eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ اگر فرمان دهد رهبر بتازیم😎 اگر او خواهد از ما سر ببازیم❣ اگر صبر و قرار از ما بخواهد😌 بشینیم و بسوزیم و بسازیم😉 ⌡ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1726» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ 🌱🌙یا اللّٰه، یا رَحمنُ، یا رحیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّت قَلبِي عَلی دِینكَ ای خدا، ای بخشنده، ای بخشایشگر ای کسیکه قلب ها را دگرگون می سازی قلبِ مرا بر دینت پایدار فرما ..💕 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
•‌<💌> •< > . . دو دل شده بودم؛ 🍃♥️ از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم رو آروم نمیذاشت... و از طرفی، عدم آشنایی کافی باهاش، جواب دادن رو برام سخت کرده بود! 😢 تا اینکه یکی از استادام درباره ش با من صحبت کرد و همون صحبتها ، آرامش رو به قلبم هدیه کرد💖 استادم گفت : آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک !🌱 به نمازشب و مستحبات هم توجه خاصی داره🌼🍃 اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے ، درخواستش رو بی جواب نذار ! با این حرفها دیگه مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم...😌 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
‡🎀‡ ‡ ‡ ‌ ↓ • مَجازے ، مُجازیـــم❓ خودش چادریه‌ها،اومده توے گروه مختلط پروفایلشم یه عڪس عاشقانه چادری گذاشته چنان توی جمع گروه های مجازے گرد و خاڪ میڪنه ڪه بیا و ببین🙂 ڪلا یادش مـیره نامحرم، مجازی و غیر مجازی نداره❌ همه جا خدا هـست... ناز و ادا و خنده و استیڪر و چاڪریم و مخلصیم، هم ڪه بماند❗️ عزیز دلم 💚 حجاب، با"حیـا"و"عفت"معنامیـشه، حتـی در محیـط مجازی ❗️😊 ↑ ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . خیلی از دختران و پسران جوان این سوال را مطرح می‌کنند که : "وقتی وارد رابطه آشنایی و نامزدی می‌شوم چه کار کنم تا طرف مقابلم را جذب خودم کنم؟!"⁉️ ❌ هشدار ⛔️ این فکر را در ذهنتان کاملا تغییر دهید، شما نباید طرف مقابل را جذب کنید بلکه باید خود واقعی‌تان باشید تا اگر شخصیت شما با این فرد همخوانی دارد یک ازدواج و زندگی خوشبختانه داشته باشید.😍✨ اگر تلاش شما در جهت جذب کردن طرف مقابل‌تان باشد، شما به فردی تبدیل می‌شوید که طرف مقابلتان دوست دارد، نه آدمی که واقعا هستید...😕 و این در طولانی مدت شما را خسته می‌کند و زندگی‌تان را به سمت شکست می‌کشاند..😥❗️ پس اجازه بدهید که هر دوی شما شناختی واقعی از یکدیگر پیدا کنید تا بتوانید بهترین انتخاب را داشته باشید، به این ترتیب خطر شکست را بسیار پایین می‌آورید.😇👌 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . لطفا رویاهاے همسرتون رو مسخره نڪنید حتے اگه از نظرشما احمقانه یا ڪودڪانه به نظر برسه.😅 به جاے دلسرد ڪردن شریڪ زندگے تون، نشون بدین ڪه بهش اعتماد دارین و همه جوره در ڪنارش مےمونید.😌 #پ.ن:ازرویاها‌وآرزوهاےهمدیگه‌ حمایت‌ڪنید . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
💜|🎊 . . ‌‌من بلد نبودم، خودت بهم نشون دادی؛ تحمل مسیرای سخت رو از خدا چی و چطوری خواستن رو می‌گم..💕 - تولدت مبارک آقای صحیفه، غریبِ مـا..😇:) . . دُردانہ ارباب خوش اومدی..😍↯ 💜|🎊 @asheghaneh_halal
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌ یه روز من خونه دوستم بود هر دو متاهل هستیم بعد گوشی دوستم شارژ نداشت به من گفت گوشی‌ات رو بده زنگ بزنم شوهرم... خلاصه گوشی من رو برداشت زنگ زد تا گفت الو عزیزم... جیغ کشید و قطع کرد😱 هر دو مون اسم همسر هامون رو ذخیره کرده بودیم "عزیزم"😍😉 دوستم به جای اینکه شماره همسرش رو بگیره به شوهر من که عزیزم ذخیره شده بود زنگ زده بود به خیال اینکه گوشی خودشه😂😂😂 . . ''📩'' [ 567 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_5951816342783919980.mp3
7.74M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 آمدي و به بركت نامت نام جدت علي فراوان شد...😍 🎉 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• مادرت اهل همین خطه ی ایران بوده نسبت ما و شما نسبت خویشاوندیست😎 🌺 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . مثل هوشنگ ابتهاج بهش بگید : بمان که یارِتوام،❤️ عشق کن که یارِمنی‌‌..😌 😁 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دهم حوریا که در حال خوش و بش با حسام بود و صورتش گل اندا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گره شده اش نشست و آرام مشت حوریا را باز کرد و پنجه اش را به دست یخ زده ی حوریا قلاب کرد و گفت: _ اگه یه روز از مغازه برگشتم و اعصاب نداشتم، بدون که با همچین مشتری های زبون نفهمی مواجه شدم. و خنده سر داد. حوریا از شوخی حسام حالش بهتر شده بود و قفل انگشتان حسام در دستش داشت رفته رفته جان را از قالب تنش بیرون می آورد و نفسش را به شماره می انداخت که با ورود مشتری جدیدی حسام پنجه اش را باز کرد و دست حوریا را رها کرد. (حوریا می گوید ) از حرکت خانم فدایی تمام جانم را خشم گرفته بود. علنا مشخص بود که به حسام چشم داشته و ناکام مانده. دوست داشتم سرش داد بزنم و از مغازه بیرونش بیاندازم. اصلا دوست داشتم کیسه ی پلاستیک لباس ها را از او بگیرم و بگویم که دیگر حق ندارد پایش را توی این مغازه بگذارد که نشستن دست حسام بر مشت گره کرده و سردم، روحم را از جانم بیرون کشید. کم مانده بود غش کنم. حسام آرام مشتم را باز کرد و پنجه اش را میان انگشتانم گره زد و با انگشت شصتش روی دستم را نوازش می داد. حس عجیبی بود این برخورد و این تماس. دستان زنانه ام میان انگشتان محکم و مردانه ی حسام گم شده بود و رفته رفته دست سردم داغ و پر حرارت می شد که با ورود مشتری، حسام دستم را به نرمی رها کرد و از من فاصله گرفت. تمام جانم یک قطره ی آب شده بود که دوست داشت به زمین بچکد و محو شود. شرم شیرینی روحم را احاطه کرده بود که حتی خجالت می کشیدم با حسام چشم در چشم شوم. بعد از راه انداختن مشتری، مغازه را تعطیل کرد و از من خواست به مادرم اطلاع دهم ناهار را با حسام هستم و قرار شد مرا به رستوران ببرد. دوست داشتم به سفره خانه ای برویم که روز تولد امام حسن ما را به افطاری دعوت کرد و به هرکداممان هدیه داد. دوست داشتم حالا که به حسام محرم شده ام یکبار دیگر لذت غذا خوردن با او را در آنجا تجربه کنم اما نمی دانستم به چه رویی مطرح کنم. با هم راهی پارکینگ پاساژ شدیم. درِ جلوی ماشین را برایم باز کرد و بعد از سوار شدن، آن را بست و خودش پشت فرمان نشست. مثل یک پسر نوجوان پر از خوشحالی، لبخند می زد و حرکاتش هیجان زده بود. آرام به سمتم برگشت و گفت: _ خب... دستور بفرمایید خانومم. جایی مد نظرت نیست؟ انگار حرف دلم را فهمیده بود. با این وجود گفتم: _ هر جور صلاح می دونید. فرقی نداره. حسام اخمی ساختگی به ابرویش داد و گفت: _ فرق داره که پرسیدم. دوست دارم اگه جایی در نظر داری بهم بگی، بدون تعارف و خجالت. آرام لب زدم: _ اون... سفره خونه که... بدون معطلی گوشی اش را از روی هولدر برداشت و با جایی تماس گرفت. بعد از هماهنگی تختی که رزرو کرد، ماشین را به پرواز درآورد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_یازدهم حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید ) رو به رویم نشسته بود. مثل یک رؤیای شیرین. هنوز باور نداشتم این وصال را. ناخودآگاه چشمم را بستم و بعد از چند ثانیه چشم باز کردم و دیدم رو به رویم نشسته و به من نگاه می کند. هنوز نشسته بود. داشتمش. واقعی بود. خنده اش گرفت. دستش را با ظرافت جلوی دهانش گرفت و صدای خنده اش را کنترل کرد. با لبخند و چشمانی که او را تماما تمنا می کرد خودم را به کنارش کشیدم و شانه به شانه اش نشستم. انگار خودش را جمع کرد. بی توجه به حرکت خجولش، دستم را روی پشتی پشت سرش انداختم و سرم را به پشتی پشت سر خودم تکیه دادم و تا آمدن پیشخدمت، چشمم را بستم. با آمدن پیشخدمت و دیدن لیست غذاها و انتخاب غذا، خودم را جمع کردم و کمی متمایل به حوریا نشستم و گفتم: _ خب... بگو ببینم. چند روز در هفته کلاس داری؟ کمی راحتتر شده بود و لحن شرمگینش را کنار زد و با نگاهی کوتاه به چشمم گفت: _ پنج روز. ولی ساعتاشون فرق داره. بعضیا صبح تا ظهر یکی دوتاشونم عصر. _ دانشگاهت دوره. با چی میری؟ _ بعضی وقتا با سرویس دانشگاه بعضی وقتا هم ماشین بابا رو میبرم. _ از این به بعد خودم میام دنبالت. لبخندی زد و گفت: _ نمی خواد. زحمت نمیدم نگاهی آمرانه به او انداختم و گفتم: _ هیچ مسأله ای که مربوط به تو باشه برا من زحمت نیست. _ آخه دوتاشون هشت صبحه باید هفت و نیم از خونه بیرون بزنم و این یعنی باید هفت به بعد بیدار باشید. با آوردن غذا و چیدن سینی غذای سنتی روی سفره، گفتم: _ خوبه دیگه. دو روز در هفته رو بعد از نماز صبح نمی خوابم و سحرخیز میشم. و با این حرفم لبخند زد و سکوت کرد. غذا که خورده شد بلند شدیم و به قصد خانه به راه افتادیم. ماشین را جلوی خانه ی حاج رسول نگه داشتم. حوریا پا به پا کرد و گفت: _ امروز خیلی خوش گذشت. ممنونم. دستش را گرفتم. کمی جمع شد و سرش را پایین انداخت. دستم را زیر چانه اش زدم و سرش را بلند کردم. نگاهش را دزدید. صدایش زدم. _ زندگیم... نگاهتو ازم ندزد. من و تو الان محرمیم. خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته. روز و ساعت کلاساتو برام بفرست که وقتمو تنظیم کنم بیام دنبالت. هول و دستپاچه خداحافظی کرد و من با فکر حوریا ماشین را به حرکت درآوردم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼» « 👼🏻» شلااام بشه هااا املوز تَبَـلُد امام سَـژاد ژان بود😍 ماعَم عونَمون مولودی اونی داشتیم👏🏻 این ژوراب اوشِـلارو مامانـی پوشـوندَن بِعِـم😍 🏷● ↓ سَـژاد: سـجاد اوشِـلارو: خوشـگلارو بِعِم: بهم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ یه اصل مهمو فراموش نکنیم! پدر و مادر قرار نيست بی‌نقص باشند، انسان بی‌نقص وجود نداره. مسئوليت مانند ليوان كاغذی در دست انسانه. اگر اونو شل نگه داريم رها می‌شه و اگر سفت نگه داريم ليوان له می‌شه. مثل درجه دمای بدن انسان كه بالاتر و پايين‌تر از حد برای انسان كشنده ست. پس تعليم و تربيت كودکو تبديل به وسواس نكنيم كه فرزندمون از پا در می‌آد..! «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ ‌جـٰان‌ خۅد❣ در ره‌ اۅلـٰاد علۍ🍃 مۍبـٰازیم😌 همچۅ مـٰالڪ‌😎 بہ‌عدُۅـان‌ علۍ🤨 مۍتـٰازیم👊 ⌡ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1727» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ صبـ☀ـح‌ماخیراست‌اےیارا زپیغام‌شما جـ💕ـان‌ما مست‌است‌دائم ازمےجام‌شما ڪام‌ما هر صبح شیرین گردد ازپیغامتان😍 چون‌عسل شیرین‌ڪند🍯🌿 یزدان‌ ما،ڪام‌شما ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . •سـر در خانـه‌ام اے ڪاش چنـین حڪ مےشد• •اهل ایـن خانـه ز خدام حریـم حسـن‌اند.🌺• 💚 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . 🌹/° خواستگارها آمده و نیامده ، پـرس و جــو می‌ڪردم ڪه اهل نمــاز و روزه هستند یا نه ؛ باقی مسائل برایم مهــم نبود . 🌿/° حمیــد هم مثل بقیه ؛ اصلا برایم مهم نبود ڪه خــانه دارد یا نه ؛ وضع زندگیش چطور است ؛ این‌ها معیــار اصلیم نبود . 🌺/° شڪر خدا حمید از نظر دیــن و ایمــان ڪم نداشت و این خصــوصیتش مرا به ازدواج با او دلگــرم می‌ڪرد . 🌼/° حمیــد هم به گفته خودش حجــاب و عفت من را دیده بود و به اعتقــادم درباره امــام و ولایت فقیــه و انقــلاب اطمینان پیدا ڪرده بود ، در تصمیمش برای ازدواج مصمــم‌تر شده بود .🌱 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
‡🎀‡ ‡ ‡ ↓ حجاب 3چيزاست: 1⃣ پوشاندن زيبايى ها 2⃣ حذف جلب توجه 3⃣ افزايش حيا وامروزحجابی عرضه شده ڪه: ۳-خودش زينت است ۲-جلب توجه ميڪند ۳-حياراازحجاب حذف ميڪند 💟 ↑ ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . 🎀 یک توصیه مهم برای انتخاب درست همسر آینده‌تان👌 ⭕️دانستنی‌هاۍ قبل از ازدواج🙂 🔰باید بدانید که دو جا آدم‌ها هر چقدر هم در نقاب‌زدن و نقش بازی کردن ماهر باشند، ماهیت واقعی خود را رو می‌کنند؛ یکی در زمان استرس😧 و یکی در زمانی که منافع مشترک مطرح است.😐 اگر این 2 نکته را بدانیم، در دوران آشنایی، نامزدی و عقد احتمال آسیب، بسیار کمتر می‌شود.🤕 برای روشن شدن این مساله مثالی می‌زنم؛⬇️ گاهی می‌گوییم فردی قوی است و اعتمادبه‌نفس زیادی دارد ولی در زمان امتحانی مثل رانندگی، می‌بینیم آنچنان خود را می‌بازد و ضعف نشان می‌دهد که غیرقابل باور است.😕 🔰در این صورت می‌توانیم بفهمیم واقعا آنچه وانمود می‌کند، نیست.😶 یا گاهی می‌بینیم آقایی خود را بسیار عاشق‌پیشه نشان می‌دهد و مدام ابراز احساسات می‌کند اما وقتی صحبت سر تعیین مهریه معقول یا واگذاری حق طلاق و... می‌شود، رابطه را دچار تنش یا کاملا قطع می‌کند!🤭 🔰پس یادتان باشد اگر بتوانید از این 2 تکنیک (استرس و طرح منافع مشترک) استفاده کنید، خیلی راحت می‌توانید تا حد زیادی پشت نقاب طرف مقابلتان را ببینید.🤗 ♻️خیلی‌ها بعد از ازدواج می‌گویند همسرمان خیلی فرق کرده، در صورتی که واقعیت این است که او فرق نکرده، بلکه حالا نقاب‌ها کنار رفته و آنها نتوانسته‌اند قبل از ازدواج همدیگر را خوب بشناسند.😬❌ منبع: تبیان . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌ سلام. پارسال نیمه شعبان با مادر و پدرم و همسرم و خواهرم که مجرده رفتیم قم خونه عمم؛ فردای نیمه شعبان رفتیم حرم حضرت معصومه زیارت. یه کم که گذشت پدرم با من تماس گرفت و گفت عجله کنید که باید زودتر برگردیم؛ حالا مامان منم ول کن نبود و دلش زیارت بیشتر می‌خواست😄😄 منم با کلی اصرار راضیش کردم از تو جمعیت کشیدمش بیرون؛ وقتی از ازدحام و شلوغی دور حرم بیرون اومد متوجه شد که چادرش لای جمعیت گیر کرده😱 مامانم شروع کرد به بیرون کشیدن چادر منو خواهرمم کمکش.. یهو دیدیم با چادر یه خانم ریزه میزه هم پرید بیرون😂😂 تازه به مامانم نگاه کردیم که ای دل غافل چادرش دور کمرشه😱😱😂😂😂 خانمه بنده خدا عصبی شد و گفت به زور داشتم میرسیدم جلو که بتونم زیارت کنم اما یهو دیدم با یه سرعت عجیبی به سمت بیرون کشیده شدم🙈🙈🙈😂😂😂 ما هم عذرخواهی کردیم و فرار... حالا قیافه منو خواهرم🤪🤪😅😅😂😂 قیافه مامانم😬😬🥴🥴😐😶😐 قیافه خانمه🤔🤕😡😡😢😫 . . ''📩'' [ 568 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal