♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_هفت
°•○●﷽●○•°
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه
از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گف
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی
ازش گرفتمو تشکر کردم
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد
ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش
آیت الکرسی پخش میشد
تو دلم باهاش خوندم
بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه
هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلی حالم بد بود
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من
رفتم دم مدرسه
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه
دلم نمیخواست نگام کنه
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم
پنج دقیقه صبر کردم
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه
اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم
یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:
+وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن چیه اخر خودت و به کشتن میدیا
_بیخیال ریحانه جان
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکی شدی؟
از کی تا حالا
_از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون
+عه !ببین چیکارا میکنیا
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد
هر دومون خیره شدیم بهش
میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم
فعلا عزیزم. موفق باشی
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلی وقت بود که ندیده بودمش دلم خیلی براش تنگ شده بود
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین
فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده
مخصوصا این معلمِ لعنتیش!
قاجارِ احمق!
با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی
استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلی زشت شدی به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم
سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در
از مامان خداحافظی کردم و رفتم
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد
خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود
اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور
تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران
اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت
از ماشین پیاده شدم
برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم
خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود
منو ریحانه جدا بودیم
من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_پنجاه_و_هفت °•○●﷽●○•° بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم ، گاز
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_هشت
°•○●﷽●○•°
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع
کردم به سیاه کردن ورقه
کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون.
همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم
انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم
حس بد همه ی وجودمو گرفته بود
از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.
سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟؟
بلند گفتم
چه وضعشههه کصافطای عقده ای
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.
یکیشون گف
+عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا
کلافه گفتم
_شما چیکار کردین امتحانو؟
خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن
+ن بابا
رها داد زد
ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده
+تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
_گریه نداره؟
+نهههه اصلا
ب درک
ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم
جیغ زد :
یوهووو آخریش بود!!!
کی فکرشو میکرد تموم شه ؟
واقعا کی فکرشو میکرد؟؟
دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظی کردم
تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟
از امروز تازه من زندانی شدم
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد
آب دهنمو بزور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن
تو این همه روز اینجا نبودی که!!
یه روز که من
وااااای
نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم.
اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد
به مامان نگاه کردم که گفت
+سلام گریه کردی؟
چیشده؟
چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم
دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم
مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت
+عه عه این و نگاه کن
_اههه مامان ولم کن تو رو خدا
وقت گیر آوردی؟
حوصله ندارم
+باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
_عربی
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد
منتظر به در مدرسه زل زدم
این دختره هم که همش ما رو میکاره
بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد
یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من
این دیگه کیه
به چهرش دقت کردم
فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود
داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود
یه ۲۰۶ نوک مدادی
چشم ازش برداشتم
به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین
با ی لحن عجیب گف
+سلام علیکم
چطوری داداش؟
_چه عجب تشریف اوردین شما
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار
+اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه
_بله خسته نباشید واقعا
+ممنون
_میگم ریحانه
+جانم داداش؟
_هیچی
+خب بگو دیگه
_هیچی
+محمد میزنمتا
_این رفیقت ناراحت بود فکر کنم
+کدوم
_همون دیگه
+عه از کجا فهمیدی؟
_خب دیدم داشت گریه میکرد
با ناراحتی گفت
+عه حتما یه چیزی شده
دستشو دراز کرد سمتم و
+یه دقیقه گوشیتو بده
_چه خبره ان شالله؟
+میخوام زنگ بزنم بده
بدو!
_اولا اینکه این گوشیِ منه
خطِ منه
و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری
ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟
ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!
و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!
قربون ابجیم برم
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم
یه چشم غره ی غلیظ داد و روشو برگردوند
با لبخند گفتم
_عه آقا!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندید و
+خیلی پررویی محمد!
خیلی !!
دستمو بردم سمت ضبط و ی چیزی پلی کردم تا خونه
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن
بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم
از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ ، سمت ماشینم
تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود
موتور محسن هم از دور چشمک میزد
در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم
استارت زدمو روندم سمت خونه
امشب قرار بود بریم خونه داداش علی
دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود
با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده
کنارش پارک کردم و قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازش گرفتم
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه
بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه
چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین
درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه .ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستم و بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_پنجاه_و_هشت °•○●﷽●○•° چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارم
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_نه
°•○●﷽●○•°
"فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود
این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا.
انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم
واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت
مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.
شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره
خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود
اصرار میکردن روزه نگیرم
ولی به حرفشون گوش نمیکردم
یکم که دور زدیم خسته شدم
بهشون گفتم برگردیم
دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم
رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم
چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت
کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن
برداشتم و گذاشتم رو میز
پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم
خوابیدم رو تختم
هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت
بدترین شب زندگیم بود
انگار یکی داشت مچالم میکرد
سرم و با دستام فشردم
دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم
هرکاری کردم بخوابم نتونستم
انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویی
و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم
لباسام رو از تو کمد برداشتم
طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه
رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم
مامان واسم عدسی درست کرده بود
حس کردم انرژی گرفتم
مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون
با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم
حس میکردم نفسام منظم نیست
واقعا هم نبود
ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود
پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه
بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید
بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت
پیاده شدم
برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل
جو واقعا استرس زا بود
مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن
کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام
شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام
نفهمیدم چقدر گذشت که
دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن
یه خورده گذشت
یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم
بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم
خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم
نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم
یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم
اضطرابم کمتر شده بود
خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش
یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم
دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن
یه زمان کوچولو دادن برای تنفس
دوباره تنظیم وقت کردم
تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم
خیلی از سوالا رو شک داشتم
استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید
به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم
داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب
در گیر سوال هایی بودم که بیجواب مونده بودن
نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام
بابهت سرمو آوردم بالا
آقایی که پاسخ نامه روجمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک ترمیشد
گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه روجواب بدم
مشغولش شدم که
چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت
وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکردکه انقدر زود وقتمون تموم شه
سرگیجه گرفته بودم
دستم روروی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون
مامان وبابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم
بدوناینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین بالبخند همراهیم کردن
نشستیم توماشین
بی اراده گریم گرفت
نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت
فقط تاجایی که میتونستم اشک ریختم
احساس کردم بدنم میلرزه
همینجوربی صدا اشکمیریختم
رسیدیم خونه
ازماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم پتومو پیچیدم دورخودم
دندونام بهم میخورد
حس میکردم دارم میسوزم
ولی نمیدونستم چراسردمه
چشام سیاهی رفت ودیگه متوجه چیزی نشدم
باصداهای اطرافم چشمامو بازکردم
تارمیدید
یه تصویرمحوی از مامانم رو دیدم
چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت
دوباره پلکای داغو سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم
به سقف سفید بالای سرم خیره شدم
سرمو چرخوندم
دیگه چشمام تار نمیدید
یه سرم بالای سرم دیدم
وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم
یه پرستاری اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعی و تو سرمم خالی کرد
چشمای بازم رو که دید گفت :
چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون
نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپےبدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_پنجاه_و_نه °•○●﷽●○•° "فاطمه " فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود
.
بسمه تعالے
جهت دسترسے به سایر بخش هاے
رمان روے هشتڪ #ناحلہ
ڪلیڪ ڪنید.
سپاسگزارمـ.
.
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| بیـهــوده زدیـــد -{👌}-
/° ڪه شــــور و شیـنـے بشـود -{😅}-
°\ محـــو از دلـ مـــا -{⚠️}-
°| نـامـ "خمیــنـے" بـشـود -{😔}-
°| ایــنـ رهـبــــر مـا -{😍}-
°\ صـبــــر حســنـ(ع) دارد -{💚}-
/° واے بر شما -{😎}-
°| اگـر حسیــــنے بـشــود -{👊}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(104)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal
#خادمانه✍
بچـــه هاے حزبـ اللهے و انقلابے🎤
بشـــتابیـــد🗣🗣
امشبـ بحثـ سیاسے داریمـ🎙
اونمـ داغهـ داغ☕️☕️☕️
بعضیـــارو بایـــــد بشوریــم و خشڪ
ڪنیمـ و پهن ڪنیمـ یه اتو هم روش😂
چـــون زیـــادے پاشــونو از گلیمشونو
درازتــــر ڪردنـ😅😄😎
بچـــه حزب اللهے بایــد بصیرتـ
داشتهـ باشهـ😇😎
پس عجلهـ ڪنینـ👇👇👇
امشبـو از دســــت ندیــن به هیچ وجه🎤
موضوعـ⬅️ تحلیل اتفاقات پیش رو👇
#اعتراضات_مسالمت_آمیز
راسـ ساعت: 23/45
ڪاناݪ👇 دوم👈 عاشقانه هاے حـــلال
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47
عاشقانه های حلال C᭄
#خادمانه✍ بچـــه هاے حزبـ اللهے و انقلابے🎤 بشـــتابیـــد🗣🗣 امشبـ بحثـ سیاسے داریمـ🎙 اونمـ داغهـ داغ
#هیئتـ_بصیرتے
.
لطفا این اطلاعیه رو هرجایے ڪه دستتون
میرسه منتشر ڪنید. با مدیریت #منافقین
فردا ساعت 11 اعتراضات ظاهرا مسالمت
آمیز در تمام مراڪز استانها برگزار میشه.
حتما باید به مردم عزیزمون بصیرت بدیم
لطفا امشب راس ساعت 23:45 در ڪانال:
🎈 @Heiyat_Majazi
حضور داشته باشید.
خیلے مهمهـ🇮🇷🇮🇷🇮🇷
شبتون امام زمانے🌹
.
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482
اعـــضاے جدید💐
از اینجـــا با مـــا همراهـ باشید👌
با رمانـ فوق العــاده#ناحــلهـ😍
#پارتـ_اوݪ
°•| #دردونه👶 |•°
والدینےکہ...
هنگام عصبانیتـ😡 داد میزنند،
بہ فرزندشان این پیام رامیدهند:📩
←کہ من ضعیف و شکننده ام و تو
کنترل کامل بر من و رفتار من
دارے❗️→
بہ علاوه بہ کودکشان مےگویند:
←وقتےاوضاع مطابق میل تو پیش
نرفت🔒...
جیغ بزنـ🗣...
لجبازےکنـ💥...
و زور بگو.⛏→
بہ همین دلیل والدینےکہ داد میزنند
هر روز مجبورند بیشتر از روز قبل
داد بزنند.
آنها هر روز ضعیف تر و مغلوبتر میشوند و رفتار اشتباه کودکشان قوےتر خواهد
شد. دراین میان همہ بازنده خواهندبود.
نکات تربیتےریز و کاربردے👇
→|🔮|← @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
وعده ے ما پنجشــنبه ساعتـه1⃣1⃣
جاے همیشگے🎤
بریــم جمهـــورے اسلامیــو😜
حداڪثر تا عصــر👈 بیشتـــر نشــه ها
یه تڪونـــه اســـاسے بدیـــم
همه رو بیرون ڪنیمـ💪💪
ساعتـ 12 ظهر 👇
بےبےسے👇
مـــا پیروز شـــدیمـ نظامـ
برگشتـ محمد رضا شاه در هوایپماے
شخصے خریدارے شده توســط
بن سلمــــان دلســـوز😅
در حال پــــرواز به سمتـ ایران✈️🛫🛬
اینجـــا همه یڪ صدا 🗣🗣
به خاطــــر ڪمڪاے بے دریغ👁👁
حاجے بــــن سلمـــان👇
شعار دادن🗣🗣
بن سلمـــان تشڪر تشڪر👌
بعضے وطن دوستـــان هم اینگــونه
تشڪر ڪردند👌✊
#نه_غزه_نه_لبنان👊عشق_منی_بن_سلمان✊
خبـــر رسیـــده✍
بعضــــیا توے استخـــر 👊
شعــــار مےدادن👇
هاشـــمے هاشمے✊
روحتـــ شاد روحتـ شاد😎
•|| خندیـــــــ😜شــــه نوشتــــ✍ ||•
یعنے اون وریــــا جداَ یه تختشون
ڪه نه ڪلا تخته ندارنـ😂😂
داداشمـ توهمـ زدے😂
ساݪ 88👈 8 مـــاه مملڪتو رو👇
هــــوا نگـــه داشتـــین🗣🗣
آخــــرش با یه راهیپمـــایے👊 و یه
پخخخخخخخخ👽 لرزیـــدین😂
دفعهـــ ے دومـم✊
دے ماه 96 اینهمهـ وقتـ گذاشتینـ👊
بعضیـــا رو پولشونـــو دوشیدیـــن😂
هیچ غلطے نڪردین✊✊👊👊
حـــالا بخوایمـ خیلے حســـابتون ڪنیم
مےگیمـ یڪماه اذیتـ شدیــن😂
اما اینــــدفعهـ 3 ســـاعتهـ3⃣
اینـ مــــا هستیمـ ڪه همتونو
مےندازیمـ توے گونے حالا شما
بگیـــن ما خشونت طلب و وحشے
هستـــیمـ ڪه اظهـــار فضلتون
اصلـــا مهمـ نیــست😅😂😂
امـــا مـــا مےگیمـ
در بــــرابــر ڪسے ڪه
بخواد آرمـــان هاے انقلاب و
زیر سوال ببره یا نظامـ ما را
خرابـــ ڪنهـ گـــونے
ڪه چیـــزے نیســـت
ما مــــوشڪ به ڪار مےبریم💪💪
دارندگے و برازندگے👊👊
نمےتونے ببینے
برو ڪانادا😇😂
نبودتونــــ اصــــلا اهمیـــت😂
نداره اتفاقـــا ما خوش حـــال تریمـ😌😍
ڪلیڪ نڪنے گونــےلازمـ میشے😜😅👇
•| 😜|• @asheghaneh_halal
Panahian-Clip - EbadatAzSareSiri.mp3
2.7M
#شهید_زنده
شنیدی میگـن اگـه غـذا از سرسیرے بخورے سم میشه تو بدنت؟!
عبادت هم اینطوریـه اگـه از سـرسیرے...
🎤 #استاد_علیرضا_پناهیان
🌹:🍃 @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🌙| #آقامونه |🌙°
💯| جا داره یادے ڪنیم از همـه تذڪراتے ڪه رهبــر انقلاب در مورد حل مشڪلات ڪشور دادن!
ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇
🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
❤️📚
📚
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_شصتم
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد.
با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی
بابا همپشت سرش اومد تو:
دختر لوسمون چطورهه ؟
با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم
مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:
بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ...
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم
وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت :
از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم :
_ریحانه؟
+اره ریحانه
_عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه .
راستی ساعت چنده ؟
+هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم
واقعا خودمو نابود کرده بودم .
خداروشکر که تموم شد.
دیگه مهم نیست چی میشه
من تلاشم رو کرده بودم.
چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.
دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد .
تختم بالاتر اومد
چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود
اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت:
+اونجوری گردنت درد میگرفت
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه.
بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد
لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند.
با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.
بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد
اخم کردم تا شاید از روبه بره
که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم.
با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست
وقتی که جلو تر اومد
متوجه شدم کسی همراهشه.
تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.
کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.
اینجا چیکار میکرد ؟
یعنی واسه من اومده ؟
مگه میشه ؟
خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت :
+دق کردم از دست تو دختر
سکته ام دادی از صبح.
چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟
چیکار کردی با خودت ؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت :
+ریحانه جان!!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت :
+ ای وای ببخشید سلام خوبین ؟
مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم
با یه نایلون که تو دستاش بود
اومد سمتم
سرش پایین بود
شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو
با صدای آرومی گفت :
+سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم
اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید
محمد بهش نگاه کرد
از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم
زیر چشمی نگاهش میکردم
ریحانه اومد کنارم دوباره
یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش
دستم و گرفت
تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در .
به ریحانه هم گفت :
+پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن .
در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم .
الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.
از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد
با آب و تاب گفت:
راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت
که ادامه داد:
+خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود
ادامه داد :
+واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم .
دستم و فشرد و گفت:
+تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته
دنیا دور سرم چرخید
دعا کنم ؟
چه دعایی؟
از خدا چی بخوامم؟
ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟
نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم
فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم )
هی تو ذهنم تکرار میشد
ریحانه بلند شد
بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
+فاطمه چرا یخ
شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که.
#عین_میم
#فاء_دال
@asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
❤️📚 📚 #عشقینه #ناحلہ #قسمت_شصتم همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم های پر از اضطرا
❤️📚
📚
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_شصت_و_یکم
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام
دلم هیچکسی رو نمیخواست
میخواستم همه برن
ولی جونی نداشتم که بگم ...
به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم
حس میکردم صدام میکنن
ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم
حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد .
کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت:
+ فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست
ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه .
کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم
نفهمیدم چیشد
چقدر گذشت
که دیدم کسی پیشم نیست
فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم
ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.
حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
_
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم
اصولا با کسی حرف نمیزدم
با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.
دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم
مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد
نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد
قرار بود امروز مرخصم کنن
میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم ...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم .
وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم
سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود
اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود
هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم
میرفتم چی میگفتم ؟
سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد
از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.
سرم و بالا نیاوردم که گفت :
_فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور
سرمو آوردم بالا و گشستم رو تخت.
به قرصای تو دستش نگاه کردم
میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام
خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.
ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم
خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم
نشستم رو جانمازم
نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود
تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد
یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد
یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد
از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه
میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم
اصلا چادرم سر میکنم
فقط ...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد
نمیفهمیدم چم شده .
اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد .
چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.
زار میزدم و گریه میکردم
هیچ کاری از دستم بر نمیومد
واقعا نمیتونستم کاری کنم .
نه برای خودم ...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .
به هیچ وجه .
تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
_
چند روز به همین منوال گذشت.
هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ...
ولی چه کاری !!!
کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.
به ندرت با کسی حرف میزدم .
حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.
دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه .
از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت
کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم.
_______
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.
ساعت هفت و ربع صبح بود
میخواستم برم بیرون.
بالاخره باید یه کاری میکردم
نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.
یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم
شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .
کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد .
یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم
یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون .
الان باید دنبال چی میگشتم؟
باید کجا میرفتم ؟
#nahele_org
به قلم
#عین_میم و #فاء_دال
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهحراماست
هرشب ازڪانال☺️👇
❤️📚 | @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| تمـامـ حاڪـمـانـ غـربـ -{😄}-
/° مےداننـد و مےتـرسـنـد -{😬}-
°\ ڪه تــو با چـفیـــهاتـ -{😍}-
/° اعـلامـ ڪردے مــرد میدانے -{✋}-
°\ عزیـــز فاطـمـهـ -{💚}-
/° حڪـمـ جهـــاد از تــــو -{😎}-
°\جـهــــاد از مــــا -{💪}-
/° ڪه ماییمـ آنـ بلاجـویانـ -{😌}-
°| و یـــارانـ خــراسـانے -{😉}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(105)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal