eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
「💚」◦ ◦「 🕗」 . به سینه دست گذاشتم، سلام ای سلطان سلام آنکه مرا جز درت پناهی نیست... :) . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» شلام!😃 من اِیلی اِیلی زیاد حَضلَتِ آدا لو دوشت دالَم😍 پَش عَتسِشون لو بَلداشتم با تودم آبُلدَم لاهپیمایی😁 فَگَد نِیی‌دونم چِلا مامانی ئه جولی اَژَم عَتس گِلِفتن تِه آفتاب تُلد تو تِشَم😬 🏷● ↓ 🍊عَتس : عکس 🍊حَضلَتِ آدا : حضرت آقا 🍊 ئه جولی : یه جوری 🍊 تِشَم : چشمم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋 امام كاظم ( عليه السلام ) می‌فرمایند: هرگاه به كودكان وعده داديد ، بدان وفا كنيد ؛ چرا كه آنان بر اين باورند كه شما روزى‌شان را مى دهيد🌱 «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . خوش بحــال مَـن... با ❪❪داشـتنت∞❫❫ خوشــبَخت تَرین حَـوّایِ زَمینـم! ♥️💍 . . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. ❄️'| |' .| . ↲‌‌ گره‌گشاییِ🌱 دلهاست💞 کار خنده‌ی تو🥰 ↳ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1744» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ /🌺/ خیـر اسـتـ😍👌🏻 ڪه بر سـفـ☕️ـره ی صبـ🌤ـحم برسـد🍃 قـنـ🍭ـد تـ💖ـو /🌸/ 🥰 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . °•🌙•° همچـو مهتاب ڪہ از °•🌃•° خاطـرِ شب میگذرد °•🌒•° هر شب آهستہ زِ °•💙•° آفاقِ دلـم میگذرے . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 【🦋】 ابوذر روز تاسوعا شهید شد. بعد از سه روز پیکرش را آوردند. دستش قطع شده بود مثل علمدار کربلا! اما کنار پیکرش بود. 【😭】 پاهایش هم قطع شده بود و پهلوش آسیب دیده بود. بعد از وداع با پیکر ابوذر تازه معنی بعضی از روضه‌ها را درک کردم! 【❤️‍🔥】 روضه حضرت عباس«ع» و روضه حضرت فاطمه«س» که خوانده می‌شود پیکر ابوذر در آن تابوت برایم تجسم می‌شود، 【😔】 و تازه می‌فهمم دستِ بریده یعنی چی! تازه می‌فهمم پهلوی شکسته یعنی چی؟! 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . 🔴 زن و زندگی به روایت دلدادگی و وفاداری 😍چقدر دل آدم تنگ می‌شود به این دلدادگی های ساده زن بودند و زنانگی کردند و از آنچه داشتند لذت بردند. زندگی همیشه آسان نبود اما بالاخره پیروز میدان بودند . اما چرا امروز خانه ، ماشین و امکانات رفاهی هست ولی بعضی ها احساس خوشبختی ندارند ؟ به نظر مشکل جای دیگریست .... . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏سلام علیکم. وقت بخیر یادمه آبان سال پیش با یه کاروانی رفتم کربلا منتها با داداشم یعنی خانواده ام نبودن...😶 تو کاروان نصف جمعیت پسر بودن😬 بعد یه بار میخواستم سوار آسانسور بشم، منتظر بودم در باز بشه، یهو در باز شد دوست داداشم اومد بیرون😐 بنده خدا تعجب کرد و سرشو انداخت پایین و آروم گفت سلام علیکم🤗 منم هول شدم بجای اینکه جواب سلامو بدم گفتم ممنون🤦‍♀😑 تا آخر سفر دوستام مسخرم میکردن😂 ''📩'' [ 585 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Mohammad Hossein Pouyanfar - Be To Madyoonam Hossein.mp3
3.97M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 توضمانت‌نکنی‌درشبِ‌قبرم‌چھ‌‌کنم ؟! بارِعصیانِ‌مراجزتوکسی‌ضامن‌نیست💛؛ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• •قرارنیست‌اوضاع‌همین‌طوری‌بمونه •همه‌چیزدرست‌میشه،امیدداشته‌باش •یکی‌هست‌که‌هوامونوداره‌رفیق..🌸(: •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . تو نهایت عشقی نهایت دوست داشتن و در لابلای این بی نهایت ها چقدر خوشبختم که تو رو دارم😍(: ❣ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وششم در ماشین حسام را باز کردم و می خواستم روی صندلی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . دست دختر را محکم گرفتم و گفتم: _ مگه نمیگی بچه ی این آقا توی شکمته؟ باشه... قبول حسام با عصبانیت گفت: _ چی میگی حوریا؟ همانطور گفتم: _ بهم فرصت بده حسام. و رو به همسایه ها گفتم: _ مردم شما هم بابامو میشناسید هم من و مادرمو. و اشاره ای به حسام کردم و گفتم: _ این مرد نامزد منه و به زودی شوهرم میشه. همه از شرایط بابام خبر دارین. همسایگی رو در حقم کامل کنید و شاهد باشید این زن میگه از ... با حرص نفس زدم و گفتم: _ میگه از نامزد من بارداره. باشه... باید ثابت کنه. چند نفرتون همراهمون بیاید اول بریم تست بارداری بگیریم اگه مثبت بود میریم تست دی ان ای. من به انتخابم شک ندارم و میدونم این آبروریزی پاپوشه ولی اگه بفهمم کار کدوم از خدا بی خبریه، به جون بابام که الان برام ارزشمندترینه ازش نمیگذرم و اعاده ی حیثیت می کنم. رنگ صورت دختر پرید و تقلا می کرد دستش را از دستم در بیاورد و فرار کند. از سر و صدای کوچه، مادرم سراسیمه در را باز کرد و گفت: _ چی شده حوریا؟ اینجا چه خبره؟ مادرم را بی جواب گذاشتم و گفتم: _ کدومتون همراه ما میاین؟ چند نفر در حال رفتن به منزل و لباس عوض کردن بودند که دختر دستش را رها کرد و پا به فرار گذاشت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تمام بار روانی امروز و این چند مدت را با لگدی از پشت حواله ی ران پای دختر کردم که سکندری خورد و زمین افتاد و پایش شکست. همه بهت زده نگاهم می کردند و حسام خودش را به من رساند. _ چیکار کردی حوریا؟ پاشو شکستی... نفس نفس می زدم و با حرص به دختر نگاه می کردم که با فریادهایش تمام کوچه را روی سرش گذاشته بود. نگاهم روی محمدرضا چرخید که هراسان به خانه می رفت. نمی دانم چه کسی به پلیس زنگ زده بود. آمبولانس هم آمد و دختر را با خود برد و من همراه پلیس به اداره ی آگاهی رفتم. حال حسام و مادرم که شاهد ماجرا بودند را نمی دانم اما حال خودم قابل وصف نبود. از خریدن آبرویمان راضی بودم و از مجرم شدن و توی ماشین پلیس نشستن و به اداره ی آگاهی بردنم شرم داشتم. نمی دانم قرار بود چه اتفاقی بیفتد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وهفتم دست دختر را محکم گرفتم و گفتم: _ مگه نمیگی بچه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . دختر را به بیمارستان برده بودند و حوریا را به پاسگاهِ محل. حاج خانم مجبور بود پیش حاج رسول بماند که از چیزی با خبر نشود و هر وقت می پرسید حوریا کجاست به یک جواب تکراری بهانه ی حاج رسول را کوتاه می کرد «با حسام رفتن بیرون هنوز نیومدن.» تلفن را یک بند در دست داشت و با حسام تماس می گرفت که بداند چه اتفاقی افتاده و حالا تکلیف حوریا چه می شود. حسام هم بین بیمارستان و اداره ی آگاهی در رفت و آمد بود و نمی دانست این چه بلایی بود که بر سر روزگارشان می آمد. مراحل پذیرش دختر را انجام داد و او را به اتاق عمل بردند. انگار کسی را نداشت که برای عمل، خودش رضایتنامه را امضا کرد. تمام هزینه ها و لوازم لازم را برایش مهیا کرد و به دکتر گفت بین آزمایش قبل از عملش یک تست بارداری هم اضافه کند. به اداره ی آگاهی رفت و حوریا را توی راهرو دید که دوتا از همسایه ها، من جمله پدر محمدرضا هم آنجا بودند که بتوانند کاری بکنند. تمام ماجرا را برای افسر پلیس مربوطه، تعریف کردند و همه چیز صورت جلسه شد و تا مشخص شدن اوضاع دختر، حوریا را به بازداشتگاه فرستادند. حسام دست و پایش شل شده بود و نمی توانست تحمل کند که حوریا، دختر حاج رسول با این سوء سابقه که برایش درست شده بود جلوی چشم همسایه های چندین ساله شان به بازداشتگاه برود و آبرویشان به خطر بیفتد. دوباره به بیمارستان بازگشت. دختر به اتاق عمل فرستاده شد از پرستار بخش در مورد تست بارداری پرسید. تست منفی بود و همین می توانست برای اعاده ی حیثیت مدرک معتبری باشد اما دل حسام به این راضی نمی شد. باید می فهمید این پاپوش توسط چه کسی برایشان دوخته شده و از اساس ماجرا را حل می کرد. همانجا منتظر ماند و لحظه به لحظه را برای حاج خانم که نگران و پریشان بود توضیح میداد. بعد از یک ساعت که دختر از اتاق عمل بیرون آمد دکتر به حسام گوشزد کرد که الان وقت مناسبی برای دانستن حقیقت نیست و این دختر باید بستری باشد و بعد از عمل و بیهوشی استراحت کند و در آرامش باشد. این یعنی حوریا امشب را باید در بازداشتگاه بماند... امکان نداشت... چه باید می کرد؟ مستأصل به خانه ی حاج رسول بازگشت و قبل از فهمیدن حاج رسول همه چیز را با حاج خانم هماهنگ کرد و ناچار برای حاج رسول ماجرا را تعریف کردند. حاج رسول برای حوریا پریشان شد و از حسام خواست او را به اداره ی آگاهی ببرد. باهم به اداره ی آگاهی رفتند و حاج رسول خودش با مسئول مربوطه صحبت کرد. _ آقای میمنت، دختر شما مرتکب جرم شده و ضرب و شتم انجام داده. درسته که اون خانوم هنوز فرصت نکرده شکایت کنه اما مردم شاهد بودن و پلیس به محل جرم رسیده و اون خانوم هم که الان بیمارستانه. در واقع بعد از اینکه با ۱۱۰ تماس گرفتن و گزارش نزاع دادن، ما وارد عمل شدیم که نظم و امنیت حفظ بشه. حالا هم نمیشه منکر این نزاع شد و پرونده ش تشکیل شده و برای بررسی بیشتر به دادسرا تحویل داده میشه. حاج رسول به سختی نفس کشید و گفت: _ حرف شما متین. اما وقتی کسی از دخترم شکایت نکرده چرا باید توی بازداشتگاه بمونه. تعهد میده و میاد بیرون. حسام در ادامه ی حرف حاج رسول گفت: _ تازه ما باید از اون خانوم شاکی باشیم که اومده دم خونه مون آبرو ریزی کرده. من با بیمارستان صحبت کردم. توی آزمایشات قبل عملش، تست بارداریش منفی شد که تونستن بی هوشش کنن. این اعاده ی حیثیت لازم نداره؟ ما نباید بفهمیم کی این خانوم رو اجیر کرده؟ افسر آگاهی سری تکان داد و گفت: _ درسته این حق شماست و مختارید برای پرونده ی اعاده حیثیت اقدام کنید ولی ما باید از اون خانوم هم مطمئن می شدیم. الان افسر پلیس ما رفته بیمارستان که اگه شکایتی داره ضمیمه پرونده بشه. حسام با این حرف بلند شد و از اداره ی آگاهی خارج شد وبه سرعت به سمت بیمارستان رفت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . از عشقِ رضا، نبضِ زمان در نوسان است از برکتِ عشقش، نفسم در هیجان است . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» 😴بابا دشت اژ شَلم بلدالید بیحوابم دیژه!!🥱 لباش عید نیحواام ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ☝️⁣كودك بايد اجازه داشته باشد با روش درست احساسات خود را نشان بدهد بااين كار هوش هيجاني او بالا می‌رود👌 👈در غير اين صورت خشم خود را سر خواهر و برادرش خالي می‌كند يا با لجبازی انتقام خواهد گرفت «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . وقتی عکس جدید براتون میفرسته به جای تعریف های تکراری مثل بهش بگید: "در تماشای تو قانع نشوم من به دو چشم همه چشمان جهان گو به سرم بشتابند..." . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. ❄️'| |' .| . ↲‌‌ براى‌ِ👇 ⦅دوست‌ْداشتَنت⦆🥰 آرايه‌اى‌ٖنيست‌📝 جٌز⦅تكرار⦆♾ ↳ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1745» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ °🌤°صبح هرجمعہ °👌🏻°زایام تورامےطلبد °💖°مژده ازآمدنت دِه،کہ دلم آب شده °☝️🏻°ذکر نامت بہ من °💚°آموخت کہ عاشق بشوم °🌷°ازگل روےتوگلهاےجهان ناب شده ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . هرچـه میخواهے بگیر اما سلامم را نگیر من بـه عشق این سلام صبحگاهے زنده ام أَلسَّلامُ عَليك يااباصالح المهدی🌱 💫 💚 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . {🤗💫} دلخوش نشستہ امـ {🚶🏾‍♀🍃} ڪہ تو شاید گذر ڪنے {🤭💔‌} لعنت بہ شایدے ڪہ مهیا نمیشود ... . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦