط لبخند زد.
- تو امروز یه چیزیت شده!هی لبخند تحویل من نده. بگو چته؟
شاهرخ خندید
- وای که با این خونسردیت حرص آدم رو درمیاری
شاهرخ نگاهش را از شروین به طرف پارک چرخاند.
- خاطرات خوبی اینجا داشتم. دوست دارم اینجا رو توی ذهنم داشته باشم
شروین شکلاتی را که تازه از پوست درآورده بود دهانش گذاشت و گفت:
-خیلی رمانتیک بود
بعد شکلاتی به شاهرخ تعارف کرد و گفت:
-حالا دلیل اصلیش؟
-جدی گفتم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهشتاد_وسه - نه یه کم ذهنم مشغوله شروین با قیافه ای حق به جانب گف
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهشتاد_وچهار
- تو با این حافظه کوتاه مدت چطوری می خوای تو حافظت نگه داری؟ فردا که ریست (reset)کردی کلاً پاک میشه
شاهرخ بلند خندید.
- تو ریست بدهاش حذف میشه
- از اون لحاظ. یه راه حل ساده تر هم هست. هر وقت خواستی بیا اینجا. اینجوری حافظت هم خالی می مونه
- نمی دونم دیگه کی می تونم بیام اینجا. شاید چند سال طول بکشه. شاید هم .... جای جدیدی که می رم خیلی از اینجا دوره
شاهرخ این را گفت و نشست. شروین که اصلاً متوجه حرفهای شاهرخ نبود با خوشحالی گفت:
- جداً؟ یعنی بالاخره راضی شدی خونت رو عوض کنی. حالا کجا می خوای بری؟ پیش بابا؟ بیا طرف ما. یه سری آپارتمان جدید ساختن. خیلی ژیگول و نقلیه. باب خودت
شاهرخ جوابی نداد. شروین کنارش نشست و شروع کرد به توضیح دادن:
- جدی شاهرخ، خب مگه چیه؟ آها، پولش؟ خب از بابا می گیری بعد خرده خرده پس میدی. اصلا خودم می خرم،اینقدر ها پول دارم. اگر اونجا باشی منم می تونم بیام پیشت
شروین پر شور و حرارت حرف می زد.
- خیلی خوب میشه شاهرخ. فکر شو بکن. اینجوری هم من از دست گیرهای مامان خلاص میشم هم تو از تنهایی درمی آیی. دوتایی می ریم می گردیم. شمال،کیش ... حتی اروپا! کیف میده، نه؟
شاهرخ با سر تائید کرد.
- آره....خیلی خوبه
شروین خوشحال از اینکه توانسته بود رضایت شاهرخ را بگیرد گفت:
-پس موافقی، بزن قدش
و دستش را جلو آورد. شاهرخ نگاهی به دستش انداخت و بعد به شروین خیره شد. دستش را گرفت، روی پایش گذاشت و به جلو خیره شد.
- همه اینایی که گفتی خوبه ولی ....
- ولی چی؟ مشکل کجاست؟
-مسئله اینجاست که بعضی چیزا توی زندگی هست که نمیشه عوضش کرد. هر چند تلخن اما باید قبول کرد که جزئی از زندگی هستن و باید باهاشون کنار بیای
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وهشتاد_وچهار - تو با این حافظه کوتاه مدت چطوری می خوای تو حافظت نگ
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهشتاد_وپنج
- متوجه منظورت نمی شم. بروسر اصل مطلب. چرا واضح حرف نمی زنی؟
-چون سخته. هنوز خودمم باهاش کنار نیومدم
- چیزی که تو رو اینجور به هم ریخته باید مطلب مهمی باشه
شاهرخ چندلحظه چشم هایش را بست بعد بلند شد. یکی دو قدم جلو رفت، همانجا پشت به شروین ایستاد و دست هایش را توی جیبش کرد.
- می گی چی شده یا نه؟
بالاخره شاهرخ سکوت را شکست.
- باید از این شهر برم
شروین چند لحظه ای خشکش زد. بعد شروع کرد به خندیدن، به صندلی تکیه داد و گفت:
-شوخی بی مزه ای بود. باید اعتراف کنم برای چند لحظه غافلگیر شدم
اما وقتی دید که شاهرخ حرکتی نکرد خنده روی لبش خشک شد. بلندشد وجلوی شاهرخ ایستاد. با نگرانی در چشم هایش خیره شد.
- معلومه چی می گی؟ اگه این یه شوخیه بهتره همین جا تمومش کنی چون دیگه داره بی مزه می شه
و جواب شاهرخ همه امیدش را بر باد داد. شاهرخ چشم هایش را بست و آرام گفت:
-کاش یه شوخی بود
شروین که ناگهان عصبانی شده بود کمی عقب رفت، چرخید و درحالی که به موهایش دست می کشید سعی کرد آرام باشد. بعد به طرف شاهرخ چرخید و داد زد:
-منو آوردی اینجا اینو بهم بگی؟ بهترین خبری بود که می شد بشنوم. واقعاً ممنونم
و با عصبانیت شروع کرد به قدم زدن. کمی رفت و دوباره برگشت. جلوی شاهرخ ایستاد. می خواست چیزی بگوید که نگاهش در نگاه مغموم شاهرخ گره خورد. حلقه اشک را در چشمان آرامش دید. فهمید که شاهرخ هم مثل او درون پر غوغایی دارد. حرفش را خورد. چرخید دستش را در هوا تکان داد و به درخت روبرویش کوبید.
- لعنتی
شاهرخ جلو رفت دستش را روی شانه شروین گذاشت و فشار داد...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒