eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتگوی عاشقانه امام حسین و حضرت عباس (ع) حاج میثم مطیعی و کربلایی سید رضا نریمانی_۲۰۲۳_۰۲_۲۲_۱۹_۴۲_۲۳_۷۸۶.mp3
16.49M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 🎙 "ماه منیر بنی‌هاشم دست در آب برد، سپس آب را روی آب ریخت..." خبر یک جمله بیشتر نیست، اما انگار همه خبرها این‌جاست... . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• ما از اُمید نِوشتیم . . تمام کلماتِمـان شکوفھ زدند🌿!' •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق..🖇 عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق..✋💓 😍 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هجدهم اواسط خرداد بود و امتحانات حوریا شروع شده بود. نزد
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . هر سه به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتند. نگرانی و سردرگمی از سر و رویشان می بارید. حسام اجازه خواست خودش با حاج رسول حرف بزند. به داخل بخش رفت. حال حاج رسول چندان تعریفی نداشت اما به واسطه ی آن دستگاهها بهتر از وضعیت خانه اش بود که با هول و هراس او را به بیمارستان رساندند. حسام دست حاج رسول را گرفت و گفت: _ خوب راه دلبری رو یاد گرفتین ها... دارن از حال میرن بنده خداها... و به شیشه ای که حاج خانم و حوریا نظاره گرشان بودند اشاره کرد. حاج رسول سرش را چرخاند و با چشمانی که می خندید به سختی دستش را بالا آورد. حوریا و حاج خانم اشکشان درآمده بود. حسام شمرده شمرده ماجرا را برای حاج رسول تعریف کرد و گفت که از دکتر خواسته برگه ی معارفه را برای شیراز بنویسد و به حاج رسول گفت: _ خودم همراهتون میام. حاج رسول از حسام خواست حاج خانم را ببیند. حسام بیرون رفت و حاج خانم را پیش حاج رسول فرستاد. بحث و ملاقاتشان کمی طول کشید و این حوریا را بی قرار می کرد. حسام به نرمی دست حوریا را گرفت و گفت: _ نگران نباش زندگیم. تا جایی که از دستم بر بیاد برای سلامتی پدرت کم نمیذارم. علاوه بر اینکه حاج رسول الان پدر خانوممه، من به این مرد مدیونم. هر کاری بتونم براش انجام میدم. حالا اشکاتو پاک کن. دل پدرت رو نلرزون با این گریه ها و بی طاقتیت. اون الان روحیه لازم داره. حاج خانم بیرون آمد و گفت: _ رسول رضایت داد. فقط تاکید کرده حوریا به امتحاناش لطمه ای نخوره. حوریا که تا آن زمان انگار در سکوتی محض فرو رفته بود به یکباره از جایش پرید و گفت: _ امتحان چه معنی داره وقتی اوضاع پدرم اینجوریه. یه ترمم مشروط بشم چیزی نمیشه. اصلا مرخصی میگیرم. حسام میان صحبت حوریا آمد و گفت: _ به حاج رسول اطمینان میدم حوریا امتحاناشو خوب میگذرونه. من خودم با حاجی میرم. شما و حوریا بمونید. خیالتون راحت باشه. حوریا اعتراض می کرد و میگفت که یک دقیقه هم دوام نمی آورد و امتحان مهم نیست در برابر این شرایط و حسام اصرار داشت به آرام کردن حوریا و همراهی مردانه اش با حاج رسول که حاج خانم با حرفی که زد هر دوی آنها را به سکوت واداشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_نوزدهم هر سه به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتند. نگرانی و
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حاج خانم رو به هر دوی آنها گفت: _ خودم با رسول میرم. نه من طاقت دارم که بمونم و نه رسول طاقت دوریمو داره. اصلا الان خودش گفت که حوریا پیش حسام بمونه و من همراهش برم. انگار به همدلی من احتیاج داره و نمیخواد تنهاش بذارم. یه بار دیگه وقتی حوریا بچه بود بیمارستان شیراز رفتیم. خودش خوابگاه و پانسیون داره. نمیخواد نگران چیزی باشید. و رو به حوریا گفت: _ ترمای آخرته. خوب امتحاناتو پاس میکنی که پدرتو اذیت نکنی با عذاب وجدانش. و رو به حسام گفت: _ خدا رو شکر که هستی و با خیال راحت حوریامو دستت میسپرم. مراقبش باش. انگار همه چیز داشت جدی می شد. تصمیم خودشان را گرفته بودند و اصرارهای حسام به اینکه حضور یک مرد واجب است و جلز و ولز حوریا که اصلا ترک تحصیل میکنم امتحان چه معنی دارد توی این شرایط، کار ساز نشد و حاج خانم و حاج رسول به همراه معرفی نامه و آمبولانسی مجهز راهی شیراز شدند. آمبولانس از جلوی چشم حسام و حوریا دور شد و با اشک های حوریا بدرقه شدند. حسام حسی دوگانه داشت. عذاب وجدان و استرسی که آنها را همراهی نکرده بود و شور و شعفی که قرار بود چند روز را کاملا با حوریا بگذراند. نگرانی برای حال حاج رسول بر این شور و شعف می چربید و اشک و بی قراری حوریا هم مزید بر علت شده بود و می دانست با روحیه ای که حوریا دارد نمی تواند روزگار عاشقانه ای را با او سپری کند. هر چند، همینکه قرار بود شبانه روز در کنارش باشد او را مسرور می کرد. به سمت حوریا چرخید و آرام و با تردید بازویش را حصار شانه های حوریا کرد. انگار او هم به این حمایت و آغوش شرمگین احتیاج داشت که سرش را به بازوی حسام تکیه داد و صورتش را میان چادرش پنهان کرد و از دوری پدر و مادرش مثل ابر بهار می بارید. با هم راهی خانه شدند. حوریا شرم حضور داشت که با حسام تنها سپری کند و با او به خانه برود و از طرفی دل بی قرار و پردردش مثل یک گنجشک خیس و باران خورده بال بال می زد از نگرانی. کلید را به در حیاط انداخت و در را برای حسام باز کرد که ماشینش را به داخل حیاط بیاورد. با دیدن ماشین حاج رسول آه از نهاد حوریا بلند شد و رو به حسام گفت: _ اگه این حوض وسط حیاط نبود دوتا ماشین جا می شد. حالا چیکار کنیم؟ حسام با تردید از حضور محمدرضا در این کوچه گفت: _ اشکالی نداره. میرم میزنمش تو پارکینگ خودم. حوریا گفت: _ چطوره ماشین بابا رو ببرید اونجا. اینجوری... شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت: _ شما که اینجایید دیگه نمی خواد مدام این کوچه به اون کوچه برید بخاطر ماشینتون. حسام شیطنت بار خندید و گفت: _ مرسی که به فکرمی. برو سوییچ ماشین باباتو بیار. همینکارو میکنم. حسام ماشین خودش را داخل حیاط گذاشت و با ماشین حاج رسول به آپارتمانش رفت. حرف حوریا یعنی صدور اجازه برای سپری کردن اوقات با او. لازم بود به آپارتمانش برود لوازم شخصی و لباس راحتی و چند سری لباس برای بیرون رفتن باخودش بیاورد. سر از پا نمی شناخت و مطمئن بود با حضورش این مدت می تواند حسابی یخ حوریا را آب کند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . امـام رضا ع برای نشستن آدابی داشتند. ایشان: _هیچ‌وقت نزد کسی، پای خود را دراز نمی‌کردند.💛 _هرگز روبروی کسی که نشسته بود، تکیه نمی‌دادند.🕊 _تابستان روی حصیر می‌نشستند و زمستان روی گلیم.🍃 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» اودا ژونم😇 شُکلِت بلای اَمه شیزای دَشَنگ تو دنیا✨ بلای میوه های اوشمَژه و مامانی و باباییِ مِهلَبونم💚 اودایا! می‌سِه امام زمان زودتل ژوهول تُنه؟😢 مامانی می‌دِه امام زمان اِ لوژ می‌آد تِه دُمعه باسِه می‌سِه بهش بِدی فلدا بیاد؟🙁 🏷● ↓ 🍩 ژوهول : ظهور 🍩 دُمعه : جمعه 🍩 بِدی : بگی ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 🖇 چه‌طور کودکان را با امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) آشنا کنیم؟ ✨ درباره ی امام زمان بیشتر مطالعه کنید تا بتوانید به سؤالات کودک پاسخ دهید. ✨ روز های خوش ظهور امام را با موضوعاتی که برای کودکان آشناست ، تصویر سازی کنید. ✨ از کودک بخواهید برای سلامتی امام و ظهور ایشان دعا کند تا امام هم او را در کارهایش کمک کند. ✨ اجازه دهید کودکان درباره ی احساس خود به امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) صحبت کنند. ✨ در نیمه ی شعبان و روز های مرتبط با امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) به کودکان هدیه بدهید تا این ایام برایشان خاطره انگیز شود. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ دلی یا دلبری💚 یا جان و یا جانان💞 نمی‌دانم🧐 همه هستی تویی🍃 فی‌الجمله👌 این و آن نمی‌دانم...😌⌡ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1731» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ /🌸/زندگےبوےخوش‌نسترن‌است بوےیاسےاست ڪه‌گل‌ڪرده‌به‌دیوار🍃 نگاه‌من‌وتو😍 زندگے‌خاطره‌است🦋 زندگےخنده‌یڪ‌شاپرڪ‌است‌برگل‌ناز زندگےشیرین‌است/🌹/ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . {🤲🏻} در قـنوت خود دعا ڪردمـ {🍃} فـراموشـت ڪنـمـ {📿} حاجتـمـ در سجـده اما {👀} دیـدن روے تو شـد ... . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦